Sonntag, Dezember 31, 2006

پيچاشو باز کن هر چی تا حالا ريختی توش بريز بيرون بعد بذار يه مدت هوا بخوره حسابی تميزش کن حالا شد حالا ميشه زندگی کرد. --

Dienstag, Dezember 26, 2006

وقتی که میگم ، وقتی که این همه مطمئن میگی که :"درست میشه" از اون مطمئن بودنت که بدون اینکه حرفی دیگه زده بشه ، یا مطمئنم میکنی که مطمئنی که درست میشه . و یا دچار شکم میکنی که "درست شدن و نشدنش" فرقی هم برایت دارد یا نه .... اما تو فقط گفتی :"درست میشه " هنوز هم از اطمینان گیر بین تردید و اطمینانم .. گفته بودم که خیلی وقته به پیش فرضهام شک نکردم ...
در راستای بازی زمستانی که راه افتاده و گویی که پرتاب شده تو سرزمین من باید بگم که : 1-یکبار دوم دبستان که بودم دیکته ی غیر قابل تصحیح داشتم و همون سال معدلم شد حدود 16 . 2- همیشه خواهرم به خاطر اینکه وسایلشو بی اجازه بر میداشتم و اصولا هم خراب بر میگردوندم سر جاش در کمدش و قفل میکرد و بعد ها که فهمیده بود کلید یدک دارم ، سعی میکرد کمدش از دیدش خارج نشه . 3- تقریبا اینو همه میدونند که در پیچوندن آدمها تبحر خاصی دارم . مو هم لا درزش نمی ره. 4-اینکه میگم "اگه یه روزی بخوام برم بی سر و صدا و بدون خداحافظی میرم "چرت و پرتی بیش نیست . آخه من کدوم کارم بی سر و صدا بوده ؟!! 5- یه دوست پسر هم داشتم که همیشه با یه آی دی دیگه باهاش چت میکردم و چند تا عکس هم همیشه پیدا میکردم از یک نفر تو حالتهای مختلف و براش میفرستادم . بعد هم بهش میگفتم که یه کسی با این آی دی چتش با تو رو برام فرستاده بعد هم یه دعوای اساسی راه میانداختم . (تا الان طرف نم یدونست .. ولی دیگه فهمید ..(حقت بود :ی)) بغلی بگیر :پژمان مجتبی فکر کنم تو این بازی جای کسایی مثل آیدا و اله آرش و فرشید خالی باشه .

Samstag, Dezember 23, 2006

بلاخره شد زمستون ، فکر میکنم دوست داشتن زمستون هم از اون دسته چیزایی باشه که ریشه تو بچگیم داره .. هم برفش ، هم بارونش هم ابرش و کلا موجودیت زمستون چیزی هست که حالم و خوب میکنه .. و همیشه پررنگ ترین چیزایی که تو ذهنم هست از زمستونه .. - گاهی یه عالمه ذهنیات غلط هستند ، هستند و نمیشه انکارشون کرد .. - من خیلی وقت هست که دیگه به پیش فرضیاتم شک نمیکنم ..

Mittwoch, Dezember 20, 2006

[اینها نتیجه ی کابوس هایی اند که فقط مال منند. هیچ چیز را جدی نگیرید . اینها هم می گذرد . زندگی تان را بکنید . ما هم زنده ایم و خوب . شاید حتی بهتر از شما ! ـ نابود می کنیم، پس هستیم - حالا مهم نیست چه چیز را . مهم نابود کردن است. من به تریستان تزارا معتقدم که ویرانگری خود آفرینندگی ست . شاید از دل این ویرانه ها یکی از تابلوهای سالوادور دالی رنگ بگیرد . ] - [به خیالت ما پی این چهارخانه‌های سیاه و سفید هر شب راه‌مان را کج می‌کنیم؟ این‌ها بازیچه‌ی شب‌های پادشاهی‌ست. به ما چه‌مربوط؟ ما که مدیدی‌ست ماتِ سفید و سیاهِ چشمان شماییم. این رخ سیاهِ که واهمه ندارد. برج و باروی بی‌مراقب است. سرباز را بفرست جلو؛ شاید آخر قصه وزیر ‌شود. شاهِ این قلعه خیلی وقت است که جنگ را واداده...]

Dienstag, Dezember 19, 2006

به عنکبوت غبطه می برم .. که هیچ تعلقی ندارد .. حتی به آنچه ساخته است .. یا به آنچه می خواهد بسازد .. -
Ich habe es versucht , aber es hat nicht geklappt. es gibt keine andere Möglichkeit. jetzt ist alles beim alten geblieben.

Montag, Dezember 18, 2006

زمستانی طولانی و سخت در پيش خواهيم داشت زمستانی که از ياد نخواهد رفت .. .ديگر چه می توانم گفت ،جز اينکه لباس های زمستانی ات را فراموش نکن . - الان آرامش بعد از طوفانه .... -

Sonntag, Dezember 17, 2006

چشم کی دنبال دنباله ی بادبادک ماست ؟؟!!! - من از دیشب تا حالا یه دفترچه یادداشت با ورقهای کاهی و یه جلد قدیمی دارم که نمیدونم چی میخوام توش بنویسم - یکی از چیزایی که همین الانه خوبم میکنه یه برف اساسی هست و پیاده روی تا هات چاکلت ! راستی من بی بعد مکان دارم میشم .. - میدونی بچه جون !! همه چیز باید سر جای خودش باشه ، حتی اگر خیلی چیزها جای درستی نباشند .. - یادم تو را فراموش -

Samstag, Dezember 16, 2006

تو هیچ وقت "درخت زیبای من " و نخواندی ، تو هیچ وقت نمیدونی "زه زه " کی بود و "پرتغالی" کی بود تو هیچ وقت نمی دونی وقتی پرتغالی مرد وقتی که دیگه هیچ درختی برای زه زه نموند وقتی که زه زه شده بود اون پسر بچه ی دوست داشتنی همه آدمها ، خود زه زه کجای قصه مرده بود .. تو هیچ وقت اینا رو نمی خوانی و نمی بینی و نمی فهی - من فمینیست نیستم ، من تو هیچ گروهی نیستم .. من حتی در حال حاضر دنبال برابری حق زن و مرد نیستم .. اما خیلی چیزها هست که جامعه و فرهنگ و خانواده و هزار تا کوفت و زهرماریه دیگه من و ازشون منع میکنند اما من خودم و محق میدونم ، من خیلی چیزها رو حق خودم میدونم ، من نمی فهمم چرا باید در مورد حریم من تصمیم گرفته بشه .... - یاد آخرین نگاهت طرح خیسی از یه نیشخند ... - میتونستی هیچی نگی ، می شد مثل قبل همه چیز بمونه !! اما تو خراب کردی .. تو خراب کردی .. همیشه حرفهایی هست برای نزدن ...حالا که دیگه تموم شد ، من پشیمون نیستم .. من هنوز هم حس اشتباه ندارم ، و مطمئنم که همه چیز درست هست .. تو حق نداری چیزایی که میتونه خوب باشه از من بگیری - هیچ وقت نخواستم بدونم کجام ، هیچ وقت نپرسیدم ، هی فلانی ، من کجای این همه شلوغی هام ، هیچ وقت نپرسیدم کی و کجا ، من هیچ وقت نخواستم اجبار بگذارم ، هیچ وقت نخواستم مجبور باشی ، همیشه آدمهایی که وقتی یه قدم بزرگ سمتشون برمیداری همه جوره جا خالی میدند برام حکم سقوط شده بودند .. - من فقط همه چیزای خوب و تنها نمیخواستم ، من فقط دوست داشتم بهترین باشه ، من فقط می خواستم همه چیزایی خوبم با تو باشه ، من میخواستم تو خوب باشی به هر قیمتی ، ، حالا تو نخواستی ، باید یادم باشه که همه چیز متقابل باشه ، باید یاد بگیرم اندازه همونی باید بشی که اندازه ات هستم ، باید یاد بگیرم آدما نباید انقدر بزرگ بشند که باشند همه چیز ، باید یاد بگیرم همیشه یه جایی هست که جای شکستنه - میدونی ؟!! حالا دیگه زه زه مرد.. زه زه ای هست که قصه رو ادامه بده ، اما زه زه مرد . - راستی دختره ، تو وسط یه عالمه بغض باز رسیدی که خوشحالم کنی ، بابتش یه دنیا بوووووووووووووووووووووس .. چیزی نبود که خودم برای خودم بخرم .. از همونایی بود که باید برات خریده میشد که به تمام دوستداشتنی هاش یه چیز دیگه اضافه بشه !! به وقتش نوبت من هم میرسه که جبرانش کنم ، اما تو بی بغض باشی :*

Montag, Dezember 11, 2006

دلم بارون می خواد از اون بارونا که حسابی پنجره خیس میشه و بارون راه میافته روی شیشه .. تازه بعدش هم یه برف درست و حسابی از همونا که وقتی در و باز میکنی یه عالمه برف میخوره تو صورتت .. میشه لطفا!!؟ - بهانه های جای خودش اما آخه تو که نباید بدونی چی بهانه است .. این از هموناس که شک داشتنش بهتر از اطمینانشه ...

Sonntag, Dezember 10, 2006

**

هر کسی که بخواد روزای خوبمون و بگیره باید روش بالا آورد
هر کسی بخواد ما رو بشینه روبروش که بهش التماس کنیم باید روش بالا آورد
هر کسی که بخواد جلوی خندیدن ما رو بگیره باید روش بالا آورد
هر کسی که بخواد اینطوری فاصله بیاندازه ، باید روش بالا آورد
هر کسی باعث بشه راه با هم رفته رو تنها بگردیم باید روش بالا آورد
هر کسی که بخواد حال خوب تو رو بد کنه باید روش بالا آورد
هر کسی که بخواد فرصت با هم بودن این روزامون ازمون بگیره باید روش بالا آورد
هر کسی که باعث بشه تا هر وقت که هستم یادم بیوفته که یه چیز خوب و ازمون گرفته تا همون آخر عمر روش بالا میارم .. روی خودش و تمام آدمهایی که بالاترش هستند و پائینترش ، رو تمام باید ها و نبایدهاشون رو همه ی بند و ماده و تبصره شون ، رو تمام اعتقاداتشون روی هر چیزی که ما رو بگذاره زیر پا بالا میارم ..
اما تمام بد ها هم با تو خوبه ...
-
راستی هر چیزی قیمتی دار
،
خوب میدونم ...
قیمت گذاشتنی نیست اما سخت بود ..
قیمتش سخت بود

Samstag, Dezember 09, 2006

Sonntag, Dezember 03, 2006

حالا من دوباره نشستم تو گردونه ی تکراری ها !! شاید همون قصه ی اتوبوس جهانگردنی و هر N سال یکبارش تو مورچه خوار باشه ... گاهی از تکرار اتفاقات فرار میکنی ، بعد یه روزی وقتی که دیگه به هیچ چیزی فکر نمیکنی ، میبینی همون اتفاق دوباره غافلگیرت کرد و می شینی میشمری میبینی انگار که همه چیز مهیا بوده برای رخ دادنش و تو از اون دنیا دور بودی !! این همون حرکت روی فنر هست که بعضی از اتفاقها تکرار میشه فقط بعد زمانت هست که تغییر کرد .. - دخترای ننه دریا رو خاطر خوان پسرا - آهای عالیجناب با توام خاکستر توی گوشت رفته... رویایی که بهش نرسی تا آخر عمر دست از سرت بر نمی داره. -

Freitag, Dezember 01, 2006

دلم اون نوشته ی جبران خلیل جبران تو "نامه های عاشقانه ی یک پیامبر " و می خواهد همون جاش که میگه : ماری من تنها کسی هستم که اشکهای تو رو با بوسه جواب میدم... - حواسم هست که حواست به حواسم هست ! - دچار تهوع میشم وقتی تا انتها میره وبه ته نرسیده دوباره به ابتدا بر میگرده .. نه از برگشتنه .. از اتفاقش .. نباید باشه و بیوفته نباید و انقدر این رفت و آمد زیاد میشه که میشه عادت که یه روزی بدون اینکه حتی اتفاقی باشه همه چیز تموم بشه .... - دوست داشتن بدون مرزه ... اما اگه بخوای بذاریش تو قالب و چارچوب ، بهش شکل بدی و براش تعیین تکلیف کنی ، خسته کننده می شه ، روزمره می شه ، بکر بودن و ناشناخته بودنش از بین می ره . خوبه همه چی همین جوری طبیعی و وحشی باقی بمونه . بی خیال قالب سازی و تعریف مشخص . -

Donnerstag, November 23, 2006

اگه چیزی نمیگه واقعا دلیل بر این نمیشه که چیزی وجود نداره ! - اه بی خیال!!! واقعا این چند روزه آدم مزخرفی شدم! - من شنیدم اما تعجب نکردم ، فقط گفتم حقت بود .. امیدوارم شدتش هم به اندازه ی همون روزا باشه !! دنیا یه آئینه هست .. نه؟!! هنوز هم پر از فکرای کارتنی - گاهی خوبه آدم خودش و با شخص سوم صدا بزنه! -

Samstag, November 18, 2006

بیست و شش بار قبل را که آمدی حساب نیست بیست و هفتمی را من میشمارم مانند اولی آمدنت مبارک .

Dienstag, November 14, 2006

اگه گریه کنی
خیس میشی
پس دیگه نمی شکنی
فقط خم میشی
میدونستی؟َ
-
دیوونه
-
آخه دیوار چوبی که ارزش مشت زدن نداره . میشکنه میریزه خورد میشه .. بیخیال. دیوار باید سنگی باشه . یا گچی . بعد دستت ورم کنه. بزرگ شه. جاش درد کنه. بعد از اون دیگه باید بترسی به هر چه که دست میزنی حتی به چیزای نرم. آخه دستت ورم داره. آخه دیگه نمیتونی راحت انگشتات رو تکون بدی.این مترسکه گوشه ی اتاقم واستاده همینجوری مثل بز داره میخنده. مترسک که نباید بخندها
حرف ششم :
میای قایم موشک ؟تو یه شب مه گرفته قاتی ذرتا .میای ؟خوبیش اینه که دیگه چشم گذاشتن هم نمیخواد.دیدن هم نمیخوادباید گوش کنی دنبال صدای نفس زدنش بگردی شایدم صدای یه خنده یه خنده‌ی ریز شایدم ٬راستی مترسکم همون که همیهشه میخندیدو دستاش از پوشال بود ٬همون .مرد.
-

Sonntag, November 12, 2006

حرف هفتم : شهریار کوچولو گفت : اهلی کردن یعنی چی ؟ روباه گفت : چیزی است که پاک فراموش شده ، معنیش ایجاد علاقه کردن است .معلوم است تو الان برای من یک پسر بچه ای مثل صدهزار پسر بچه ی دیگر . نه من به تو احتیاجی دارم نه تو هیچ احتیاجی به من و من هم برای تو یک روباه هم مثل صد هزار روباه دیگر . اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم . تو برای من میان همه عالم موجود یگانه یی میشوی و من برای تو . شهریار کوچولو گفت : کم کم دارد دستگیرم میشود . یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد ....
پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود ! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد هم که تو گندمزار می پیچد
دوست خواهم داشت .. "شازده کوچولو " - یه حسی بدی مونده که نمی دونم چیه ، یه عالمه نگرانی ، یه اتفاق بد ، هی دارم از این موج منفی که "خودم می فرستم فرار میکنم اما انگار که نشه ، آدمهای غیر منتظره سراغم و میگیرند ..شاید قراره بمیرم و خودم خبر ندارم .. خلاصه اگه کسی چیزی میدونه خبر بده تا از نگرانی در بیام ... - چشام از زندگی خالی میکنم و راه می افتم ..- دیدی یه وقتایی که آدمها از همه جا عقب می مونند تمام معیارهاشون به هم میریزه !! بعد میرن تو یه قالب دیگه که اصلا بهشون نمیاد !! حالا دارم به همه این تعاریف و تعابیر میخندم !! یه کم منطق هم بد نیست اما خوب میدونم همه ی آدمها تو زندگشون حماقتهای خودشون و دارند و هنوز هم نظرم اینه که هیچ قانونی کلیت نداره !! من اون لحظه ی برگشتن از تمام پافشاری ها رو دوست دارم وقتی پشتش یه دلیل باشه فقط یه دلیل !! من هنوز هم محکم نشستم .....دیدی یه وقتایی که آدمها از همه جا عقب می مونند تمام معیارهاشون به هم میریزه !! بعد میرن تو یه قالب دیگه که اصلا بهشون نمیاد !! حالا دارم به همه این تعاریف و تعابیر میخندم !! یه کم منطق هم بد نیست اما خوب میدونم همه ی آدمها تو زندگشون حماقتهای خودشون و دارند و هنوز هم نظرم اینه که هیچ قانونی کلیت نداره !! من اون لحظه ی برگشتن از تمام پافشاری ها رو دوست دارم وقتی پشتش یه دلیل باشه فقط یه دلیل !! من هنوز هم محکم نشستم ..... - تا میخوام بنویسم یادم میاد که گفتی : "هیچی از اینجا سر در نمیاری".. بعد بی میل میشم به نوشتن ، من از قصه ی تکراری سوء تفاهم متنفرم ... - سخت نیستم ..اصلا هم مرموز نیستم ..تازشم هم مامولک نیستم .. فقط سرم تو لاک خودمه ..

Freitag, November 10, 2006

خُوب، آره! من ایده­آلیستم ... خُوب، آره! یه­کم هم خُلم! نگاه به دنیای اطرافم یه­جوریه که گاهی اوقات خودم هم ازش سر نمی­آرم. خوب، آره! یه­کم هم سخت می­گیرم، اما خوب حتماً لازمه سخت بگیرم دیگه! اصلاً به­ تو چه؟ خودمم، اختیارم رو دارم! -

Montag, November 06, 2006

هنوز دو شب نگذشته بود که تو مطمئنم کردی اوضاع به این بدی که من فکر میکنم نیست ، تو آرومم کردی ، تو گفتی که باید منتظر باشم و همین شرایطی که هست بهترین حالت ممکن هست .. همین امروز صبح رسیدم به اینکه باید منتظر باشم ، حداقل نباید این روزها رو خراب کنم ، دیدم دارم هوای ابری و بارونش و تلف میکنم ، قول دادم تنبلی و بگذارم کنار و از فردا مرتب برم سر کار ، قول دادم لحظهای با توئی و با چیزای الکی خراب نکنم ، هی به خودم قول دادم .. انگار که دیگه هیچ مشکلی ندارم با یه کم خوابی جزئی .. بد انگار که خدا میبینه این بنده اش حسابی داره از زندگی لذت میبره ، و دچار سرخوشی شده که بلا نازل میکنه .. گفته بودم که بعضی از ترسها از بچگی همراهمه .. نمیدونند که ضعیف شدم .. نمی دونند دیگه نمیتوانم مثل قبل بی خیال خیلی چیزا باشم .. یادشون میره بزرگ شدم اما نباید من و درگیر هر مشکلی کنند .. یادشون میره که باید مشکلاتشون و خودشون حل کنند .. یادشون میره که من هنوز هم توی خونه هستم .. یادشون میره هنوز هم یه قسمتی از زندگیشون سهم منه .. فقط میگم تموم بشه دیگه .. دیگه باید تموم بشه .... همین طوری هی بدتر میشه هی بدتر میشه .... بعد همه میفهمند که قراره تا 9 ماه دیگه به نوعی یه چیزی بشن که تا حالا نبودند .. بعد میشه آتش بس !! میشه خودمختاری و دولت آزاد .. خلاصه امروز ترک خوردم !! و کاش همه چیز همین طوری تموم میشه ، قصه اینجاست که همیشه اتفاقات اینجا تکرار میشه و هیچ کس قدرت انجام کار دیگه ای بجز این نداره .

Samstag, November 04, 2006

دیدی یه وقتایی حس میکنی که یه آدمهایی هستند که فکر میکنی که همیشه هستند !! بهتر _ هیچ وقت برای اطمینان از بودنشون "امتحان" نکنی !! گاهی باید معلق باقی بمونی ....
-
شنبه روز بدی بود
روز بی حوصلگی ...
-
یکی هست که نگرانه ، یکی هست که نیست .
یکی هست که نگرانه ، یکی هست که هست و تو هستنش نگران نیست ...
یکی هست که نگرانه ، یکی هست که نگران بودن اون یکی براش یه سواله !!
یکی هست که نگرانه و تو حاشیه است ...
یکی هست که نگرانه و لزومی نداره که نگران باشه ...
یکی هست که نگرانه و نمی دونه که نباید باشه...
یکی هست که نگرانه و نگرانیش قابل تقدیره ..
.یکی هست که نگرانه و من هیچ حرفی برای گفتنش ندارم...
یکی هست که نگرانه و باید زمان نگرانیش و برطرف کنه ...
-
برو گمشو خیلی پستی ...
-
تنها خوبی امروز حیاط OKF بود ، تنها جایی که حتی تو تابستون لذت خرد شدن برگه ها ی خشک و زیر پات میتونه احساس کنی ، پر بود از برگ های نارنجی و زرد و سبز .. انقدر که وقتی وارد شدم کلی جا خوردم .. انقدر که نشستم روی پله .... میدونم از همون جاهایی هست که وقتی زمانش برام بگذره کلی دلم براش تنگ میشه ....
-
تازگی ها یاد گرفتم که مهره های شطرنجند .. به همین سادگی ، حتی وقتی که از بازی بیرون شدند می توانند مهره های سوخته نباشند .. فقط کافیه که یه ذره فکر کنی تا بتوانی دوباره ازشون استفاده کنی .. میدونی ؟!! شاید مثل همون 2 حکم باشند که وقتی دستت میاد کلی مایوس میشی ، اما هر چی که باشه باز هم حکمه .. حتی گاهی مثل ورقی هستند که هیچ وقت روش حساب نمیکنی اما در کمال ناباوری میبینی با همون توانستی یکی به نفع خودت بالا ببری .. همینند .. فقط باید بلد باشی که ازشون استفاده کنی ..

Freitag, November 03, 2006

-
مواظب باش . . . شکستنی رو که ميچسبونی ديگه مقاومت اولشو نداره ها
-
راستي مي خواستم بگويم كه خيلي دوستتان دارم بانو ... اما ديگر دير شد، چون نامه را پست كرده بودم! -
ميدانی ،‌ هميشه دنبال سرزمين عجايب ميگرديم . مرزی که ما رو از روزمرگی هامون رها کنه . کاش ميفهميديم آليس شدن احتياج به جادو نداره . به راحتی دوباره ديدنه ،‌ متفاوت نگاه کردن . به اسونی باز کردن در قلب ، و اونوقت ميبينی که شگفتی ها داره از همه طرف به سمتت مياد ،‌ جوری که حتی وقت نداری بهشون فکر کنی . . .

Dienstag, Oktober 31, 2006

اون سايه ای که هست . الان اندازمه .. نه شايد بزرگتر باشه .. و ميترسم انقدر سايه بزرگتر بشه که من براش کوچيک بشم ... - اینطوری شده که اول چیزی میشیم که پدر و مادرامون دوست دارند و بعد اگه فرصتی شد و تو روزمرگی گم نشدیم تلاش میکنیم که بشیم چیزی که خودمون دوست داریم ...

Montag, Oktober 30, 2006

نشد كه بزارمش اينجا !
محض اصول كلي

Sonntag, Oktober 29, 2006

دو دسته احمق داریم . اونهایی که هیچی نمی فهمند و اونهایی که خیال می کنند می فهمند ، اما از اولیها هم کمتر می فهمند !دسته اول رو به مراتب ترجیح می دم . - من هوای ابری ملس می خوام با کلی بارون ، یه باد کوچولو و وقتی که نگران هدر رفتنش نباشم . - تو تنها ترين ادمي هستي كه از واحد بودنت نترسيدي .. - تمام اين اتفاقات يهويي پيش مياد .. يهويي دلم ميگيره .. - روزهاي نرم .. - ميبيني ؟!! انقدر هستنت هست كه حتي مهم نيست كه تو اين هستنت اشتباه فكر ميكنند.. -

Freitag, Oktober 27, 2006

كفايت مكن اي فرمان- "شدن"
مكرر شو
مكرر شو
-
-
-

Montag, Oktober 23, 2006

پسورد یکی از ایمیلهای قدیمی ام و پیدا کردم بعد رفتم سراغش ، دیدم دو سال پیش که اوجه تمام اتفاقهای مضخرف بوده چه چیزایی که فرستاده نشده !! اون هم از چه آدمهایی !! حالا ما هم چنان انگشت تعجب در دهان تحیر فرو بردیم ..

Sonntag, Oktober 22, 2006

حجم قیرین نه در کجایی
ٍنا در کجایی
و بی در زمانی
و آن گاه احساس سر انگشتان نیاز کسی را جستن
در زمان و مکان به مهربانی
شاملو
-
دوست دارم چند سالی از زندگیم و پاک کنم ، چیزی که هیچ وقت دوست نداشتم بهش برسم یه چیزی نزدیک به 4 سال ، همون چیزایی که هیچ وقت ازشون حرفی نمیزنم ، همون چیزی که هیچ وقت دوست ندارم جایی نشونه ای ازشون ببینم ..حتی دوست ندارم ازشون بگم .. حالا انگار اتفاقات داره هی نزدیک تر میشه ، هی نشونه ها داره بیشتر میشه ..
-
فکر کنم ازاین بی فصلی در بیام !!
من یه پنجره میخوام ..

Samstag, Oktober 21, 2006

"اسم ها را هم که رديف کنم، باز چيزی، جايی کم است.اسم ها را رديف نکنم، مدام از اين طرف به آن طرف می روند و همه جا پخش و پلا می شوند.اين فراموشی اگر اسم ها را هم با خود ببرد، همه چيز به گمانم درست می شود.اسم که نباشد آدرس هر خاطره ای گم شده. خاطره ها با هم قاطی می شوند و چيزی نمی ماند برای پخش و پلا شدن."
-
"حالا حالاها بايد نيگا کنی.همين جوری که نشستی، نمی تونی پاشی، چون اگه پاشی ديگه نمی تونی همون خط رو دنبال کنی.يه وقت خوابت نبره ها. همين جوری که نيگا می کنی می تونی فکر بکنی ولی اجازه حرف زدن نداری. اگه بخوای دهنت رو تکون بدی. دوباره خط نيگات عوض می شه.اينو بايد تا حالا فهميده باشی که فقط تويی که داری به اين خط نيگا می کنی و اگه تو هم نيگاش نکنی معلوم نيست چه بلايی سرش بياد."

Freitag, Oktober 20, 2006

" به جهان که دید صیدی که بترسد از رهایی ؟!! "و نهایتا این هم تاثیر آب و هوا و تغییر فصل و این صحبتا + یه کمی عصار و یه روز خسته کننده !! و هزار تا پیش بینی به هم ریخته و از این جور چیزا کلا !

Mittwoch, Oktober 18, 2006

دوست دارمشون و دوست ندارم با کسی قسمتشون کنم ، دوست داشتنی های من فقط و فقط باید برای خودم باشند بی هیچ شراکتی .. دوست داشتنی های من زمان نمی شناسند ، بدترین و بهترین هم ندارند همه و همه بدون بعد زمان مال من هستند .. دوستی داشتنی های من واحدند ، حتی با خود هم شریک ندارند .. همان یک و تنها یک .. دوست داشتنی های من همان هایی هستند که ساعتها از دیدنشون میشه لذت برد حتی وقتی که مشغول روزمرگی اند ..دوست داشتنی های من غریب و دور افتاده نیستند ، نزدیک نزدیک . و اینها همه دور از قصه ی دستهای تو نیست ، و اینها همه دور از قصه ی چشمان تو نیست و اینها همه دور قصه ی نفس تو نیست ، و اینها همه دور از قصه ی راه رفتن و خندیدن و نشستن و گفتن تو نیست .. دوست داشتنی های من همه دور از دنیای محدود به تو و دنیای نامحدود در تو نیست .و اینها همه دور از قصه ی تو نیست ..من این روزها رو دوست دارم ، روزاهای با تویی را دوست دارم ، من خوب میدونم ...و دوست ندارم این روزها رو هم قسمت کنم .. من خوب میدونم ..... و فرصت این روزها رو دوست ندارم از دست بدم ، من خوب میدونم ... و ...من همه چیز را خوب می دونم .. تا روزی که بنویسم .. فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه ، اما یگانه بود و هیچ کم نداشت ..
خیال میکنی همیشگیست.باورت نمیشود که یک روز بیدار شوی و دیگر نباشد. - خیلی وقته که دنبال این عکسه بودم ، نه دنبال این .. دنبال یه همچین عکسی بودم اما هر چی میگشتم بیشتر پیدا نمیکردم ، اونهایی هم که پیدام میکردند تاثیری که این داشت و نداشتند .. حالا پیداش کردم .. یعنی وقتی دیگه دنبالش نبودم خودش پیداش شد .... بهترم ، اما فقط کمی

Dienstag, Oktober 17, 2006

آماده ام با کمي اضطراب روزهايي مي‌آيند که خوبند، اين را مي‌دانم...ا -

Sonntag, Oktober 15, 2006

کجاست عطر تنت تا بوزد مثل قاتلی در میان کلمات ؟!! - من فقط دنبال اسمم میگشتم !! اسمی که هیچ کجا پیداش نکردم ........لعنتی ! شکست ، خرد شد . بازم صبر و سکوت ..
سه دسته اند : یا هستند و خوبند ، یا هستند و خنثی و یا نباید باشند ... هستند و نیستند ها روشن ... و خنثی باقی مونده ، که هم هستند و هم نیستند .. و چه بهتر که نباشند .. من عمق زیاد و ترجیح میدم به وسعت زیاد .. همیشه قانونم بوده .. لزومی به تنوع آدمها نیست ، بهتره چیزی که هست و بیشتر شناخت ... تصمیم به نبودن انگار که از اول هم نبوده .. باید بند بازی ماهری باشه ، انقدر بی انصافم که با کوچکترین لرزشی سقوطش میدم از طناب بد بازی ، و بی انصاف ترم که حتی به یادم هم نخواهم آورد که تا کجای راه را خطر کرد ، گاهی تاثیر اتفاقها هر چند کوچک هم شکوه خطر را تحقیر میکنه !! باز هم بی انصافم خوب میدونم ......
-
"معلق در هيچی که هيچ نيست.
اين گونه است سقوط؟
گمان من اين نيست.
گمان من، معلق در بی هيچی ست.
تعليق
هيچ
ياد سبز افتادم؛ سبزی که در رويا گم شده باشد."
-

Samstag, Oktober 14, 2006

جهان فقط یک بٌعد دارد، زمان. و زمان دو حالت دارد: ماضی بعید و مستقبل بعید. ، . بی هیچ محتوای ِ موضوعی. ...، ماضی ِ بعید با صرف فعل ناقصی که تداوم لکنت تعبیرهای من است.

Freitag, Oktober 13, 2006

Ich kann nicht, ich will auch nicht!

Donnerstag, Oktober 12, 2006

میگه تو زبان مدرن دنبال مترادف نگردید ، هر چیزی فقط خودش هست و نیست اما با چیزی هم مترادف نیست هیچ مثل و مانندی نیست .. و آخرش هم میگه تو زندگی هیچ مترادفی وجود نداره .. بعد من بر میگردم به زندگی خودم و تمام مترادف هاش .. بعد یادم میاد همه باید ها و گفتنی ها رو هم من تو همین مترادف ها تعریف میکنم . - بادهای پائیزی با اولین بارونش و ما بسی استقبال میکنیم !! یه بوی آشنا میاد .. مثل اینکه بخواد من یاد یه چیز خوب بیوفتم . - تازشم یه راه دیگه پیدا کردم ، تازه این راهه دو تا خاصیت داره ، یکیش یه باید هست یکیش هم همون یکی که هست .... - هر بار که می بینمش !! میگه که دیگه برام مهم نیست .. اما انگار خودش نمی فهمه که این موضوع هر دفعه براش مهم تر شده ... باور نمیکنه که تموم شده .. باور نمی کنه خیلی چیزا عوض شده...

Dienstag, Oktober 10, 2006

هی میگردم اما انگار که مدام دارم دورتر میشم ، یا کمتر پیداش میکنم .. - خب شک دارم ، یکی باید باشه که محکم بگه " آره".. - یاد اون دور دورها می افتیم ، حتی یاد استاد عظمی "معمارزاده" ... نهایتا میشه عمق فاجعه .. همون چیزی من ازش فرار میکنم تا بهش فکر نکنم ..... - خیلی وقته که دیگه هر چی مینویسم شده همون چیزایی که نه ذهنم هست با یه عالمه گوشه وکنایه که مبادا کسی بفهمه که چی به چی هست .. دیشب مانا میگه : یه ذره خودتو رها کن ... و وقتی برای خودم میشمارم میبینم خیلی چیزا هست که براشون سختم ، باید نرم تن بشم .. آهان ، باید از لاکم بیام بیرون ... یعنی پوست انداختن !!!

Sonntag, Oktober 08, 2006

من کوچکترین شازده عالمم که بزرگترین گل رو داره... میشه یه سیّاره رو فراموش کرد. میشه یه سیّاره رو فراموش کرد. میشه یه سیّاره رو فراموش کرد.

Samstag, Oktober 07, 2006

روزی درست وقتی که منتظر هیچی نیستی، و شاید دقیقا به این خاطر که منتظر چیزی نیستی، دستی از جایی دراز میشه؛ تاسی میندازه؛ و بازی شروع میشه...
-
ماهي سياه کوچولو گفت:« شما زيادي فکر مي کنيد. همه اش که نبايد فکر کرد. راه که بيفتيم ، ترسمان به کلّي مي ريزد.»

Mittwoch, Oktober 04, 2006

سرم تکان می دهم که یعنی آره و تصویرت تار می شود.از هیچی نترس. ما همیشه هستیم.همه جا. باور نمی کنی؟ بهت ثابت می کنم.نه...باور می کنم...نه حالا ، از خیلی وقت پیش. - توی تمام لحظه هایتوی تمام حس هاتو لحظه لحظه این زندگی.و این یعنی یه طناب از آسمون واسه اینکه من بگیرمش.... - بی حرفی، شاید تنها با تلنگری، چیزی توی سرم خیره نگاهم می کند و می گوید:" واقعا نمی شود کمی ساکت تر بود؟"چرا می شود...اینطوری خودم هم راحت تر بزرگ می شوم.
و خدایی که در این نزدیکی ست ... - میدونی !! آدما تا وقتی تنها هستند ، برای خودشون هستند .. اما وقتی عضو مجموعه ای هستند متعهد میشوند .. میزان تعهد برمیگرده به مسئولیت و وجدان اون عضو .... بر میگرده به تعهدی که نسبت به هدف اون مجموعه هست و تعهد به بقیه عضو ها .. آدمها فقط برای همین عضو بودنه هست که هزار تا باید و نباید دارند ،برای همین من نمیتوانم خیلی چیزا رو هضم میکنم .. نمیتوانم بفهمم که یه روز از خونه بره بیرون و دیگه برنگرده .. گاهی آدما باید خودشون و وقف کنند ، و توی این وقف کردنه انقدر لذتها هست که هیچ وقت حس نمیکنه وقف شده ، پشتش یه عالمه حس رضایته .. کافیه یاد بگیریم که همیشه ، تو هر جایی که هستیم بهترین ها رو انجام بدیم .. هنوزم حس میکنم خیلی چیزا همون کتاب اجتماعی اول راهنمایی هست که اول تبادل "کالا به کالا" بود .. و بعد محض اشتراک "سکه " وارد بازار شد هنوز هم ما خیلی چیزها رو از دست میدیم که در قبالش خیلی چیزا به دست بیاریم .. لزومی نداره همه ی این اتفاقات فیزیکی باشه .. باید اون اشتراک و پیدا کرد ....صورت مسئله رو پاک کرد ، اما هیچ کسی بهش نخواهد گفت که این آخرین مسئله ی حل نشده اش نیست ، شاید یه روزی ببینه که یه عالمه مسئله حل نشده داره ، یه عالمه معماهای گره خورده .. - تازه فهمیدم ، آیدا فقط یک جفت چشم آبی کم داره ..... - (Rotgelb) دو نقطه دی !!

Montag, Oktober 02, 2006

آرامم ! آرام تر از نبض یه مرده .. گفتنش سخته، فکر کردن و عمل کردن بهش سخت تر. هميشه تو تعليق نگهت می داره. انگار که هميشه يه چمدون بسته شده ی آماده کنار در باشه... و ستاره بشماره ..

Samstag, September 30, 2006

حاشيه.از روی علاقه؟ يا از بی هدفی صِرف.شلوارهايم خط خطی. حاشيهء کتانی هايم پر از نوشته.آدم ها اين طرف وآن طرف روی شلوارهای جين راه می روند و حرف می زنند.کسی نيست اما.حاشيه.غولی که در حاشيهء جهان منتظر است تا تمام غول های حاشيه نشين را در آغوش بگيرد. بی هيچ ترسی. بی هيچ اضطرابی. - بعضي وقتا گفتن يا نوشتن يه چيزايي مثل بوسيدن يه كسيه كه خوابيده اگه ببوسيش بيدار ميشه خوابي كه ميبينه نصفه ميمونه اگه نه، لذت بوسيدنشو وقتي خوابه از دست دادي مثه كاري كه ميخواي انجام بدي ولي حيفت مياد يا ميترسي اونجوري كه ميخواي نباشه مثه مردن، ميخواي بميري ولي ميترسي اونطرف خدايي در كار نباشه مثه وايسادن لبه دنيا مي مونه مثه وقتايي كه زندگي به وضوح، به مرگ تكيه داده.. - یه ساعت هیچ‌وقت از رفتن باز نمی‌ایسته . یه ساعت هیچ‌وقت تیک و تاکش قطع نمیشه . یه ساعت هیچ‌وقت رو یه ساعت ٬ رو یه لحظه وا نمیسته .. یه ساعت میره ... میره ... میره ... و هیچ‌وقت به عقب نیگاه نمیکنه .. عقربه‌های یه ساعت هر روز از جلوی یه سری عدد ثابت رد میشن ولی هیچ‌وقت وا نمیستن ... یه ساعت هیچ‌وقت واسه تو صبر نمیکنه ... یه ساعت خیلی بده . یه ساعت خیلی نامرده . یه ساعت خیلی فراموش‌کاره .. ..... ... .. بچه‌تر که بودم آرزو داشتم یه ساعت شنی داشتم ولی واسه تولدم بابام بهم یه ساعت مچی داد ... بزرگ‌تر که شدم آرزو داشتم یه ساعت شنی داشتم ولی خدا بهم یه ساعت آفتابی داد ... الان آرزو دارم یه ساعت داشته باشم که ... یه ساعت که عقربه نداشته باشه ... یه ساعت که بمونه هی نره .. هی نره .. هی نره ... راستی ٬ الان ساعت چنده ؟- - بعد از این عمل مامان یه کمی فمنیست شدم ، من خودم در موردم خودم تصمیم میگیرم .. من اونطور که دوست دارم زندگی میکنم ...

Freitag, September 29, 2006

Carpe Diem
گاهی نباید بنویسم ، باید نگه دارم که بتوانم روی تک تک کلمات فکر کنم .. اما گاهی بدون فکر باید بنویسم ، بدون اینکه دنبال کلمات بگردم باید بنویسم با بکری کلمات .. بعضی چیزا باید دست نخورده بمونه و بدونه تحریف ..
خسته بودم ، نه فقط خسته .. بی حوصله و کلافه .. دنبال یه چیزی بودم شاید هنوزم هستم اما شدتش کم شده باشه .. یاد "مجنون لیلی" ابراهیم نبوی افتادم و اون سه تا پیشنهاد .. مشابه همون سه تا توی ذهنم بود ، باید یکیش اتفاق بیافته تا من خوب بشم .. برای خوب شدن لوازم میخوام .. من تنهایی نمیتوانم خوب بشم .. نه ، من برای خوب شدن بیشتر به تو احتیاج دارم .. دوست داشتم بپرسم من کجام ؟!! اصلا من دیده میشم ؟!! دوست دارم همه چیز بهتر باشه ، نه اصلا من دنباله همون بهترینه هستم ، چون تک تک این لحظه هام مهمه ، برای اینکه میدونم یه عالمه روزای سخت خواهم داشت ، دوست ندارم این روزا رو آسون بگذارم و از کنارشون بگذرم .. راه میریم تو "رازی" یه حس خوبی میگه مرسی که هستی ، میگه خوبه که تو هستی و امشب و اینجا هیچ کسی جای تو نیست ، هیچ کسی جز تو نیست .. هوا سرد میشه . نه ، من میگذارم که سردم بشه ، همون چیزی که همیشه دوست دارم .. همه چیز محدود به زمانه .. من خوب میدونم .. من تمام غیر منتظره ها رو میشمارم .. من تمام اتفاقهای بد خودمو می بینم .. باید امروز تو خوب باشی و من ..

Donnerstag, September 28, 2006

وقتی خوب نیستم همه چیز خراب تر میشه، من فقط حساس شدم .. شاید دوباره نازک نارنجی ...
لوس شدم و توقعم بالا رفته شدم مثل بچه ها !! دوست دارم همه شرایطم و درک کنند .. - طلوع کن ! طلوع کن ! در این ستاره مردگی .. - نه ، من هیچی و به زور نخواستم - و چشمانت راز آتش است و عشقت پیروزی آدمی ست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد . و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن و گریز از شهرکه با هزاران انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم میکند . کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود . و انسان با نخستین درد درد من زندانی ستم گری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد شاملو

Mittwoch, September 27, 2006

نمي دونم داره چه اتفاقي داره مي افته ،‌اما هر چي ميگذره چهارشنبه ها نحس تر ميشه !!‌
-
انگار هست .
انگار نيست .
گاهي انگار در كليات من ريخته شده است اما در جزئيات من نيست .
گاهي انگار در جزئيات من جاريست اما در كليات غايب است .

Dienstag, September 26, 2006

لازم نیست نگران اتفاقی که قرار نیست بیفته باشم . - بلاخره من در آشپزخانه رویت شدم ، البته خیلی ها تصور میکردند که خواب دیدن و هنوز هم قضیه جالب و عجیبه !! اما خلاف تصورم که همیشه فکر میکردم آشپزی کار طاقت فرسایی هست ، زیاد هم درست نبود (البته من کلا نفی نمیکنم) خلاصه اینکه اولین سوپ عمرم کلی مشتری پیدا کرد (نه اینکه خوشمزه بودها !!!!!! فقط بابت اینکه متخصصین ببینند چه دست گلی به آب دادم ) من همیشه گفته بودم : کاری که دوست دارم انجام میدم ، من کاریی که دوست داشته باشم و خوب انجام میدم .. .. - از این سوالهای بی ربط حالم به هم میخوره !! -

Samstag, September 23, 2006

چراغ ها را من خاموش می کنم - یه نفس عمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق ، وقتی بهش فکر میکردم ، اگه نمیشد یه عالمه سوال تو ذهنم میرقصید ، داشتی میرفتی زیر یه علامت سوال بزرگ .. مرسی که نشد ......... - اینجا همون جایی هست که فرقی نمی کنه یه زن کجاست و چند ساله است ، برای هر چیزی حتی مالکیت و خودش باید یه مرد اجازه صادر کنه .. در مورد این یکی دیگه نمیشه سکوت کرد .. این همه سلب اختیار ؟؟ !!!! این همه تحقیر ؟!! تهوع آور تر از این نمیشه ... دچار ناهنجاری شدم ، می خوام اونطور که دوست دارم زندگی کنم .. - دوست دارم تو چارچوب زندگی نکنیم ، مثل به هم زندن همون باید های زندگی .. تازگی ها خیلی بهش فکر میکنم ... - ترسیدم ، اینبار هم مثل دفعه های قبل ترسیدم ، بغض کردم ، اینبار دیگه خواهر بزرگه نیست و من تنهام .. - تبدیل و درآوردم بی اختیار می چرخونمش ، غریزی بود !! وقتی یادم اومد ، بی اختیار پرتابش کردم رو میز ، ترسیدم از یادآوری ..

Freitag, September 22, 2006

وقی دچار خودسانسوری میشم ترجیح میدم که ننویسم، من همیشه دوست داشتم هر چیزی یا اونطوری که من دوست دارم باشه و در غیر اینصورت اصلا نباشه (همون قصه ی صفر و یک بودنمه ) .. ما دلم نیومد ننویسم که امروز دیگه تابستون رفت پی کارش ، اینکه من هیچ وقت هیچ چیز مشخصی از تابستون نداشتم و همه چیزایی که بوده خلاصه میشده تو هوای سرد ، تو زمستون و برف و بارون ، حتی تنهایی های دوست داشتنی من.....اما امسال یه جور دیگه منتظر هوای سردم ، انگار که بدونم یه عالمه روزای خوب در پیش دارم و برای رسیدن بهشون لحظه شماری کنم ... شاید این دیگه خاصیت فصل و آب و هوا نباشه .. شاید تو زمستون هم وقتی تابستونم و مرور کنم دلم براش تنگ بشه .. زیاد دور هم نیست ، که وقتی دوباره ساعت کلاسم میشه مثل بهار ، بی اختیار یاد بهار می افتم .. یاد اون سه تا پنج شنبه .. یاد همون پنج شنبه ی آخر که تو دلم گفتم یا میشه یا نمیشه و اگه نشه دیگه نمیخوام که چیزی بشه .. و بلاخره چیزی که من دوست داشتم شد ..حالا از فردا رو میگن پائیز ... - من فقط دوست ندارم کسی از کارم سر در بیاره .. - من هنوز هم حس میکنم ، خیلی چیزا اونطوری که تو میخوای نیست ... - برای من در دستهایت دانه بپاش. من اهلی این دستهای بزرگم! - یه عالمه فکر تو سرمه !! می انجاممشون .. فقط دو ماه دیگه .. دو نقطه دی

Donnerstag, September 21, 2006

از سوالهایی که روانم و به هم بریزه متنفرم ...

Montag, September 18, 2006

من میدونستم باید صبر کنم ، تا همه چیز درست بشه .. برای همین صبر کردم . حالا داره یواش یواش اون طوری که من میخوام میشه .. تقریبا دارم کاری که دوست دارم و انجام میدم .. همه چیز بهتر میشه ، باز هم باید صبر کرد .. خیلی چیزا یادم رفته بود انگار که استثمارم کرده بود ، یادم رفته بود که یه عالمه کار بلدم ، یادم رفته بود که میتوانم خیلی چیزای جدید یاد بگیرم .. یادم رفته بود که میتوانم برم مرخصی بدون اینکه یه عالمه استرس داشته باشم ، حالا آرومم خیلی آروم .. حالا دیگه اون همه خستگی داره تموم میشه .. حالا دارم لذت میبرم .. هوا هم که حساب خوب شد ، یاد روزای اول مهر افتادم که بعد از اون همه خوابیدن تاظهر مجبور بودم 6 صبح بیدار بشم و همیشه صبحا از سرما میلرزیدم .. یه چیزایی هست که همیشه برام دوست داشتنیه مثل مهرماه ، مثل زمستون و پنجشنبه ها ، مثل جورابای قرمز و لیوانها گنده .. مثل تمام چیزایی که مرز نداره . شاید برای هیچ کدومشون دلیل منطقی نداشته باشم .. اصلا گاهی اوقات دوستش داشتنهای بی علت و دوست دارم ... حضورت بهشتی ست که گریز از جهنم را توجیه میکند ، دریایی که مرا در خود غرق میکند تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم و سپیده دم با دست های ات بیدار میشوم . احمد شاملو

Sonntag, September 17, 2006

این روزها بانو صندلی را میکشد وحشیانه ، روی صندلی مینشیند . قصی القلب وار جان کندنش را میبیند و وقتی جان داد دچار پشیمانی از سر اتفاق بی بازگشت می شود ... و هیچ کس حتی نمی گوید : بانو بانو صندلی را نکشید .....

Freitag, September 15, 2006

گفتی:" آب "
و من و دل
تا تشنگی رفتیم . . .
-
هی نوشتم اما آخر به این نتیجه رسیدم که باید این چند روز از تو تقویمم پاک کنم ، حتی دوست دارم یادم بره که سوء تفاهم بود ، باید یادم بره که چی شد ، نباید محافظه کار باشم ، نباید همه گفتنی ها رو نگه دارم ، گفتنی ها برای روز مبادا نیست .. نباید نوشته هام انقدر سخت باشه که فقط خودم بدونم چیه ، باید وقتی میترسم از اینکه نباشی، تو بفهمی که ترسیدم نه اینکه محکومم کنی که خواستم ساده از همه چیز بگذرم .. باید راحت باشم ، باید بدونی که دوست ندارم آسون از همه چیز بگذرم ، باید بدونی که گاهی از خودم میپرسم که اگه تو بخوای که از امروز نباشی چی میشه و از ترسم سوال و فراموش میکنم و میگم .."امروز که هست ، حالا که هست "..

Donnerstag, September 14, 2006

دوباره و دوباره می شمارم.. چهارشنبه، پنج شنبه، ... اشتباهی در كار نیست. مثل آدمی كه تازه بیدار شده و به واقعیت پی برده به انگشتهام زل می زنم و جلوی هق هقم را می گیرم.. باز در این بازی نابرابر مغلوب زمان شدم.. - و من منتظر بودم.. منتظر يه اتفاق و سعی نكردم خودم اون اتفاق باشم.. و من منتظر بودم.. منتظر تغییر و سعی نكردم خودم به وجود بیارمش.. و من منتظر بودم.. منتظر بودم خودش بگه، حرف بزنه و سعی نكردم خودم بفهمم.. و من منتظر بودم.. - خيلي وقته كه نگفتم : خب الان من بايد چي كار كنم ؟!! - دارم فكر می كنم كه شايد دنيا را جا گذاشتم.. با تمام خنده ها و شيطنت ها و شلوغیش.. -

Mittwoch, September 13, 2006

بعضی از آدما جدای از جنسیتشون ، جدا از اینکه برایم چه کردند و براشون چه کردم برام مهمند ، دوست دارم ازشون خبر داشته باشم .. همون دسته از آدما که بی هوا حالشون و میپرسم و وقتی خوب نباشند سعی می کنم که کاری براشون انجام بدم . حالا یکی از اون آدما داره دور میشه ، تازه دل خودش هم کلی گرفته .. همیشه دلم میگیره .. شاید تا وقتی اون آدم هست خیلی دیر به دیر ببینمش .. شاید همه چیز محدود بشه به چند تا تلفن و SMS و چت .. اما تصور اینکه دیگه هر وقت که اراده کنم نمیتوانم ببینمش دلم میگیره.. مثل همون ساوه رفتن ها .. دور شدنم از تهران حتی یه روزه مساوی بود با یه عالمه دلتنگی .... حالا یلدا داره میره ، وقت خداحافظی دوباره میگه یه بار دیگه هم و ببینیم .. من بیشتر دلم میگیره ..من میشم و یلدا و کوچه لیلی و همون جا که با هم پیدا کردیم . روبروی همون رستوران چینیه .. که آخر سر نفهمیدیم چیه .. راستی یادم رفت که بهش بگم دیگه خیلی وقته بعد مکانم و گذاشتم کنار... - تا سحر چند تا ستاره است ؟!! - تازگی ها به این نتیجه رسیدم وقتی قراره کاری و انجام بدم باید شروع کنم حتی اگه دارم اشتباه پیش می برم . بلاخره از یه جایی به اشتباه پی می برم و درستش میکنم .. - خواستم یه گوشه هایی از "آیدا در آئینه" و بنویسم ، اما دلم نیومد تحریفش کنم .. پس همش - راستی "مسافر کوچولو" یادت افتادم ، مخصوصا یاد همین روزا که دیگه ازم می ترسی - فرزانه دوباره داره میره تو همون فضاهایی که دوست داشت .. فرزانه بهتر میشه ....

Montag, September 11, 2006

دزد گهواره ات را از خانه برد و زانوهای خسته ی من برایت چقدر سفت و سخت است ... اما من می دانم تو دختری را که سالها بی گهواره خفته است می بخشی ... - دوباره میبینمش ، نه یعنی هر وقت خبری میشه ، مثل یه فیل از اون بالا پرتاب میشه وسط روزای من ، هنوز هم دختر ناهنجار همون روزا و همین روزاست .. همونی که من نخواستم هیچ وقت یه سری از فاصله ها بینمون برداشته بشه .. از اون سالها دو سال بزرگتر شده اما هنوز پر از بچگی و حماقتهای قبلی هست ..گاهی بعضی آدمها هستند که یه عالمه سالهای عمرشون و باختن یه عالمه از همه چیز عقب موندن و مجبور شدن که عقب بمونند یه عالمه راه غلط دارند که بارها غلط بودنش و تجربه کردند اما باز هم پا رو رد پاهای جامونده ی قبلیشون میگذارند .. " من از دوباره رفتن راهی که قبلا رفتم متـنفــــــــــــــــــــرم . - دوران نقاهتم داره تموم میشه ... - با تمام چیزایی که هست حداقل من کاری و کردم که دوست داشتم . کاری و میکنم که دوست دارم . - می خوام آدم بده شم .. چقدر میتوانم؟ - میگه تو حساسی !! اصلا به نظر نمی یاد .. تو خودم میگردم ، میبینم .. اوهـــــــوم . من خیلی حساسم بدون اینکه به نظر بیاد

Sonntag, September 10, 2006

تو بيش از ايني تو بيش از ايني - ÖKF تنها جایی هست که حتی تو تابستون هم میتونی صدای خش خش برگها رو زیر پات تجربه کنی . - دیگه دارم برای سرمای هوا لحظه شماری میکنم .. برای بارونا و گرفتگی و آسمون کفشهای زمستونیم .. حتی برای اون کاپشن مشکیه که هیچ کسی جز خودم دوستش نداره .. راستی یادته ؟!! زمستون و دست شکسته ی من و پارک طالقانی و تاب بازی و در آستانه خوانی .. این روزا همش بر میگردم به خیلی قبل ترها به همون نقاط اشتراک من و تو .. بعد میبینم دور افتادیم هم تو ، هم من ... بعد میبینم چقدر برای خودمون قانون داشتیم که زیر پا گذاشتیم و یواش یواش هم فراموش کردیم .. ما دیگه هیچ وقت توی اون دنیا جا نمیشیم .. نگاه کن با من بمان .. امسال نوبت منه یا تو ؟؟!! تااول مهر چیزی نمونده... - آفتابي شو آفتابي شو كه سرده , سرده , سردمه -
یادم تو را فراموش ...
-

Freitag, September 08, 2006

روزگار غريبی ست
همه چيزمان نقيض(~) شده وقتی فاصله ها زيادند
اعتماد بيشتر است
شايد به خاطر اينکه احتمال سوء استفاده ای وجود ندارد,
شايد فاصله ها امنيتند!
-
حلزونهای چسبنده لغزندگی سطح شیشه را باور نخواهند کرد. تا بوده همین بوده لباسهای خیس یک ماهیگیر گواه صید درشت ترین ماهی هاست کسی داستان یک باران بی موقع را باور نخواهد کرد. بادبانها منتظر یک باد موافق، آسمان منتظر ابر، ملوانان منتظر ساحل و من منتظر کسی نیستم. افق پیوسته دور و دورتر می شود و من همچنان راه می روم در خیابانهایی که پایانی ندارند.
-
الانه فقط دلم طعم گس آخر خوردن خرمالو میخواد ..
-
دوست داشتم فقط یه جمله بگم : "بهتره بری سر اصل مطلب " . من خوب میدونم که نباید انتظار داشته باشم که اونهم سریع بره سر اصل مطلب .
- حس آدما به خودشون دروغ نمیگه ... اینو یادت باشه ..
-
من فقط یه قلم برداشتم و یه تکه کاغذ.
-
جغرافيا که عوض شود. تاريخ هم تغيير می کند.نشانهء ناپايداری زمان

Donnerstag, September 07, 2006

یاد قبل تر ها و زیر تختم افتادم . فکر کنم دبستانی بودم که همیشه زیر تختم همیشه یه بسته آب نبات داشتم ، که هیچ کسی جز خودم نمیدونست ، فقط کافی بود که نصفه شب از خواب بیدار بشم .. الان یادش افتادم ، یکی از رازهای بچگیم بود ..
وقتی جودی هم پاهاش دراز شد، بابالنگ دراز برای جودی نامه نوشت... همون روزایی بود که باد موهای بابا رو تو هوا تکون می داد... همون روزایی که جودی برای بابا پول می فرستاد و بابا با پولش گل سر می خرید...نه! بابا لنگ دراز هیچ وقت حق نداره اره بخره!جودی هم هیچ وقت حق نداره قیچی بخره!هیچ وقت.
فقط سه ساعت دیگه تا دوباره بیداری وقت دارم ..

Dienstag, September 05, 2006

زمان که بیشتر جلوتر بره ، گاهی دوست دارم برگردم عقب ، گاهی کوچکترین چیز و معمول ترینش هم کلی دگرگونم میکنه ، باید نوشت .. آینده زیاد هم غیر قابل پیش بینی نیست ...
-
آهان ! می پرسند چطوره ؟!! شونه بالا میاندازم .. نه منفی و نه مثبت ، باز هم خنثی و خنثی و خنثی . میگن به محیط عادت نداری، درست میشه !! اما محیط نیست .. من دیگه خیلی چیزا رو دوست ندارم .. مجموعه دوست داشتنی های من هی داره به کوچیک و کوچیک تر شدن میل میکنه و یه بغض هی بزرگ و بزرگ تر میشه .
-
.اگر آمدی برایم آن چیزی را بیار که گم کردم.....
-
همیشه بعد از تو تنها چیزی که تو ذهنم مرور میشه اینکه یه چیزی هست که خوبه ،
-
یه مغازه که همش خر بود ، به قول تو تخصصش خر بود ...
-
همیشه از خربزه و انگور تابستون فراری بودم .. به جاش عاشق پرتغال زمستونم ..

Montag, September 04, 2006

تنها موندن آدمها با وجدانشون شاید فقط یه فرصت باشه که با خودشون روبرو بشن . حالا بدهکارم شده ، از همون بدهی ها که هر چقدر هم خرجش کنی بازم بدهکاری .. خودشم میدونه .. راستی !! بعضی چیرا هیچ وقت خریدنی نیست .. بعضی اشتباهات غیر قابل جبرانه .. من نه ، اما کاش یکی پیدا بشه و بهش بگه ...
-
عادت کردم .
عادت کردم .
عادت کردم .
عادت کردم .
عادت کردم .
عادت کردم .
عادت کردم .
به هم خوردن عادت حتی ناخواسته سخته .
حالا من عادت کردم به همین چیزایی که اطرافمونه و بهشون فکر نمیکنیم ..
راستی امروز حسودیم شد به اطرافت وقتی دستم به هیچ چیزی نمی رسید ،
از همون حسودی ..
-
معادله‌ي دست‌هات را مي‌نويسم
من، مساوي ِ تمنا
تو، مساوي ِ سکوت
هميشه معادله‌هاي دو مجهولي را دوست داشته‌م

Sonntag, September 03, 2006

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو خوب است
صدای تو سبزينه‌ی آن گياه عجيبی است
که در انتهای صميميت حُزن می رويد
-
تقریبا تمام انسان‌ها در یک خصلت مشترکند،توقع دارند قوانین طبیعت با ارفاق در موردشان اعمال شود.
-
گاهی اوقات باید آدمها رو با وجدانشون تنها گذاشت ..
راستی من خوبم .
-
شب‌ها، اين بالا تنهايي سردم مي‌شود. راه مي‌روم، مي‌دوم، اما آخرش، وقتي خيس ِ عرق مي‌نشينم روي صندلي، باز هم سردم است.
-
برای فتح یک قله دیگرباز هم باید از دره های زیادی رد شد.

Samstag, September 02, 2006

دختر نا مرتبی شدم !
ننوشتم از شنبه ، نگفتم از شنبه .. دارم از امروز تغییر میدم .. نه باید از الان تغییر بدم .
-
راهي هست که آدم به هيچ چيز، به هيچ کس، به هيچ کجا فکر نکنه؟منظورم يه راهيه به غير از مردن… (سایه)

Freitag, September 01, 2006

شادی من حباب کوچکی ست ، با آه تو می ترکد . دستت را به من بده تا از تاريکی نترسيم ، دستم را بگير . آنان که سوختند ، همه تنها بودند همیشه دوست دارم وقتی غدا میخورم .. بشقابم و بگذارم روی پام و روی تختم بشینم یا مشغول کار باشم و غذام روی میزم باشه .. و گاهی بخورم .. یواش یواش غذام سرد و سرد تر باشه و زمان زیادی داشته باشم برای غذا خوردن .. حالا دو شبه که دارم اینطوری شام می خورم .. تنها .. راستی همیشه دوست دارم غدامو بی میل بخورم .. شاید برای همینه که خیلی از غذاها رو دوست ندارم .... انگار که همه آدمهای اطراف من تصمیم به گردنه ی حیران رفتن گرفتن ، بعد من هم دوست دارم ببینم فقط به خاطر " یک عاشقانه ی آرام " بعد یادم میاد که امتحان دارم و هزار تا علت دیگه هم دارم نمیشه رفت .. بعد هی بیشتر یاد "یک عاشقانه آرارم" می افتم .. خب اینم یعنی برنامه این هفته که بگردم و بخرم و کلی وقت بگذارم که بخوانم .. طبیعیه دیگه .. اصولا وقت امتحان هر کار دیگه ای انجام میشه جز درس خوندن .. راستی دختر ، یادته ؟!! شبهای امتحان زیان؟!!؟ Teddy نزدیکم بود ، انقدر نزدیک که فقط کافی بود سرم و بلند کنم و ببینمش !! حتی خودمو که کنارش دراز کشیدم خیلی وقته ندیده بودم .. حالا دوباره منم و Teddy خرس طوسی رنگ وصله دارم..

Mittwoch, August 30, 2006

هیچ وقت دوست نداشتم دختر سرکشی باشم .. همیشه دوست داشتم آروم بودنم و حتی شده تو ظاهر حفظ کنم .. همیشه گذشتم و بخشیدم و ساکت نشستم .. وقتی رفت .. وقتی بهم گفت حسابم نکن .. وقتی که مدام فهمیدم تنها تر میشم .. هی تنهائی ام بزرگ و بزرگ تر شد و دور از همه نشستم .. من هیچ وقت اهل حرف زدن نبودم .. من هیچ وقت اهل تکیه کردن نبودم .. من هیچ وقت رو هیچ حرفی حساب نکردم ... حالا دوباره تو بعد از این همه سال اومدی تو ذهنم .. یادت رفته بود قبل رفتن بهم بگی از آدما بترس ..راستی بزرگ شدم انقدر که برای چیزای بزرگتر از اون روزا هم گریه نمیکنم .. گریه هام دیگه از ترسه .. از تکرار نشدنه عادته .. - این لحظه رو هم دوام بیار - میشه پیاده روی تنها از تجریش و نشر باغ تا پاک وی .. من زمستون پارک وی و دوست دارم نزدیک های تاریک شدن هوا . یادم میاد دو نفر دیگه هم هستند که این مسیر و خلاف من پیاده میان .. حتی دوست ندارم چشمم به کوچه رازی بیوفته .. یاد آوری "شبهای روشن " برای خوب نبودن همین روزا بسه ! سوار ماشین میشم تا زودتر به مامان برسم .. من نباید یاد چیزی بیوفتم .. من دارم یاد میگیرم که بعضی از مهره های زندگیم و نبخشم .. من حتی دارم یاد میگیرم که منتظر بشینم تا روزای بد اون مهره ها رو ببینم .. - باید خوب باشم .. تمام اون نیرو که بهم انرژی خوب میداد و از دست دادم .. باید خوب باشم .. باید همه چیز و خوب پیش ببرم .. باید برنده باشم .. ماههاست که خودم باختم ، رو محور منفی ها هی دارم سقوط میکنم .. من همه چیز و درست میکنم .. راستی ، دلسوزی هامو دارم جمع میکنم برای روز مبادا !! -

Montag, August 28, 2006

بهتره تو جمع ها ، خنثی باشی . کمتر به چشم بيای . اما کافيه چند نفر به چشم يه رقيب بهت نگاه کنن - حتی گيرم بالقوه ، نه بالفعل - .
به راحتی از جمع کنار گذاشته می شی . پس حواستو جمع کن ، سعی کن ديده نشی ...
آیدا
دوم - يادم باشد ، من فراموش مي‌كنم ،‌ من نمي‌دانم درست كدامست .
چهارم - تشويق خودم و باور كردن خودم و نه نفي و نابود كردن .
دوازدهم - نسبي بودن دليل خوبي براي كاهلي و سستي نيست ،‌لذت محكم بودن و خود بودن خيلي بهتر است

Sonntag, August 27, 2006

روباه گفت : ارزش گل تو به اندازه به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای .
شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد :_.... به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ام .
روباه گفت : آدمها این حقیقت و فراموش کردند اما تو نباید فراموش کنی . تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلیت کرده مسئولی . تو مسئول گلتی .
شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد :_....من مسئول گلمم .
شازده کوچولو

Dienstag, August 22, 2006

چراغها را خاموش کن سر تا پا ايستاده ام به آغوشم بيا بی ماه ؛ شب کامل نمی شود ... و از " کافه ترانزیت " تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که همیشه فکر میکردم آقایون ایرانی دستپخت و غذای خوشمزه و این چیزا براشون حرف اول و میزنه اما خب انگار میشه کلا این قضیه رو تعمیم داد به جنس مذکر .. و اینکه با آشپزی دلبری ها میشه کرد .. (حالا بقیه خشونت ها و تعصبهای مزخرف بماند) . به خودم قول میدم از چند سال آینده کتاب آشپزی رزا منتظمی و بگذارم تو لیست خرید کتابام تا شاید تفارت نیمرو و از املت تشخیص بودم ... امروز در جریان وب گردی رسیدم به یکی از اون وبلاگ ها که خودم طراحی کرده بودم ، بعد دیدم طرف سر یه سری جریانات یه جورایی نفرینم هم کرده .. به این میگن، نمک خوردن نمکدون شکستن وبلاگی .. آخه بابالنگ دراز ما را چه به شما !! هر کی نشناسش .. اون گربهه می شناسه .. فقط مواظب باش گربه ملوسه یادش می افتی النگو هاش نشکنه .. بچه حساسه اساسی !! کاش قدرت این و داشتم که حضور یه آدم حتی با اینکه وجودش برام خنثی هست و از زندگیم حذف کنم .. وقتی از چند سالگیم حذفش میکنم میبینم با نبودنش جاهای بهتری از زندگی بودم. شاید خیلی زود تر یه جای دیگه ، یه جا که از تمام چیزایی که الان بهتر هست بودم .. بعد میام جلوتر میبینم خیلی از ترسای زندگیم بابت حضورش بوده .. همون ترسا که از بچگی چسبیده به من .. هی میام جلوتر و مطمئن تر میشم از بهتر بودن اوضاع تو نبودش تا می رسم به همین امروز که هنوز روبروم نشسته و من هیچ قدرتی برای پاک کردن این آدم مسخره از زندگیم ندارم .. و میدونم حضورش تو تک تک ثانیه های آینده ی زندگیم جز مزاحمت و به تاخیر انداختن همه چیزای خوبی که میتوانیم داشته باشیم نداره .. با توام ، توئی که اون بالا نشستی .. یه قیچی میشه بدی ؟!!
و ترانه ی رگها ی ات
آفتاب همیشه را طالع میکند .
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه های شهر
حضور مرا در یابند .
دستان ات آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی از یاد برده شود
شاملو
حس میکنم شخصیت هم سن و سالهای من و حتی خودم بیشتر داره شبیه "تویست داغم کن " میشه .

Samstag, August 19, 2006

داره میره دوباره ، همین فردا صبح .. دوباره تنهایی هام بزرگ تر میشه هیچی مسخره تر از این نیست که آدمها یه چیزایی داشته باشند که طرز استفاده اش و ندونند و دردناک تر اینه که فکر کنند همون استفاده ی غلطشون درسته و مرگبار تر این نیست که حتی وقتی سعی میکنی که بهشون بفهمونی ، اصرار به نفهم موندن داشته باشند .. که البته در صد کمی از آدمها نیستند ... داشتم رو تو مینوشتم ، وقتی تو نیستی دنیا شب میشه .. اصولااز آدمها انتظاری ندارم ، مخصوصا وقتی که قولی و میدهند و اصولا دوست دارم خفه کنم آدمهایی رو که کاری برام انجام میدهند که بهشون مربوط نیست .. مثل این ساکت دلگیر آواره که تن وا کرده رو دلتنگی جاده مرداد هم داره تموم میشه .. تا پائیز هیچی نمونده .. حتی تا خود زمستون . باید خوب باشم و خوب بمونم .. باید سعی کنم عادی باشم .. نمیدونم مثل چی ، اما شدم یه راه و یه جاده ، سرم و انداختم پایین و دارم میرم .. نه صدایی میشنوم ، نه اتفاقی میبینم .. نه یعنی می بینم اما فقط میشنوم .. بدون هیچ عکس العملی .. میدونم کجا دارم میرم و برای چی .. حتی اگه خیلی چیزا اونطور که من میخوام نیست .. من ساکتم .. من همیشه ساکت بودم .. من همیشه به همون انرژی که تو دنیا می چرخه اعتقاد دارم و اگه نداشته باشم حتما خیلی باید بد شده باشم .. ، من و از سایه ها بردار ... اون هوس چند روز تو جنگله بود .. یواش یواش داره میشه چند شب زیر آسمون کویر ..

Freitag, August 18, 2006

خاموش می شود . شک میکند . نمیبینم . نمیبینم . مه نیست . نفت بخاری دستی تمام میشود . دیگر سیاه نیست دایره ، نیمه سیاه نیست ..دیگر نمیتوانم . نمیتوانم گفت ... بهش میگم : انگار که دارم دور خودم دیوار میتنم . هی داره دیواره قد میکشه ...

Sonntag, August 13, 2006

آدمهایی که من می شناسم ..
آدمهایی که من نمی شناسم ..
آدمهایی که منو میشناسند .
.آدمهایی که منو نمی شناسند ...
آدمهایی که فکر میکنم می شناسمشون ..
آدمهایی که فکر میکنند منو میشناسند ..
-
وقتی به یه نفر زیاد فکر کنی، اونقدر به پارادوکس میخوری، که میبینی سنگین تری به خودت بگی که چیزی ازش نمیدونی حالا یه نفر، حالا یه چیز
-
او با انتقام زندگی میکند ، با نفرت و ترس برانگیخته میشود ،کم نیست مثالهای زندگی ،سخت است، ‏
-
کارش شده بود ،از درخت بالا بره ، پایین رو نگاه کنه ، بپره....‏هر یه قدم که بالا میره ، وسوسه پریدن توش بیشتر میشه ، بیشتر میشه، ‏میپره .. ‏واسه همین از دو متر بالاتر نرفته ، .. سر دو متر نمیتونه جلو خودشو ‏بگیره و میپره ...‏میبینه حال نداد ، ... ‏دوباره مثل دیوونه ها از درخت میره بالا ...‏سر دو متر ، وسوسه میشه ،...‏میپره ...‏از من میپرسی ، ..‏پرواز یادش رفته ،..‏به سقوط عادت کرده ،..‏

Samstag, August 12, 2006

پشت این پنجره ها دل میگیره ...
سکوت ،فرسوده ات می کندو صبور ...غرورت را به تمامی در هم می شکند روحت را خراش می دهدو آرام آرام ، صيقلی ات می کنه
هوای پائیز دلم میخواد و کوچه باغ .. با یه عالمه برگهای ریخته ی روی زمین .. یه هوای ابری و نیمه ابری و یه زمین یه کم خیس .. شاید تنها .. شاید هم یه هم پا ..

Freitag, August 11, 2006

باید استاد و فرود آمد
برآستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست
و اگر بی گاه
به در کوفتنت پاسخ نمی آید .
کوتاه است در
پس آن به که فروتن باشی.
شاملو

- ته یه فنجون خالی .. - دوست دارم چند روزی برم توی یه جنگل زندگی کنم .. دوست دارم خیلی چیزا رو خط خطی کنم .. - خوب نیستم .. اصلا! - The page cannot be displayed

-

یکی داره تو چشمات غرق می شه. یکی لای شیارای انگشتات داره گم می شه. یکی داره گر می گیره. دل یکی آتیش گرفته. یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دل ش شاید خنک شه. میون این همه خونه که خفه خون گرفتن، یه خونه هست که دل یکی توش خاکستر می شه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودشو غرق کنه.یکی می خواد نیگات کنه. نه، می خواد بشنفتت. می خواد ب÷ره تو صدات. یکی می خواد ورت داره و ببردت اون بالا بذارتت روی کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اون جا نیگات کنه. یکی می ترسه از نزدیک تماشات کنه. یکی می خواد تو چشات شنا کنه.یکی این جا سردشه. یکی همه ش شده زمستون. یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه می شه. وقتی حرف می زدی، یکی نه به چیزایی که می گفتی که به محض گوش می داد. یکی محو شده بود توی صدات. یکی دل تنگه. توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. کسی یک چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک بشه.

چند روایت معتبر مصطفی مستور

Dienstag, August 08, 2006

چيزی که انسان را به زانو در مياره عشق نيست ٬ تضمين اونه ... مثل زمانيکه شک ميکنی اسلحه پُره ٬ يا خالی!
تن تو نازک و نرم مثل برف تن من جون میده پرپر بزنه زیر تگرگ
مثل اینکه کسوف شده باشه !!
خیالت راحت باشه ماه من
اینجا همه ستاره اند ....

Montag, August 07, 2006

اون حسه که همیشه از کوچکترین عضو خانه بودن داشتم خیلی وقت بود که گم شده بود .. اینکه یکی باید مراقبم باشه .. اما میدونی خواهر بزرگه ..تکیه گاه نمی خوام برای تکیه کردن همیشه دوست دارم مطمئن باشم که یه تکیه گاهی هست .. وقتی مطمئن باشم که هست ، تکیه نمی کنم ... خودم محکم تر میشم .. تو دوباره محکمم کردی ...
من هیچ وقت مرد برگشتن نیستم .. هیچ وقت دوست ندارم برگردم و ببینم اون چیزای خوبی که بوده نیست .. همیشه می ترسم که اون جایی که امروز برای آدمهایی که برام مهمند دارم ، دیگه نداشته باشم . من از صندلی خاموش میترسم و شهر خاموش برای من حکم مرگه ، من هیچ وقت بر نمیگردم به شهری که خاموشه ..
چرا من حس میکنم که یه اتفاقی افتاده !! یه چیزی که شاید لازم به گفتن باشه ...
گاهی بی خیال زندگی و تمام اون فاکتور های مهم زندگیت باش .. گاهی حتی کوتاه سبک خیلی چیزا رو عوض کن حتی برای ساعتی ، نگذار یک نواختی روزا خسته ات کنه ، گاهی جای بعضی چیزا رو عوض کن که همشون برات معنی دار بشن ...
بازم حرف دارم ، اما خستمه .........

Sonntag, August 06, 2006

"باید بودن تو ، باش "
دلم زمستون میخواد و لباس زمستونی .. دلم برای کفشهای زمستونیم تنگ شده .. ببین ، تو که میگن اون بالا نشستی .. میشه لطفا زمستون و حکم لازم کنی آیا ؟!!! اگه ناباور چشمام تو تماشای تو مونده
اگه اون نگاه اول منو پای تو نشونده ....
یکی نیست بگه .. این وقت شب . چه به عصار گوش دادن ؟!!
گاهی آدمها و دنیای اطرافم و خیلی بهتر از اون چیزی که هستند میبینم ، مثل تو فیلمها که هیچ وقت آدم بده موفق نمیشه و اون آدم خوبه رو همه میفهمند .. گاهی یادم میره که باید گرگ بود ، بره بودن هیچ وقت خوب نیست .. یکی پیدا بشه و بگه قانون " من خوبم ، پس بقیه هم خوب خواهند بود "چقدر درسته !!
" نیمه مرداد نگام "
نه ، اینبار دیگه مثل قبل ها نیست .. همه چیز واضحه ، نه .. یعنی باید انقدر باید واضح باشه که لزومی نباشه که روشنش کرد .. باید از بدیهیاتم بشه .. انقدر که نشینم به توصیفش ، یه چیزی که چسبیده به من . جدا شدنی هم نیست .. باید روشن باشه ، روشن تر از اونی که هست .. از همونا که هیچ کسی حق نداشتهباشه تنها بهش فکر کنه ...از فردا شروع میکنم .. از فردا .. نه .. از همین الان .. از حالا

Donnerstag, August 03, 2006

احساس می کنم تو يه سيستم نامشخص،تحت زوايای اويلری نامشخص تری در حال دورانم! سخت هستا اما شدنیه یه نفر اینجا هست ، که دوست داره قد بکشه ...

Dienstag, August 01, 2006

این روزای خاکستری ، هر چند که خاکستری باشند اما از بی رنگی بهتره ...
دوست داشتم غافلگیر بشم ..
به حس ششم شک کرم ، آخه حس نبود یه جورایی اطمینان بود .. بعدشم شد که نشد ..آخرشم اینکه حسه درست حس کرده بود .. فقط تنبل شده ...اوهــــــــــــــوم بچه جون ، گاهی فکر انجام بعضی کارا به اندازه انجامش می ارزه .. حتی اگه فراموش بشه ...
برآیند حرفام با مانا میشه اینکه میگم : با بعضی چیزا نمیشه جنگید باید پذیرفت ، باهاشون کنار اومد و برای اینکه لج زندگی و در آورد باهاشون حال کرد . مانا میگه : آروم باش فردا روز بدتریه !!
Ich kann mich so schwer entscheiden.
خواهر بزرگه ، میخواستم شمار معکوس راه بیاندازم که یادم رفت . امروز ازم میپرسند چه حالی داری ؟ ! هیچی نمیگم ، آخه هنوز نتوانستم بهش فکر کنم و دچار ذوق مرگی بشم ...
یه روزی ازت خیلی تشکر میکنم ، یه روزی ازت خیلی تشکر میکنند . فکر کنم این حضور ، داره رنگ خیلی چیزا رو عوض میکنه ..
یاد 02 جاده بانکوک مورچه و مورچه خوار افتادم ....
یه طلوع رنگ تن تو ، جنس ابریشم آغوش ....

Sonntag, Juli 30, 2006

بهتره اندازه ی لباسهای تنت بشی . *وقتی عصبانیه ، دنبال سوراخ موشم ..( به همین شدت !)
*بزرگ شدم ، انقدر بزرگ شدم که بهم میگن بزرگ شدی ..انقدر بزرگ شدم که دیگه مثل آدم بزرگا دوست داشته دارم..انقدر بزرگ شدم که گاهی بین اعداد و برنامه ها گمت کنم ...انقدر بزرگ شدم که گاهی بتوانم صبر کنم تا خیلی چیزا عوض بشه ..انقدر بزرگ شدم که دلم برای چند سال قبلم تنگ بشه و دوست داشته باشم مثل بچه ها دوستت داشته باشم .. از همونا که توش جای فکر کردن نیست از همونا که بکر هست و فقط کافیه که همه ی حس های دست نخورده رو روکنی نه ببری زیر قانون سیاست و گاهی هم خفشون کنی و شک کنی که به کارت نیاد .. انقدر که نتوانم صبر کنم ، انقدر که هیچ جا گم نشم .. راستی من آدم منعطفی هستم با یه عالمه قابلیت .. میشه یه مدت هم بچه بود آیا!!!!
*یه نوشته دیوونه داشت که هرچی میگردم پیداش نمی کنم ، همون که توش طعم امنیت آغوش یه غول بود که وقتی میری تو بغلش و دکمه های پالتوش و می بندی و خودت و توش مخفی میکنی دیگه از هیچی نمی ترسی .. دلم خواست ...
*شاید برای تو هیچی نباشه ، هیچی نباشه .. اما برای من خیلی بزرگه .. میدونی چندتا بزرگ؟!! مثل اینکه نهایت زیاد یه بچه که تازه شمارش یاد گرفته 6 باشه و وقتی ازش می پرسی چندتا ؟!! میگه : 7 تا .( تو دنیای خودش یعنی بی نهایت) برای من همینه ..
*ما زبونمون با هم فرق داره .. اما من میفهمم چی میگی ... من خوبم ، از همین تفارت زبونه شاید ....
*امروز بعد از مدتها دوباره شنیدم : نیزه نمباد شرجی .....

Samstag, Juli 29, 2006

بعضی چیزا هست که فقط مال خوده آدمه ، با هیچ کسی هم نمیشه قسمتش کرده .. برای کسی هم نمیشه گفت . حتی شاید از نظر بقیه خنده دار باشه .. اما برای خودت بزرگه و غیر قابل تقسیم .. حالا من یه عالمه از اینا دارم .. که همش مال خودمه .. با هیچ کسی هم قسمتشون نمی کنم .. هووووووووووووم
"بار دیگر شهری که دوست میداشتم " و دوباره گذاشتم توی کتابخونه .. آخه هوای چمخاله کردن هوس به جایی نبود ... بهتره دوباره "ماهی ها عاشق میشوند " و ببینم ........
کلید ها به همون راحتی که در را باز میکنند قفل میکنند .
من اصولا از شرطی یک طرفه بدم میاد ..
راستی من خوبما ، خیلی خوب .
دوست دارم یه چیزی یادم بیاد .. فردای اون جمعه چی شد ؟!!! یادم نمیاد ..

Freitag, Juli 28, 2006

ما را هیچ کس نخواهد پائید ...
* دلم چمخاله میخواد....
* در فراسوی مرزهای تن ات
تو را دوست می دارم
.در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد ..... شاملو
تا اطلاع ثانوی ما فعلا تو همون مثلث مختلف الضلاع زندگی میکنیم .. و سعی میکنیم که به متساوی الاضلاع برسونیمش ..
آهان !! تا حالا نشده که من چیزی و بخوام و به دستش نیارم ..

Donnerstag, Juli 27, 2006

کسی که یادت میده برای هر اعتراضی داد بزنی هیچ وقت دوست نداره یه روزی وقتی بهش اعتراض میکنی سرش داد بزنی .. کسی که یادت میده به هر کسی توهین کنی دوست نداره یه روزی بهش تو هین کنی .. آدمی که تو گوش دیگران زدن و یادت میده دوست نداره بزنی تو گوشش .. و این قسمت اول قصه است .. اما قسمت دومش میگه مردم دنیا همه ایستادند کنار هم و به نوبت هر کسی میزنه تو گوش کنار دستیش .. یعنی تو اول از سمت راستی میخوری و بعد میزنی تو گوش دست چپی .. اما قسمت اول و دوم من اینه که از آدمهای حیوان صفت حالم به هم میخوره ..
زود نمیشکنم ، با هر حرفی ناراحت نمیشم . خیلی حرفها رو نمی شنوم ، از حیلی چیزا میگذرم و خودم و قانع میکنم. اما وقتی شکستم دیگه شکستم .. وقتی دیگه تو دلم نباشه دیگه نیست و نخواهد بود . وقتی رو یه اسمی خط زدم دیگه خط خورده است هیچ پاکنی هم نمی توانه اون خط پاک کنه
میخوام یه چیزی بگم..
نیمه گم شده ات اینجا نیست ، خودت گم شدی ..
ماهی های برکه ، به دریا که می روند، گریه می کنند.ماهی های دریا ، به برکه که می رسند ، گریه می کنند.من اما ماهی گلی ام.و ماهی های حوضی به هیچ کجا نمی روند.

Dienstag, Juli 25, 2006

بچه ها شوخی شوخی تو آب برکه سنگ میندازن و قورباغه ها جدی جدی میمیرن..
از اينكه هر چيزي سر جاش نباشه بدم مياد . از اينكه هر كاري به وقتش نباشه حالم و به هم ميزنه .. از اينكه آدم يك بعدي بشم متنفرم و هي ميخواهم ازاين يه بعدي بودنه فرار كنم بعد ميبينم دارم از خيلي چيزا دور ميشم هي تنهائيم بزرگ تر ميشه و هي بيشتر نيروم از بين ميره ... گاهي راه برگشت نداري گاهي بايد پيش بري .. دلم يه فرصت ميخواهد خيلي وقته كه حتي نتوانستم به چيزاي بزرگ فكر كنم و اگر چيزي و حل كردم فقط مقطعي بوده كه فعلا نباشه ..
● اينقدر از صبح تا حالا خودمو زدم به اون راه كه الان دقيقا به مرض سرگيجه اونم از!نوع ماليخولياييش دچار شدم
بادبادك رفت بالا قرقره از غصه لاغر شد ...
چرا شبانه روز همه ش بيست و چار ساعته؟؟

Freitag, Juli 21, 2006

به لحظه هامون شک نکن که برای من خوبند نه تکراری ، تردید از سر گاهی همیشه مخرب نیست برای من همیشه به خوب تر رسوندن خوب بوده .. بعد از این همه وقت یه جا هست که خوبه یه کسی هست که تا فرصت با هم بودنش \پیش میاد هر چیزی جز اون تعطیل میشه .. پس متهم به تکرارش نکن (شاملو میگه : مکرر شو ، مکرر شو !) ... مگه زندگی دور از این تکراره .. وهر روز کلیات جاریه !! اینا رو نوشتم که بدونی اما به زبون خودم که بشنوی میشه اینکه : عمراً دیگه بگذارم اینطوری فکر کنی ....
باید خوب بشم ، باید هپی باشم .. شاید الکی خوش .. گاهی خودم دست به دست خودم میدم تا بیشتر افسرده باشم .. میخوام بشم دلفین .. آخه دلفینا همیشه می خندند ...
دو نقطه x اينتر!
وقتي بدوني، يك كوه پشتته،ناخودآگاه تند تر ميري،حتي اگر يكبارهم لازم نشه،به اين كوه تكيه كني...!
هر سازي زدي رقصيدم هر سازي هم بزني مي‌رقصم.ولي معرفتي بذار اين‌يه باربي‌ساز برقصم.......اونم رو چوبه دار
سردم میشه .. میشینم روبروی گربه ها ، روی پله ها .. گوشیم و Silet میکنم .. یخ میکنم تو همین گرما .. حس میکنم که باید خاموش بشه .. باید خاموش بمونه . آهای گربه ملوسه !! بازم به موقع نازل شدی .. کجا ایستادم ؟! کجا هستم !؟؟؟ سردمه! همیشه از کاغذهای بدون حاشیه بدم . انگار که تکلیف هیچی معلوم نباشه ، تو همه جای صفحه گیری و نمیدونی که کجایی ..اما کاغذ حاشیه دار معلومت میکنه که تو حاشیه ای یا یه جای نوشته ..معلومت میکنه .. دلم زمستون می خواد .. میشه لطفا ؟!

Donnerstag, Juli 20, 2006

باد هم كه بيايد ، گردباد هم كه بيايد يا تند باد ، من همين جايم ...سنگ به پا دارم ، سنگ ...
بالاخره دارم به وجود بهشت ایمان می آورم ، آن هم بر اساس قانون خلف ; جهنم اینجاست . و بهشت ، لابد جائی که جهنم نباشد ...
متهوع شدم .....!
نمي دانم خوب است يا نه ، اما اين بي واسطه بودن كار آساني نيست !
( چنين گفت بامداد ِ خسته ) « انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود :توان ِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن توان ِ شنفتن توان ِ ديدن و گفتن توان ِ اندُه‌گين و شادمان‌شدن توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل ، توان ِ گريستن از سُويداي ِ جان توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوه ‌ناک ِ فروتني توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت و توان ِ غم‌ناک ِ تحمل ِ تنهائي تنهائي تنهائي تنهائي‌ي ِ عريان .انسان دشواري‌ي ِ وظيفه است ... »
تشويش كمتري دارد سقوط در تنهائي

Mittwoch, Juli 19, 2006

زنهاي خوشبخت هميشه يا دارند پيراهن شوهر ايده آلشان را اطو مي كنند يا پز ماشيني كه شوهر مهربانشان ديروز برايشان خريده را دارند پای تلفن به صميمی ترين دوستشان مي دهند .
اما مردان خوشبخت هميشه يا دارند با دختر ايده آلشان لاس مي زنند
يا نشسته اند با منشي شان می خواهند اين بار از خداشناسی به خود شناسي برسند .
به شوخی طناب و انداختم دور گردنم...
شوخی شوخی چهار پایه از زیر پاهام در رفت...
هر کسی تو زندگیش اونقدر پیشرفت میکنه تا روزی که میفهمه کل مسیر رو اشتباه اومده،اون وقته که بعد از اون روز فقط پسرفت میکنه تا کل مسیرش رو جبران کنه،تا روزی که به نقطه شروع زندگیش میرسه و از ترس اشتباهی دوباره تا ابد تو همون نقطه باقی میمونه. و مطمئنه که این نقطه هیچ ربطی هم به نقطه قبلی نداره نقطه
می آيد ،
می آيد :
مثل بهار ، از همه سو ، می آيد .
ديوار ، يا سيم خاردارنمی داند ...
" شفيعی کدکنی "

Montag, Juli 17, 2006

بین یه بد و بدتر همیشه باید بد و انتخاب کرد .. اما گاهی حقی برای انتخاب نیست و ناخواسته بین بد و بدتر ، بدتر اتفاق میافته .. نهایت بد و بدتر من فرقی با هم ندارند فقط یه عالمه حاشیه دارند .. شاید صورتشون با هم فرق داشته باشه اما نهایتش یکیه ... هیچ تکراری نیست .. همه چیز برام بکر هست ..اصلا هم هیچ جایی تا امروز نبوده که منو به گذشته ببره .. انگار که گذشته رو صفر کرده باشه و دقیقا همین جدید بودنه همون بدتره هست .. و حتما بعد از اون بدتره دوست دارم اتوبان همت و کمتر از 5 دقیقه طی که ذهنم از همه چیز خالی بمونه .. باید هی ببینم و سکوت کنم .. بد جریان داره گاهی ازش فرار میکنیم و گاهی بهش پناه می بریم .. اون بده هست با یه جا خالی بزرگ .. اون بده هست با یه عالمه راه اجتناب ناپذیر .. همون طبیعت زندگی ادامه داره اما طبیعت من نه ... اون بده جریان داره از وقتی که اون بد رخ بده ...
و بد من نبودن تمام این بدتر هاست .. یعنی جایی نباشه .. هیچی نباشه .. میبینی !! گاهی همه چیز میشه مثل یه پازل جور نشدنی انگار که یه تکه از این پازل گم شده باشه و گاهی تلخ میشه وقتی به این باور برسی که این پازل از همون اول بودنش جور نبوده ... من میدونم که همیشه یه آخری هست که بده ....
اصلا دوست ندارم همه راهها رو تو ذهنم تا انتها برم و بعد مناسب ترین راه و انتخاب کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب .. آخه تو تنها انتخاب نبودی تو بهترین انتخاب بودی .. دوست دارم به لحظه کاری و انجام بدم که دوست دارم ..
دیشب یاد خرسهای پاندا افتادم یاد همون شبی که دختره نیومد و روی پیغام گیر صداش بود که میگفت : تو سه شب قبل و دستکشهای منو داری ...صبح یاده اون عکسه که خیلی دوسش داشتم با همون آرامشی که توش بود .انگار که یه عالمه وقت بوده خوابیدم از همون آرامش ها که خیلی دیر و دور به دست میاد و اثرش معجزه است .. مرسی.
هنوز بوی تو میاد ها !

Donnerstag, Juli 13, 2006

صحنه جای کرگدنه ، اگه نرم تنی بمون تو لاکت ... منو یاده خوکهای "مزرعه ی حیوانات" انداختن ... نور فکر میکنه که از همه چیز سریعتره ، اما اشتباه میکنه .. هر چقدر هم نور سریعتر حرکت کنه همیشه وقتی به جای میرسه که تاریکی زودتر از اون به اونجا رسیده و منتظرش بوده .. بی حوصله تر شدم این روزا .. دچار یه جور دلتنگی شدم که اصلا نمی دونم چیه .. بهانه گیر شدم و بد اخلاق .. همه چیز خوبه اما چرا نمی توانم خوب باشم؟!! .. هیچی غیر طبیعی نیست اما چرا من اینطوری شذم ؟!! چرا زود به زود و زیاد زیاد دلم میگیره .. بادكنك ،تنـــها بهانه است براي بلعيدن نفسهاي تو !!اتاق پر از عطر دهانت ميشود و ديگر بادكنكي نيست ...

Montag, Juli 10, 2006

ساوه یعنی شب از نگرانی صبح خواب نموندن از خواب پریدن ، یعنی ساعت 5:55 سر همت ، یعنی صدای بلند موزیک تا در کارخونه ، یعنی نرده های فلزی نارنجی رنگ شهرک صنعتی ، یعنی صدای سالی و دو تا توله اش ، یعنی صبحانه و نیمرو و فلفل و پنیر با مربا، یعنی چرخیدن تو کارخونه سر و کله زدن با تولید و انبار یعنی گاهی آدمها رو خر کنی که کار انجام بشه گاهی هم اخم کنی و بلند حرف بزنی .. دنبال آنتن گشتن سر ظهر .. نهار بد مزه خوردن .. جمع بندی همه کارهای انجام شده بعدش هم میشه دلتنگی ، نمیدونم چه خاصیتیه که از بعد از ظهر دلم میگیره و بی حوصله میشم ، برای همینه که از شباش فراریم ..انگار که نمردم و هنوز زنده ام اما هیچ کسی به یادم نیست ...میدونم یه روزی برای همین چیزای ناراحت کننده هم دلم تنگ میشم چه برسه به چیزایی که اطرافم هست و دوستشون دارم .. میدونی !! حتی یه وقتایی برای خود زندگی هم دلتنگ میشیم برای اتفاقهایی که جریان داره اما تو اون لحظه ی خاص به جور دیگه است ... شاید به همین سادگی که تو نشسته باشی روبروی تلویزیون و هر چچی تلاش کنم نتوانم در ظرف خیار شور و باز کنم و بدم دستت و تو هنوز مشغول تماشای فوتبال باشی و در ظرف و باز کنی و بدی دستم ... گاهی زندگی ساده تر از این نمیشه ، اما برای همین سادگی ها هم دلم تنگ میشه ...

Samstag, Juli 08, 2006

به تو سلام میکنم ، کنار تو مینشینم و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود ... بی حوصلگیم و دوست ندارم ، این تنبلی که چند وقته دچارشم آزارم میده ، یه کم بی برنامگی و یه عالمه هم انتظار اینکه بلاخره چی میشه و نهایت این بلاخره چی میشه ختم میشه به خبر از سر ذوق مامان و بغض من ... یادمه یه روزایی ، روزام رنگی بود .. این روزا حتی یادم رفته که چه رنگیند .. یادمه یه روزایی با یه عالمه چیزای کوچیک کلی خوشحال میشدم اما حالا چیزای بزرگی که میتوانه تا مدتها حالم و خوب کنه زود گم میشه .. زود اثرش می پره .... باید یادم بمونه که فقط بیست ساله ام باید یادم بمونه قانون " بلاخره یه طوری میشه "تهوع آورترین منطق ِ اجباریه . باید یائم بمونه که باید قوی بمونم .. باید یادم بمونه که تو بدترین شرایط و سختی ها یکی قبل از من دچارش بوده و پشت سر گذاشته . باید یادم بمونه که گاهی باید طبیعت طی بشه . باید یادم بمونه که اگر کسی بخواهد به من صدمه بزنه بیشتر از از من صدمه میبینه . باید یادم بمونه اگر بترسم میشکنم می بازم . باید یادم بمونه که یه عالمه کار انجام نشده دارم . چی میشد که من باز هم به اون معجزه ها ایمان می آوردم ؟!!! خیلی وقته که از بهترین ها بودن دور موندم ! هستنت خوبه که هست .. خوب ِ این روزا .....................

Freitag, Juli 07, 2006

گاهی دوست ندارم با کلمات بازی کنم دوست دارم با ساده ترین کلمات راحت ترین جمله ها رو بنویسم .. گاهی واژه ها هیچ کاری نمیتوانند بکنند.. مثل حالا که " نگاه کن " شاملو هم کمه برای همه چیز ... همین حال و هوا بود که منو از تو دنیای خودم پرتاب کرده بیرون .. مه ، بارون ، خنکای هوا ، جاده و دستای دوست داشتنی .. خوب نبود ، یعنی اون خوبی که تو ذهن من بود نبود .. اما برام یه خوبیه بزرگ داشت .. همین "بودنه " همین که هستی ، همین که از این بودنه کلی آرامش میگیرم .. همین بودنه برام کافیه که حرفی نباشه همین که کنارت باشم و اشتیاق سرانگشتام جاری باشه ، همین که تو کنارم باشی با تمام کارهایی که دورت ریخته و همون بوی دوست داشتنی .. اما همه چیز محدود به همین نوشته ها نیست .. قصه اینجاست که تو از اون حداقها خیلی دوری و نوشتن " تو خوبی و این همه اعترافهاست " برای خیلی چیزا کمه ..

Dienstag, Juli 04, 2006

میترسم تو رو بشونم تو این نوشته هام .. یعنی میترسم از اینکه بترسی .. پس نوشته نمی شی و وقتی به اینجا رسیدم که نوشتم منفی تو به علاوه ی همه چیز و جوابش منفی شد ... تو محتاطم کردی ... (از اون نوشته ها شد که انگار فقط خودم میدونم چیه ..) خیلی وقته که دیگه تو این چیزایی که هست جا نمیشم .. باید به فکر چیزای بزرگتر باشم .. ناخنم شکست من هم همشونو گرفتم .. حالا من شدم یه آدمی که انگار هیچی انگشت نداره .. آشنا نیست ؟!! میدونی آقای مدیر عامل .. دستت و خواندم .میشه از یه متد جدید استفاده کنی ؟!! متدهایی که در مورد همه یه جور به کار میبری برای من تاریخ مصرف گذشته است .. راستی آدمها اصولا تئوری های خوبی دارند و اون تئوری ها دقیقا همون چیزایی هست که تو عمل هیچ وقت دیده نمیشه و شما هم از این قانون مستثنی نیستید .. با حفظ سمت !!! و بهترين اتفاق دنياهنوز هم نيمه تاريک ِ اتاق است و دستان گرم و مهربانت که قوی و آراممی لغزند روی موهايم و نرمه موهای بناگوش رابا حوصله و دقت می برند تا انحنای پشت گوش ه اآن جا که در پيچش گردن و شانه گم می شوند .. از گذشته های آیدا

Freitag, Juni 30, 2006

با دردی به دنیا آمدم که زودتر از شناسنامه بزرگم کرد ...
یادت باشه من دلم زود میگیرد ...
مثل آهوی بی پناهی که از تشر زمستان می میرد...
گاهی آدم چیزی که خیلی براش مهمه جایی میگذاره که کسی پیداش نکنه .. آنوقت دیگه خودش هم پیداش نمیکنه ... شیشه ای که برای فهماندن خودش ، باید بشکند و سنگی که می فهماند ....
تو اولین فرصت دوباره حتما میرم سراغ "ناطوردشت" و "انجمن شاعران مرده" . نوشتم یادم نره !
اون غرابت من با تختم بود !! به زیبایی هر چه تمام تر تختم به گند کشید .. البته جوهرش نارنجی بود ها ..

Donnerstag, Juni 29, 2006

من عزیزترین دارایی ام را جایی در انتهای قلبم پنهان کرده ام.جایی که هیچ کلمه ای به آنجا نخواهد رسید،جایی که هیچ دستی به آنجا راه نخواهد برد؛دارایی ام را نگاه می دارم و هرچه طوفان،هرچه باد،هرچه موج بیاید من چیزی را از دست نخواهم داد؛آن چه ماندنی است، خواهد ماند، خواهد ماند.
شازده کوچولو

Mittwoch, Juni 28, 2006

فکر میکنند که از تو خوب نیستم ،.. اما تو رو باید از تمام این نوشته ها کم کنند تا من بمونم و همه ی اتفاقهای اطرافم که همیشه هست .. اضافه کردن تو هم به این نوشته ها بگذار بمونه برای روز مبادا ... هم برای تو و هم برای من ........ یادم هست که نباید دیر بشه ، مثل تمام دیر شده ها که تاریخش تو تقویم گم شد و باد کرد روی دستم .. راستی شاملو میگه : " تو خوبی و این همه اعتراف هاست ."
غرابتی پیدا کردم با تختم . نه خواب .. حتی تو بیداری .
جای قیاس هم نیست تازشم !! همینی که هست ، تازه خوبم هست که هست .
و من سخت ترین کارها رو زمانی انجام میدم که لاک زدم و هنوز حسابی خشک نشده تا خراب بشه ...

Dienstag, Juni 27, 2006

آدمها عادت دارند چیزایی و از دست بدهند و وقتی از دست دادند و دوباره برای به دست آوردنش تلاش کنند . اما میدونی !! چیزی و که از دست دادی و دوباره به دست آوردی انتظار نداشته باش که مثل قبل بمونه .. بعضی از حس ها به موقعش که جاری میشه خیلی بکر هست اما وقتی تو نطفه خفه شد مطمئن باش که همون طوری مثل قبل بکر و ناشناخته و وسوسه انگیز و جالب باشه .. یه گوشه هایی اش شکسته است ... اما باز هم خوبم بین تمام این خستگی ها و روزمرگی و این تقدیر اجباری .................. شدم یه سه ضلعی اونم مختلف الاضلاع . حتی اگر سیندرلا باشی و با جادو و جنبل از کلفتی نامادری و خواهر خوانده های بی لیاقت خلاص بشی ، لباس و خانمانه و کفش بلوری بپوشی باز هم باید این درد را بکشی . گیرم که توی قصه ها نگویند . آفتاب و مهتاب شیوار ارسطوئی انتظار نداشته باش که ناراحت نباشم ، اگه ناراحت نباشم شک کن . ناراحت میشم چون بین بودن و نبودنه خیلی فاصله است . (اینم یه نوشته ی تاریخ مصرف گذشته )

طاقت فرسا ترین دردی که میتوانم بهش مبتلا بشم و تنها درمان اون درد .

طاقت فرسا ترین دردی که میتوانم بهش مبتلا بشم و تنها درمان اون درد .

طاقت فرسا ترین دردی که میتوانم بهش مبتلا بشم و تنها درمان اون درد .

طاقت فرسا ترین دردی که میتوانم بهش مبتلا بشم و تنها درمان اون درد .

طاقت فرسا ترین دردی که میتوانم بهش مبتلا بشم و تنها درمان اون درد .

Mittwoch, Juni 21, 2006

تو را از تو مي خواهم
آنسان كه بايد شايسته باشد
و آنگونه كه شايد ببايست .
توان گفتنم كه نيست،
با كدامين اعجاز دست لرزان مرا
به نگاريدن مي اجباري ؟
قصه از اينجا شروع شد كه فكر كردم چقدر خوب ببينم؟!! ، هي خودمو مسئله حل كنم .. قصه رو عوض كردم شدم دختر بده .. هي همه آدمها رو بد ديدم . بعد شد اينكه . اعصابم به هم ريخت .. شبا بد خوابيدم صبح ها بد بيدار شدم .. ببين !! من اين كاره نيستم . من بايد همون دختر ملايمه بمونم كه ميگفتن ازش آرامش ميگيريم . به جهنم كه بعضي از آدمها يه جورايي هستند كه بايد بهشون بفهموني جورشون ناجوره . الان خوبم . يعني دو روزه شدم همه دختره سابق ..
*
هنوز نظرم همون "تويست داغم كنه "
*
ملکه سفید پوش رویاهایت روی کدام مربع سیاه جا مانده ؟
شاه تنهای چارخانه های سیاه و سفید !
من وزیرم را عقب می کشم ....
تو هم هوایی مردن نباش!

Montag, Juni 19, 2006

همون آدمهايي كه يادت ميدن كه داد بكشي دوست دارند در برابر خودشون سكوت كني ..
از آدمهاي نا متعادل متنفرم ، از آدمهاي فراموش كار حالم به هم ميخوره .. از آدمهايي كه هيچي بارشون نيست و به خودشون مطمئنند متنفرم .. ازبچه بازي متنفرم ..
تنها حرفي كه دوست دارم بگم اينه كه .. ديدي بعضي از آدمها دورنماشون برات چقدر بزرگ و باشكوهه و چقدر قبولشون داري .. و چيزي تاسف برانگيز تر از اين نيست كه وقتي نزديكش بشي و ببيني تو خاليه .. تاسف نه براي خودت كه براي خودش .. الان من متاسفم .

Sonntag, Juni 18, 2006

من تو يه تناقض گير كردم ..
و تخليه ي رواني ام اينجا ، يعني اينكه حرفم و به اون احمقهايي كه بايد بزنم نزنم .. باشه من دوباره مدلم و عوض ميكنم .. ببينم چي ميشه ..
وقتي نتوانم حرفم و بزنم از همه چيز متنفر ميشم .. من اگه امروز نتوانم ، تا بعدترش حالم بدتر ميشه ..
*
دوشنبه هاي ساوه هميشه پر از ماتم بوده چه برسه به اينكه مجبور باشي يه روز پنچ شنبه براي ساوه وقت بگذاري !!
*
هميشه يه جاي كار بايد بلگنه .. يعني ميدوني اگه اين طور نباشه دنيا پيش نميره .. اگه همه چيز خوب پيش بره دنيا ميلنگه اونوقت .. لعنتي .
." به جاي اينكه به باغ ديگران سرك بكشيم و ذهن خود را به كار ايشان متمركز كنيم به كار خود بپردازيد و هر چه مي خواهيد در باغ خويش بكاريد"
نوشتيد .. اما تا كي كه خوانده بشه و مهلتش هم فقط يه هفته است .. راستي آقاي مدير عامل از اين بازي كه براتون غير قابل پيش بيني هستم دارم به طرز وحشتناكي لذت ميبرم ..
براي مردمي باش كه همراهت هستند ..

Samstag, Juni 17, 2006

عدل همین امروز که خوب نیستم هوس نوشابه میکنم و همون لیوان بزرگه رو پر از نوشابه میکنم ... * چیزی که از نبود آدما همیشه آزارم میده تصور اینه که شاید دیگه نبینمشون ..حالا هم خونه ی بدون زن عمو اضافه شد به تمام اون جا خالی ها ، نمیتوانم به ذهنم دیگه نبودنش رو دیکته کنم . همون طور که هنوز با هر زنگ در بی موقعی مطمئن میشم که عمو پشت در هست و سه ساله که هیچ وقت زنگ در خونه رو نزده و هیچ وقت هم نخواهد زد و من هنوز نتوانستم باور کنم ... * من این مدل خواب و دوست دارم نه خوابه و نه بیداری بهتر بهش بگم خواب بی وقتی یه جور منگی از سر هوشیاریه .. می فهمی داری چی میگی اما بی وقفه میگی ، کنترل لغات از دستت خارج شده اما معنی تک تک جمله ها رو میدونی ، حرفهایی که تو یه شرایط نرمال حتی نتوانی تو ذهنت جمع و جورشون کنی ، چه برسه به گفتن .. من همیشه این خواب و بیداری و دوست داشتم .... چیزی در من فروکش کرد چیزی در من شکفت من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم و لب حنده آن زمانی ام را باز یافتم . سر چشمه احمد شاملو راستی که حالم خوب بود . * دلم شبهای روشن خواست . همون صحنه ای که تو پارک قدم میزنند و صدای استاد میاد که میگه : باتو ، این همان شهری نیست که من می شناسم . جاهایی میرم که هیچ وقت نرفته ام . از رازهایی حرف میزنم که هیچ وقت با کسی نگفته ام . با تو ، جاهایی را می شناسم که پیش تر نمی شناختم ، و جاهایی را که می شناختم بهتر .

Donnerstag, Juni 15, 2006

« دعاي بچهء خودخواه »
خداوندا،
دعاي قبل از خوابم را بپذير!
به من سلامتي بده،
و اگرخوابيدم و ديگر بلند نشدم،
كاري كن كه همهء اسباب بازي هايم بشكند
تا هيچ بچه اي نتواند با آنها بازي كند
.آمين.
“شل سيلوراستاين“
*

Mittwoch, Juni 14, 2006

برآیند همه چیز شد اینکه دلم بگیره .. اینکه تا نیمه های روز عالی باشم و بقیه روز افتضاح اینکه دوباره بدون یه دلیل معلوم بغضم بگیره و هزار تا چیز بشه برام بهونه ...
میدونی خواهر بزرگه ؟؟!!خواهر کوچیکه ضعیف شده ، خواهر کوچیکه دیگه اعتمادش و به خودش از دست داده ..
شادی من
حباب کوچکی ست
با آه تو می ترکد .
دستت را به من بده
تا از تاريکی نترسيم .
دستم را بگير
آنانکه سوختند ،
همه تنها بودند .
چیزی که همیشه منو از پا در آورده شک بوده ...
بی خوابی شبا !! انگار که از چیزی می ترسم ....

من یه بند باز ناشی هستم که دارم روی یه طناب نه روی یه نخ نامرئی راه میرم . باید سرم و بالا بگیرم و فقط روبرو و رو ببینم هرچقدر هم که منظره ی اطرافم بسیار زیبا باشه هرچند که وقتی طول نخ نامرئی و طی کردم دیگه هیچ وقت نمیتوانم اون منظره ها رو ببینم باید نفسم و توی سینه حبس کنم شونه هامو بدم عقب و سینه ها رو به سمت جلو . نباید از ارتفاع بترسم و یادم باشه که یک دختر بند باز باید با ظرافت دستاشو به دو طرف باز کنه و قدمهاش جذاب و موزون باشه که شوق تماشای حرکت رو تو هر بیننده ایبه وجود بیاره و تنها هدفش انتهای بند باشه بدون لغزش ... باید چیزی باشم که همه از زنها انتظار دارند ... من نباید اشتباه کنم و محتاط
باشم .. من باید با تمام نیرو حرکت کنم.
سیب زمینی شدم اساسی !

Dienstag, Juni 13, 2006

اما مطمئن باش من نمی خواهم تو یه بابانوئل نو بشی و من هیچ وقت نمیتوانم یه بابانوئل نو باشم.
همیشه باید یه کسی باشه که همه چیز و به هم بریزه .. اصلا انگار تنها علت وجودیشون به هم ریختن هست ...
كلي گشتم تااين قالب قديمي و پيدا كردم . دوستش دارم :*
دلم اون نوشته ی جبران خلیل جبران تو "نامه های عاشقانه ی یک پیامبر " و می خواهد همون جاش که میگه : ماری من تنها کسی هستم که اشکهای تو رو با بوسه جواب میدم....
همه‌ی مشکلا از اونجایی شروع شد که آدمیزاد فکر کرد بلده فکر کنه
آخه صفحه ي 14 از 13 يعني چي ؟!!

Sonntag, Juni 11, 2006

ميدوني چي پيدا كردم ؟!! يه چيزي شبيه يه گنج .. مال اون روزاس كه شدم دختر بي فصل ...
انگار كه بخوام دوباره نفس بكشم .آروم و يواشكي .. ساكته ساكت .. انگار كه يه هوايي پيدا كرده باشم و نخواهم با كسي قسمتش كنم .. تنهاي تنها .حالا شدم دخترك بي فصل اين روزها ، پيچيده و سخت .. نه آفتاب گرم تابستون و نه آفتاب تنبل و بي كاره ي پائيز نه هواي ابري باروني و نه يه عالمه برف ريخته .. چي بگم كه حتي خش خش برگهاي پائيزي هم وسوسه انگيز نبود .. پس بنارو به بي فصلي طي ميكنم و ميشم آسمون هر چه باداباد .
مهم نيست !! ( و اين دقيقا از همون مهم نيست هايي هست كه خيلي مهمه )
ما هم صبر کرديم،و چون چند روز بگذشت،وجود کوهها را انکار نموديم،همانگونه که بسياری چيزهای ديگر را!و در راه بازگشت به خانه،هنگام گذر از جاده ها،چشمهايمان را بستيم،تا مبادا اعتقادمان تزلزل يابـــــــــــد

Freitag, Juni 09, 2006

می آيد ...
می آيد ، می خراشد ، می کَند و می بَرَد
نمی رود
اماتا هميشه به جای می ماند .
● دوباره اين شعره هزار سال بود كه گمش كرده بودم ..
آفتاب ..
آفتاب را دوست دارم
به خاطر پيراهنت روی طناب رخت
باران را دوست دارم
اگر که می بارد
بر چتر آبی تو
و
چون نماز خوانده ای
من خداپرست شده ام
.بيژن نجدی --- عاشقانه ها
*
ياد اين نوشته ي قديمي كه وحيد تو وبلاگش گذاشته بود افتادم ...
نه آمدن اش آمدن بود...(صلات ظهر، ناخوانده، دق الباب كرد.) نه رفتن اش.
رفتم تو آشپزخانه، از هيچ، يك ناهار مختصر جور كردم، برگشتم بگوييم: بفرماييد سر ميز ناهار؛ ديديم رفته و يك يادداشت گذاشته: ”نه تو تنهايي نه من گرسنه.“حالا من موندم با يك دل شكسته و يك صندلي كه كسي روش ننشسته.
*
مانا ميگه : بيشتر، خيلي بيشتر . بعد تو اولين حركت شكستم ميده . بعد يادم مياد كه بيشتر ، خيلي بيشتر .دوباره از اول ...
*
بقيه آدما رو نميدونم .. اما حس ميكنم كه من تو چيزايي كه خودم ميخوام موفقم نه چيزايي كه مجبور به انجامشونم ..

Mittwoch, Juni 07, 2006

من هنوز نظرم اينه كه يه دكمه سرچ تو كتابا بگذارند بد نيست .. كه من مجبور نباشم كل كتاب و بگردم و نهايتا پيدا نكنم...
کوتاهترین آرزوی بین در اصلی تا نیمه راه پله ها همینه که اون کرکره ی آهنی کشیده شده باشه و اون قفل زشت و زمخت روش بسته شده باشه ..هر چند که باز کردنش سخت و سخت باشه ...
بهترین لحظه هام همیشه برای خودمه با هیچ کسی هم قسمتشون نمی کنم ، برای خودم نگشون میدارم .. بعضی لحظه ها هست که حرمت داره و ارزششون به نگهداریشونه ...
اوهوم ، پسر کوچولوی دوست داشتنیم ..منو بردی تا فروغ شاید این دیوان فروغ از همون روزی که هدیه گرفتم و گذاشتم توی کتابخونه ام تا همین روز از جاش تکون نخورده بود تاریخ دست نوشته ی کتاب مال 83 هست .. زیاد دور نیست اما برای من نزدیک هم نیست .. کسی می آید
کسی که در دلش با ماست
در نفسش با ماست
در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
میدونی شاملو میگه : تو اینجایی و نفرین شب بی اثر ... تازشم نگران هیچی نیستم .
مممممممممممممـ خواهر بزرگه ، خواهر کوچیکه هنوز منتظره ها (امضا : خر کوچولو)

Montag, Juni 05, 2006

اصرار در نگاه داشتن ِ آن چه نگاه داشتنی نيست
به فرو ريختنش می انجامد
همانند دانه های شن
از ميان انگشتان.
"فرشته يی در کنار توست --- مارگوت بيکل"
می ترسم ازآدمی که دارم می شم می ترسم
حالا تنها چیزی که دلم میخواد اینه که یه روز سرد و ابری پاییزی ، کوله پشتی سورمه ایم رو پر کنم از لباس و خوراکی و بزنم از خونه بیرون...از دکه ی روزنامه فروشی سر خیابون یه مجله فیلم بخرم و راه بیفتم ...برم برای خودم بلیط چالوس بخرم و روی صندلی کنار پنجره بشینم ، کنارم یه دختر دانشجو بشینه که تمام راه کتاب درسیش رو بخوونه...بعد من سرم رو تکیه بدم به پشتی صندلی ... نه کتاب بخونم و نه مجله یی رو که تازه خریدم.. به آهنگی هم گوش ندم...فقط بیرون رو نگاه کنم...فقط نگاه کنم و هیچ فکر و خیالی نبافم و هیچ آرزو نکنم که کاش تنها نبودم ...برسم چالوس و با دختر دانشجو خداحافظی کنم و ناهار ساندویچ سوسیس"از این ساندویچ هایی که دورش کاغذ کاهی داره " بخورم ...بعد برم لب دریا ...تمام ساحل رو پابرهنه راه برم و هیچ بروی خودم نیارم که چه سرده و دارم یخ میزنم...غروب که شد ، برگردم...با یه نارنج که از درخت توی خیابون چیدم...و برگردم...شب رو باید برگردم...اما راه برگشت چشمانم رو می بندم که از سیاهی کوهها نترسم...و بالاخره برسم به خونه و هیچکس نفهمیده باشه که من اینهمه ساعت نبودم...بعدحس کنم که: " چه روز خوبی داشتم"
از گیلاس

Sonntag, Juni 04, 2006

دوباره همه معادلاتم به هم ریخته ... حتی همین دوباره نوشتن هام ... میدونی گاهی دوست دارم حرف بزنم یعنی دوست دارم همه اون چیزایی که تو ذهنم هست و میدونم از نظر خیلی ها غیر قابل قبول هست و نظم بدم و بگم .. شاید تا این روزا بزرگترین مشکلم همین بود که نتوانستم ، یعنی دقیقا جایی که باید حرف میزدم سکوت کردم یه سکوت بزرگ.. اون آرامش بزرگ از تو هنوز هست اما خودم دارم با تناقضهای ذهنم خط خطیشون میکنم ... من نمیخوام ...
**

دیدتو دوست دارم .

**
كاش آسمان بودي
ستاره، ماه يا حتي ابر
آنوقت من سر به هوا ترين موجود دنيا مي شدم!!!!

Freitag, Juni 02, 2006

گاهی خستگی ها تا عمق وجود آدم میره .. انقدر که نمیتوانی کنترلشون کنی .. تا ته ته وجودمه ... هر آدمی تو هر جایگاهی که هست باید نمونه باشه ... من نه خوش بین هستم نه بدبین .. ترجیح میدم به وقت خوب ببینم و بد ... دارم در جا میزنم ؟!! باشه به وقتش به پرواز میرسم ... اون شاید رفتنه میخواهد بشه باید رفتن .. گاهی برآیند همه حرفا میشه یه آدم هیچی ، شبیه من .. دیگه طاقت دیدن اون صحنه ها رو ندارم .. یه قدم دور شدن یعنی فرار کردنم ... از این قصه ی تکراری حالم به هم می خوره .. گفتم که ضعیف شدم .. خیلی ضعیف تر از چیزی که بشه فکرشو کرد .. آنکور میخوام .. من نمیخوام این کسری ها انقدر بزرگ بشه که بشه همه چیز ... بعدش هم بترکه .. مال تو کتاباس گاهی هم تو فیلما ..
منو با اتفاقهاي بد گذشته و تكراري آشتي نده . من از تمام لحظه هاي حالم آرامش مي خواهم .. ميدونم گاهي بايد جنگيد ... ميدونم ارزش هر چيزي به نحوه ي به دست آوردنش بستگي داره .. اما گاهي دوست دارم تو سادگي خيلي چيزا ارزش داشته باش .. اوهوم ، من مرد جنگ نيستم .. حداقل تو اين يه مورد نه !! من خيلي چيزا رو دوست ندارم .. من از شباي شك بدم مياد .. من از منگي و مردن تو خواب بدم مياد .. من از ديفالت بد از خواب بيدار شدن متنفرم .. من از خستگي اينجور شبا فراريم .. حتي هرچقدر هم كه اتفاقهاي بعد خوب و خوب باشه ... من از اتفاقهاي بد گذشته و تكرارش مي ترسم ..بگذاريد يه چيزي باشه كه با تمام چيزايه ديگه فرق داره .. بگذاريد منهاي تمام قانونهاي كلي نباشه .. بگذاريد همه چيزش فرق داشته باشه .. بگذاريد همه چيز خوب باشه و خوب بمونه ...
ديشب ترسيدم .. دوباره ترسيدم ......................................

Donnerstag, Juni 01, 2006

منتظر میشود و خبری از تو نمی شود . نمیآبی . چشمانش به در خشک میشود . چشمانش بر دیوار خیره وا میماند و کاری از او بر نمی آید . عبور میکند از خیابانی که زن و مردی در آن گام میزنند ، دیوارها را عبور میکند ، دیوار به دیوار میآید . میرسد تا آنجا که نشسته ای و سرگرم کار خودی . صدایت میکند . صدایش را نمی شنوی . چرا نمی آیی ؟ جوابی نمیدهی . گام میزند تمام ماشینها را میگردد . به همه جه چشم میدواند و تو نیستی . یک ساعتی هست که خیابانها را میگردد . مردانی ب رمیگردند و چشمهای جستجوگرش را نگاه میکنند . دنبال چیشت ؟ گمشده اش کیست ؟ می آید و گام میزند . چراغها را میشمارد . تا میدان 67 چراغ مانده است و هرکجا که چشم میگرداند تو نیستی . هوا کم کم تاریک شده است و امیدش بای یافتنت در ماشینها به نومیدی بدل شده و اما تو که میتوانی پیدایش کنی .55 چراغ دیگر ا میدان مانده خودش را به دیوانگی میزند تا اگه ناخواسته چشمت به اون افتاد تعجب کنی و و حتما بایستی . گام میزند در ذهنش تمام خاطرات . و لابد تو در خاطراتش تصویری دائمی هستی .کودکی ات ، دبستان رفتنت، به دانشگاه ، تمام لباسهایت . راستی امروز کدام لباست را پوشیدی ؟کدام پیراهنت را تنت کرده ای ؟ 43 چراغ دیگر مانده . ممکن است با اتوبوس رد بشی ؟ اگر اینطور باشد همه چیز در هم میریزد . اتوبوس را که نمیشود نگه داشت . فکر میکند حتما او را خواهی دید . آن وقت اتوبوس را نگه میداری و سریعا از آن طرف خیابان می آیی به طرف او و یکباره تو را میبیند که صدایش را می زنی . سر بر میگرداند اما تو نیستی .31 چراغ دیگر مانده . ممکن است با سواری آمده باشی و خدا کند که ردیف عقب ننشسته باشی . هر وقت این مسیر را آمد با تو نبود و و هر وقت که با تو بود فقط تو را میدید.18 چراغ مانده . شد یک ساعت و نیم . حداکثر یک ساعت دیگر به بازگشتنت مانده است . امکان ندارد که نیایی . فکر میکند شاید در طی همین مسیر آمده باشی و از کنارش رد شده باشی ، اما خدا نکند فکرش را از سرش بیرون میکند .5 چراغ دیگر مانده است . میرسد به کنار همون ساندویچ فروشی که تو آنجا ایستادی و گفتی گرسنه ای . اولین آدمی هستی که وقتی میگویی گرسته ای ، لحساس ضعف میکند . سه چراغ دیگر مانده است مدیت ایست که در خیابان کسی را با تو عوضی نگرفته است .با خودش قرار میگذارد که دو سیگار بکشد تا تو بیایی . سیگار اول را آتیش میزند و فکر میکند که از کجا ممکن است پیدایت شود . بعد فکر میکند که اینجا جای مناسبی برای منتظر شدن نیست و بهتر است برود آن طرف خیابان . ماشینهای جلوی دید او را میگیرند . دوباره بر میگردد این طرف خیابان . یعنی ممکن است تو را ندیده باشد ؟سیگار اول تمام میشود . یک نرده کنار خیابان است . مینشیند روی آن . سیگارش را روشن میکند . تو نیستی . آن روز که با هم منتظر بودید ایستاده بودید را یادت می آید و آن موقع هیچ کس را نمیدید . خدا خدا میکرد که ماشین گیرتان نیاید و چند دقیقه بیشتر با تو باشد . چقدر زمان به احساس بستگی دارد و وقتی هستی لحظه ها با سرعت برق و باد میگذرند و وقتی نیستی زمان کش می آد و با خودش فکر میکند که تا 12 شب بایستد همانجا . حتما میآیی . بعد فکر میکند که ممکن است در طول همین مدت رفته باشی ، یا اصلا در شهر نباشی . یا چه میداند! یا اصلا قصد آمدن به خانه را امشب نداشته باشی . تو که آدم نیستی ! عقل نداری! سعی میکند کسشی را با تو عوضی بگیرد . اما نمی شود و اینها غلط میکنند جای تو باشند . سیگارش تمام میشود . باید برود. به خودش میگوید برو سراغ همان بازی قدیمی . یک رازی دارد . این را فقط خودش میداند . هر وقت منتظر چیزی باشد یک ضریب 50 را با 23 به علاوه میکند و همانقدر منتظر میماند و بعد میرود . این دفعه 573 را می شمارد. و با خودش میگوید که اگر راس هر کدام از این اعدا آمدی آن عدد مقدس بشود . و از آن به بعد به همان عدد قسم می حورد . مواظب است آرام بشمارد تا حتما بیایی . یادش می آید به اولین وزی که تو را دیده بود . به اولین غذایی که با هم خوردید .اولین باری که دستت را گرفت . اولین هدیه ای که گرفتی و کاش بیایی ! خستگی راه در تنش مانده است . ناجوانمردانه رسیده است به 430 یواش تر می شمارد . یادش افتاد به گفتگو های تنهایی که بایت خواند . چه شب خوبی بود . یک شب که باشد و باشی و آن را برایت دوباره خواهد خواند . صدایت می پیچد در گوشش . صدایی نرم و آرام . مثل نسیم و متل موج آروم دریا . چقدر صدایت را دوست دارد . 550 را رد کرده است . نشسته می شمارد و 562 ، 563 ، 564 ، 565 ، طولش میدهد و آرام تقسیم میکند به واحد های یک دهم 570/1 ، 570/2 .... و نیستی و نمی آیی .ندیدنت را نمیتواند که طاقت بیاورد . سخت است چه کند ؟ به بودنت یقین دارد . به داشتنت ایمان دارد . رسیده است به 573 . را ه میافتد می رود . آن طرف ماشینها ایستاده اند . همانجا که ممکن است پیده شوی . به خودش میگوید : ببین ! اینها همه کشکه . یعنی چی 573؟! صد شماره دیگر هم بشمار . صد شماره دیگر هم میشمارد و نمی آیی و ساعت 9 شب است . حتما رفته ای به خانه و تو را ندیده است . شاید با هواپیما ، شاید پر زده باشی ، یابابالون ، یا باکشتی . اه ! مسخره است . فکر میکند کاش میتوانست چیری را بدهد و در همین لحظه تو را ببیند . در مورد دارائیهایش تصمیم میگرد . چیزهایی را که به تو مربوط میشود را نمیخواهد بدهد . مثلا عمرش ، یا چشمهایش ، یا دستهایش .... اینها را نمیخواهد بدهد . بقیه چیزهایش هم که ارزشی ندارند .یک دفعه تصمیمی میگیرد . آرزو میکند ترا سر کوچه ببیند و بعد ... از صمیم قلب آروز میکند که ترا ببیند و یک چشمش را بدهد و دیگر آرزو کرد . و نیستی . میرود و منتظر ماشین میایستد و سرش به شدت درد میکند . آرزو میکند که هیچ کدام از ماشینها سوارش نکنند .