Sonntag, Juli 26, 2009

از بس ورجه وورجه کرده انقدر خسته شده که اصلا براش مهم نیست که من الان توی اتاقش نشستم و پای لپ تاپ دارم حسابی انگشتامو تکون میدم و تایپ کنم تا کمین کنه و بپره روی صفحه کیبورد و چنگ بزنه ، روی کوسنش خوابیده و چشماشو بسته !! گربه کوچولوی بازیگوشمون رو میگم ...

Samstag, Juli 25, 2009

یه معذرت خواهی گنده بدهکار بودم.

Sonntag, Juli 19, 2009

دوست داشتم امروز که از کلاس برمیگشتم ، چمدانمون رو که مثلا شب پیش جمع کرده بودم و می گذاشتیم پشت ماشین و دوتایی مسافرت میکردیم .. یه جایی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک چند ساعتی توی راه بودیم توی ماشین توی راه میوه و آب نباتهای توت فرنگی می خوردیم و با هم حرف میزدیم .. مثلا حتما دیشب چندتایی هم سی دی جدید آماده کرده بودم برای راه یک دست لباس برای آنجا و لباس راحتی برای توی هتل ، و جایی میون راه هم چای می خوردیم و نزدیک های شب می رسیدیم هتل ، وسایل را می گذاشتیم توی هتل و لباسهایمان را عوض میکردیم و میرفتیم قدم میزدیم و شام میخوردیم ، دوشنبه عصر برمیگشتیم ، خسته میرسیدیم خونه و وسایل رو میچیدیم کنار در ورودی تا من سه شنبه هر چیزی رو بگذارم سر جایش .

Freitag, Juli 17, 2009

- مي دونم که یادش میره !

Donnerstag, Juli 09, 2009

Prison Break مي بينيم ، می خوریم و تا لنگ ظهر می خوابیم ، بیرون هم می رویم گاهی . تا وقتی که روحین بود از این تعطیلات خبری نبود ، همه ی امتحانات و کلاسها برگزار میشد ، حالا که روحین نیست 5 روز هست که خانه ایم ، درس نداریم ، استرس امتحان نداریم ، راد هم اروم هست ...عصرها می رویم بیرون ... ویولنم هم هنوز مشکل دارد ، گاهی هم ویولن میزنم اما صدا ندارد .. گوشخراش شده...توی این خونه هنوز عادت نکرده ام که بروم توی یک اتاق دیگه بشینم و کارهایم را انجام بدم .. راستی فردا شاید مراسم جالبی داشته باشیم بعدا مینویسم .