Donnerstag, September 07, 2006

یاد قبل تر ها و زیر تختم افتادم . فکر کنم دبستانی بودم که همیشه زیر تختم همیشه یه بسته آب نبات داشتم ، که هیچ کسی جز خودم نمیدونست ، فقط کافی بود که نصفه شب از خواب بیدار بشم .. الان یادش افتادم ، یکی از رازهای بچگیم بود ..
وقتی جودی هم پاهاش دراز شد، بابالنگ دراز برای جودی نامه نوشت... همون روزایی بود که باد موهای بابا رو تو هوا تکون می داد... همون روزایی که جودی برای بابا پول می فرستاد و بابا با پولش گل سر می خرید...نه! بابا لنگ دراز هیچ وقت حق نداره اره بخره!جودی هم هیچ وقت حق نداره قیچی بخره!هیچ وقت.
فقط سه ساعت دیگه تا دوباره بیداری وقت دارم ..

Keine Kommentare: