Sonntag, Juli 17, 2005

عجیبه برم انقلاب و سراغ نیک و یه عالمه تو کتابفروشی بچرخم و چند تا کتاب از همون نویسنده های دوست داشتنی پیدا کنم با یکدونه از همون کتابایی که N سال دنبالش بودم اما با دست خالی از کتاب بیام بیرون ... تو رمزی از جنس نور غریبه ای در عبور عجیبه که تو نباشی و من نبودنت و حس نکنم .. انگار که مثل هر روزه .. انگار اون نوره که روشن بود داره کم نور میشه تا بی نوری .." و اين چیزی نيست كه من بخوام ... شبیهند !! شبیه خوکهای قلعه ی حیوانات .. باور بفرمائید .. ...نمي‌دانم کسوف کرده‌اي يا خسوف.....فقط مي‌دانم که اکنون از ظلمت تاريکترم........که من آنسان تاريکم که تو روشني

Samstag, Juli 16, 2005

نه اصلا امشب شب خویی نیست . دلم میخواهد آگاهانه همه چیز و به هم بریزم .. داغون کنم .. خداوندا چه مي شد اگر مانند پلك كه براي چشم آفريدي تا هروقت كه خواستم بتوانم نبينم ، براي ديگر حواس هم وسيله مشابهي خلق مي كردي تا اختيار نشنيدن و نبوييدن و ... را هم داشته باشم . باز هم شب نیلوفری .. آهای دختر بهشت دار تو میدونی !! تو میفهمی یعنی چی ...
"ماهی ها عاشق میشوند " شاید اسما شبیه "یک عاشقانه ی آرام" شاید شبیه "بار دیگر شهری که دوست میداشتم "به قول مانا یه فیلم خوشگل و خوشمزه .. اما من هیچ وقت باورم نمیشه یه حس بعد از یه عالمه سال دست نخورده بمونه انگار که فقط مال تو کتابا و فیلمهاس .. یواش یواش دارم مطمئن میشم تا حالا مزه ی خیلی چیزا رو نچشیدم . انگار اون چیزایی که قبلا هم بوده واقعی نبوده . حقیقی نبوده روح نداشته .. دلم جا میخواهد نه اینکه دنبال جا بگردم دوست دارم یه جا داشته باشم بی دغدغه .. ورای همه ی دنیا ، آروم و بی سر و صدا .. فکرم آزاد باشه .. بعد زمان و مکان نداشته باشم .. اینجا هیچ کس نیست که غروب ها به من خوش آمد بگوید و موهای نرمش را به دست های من بگذارد و بخندد .روز بد ٍ تنهایی ، مرگ بی دلیل را به خاطر من می آورد .به من بازگرد !اکنون تنها تو میتوانی اثبات کنی که ما دوباره بنا خواهیم کرد .به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو نیاز من به تمامی ٍ ذرات زندگی ست . لطفا دیگه پرسه نزن .. نه تو خیال .. نه تو چشام .. نه تو یادم ... هیچ کجای کجا لطفا. کار از سر اجبار همیشه مرگ آساست .

Donnerstag, Juli 14, 2005

میدونی !! یکی هستی و یکی .. اما نه تو روزمرگی .. تو همون خلوتی که گفتم تو همون گوشه که یواشکی یواشکی هست همون جایی که منم و خودت .. همون جایی که چشمی نیست .. یکی هستی و یکی .. اگه تو روزمرگیه هر روزه نیستی بابت تمام اون ترسا ... هستی و روشن بین تمام بودنها .... بازم شهریار میگه : بارونی بارونی .. دلم کویره لوته قسم بزرگ من قسم به تار موته ....یادته !! نه خب تو یادت نمیاد .. آخه تو خودت هیچ وقت ندیدشون .. اونطور که من دیدم ...... اینجا اتوبان نیست .. مهم نیست پر رفت آمد باشه یا نه .. کی میاد میخونه .. چی برداشت میکنه و میره .. نظرخواهی نداره . آخه اونی که باید نظر بده حتما جواب میده .. میگه .. مینویسه .. لزومی نداره آلوده به این دنیای مجازی شد .. هیچ وسیله ای هم برای آمار ترافیکش ندارم که ندارم .. لزومی ندارم بدونم ... دوباره دارم متهوع میشم .. آقا قورباغه میگفت : از تهوع نگو واژه ی خوبی نیست برای توصیف .. اما من میگم برای نشون دادن یه اوج بد رو به افتضاح باید واژه هم به همون اندازه بد باشند .. همونطور که برای یه حس خوب از بهترین واژه ها ... خیلی وقته دلم چیزی نخواسته .. از روزهای لیمویی خوشرنگ گرفته تا همون شیرکاکائو های سرد که تو کارخونه بی هوا هوس میکردم .. اما هنوز ته دلم یه تی شرت آبی گشاد می خواهد که حسابی توش نفس بکشم .. هنوز اون جعبه ی مداد شمعی و دلم میخواهد .. اما فعلا دلم خواب می خواهد یه خواب عمیق . از همونا که زیر پوستت خنکی و خوشی حس میکنی ...
فقط یه دوستی ساده است ، فقط می خندی و اعتنا نمیکنی _ صدایتان را نمی توانم از گوشم برانم _ و به دستهایتان فکر نکنم به او گفتی که رهایش کند کفت که نمی تواند گفتم : وقتی عرق صورت را بر چهره ات حس کردی ، همه چیز تمام میشود. گفت : همین طور است ، همین طور است . به او گفتی : وقتی بوسیدیش ، دیگر تو حسرت چشمانش نخواهی ماند . گفت : امروز یک ساعت روی شانه هایم خوابیده بود . می تواند تمام خیابانهایی را که با تو رفته دوباره جستجو کند . می تواند ساعتها در خیابان دنبال جای پایت بگردد . وقتی قرار نیست بیایی مهم نیست چقر دیر کرده باشی وقتی میروی چه فرقی میکنه کجای دنیا باشی وقتی نیستی ساعتها می ایستد و خون در رگهای شهر منجمد . خواهم رفت و سالها بعد خواهم آمد عزیزکم ! منظر می مانی ؟ چشمهایم از انتظار کلافه خواهد شد . گفتی : کسی دیگر می آید ، همیشه همین طور است گفت : سخت است ! هنوز چشمهایش نرفته است . نمی تواند که دوستش نداشته باشد .

Mittwoch, Juli 13, 2005

خلوت اتاقت و بهشت کوچکت پشت پرده ی آبی رنگ و دوباره هجوم خلسه ... تو میدونی !! از همونا که پر اعترافه .. شهدا .. شکوفه .. بوی تمشک وحشی .. خرس صولتیه .. مهتابیه اتاقت که همیشه تو تاریکی شب منو میترسونه ... خودت ، تو .. تو .. تو .. تو میدونی !! بعضی چیزا رو خیلی دوست دارم بعضی روزا ، بعضی ساعتها ، بعضی نوشته ها .. انقدر که میترسم از این که بفهمم یه روزی بابت این حس اشتباه کردم .. دوست ندارم به چیزی غیر از اون لحظه فکر کنم .. دوست دارم تکرار بشه اما میترسم از تکرارش دچار عادت بشم ... فکر کنم یه مدل سادیسم باشه .. فکر میکنم خیلی زودتر از اون چیزی که باید دارم انرژیمو از دست میدم .. هر چی خودخوری میکنم باز هم سیر نمیشم !! از دست دادنت آسون و به من بازگشتنم سخت ... میگه بچه ها بامزه هستند و شیرین .. اما روم نمیشه بگم دلم یه لالایی درست و حسابی یه خواب عمیقه عمیق می خواهد .. رخت چشماتو تنم کن... هر نفس نیایش تو ... تو که روشنی دستات ...

Montag, Juli 11, 2005

حتی اگر سیندرلا باشی و با جادو و جنبل از کلفتی نامادری و خواهر خوانده های بی لیاقت خلاص بشی ، لباس خانمانه و کفشهای بلوری بپوشی باز هم باید این درد و بکشی . گیرم توی قصه ها نگویند .... خیلی بده که هوس یه مانتو از همون رنگی که از قدیم الایام دوست داشتی کنی و یه عالمه جا زیر پا بگذاری و پیدا نکنی .. خیلی بده که بفهمی یه چیزی افتادی و یه چیزایی افتاده .. خیلی بده که باز هم دوباره جای خالی ببینی .. خیلی بده که دوباره به بد رنگی روزای یکشنبه ایمان بیاری .. اما همه چیز تموم میشه وقتی که با موهای خیس روبروی باد کولر میشینی و باد خنک وحشیانه موهاتو به هم میریزه و آروم زیر گوشت می شنوی که بارونی بارونی ..... بهار روی ناخنهام و دوست دارم .. تا جایی که مطمئنم نگفته بودم که من عاشق یه پیتزای دو نفره ام ...

Sonntag, Juli 10, 2005

اگر خواستی بخوابی چراغ را خاموش نکن آخر می دانی تمام پنجره های شهرخاموشند فقط پنجرهء من روشن است اگر پنجرهء تو هم خاموش باشد آنوقت حس می کنم خیلی تنهایم.

Samstag, Juli 09, 2005

ببین !! منهای همه دنیا ! باشه ؟ آخه من هم مقصرم توی این بازی .. امروز اسم میبره و من هم تو دلم اسم خودم و میبرم ..ولی همه کس که نیستی .. سوایی ..اصلانشم تو همون جا مخفیه ی که لو نباید بره قایمکی قایمکی .. حالا تو بگو که از كي خواستنت اينقدر خواستني شد؟ من مي‌خوام دوست باشيم و دوست بمونيم....دوست‌ دارم بهت بگم "دوستت دارم"دوست‌ دارم وقتي هوا بارونيه ، خورشيد و تو چشات نگاه کنم.دوست‌ دارم دريا که طو فاني مي شه ، من به جاش تو چشمِ تو شنا کنم. دوست‌ دارم دلم برات تنگ بشه ؛ وقتي بوي خوش زنده‌گي مي‌آد.دوست‌ دارم دلم هواتو بکنه ؛ وقتي جايي حرف ساده‌گي مي‌آد.دوست‌ دارم تو بپري ،اوج بگيري ؛ دلِ من از ذوقِ تو پر بگيره.دوست دارم قد بکشم ، ذوقِ تو از شوقِ من سر بگيره.
هیچ باوری نداشتن . منتظر چیزی چیزی نبودن .امید داشتن به آن که روزی اتفاق بیافتد .. کلمات از زندگی ما عقب هستند . تو همیشه از آن چه من انتظار داشتم جلوتر بودی . تو همیشه غیر منتظره بودی .. دلم لک زده برای نشر چشمه توی کریمخان .. دلم یه عالمه کتاب جدید می خواهد . هر چی جات بالاتر باشه به همون نسبت ارتفاع سقوطت بیشتر .. اما صدمه ی این سقوط و من میبینم .. میدونی !! من هیچ وقت حس مالکیت نداشتم .. چشام ترسیده از همون روزی که سر کوچه ی دوست داشتنی به دروغ گفت تو همون تاریکی که دستاش مال منه .. یادشه ؟! بغضم ترکید و پیاده شدم تنها گفتم خداحافظ و تمام به اسم صدا کردنهاش و نفهمیدم .. بوی عطرش توی کمد بود قاطی لباسام .. همین دیشبی یاد دکمه های "دوستت دارم" کیبوردم افتادم که با دست عطری تو نوشته بودمشون و تک تک دکمه های "دوستت دارم" بوی تو رو میداد .. من هیچ وقت حس مالکیت نداشتم .. میدونستم اگه دستات مال من بود اما چشات مال اون بود .. میدونستم .. تو هم خوب میدونستی ... دست تکون دادن آخر هم یادمه .. تو هم خوب میدونستی با رفتنت دیگه برام رفتی .. فکر یک هفته و یک ماه و یکسال دیگه و شاید دوباره از نو شدن رو هم باید از سرت بیرون میکردی .. میدونی !! حالا یاد چی افتادم .. همونی که اون روزا نوشتم : من هیچ وقت اول نبودم .. میدونی !! مار گزیده ام ، از ریسمان سیاه و سپید میترسم و چشمای تو رنگ دیگریست ......... میدونی !! من هیچ وقت حس مالکیت نداشتم .. چشام ترسیده از همون روزی که سر کوچه ی دوست داشتنی به دروغ گفت تو همون تاریکی که دستاش مال منه .. یادشه ؟! بغضم ترکید و پیاده شدم تنها گفتم خداحافظ و تمام به اسم صدا کردنهاش و نفهمیدم .. بوی عطرش توی کمد بود قاطی لباسام .. همین دیشبی یاد دکمه های "دوستت دارم" کیبوردم افتادم که با دست عطری تو نوشته بودمشون و تک تک دکمه های "دوستت دارم" بوی تو رو میداد .. من هیچ وقت حس مالکیت نداشتم .. میدونستم اگه دستات مال من بود اما چشات مال اون بود .. میدونستم .. تو هم خوب میدونستی ... دست تکون دادن آخر هم یادمه .. تو هم خوب میدونستی با رفتنت دیگه برام رفتی .. فکر یک هفته و یک ماه و یکسال دیگه و شاید دوباره از نو شدن رو هم باید از سرت بیرون میکردی .. میدونی !! حالا یاد چی افتادم .. همونی که اون روزا نوشتم : من هیچ وقت اول نبودم .. میدونی !! مار گزیده ام ، از ریسمان سیاه و سپید میترسم و چشمای تو رنگ دیگریست .........

Freitag, Juli 08, 2005

پرسه بزن تو چشم من چشام که خواب ندارند برای رد پای تو همیشه جا میذارن پرسه بزن توی خیال ، خیال من مال تو .......... اشاره میکنی به سرت ، یعنی دوست داری تو ذهنم باشی .. انقدر باشی که نبودنت یه جای بزرگ خالی بشه که ندونم چیه و دوباره بودنت تمامش و پر کنه .. گرم میشم انقدر گرم که دیگه از همه ی دنیا بی خبر میشم .. انگار که تنهائیم .. انگار که همه چیز هست .. بی پروا میشم و بی پروا ای تولد دوباره ای ای حضور خوب و ساده یه چراغ روشنی تو ، تو عبور از شب و جاده قدم از قدم بر میدارم ، شاید تند رفتم .. شاید نباید رفته باشم و رفتم .. دوباره ترسیده .. یواش یواش ولرم میشم .. حالا ایستاده .. شده مثل سر بالائی شبهای روشن هنوز یه شک هست که رفتن و سخت ....... یه جاهایی هست که باید خالی بمونه ، انقدر باید خالی بمونه تا خاک بخوره .. سراغشون بری اما پرشون نکنی .. هر چی هست زیر سر این دو و بیست و دو هست که من دوستش دارم بی بهانه .. میریم تئاتر" پسرهای کوچه پشتی" همه چیز خوبه کولی همه شاد و شنگولند .. کلی بزن برقش و دست و شادیه .. منم که باید خوب باشم هیچ جایی هم برای هیچ نگرانی نیست .. اما یه چیزی سنگینی میکنه و سخته .. موذبم کرده .. داغ میشم و چشام قرمزه قرمز .. بازم دست راستم درد میگیره .. حس گجتی بهم دست داده که آخه که .... تو کدوم باغ خیالی عطر شبنم و تو داری .... میدونی !! من هنوزم آخه صفر و یکم .

Montag, Juli 04, 2005

مثل یه بوسه می مونه که توی خواب و آروم کسی و که دوست داری می بوسی . طوری که دوست داری طوری که از خواب بیدار نشه .. آرومه آرومه ..یا مثل آب خنکی که از گرمای هوا بهش پناه می بری و زیر پوستت خنکی میپیچه .... یواش یواش تو تمام این حس های خوب حل میشه اصلانشم انگار نه انگار که یه طوفان و پشت سر گذاشتم دو هفته با تمام اتفاقهای بد همه طرفه ... و همه اینها رو وقتی حس میکنی که رو پله های نشر ثالث میگی : اون آقاهه چی میگه ؟ می خندم و تو دلم میگم : من خوبی را یافتم . به خوبی رسیدم و شکوفه کردم . تو خوبی و این همه ی اعتراف هاست .. دلم میخواهد خوب باشم . دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم نگاه کن : با من بمان اصلانشم دندونام جون گرفتنا !! میدونی بچه جون !! به نوشتن عادتم نده ، البته نوشتن تنها حسنش اینه که تو ذوقم نمیزنی که ... آخه دیگه تکرارشون نمیشه که ........ البته اگه مثل همیشه تو استثنا ها نشینی .... وقتی میگم همه ، تو خودت با همه جمع نکن .. یادت باشه که خودت و از همه تفریق کنی ... کارخونه ی بی افسانه .. کارخونه ی بی زهرا .

Samstag, Juli 02, 2005

مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری و از قدیما دوست داشتم انگار که امروز تنها کتاب روشن تو کتابخونه باشه که دستم به سمش لیز میخوره . _ الهی ای بود و نابود من ترا یکسان از غم مرا به شادی برسان . _ الهی دانائی ده که از راه نیافتیم و بینائی ده که در چاه نیوفتیم . _ الهی دستم گیر که دست آویز ندارم ، و عذرم بپذیر که پای گریز ندارم . _ الهی تو بساز که دیگران ندانند و تو نواز که دیگران نتوانند ._ الهی از پیش خطر و از پس راهم نیست دستم گیر که جز فضل تو پناهم نیست . _ عمر بارون عمر خوشبختیه عمر کهنه بود ــــ بعد از اون حتی تو خواب هم ....... _تازگی ها دستام هست که بی حس می شه کرخته کرخت .. دیگه هیچ نیرویی درونش نیست انقدر که قدرت نگه داشتن سبک ترین وسیله ها رو هم ندارم .. یعنی از کتف شروع میشه و سر میخوره تا نوک انگشتام .. بعدش هم که انگار همین دست بی حسم جای قلبم کار میکنه و خون بی حسی و تو تمام تنم پخش میکنه و یواش یواش بی حس تر میشم (وقتی رسید وقتی رسید که میدید جون تو تن و خون تو رگهام میماسید ....) میدونی من تو بازی تو بردم یه برنده ی درست و حسابی .. نمی دونم شایدم چون تو میدون و خالی کردی من برنده شدم .. بنابراین من بدون مبارزه بردم من بدون خرج انرژی بردم .. نمیدونم اسمش چیه .. بردن ؟ باختن ؟ مسابقه ؟ اما قول بده اگه یه روزی دلت خواست زمین مسابقه رو ببینی یه اسم براش بگذار .. دوباره تا چه زمانی باید اذیت بشم ؟ دوباره تا کی باید سخت بگذره ؟ دوباره تا کجای قصه باید بنویسم ؟ دوباره تا کی باید یاد هزار و یک شب بیافتم ؟ تازشم تا کی باید اشکامو تو چشام حل کنم ؟

Freitag, Juli 01, 2005

جمعه است .. از همون زمانا که حوصله ي هيچي ندارم يه ذره درس ميخوانم انگار که نتوانم .. بابالنگ دراز ميخوانم بعد چند صفحه نخوانده حس ميکنم جودي آبوت فقط يه دختر خنگ احمق بوده . شخصيت بابا لنگ دراز هم دوست ندارم تنها چيزي که دوست دارم همون سايه ي قد بلندي که رو زمين کشيده شده .. بعد يه نامه ي محترمانه که از صد تا فحش بدتر هست براي آقا قورباغه مي نويسم و تمام حرصم و خالي ميکنم .. بد هم که به کاراي شخصي .. حوصله ي ايزو خوندنم هم نيست که نيست ... ميدوني !! انتظار داشتم برخوردت بهتر بود .. انتظار داشتم آرومم کني .. انتظار داشتم آب رو آتيش باشي .. همه ميدوني از سر قصد نبودي !! به جهنم .. دارم ميفهمم کجا و کي براي آدما مهم هستم ..................................... میدونی !! خود تو ، همین تو فردا یه خار میشه که میره تو چشمم ... قصه ی چشا دروغــــــــــــــــــــــه !! تموم شدن سختیه ......... میدونی این دو هفته ی مثل آب شدن بود ..ذره ذره .. آب شدنی که هیچ کس نگذاشت اشکام جاری بشه . همه گفتند : تو محکم تر از این حرفایی .. به تو هم خیلی چیزا نگفتم .. میدونی !! بعضی وقتا دوست دارم محکم باشم اما گاهی دوست دارم یه جای امن وا بدم خودم و رها کنم .. دوست دارم مثل همون شبا نیمه شب کنار دریا بشینم و فقط و فقط سیاهی ببینم و اشکام جاری بشه .. دوست دارم سردم بشه و به خودم بپیچم .. دوست دارم کسی نپرسه چرا .. تو این دو هفته فکر میکنم خیلی بزرگتر شدم .. فکر میکنم همه ی عکس العملهام عکس العملهای یه دختر 22 ساله نبوده .. فکر میکنم خیلی سال از عمرم گذشته .. فکر میکنم حق من این اتفاقات نبوده و نیست !! فکر میکنم از تمام این دنیا وقتی این همه اتفاق حقم نیست یه گوشه ی امن حقم باشه .. یه جا که مطمئن باشم ..یه جا اونطور که میخواهم .. منحصر به فرد .. میدونی !! اون همهمه که نوشتم همین جاها بود .. اما اون خلوته نیست .. همه جا هست با یه دنیا شک .. بهتره بگم مرگ تدرجی هست .......

Dienstag, Juni 28, 2005

دچار بهت میشم انقدر که به مانیتور زل میزنم و نمی خوام بفهمم ، نه نمی خواهم باور کنم !! باور همون حالش خوبه ؟!! باور تمام اون اصطلاحات با همون لحن آشنائی که میشناسم .. باور اینکه جای آدما برایت مهم نیست همه اسباب بازیهات هستند واسه اینکه به خواسته هات برسی .. میدونی انقدر تمرکزم به هم ریخته که حتی نمی دونم دیکته کلماتم درسته یا نه !!!! دروغ نگم .. نه زیاد دور داشت یواش یواش باورم میشد اما نگذاشتم .هنوزم یه چیزایی هست که منحرفش میکنه از بی اعتمادی ...................................انگار که امشب نقطه ی عطف سقوطت باشه .. انگار که دارم تا تهوع یه اتفاق میرم .. داره باورم میشه علت تمام اون مسافرتهای کوتاه .. داره باورم میشه ................ همیناس که نمیخوام کسی باشه .. نمی خواهم .. دیگه هیچی نمی خواهم .. میفهمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ؟!!! هیچ آدمی و .. هیچ کسی .. هیچ کس ........... حالا می خوام پوست بندازم .. بگذارید تمام این سم و از بدنم بیرون کنم .. به خدا الان میخوام با تمام وجودم ..حالا که دیگه اون بغض کال انقدر رسیده که داره خفه ام میکنه .. بگذارید قوی بشم و سخت .. نه !! دیگه نمگذارم چیزی باشم یا چیزی بشم .. دیگه هیچ فرصتی برای هیچ کس و هیچ چیزی نیست ..................................

Montag, Juni 27, 2005

ببین دختر گلم ! امروز که دیگه تموم شد فردا و پس فردا و پسون فردا که بگذره میشه پنجشنبه و جمعه .. شنبه هم که تموم بشه تا یکشنبه که راهی نمونده همشم که .. خواستم بگویم : "دوستت دارم " که آنها آمدند چون سکسکه ای در میان آواز . میدونی !! ایراد قصه مون با قصه های کتابا اینه که فقط نویسنده نیست که به اشیا جون میده هممون جون داریم .. که هر کدوممون دوست داریم یه جور قصه رو پیش ببریم .. میدونی !! بودی بودی که بودی یه هستی هست که خوبه .

Sonntag, Juni 26, 2005

اتفاق تو از همان اول هم نباید می افتاد و حالا که افتاده است دیگر نمیتوان آن را پاک کرد یا فراموش کرد . اما شاید پاک کنی باشد تا مرا برای همیشه پاک کند ... منو بگیر از همهمه .. منو به خلوتت ببر . میدونی !! سرطان سکوت گرفتم . گفتنم سخت شده .. انقدر که برای گفتن یه جمله که با بودنت انگار که آرامش دورم حصار میکشه دچار شک میشم .. آرامشه هست و اعتراف به آرامشش وحشیانه همه چیز به هم میریزه !! آخرش هم میشی یه علامت سوال .. یه علامت سوال Bold شده که دوست دارم دورت یه خط قرمز از سر تاکید بشم ..آره سوال جونم !! وقتی نیستی فقط یه جایی خالی مونده اما وقتی هستی تازه میشه همه ی اون چیزای خوب و فهمید وقتی نیستی میدونم دلم تنگ شده بود اما وقتی میای تازه اندازه اش و میفهمم با یه عالمه سه نقطه ی دیگه شاید نقطه های خودت که تو هر کدومش یه عالم حرفه ... میترسم !! یعنی یه همه یه روزی سقوط میکنند ؟

Mittwoch, Juni 22, 2005

یولیتا رو از کیفم آویزون میکنم که دیگه باهام باشه ... تو تمام این قضیه ها انگار که یه هویج بودم که افتادم تو مخلوط کن آنقدر خرد شدم و در هم که آخر آب شدم ... من میگم باشه یکبار . برای آخرین بار . اونم به خاطر تو میبخشمش من اینبار ....... بلاخره استاد در جواب تمام خسته نباشید های در طول کلاس .. گفت : خسته نباشید که ما باز هم خسته ماندیم ..
گاهي در استكاني جا مي ماندچشم هايي كه دوست داشته ايدر استكاني تلخ در استكاني گيچ و تازه دنيا را چه ديده اي.... ميدونيد چيه شايد هم جراتش رو پيدا نكردم.. نميدونم.. ولي هيچوقت فال واقعي نگرفتم.. هيچ وقت .. هيچ كس تو زندگيم پيدا نشد.. كه بخواد كف دستمو ببينه.. يا پيشونيمو بخونه.. يا حتي .. ته يا ديواره هاي تلخ و نيمه خورده اي فنجان قهوه رو برام از ته دلش تعبير كنه..! هيچوقت...! بگذار...توي اين اتاق پشت اين ميزدر استكاني جا بماند هرچه هست هر چه بود و نبود.. ولي الان.. همين الان ... دلم يه عالمه فال ميخواد.. اونم نه فال قهوه.. نه ورق...دلم فال قطره قطره هاي اشكم ميخواد (حتما تو نميدوني فال اشك چيه..!) با كلي كوه.. كوه هاي بلند و سربه فلاك كشيده و محكم و استوار كه بتونم تكيه بزنم بهش... و هيچوقت هم تكون نخوره...هيچوقت...! هر چه سيگار مي كشم گاهي در استكاني جا مي ماند هر چه دوستت دارم گاهي درگلو... دلم ميخواد وقتي داري فالم مي گيري.. توي هر قطره اشكي كه از چشمام مي چكه.. نيتش رو از گرمي چشمهاي تو بگيرم، و تو برام معنا كني اين همه خيسي و شوري رو روي صورتم.... از بين روزانه هاي گره خورده اي قهوه اي چشمام...و نگاه هاي خيسم نيتم رو بخواني... هميشه در سينه ام جا مي ماند و تازه دنيا را چه گلويم را چه سينه ام رانديده اي.. حالا برام بگو... توي قطره،‌قطره هاي اشكم چي مي بيني، تو اگه بگي من قبول مي كنم،‌با دلت بهم بگو، يه جوري كه خوب بفهمم، يه طوري كه باورم بشه، باور مي كنم، به چشما زل بزن و قطره قطره اشكهام رو دنبال كن و ببين چطوري روي گونه ها مي ماند... و دست گرمت رو بكش روي موهام و با كلامي جدي و خيلي آورم ..برايم زمزمه كن.... پاهام رو محكم بذار رو زمين، بسپرم به دست منطق زندگي، سختم كن، سفتم كن، مثل فولاد.. مثل آهن... مثل زندگي.. مثل واقعيت... مثل حقيقت... مثل همه اون چيزي ها كه هست ... بعدش يواش يواش.. و شمرده.. طوري كه جا براي هيچي نمونه...يعني جا براي چيزي نذار... بهم بگو كه خيلي دوري از من... بگو كه براي پيدا شدن خيلي دوري.. آنقدر دوري كه حتي ته شعرهام هم بمن لبخند نميزني.. تنها يكبار تو بگو.. من باور مي كنم...

Montag, Juni 20, 2005

دوست دارم تمام ذهنیاتم و عملی کنم بند به بند اونطور که دوست دارم اما به تو رسیده دوست دارم تبصره بگذارم و منهات کنم (آخه بقیه نبودی .. حتی همه ) از اون بند ها .. دوست دارم غیر و جز تو بیارم .. گفته بودم که ریشه کرده اما حالا انگاری که دارم نفت میریزم پاش . تو یه گربه ی بنزین خورده بودی و من یه درخت صبور که داره میخشکه ... میدونی !! من جای خالی و دوست ندارم .. دلم یه مزه ی جدید می خواهد .. یه طعم تازه که تا حالا نچشیدم یا چه میدونم یه راه جدید که یاد هیچ چیزی نیافتم .. یا یه راز قدیمی .. نقشه یه گنج .. یه رنگ جدید ....کسی هست که یاری دهد ما را ؟!! نباید لفتش داد باید زود گفت و راحت رفت ... میدونی دیر یادم دادی .. حالا هم تا آخر مدیونی .. چون به موقعش یاد نگرفتم .. خاطره ها را قیچی میکنم و نون منفی را به ابتدای همه ی فعلها .. حالا دیگر ، نمیدانم ، نمی توانم ، نمی خواهم ، نمی بینم ، نمی شنوم ، نمیگویم ، نمی مانم ، نیستم، نباید و نـ .... دارایی های یه آدم از یه آدم دیگه هیچ کجا ثبت نمیشه .. اگه اون یازده رقم و لمس کنم یعنی نتوانستم .. یعنی ترک بی ترک .

Sonntag, Juni 19, 2005

!بگذار کسی نداند که چه گونه من به جای نوازش شدن ، بوسیده شدن ، گزیده شدم ....... مثل آدمی شدم که داره ترک میکنه .. داره بدنش سم و دفع میکنه .. داره همه چیز و از تنش بیرون میکنه میدونی !! همه آدمها رو به اسم صدا میکنم ، اما همیشه چندتایی هستند که حتی صدا کردن اسمشون برای روز مبادا میگذارم .. مثل همون روز که میگی : تا حالا اینطوری صدام نکردی . وقتی اون چند نفر و به اسم صدا میکنم یعنی بعدش یه حرف بزرگیه .. یعنی ... منتظر به تاثیر بزرگم ... خودم هم همین حس و دارم یه وقتایی یه کسایی به اسم که صدا م می کنند ته دلم میلرزه و میترسم ... مبادا . اگه یه رابطه ی کاری نبود .. زودتر ته کشیده بود ........ اما خب من در همه حال دارم ترک میکنم انگار تنها که باشم قوی تر و بهترم .. انگار تنها که باشم آزادترم و بزرگتر .. انگار تنها که باشم بیشتر به منم نزدیکم .. انگار تنها باشم و به قول تو تنها تنهایی کنم دیگر تنها نیستم .. انگار که بدهکار خودم نیستم .. شاید اینجا بی دلیل هنوزه هنوز بی مخاطب نوشت نیست !! انگار که ریشه دوانده باشد . میگه : مال خودمه .. میگه : مال من نیست .. چیزی نیست .... وقتی میشنوم هیچی نبوده بدم میاد از تمام اون آدمهای مشترک .. راستی !! امروز که هوای تابستون بود یه آدم دیدم .. مطمئن به تو بودم .. خودش بود و تنها یک جفت چشم قهوه ای کم داشتی

Samstag, Juni 18, 2005

فرض محال که محال نیست ... یاد اون کوه تنهایی و همون جمله ی خودم که پام رو زمینه .. دو تا پایی که رو زمینه باید محکم باشه . دیگه هیچی نمی خوام بشنوم .. هیچیه هیچیه هیچی ... تو این امتحانی می خواهم دوباره امتحان داده بشم .. من میتوانم .. من میخواهم که بتوانم . نقطه ی تمام شد که تمام شد دیگر مطمئنم که تمام شد .. حالا دیگر جوهرش هم خشکیده .... دیگر حتی عطر تنی هم واژه ها را به یغما نمی برد .. جان تو
دوباره دچار حالت تهوع از سر اتفاق شدم .. انگار که باز یه جای کار میلنگه یا چه میدونم ! یه جاهایی داره اشتباه میشه !! یکی داره دروغ میگه .. یکی دیگه شورش و درآورده !! اینکه دارم اشتباه میکنم .. اینکه چیزای خوب دارم و نمی فهمم ! اینکه دارم خراب میکنم .. اینکه میتوانم بهتر از این باشم و نیستم !! اینکه دارم هزینه میکنم .. و این تازه اول ماجراست ...نه !! نباید سخت تر باشه !! از سخت و سخت تر همون سخت تر بهتره .. تصمیم و گرفتم .. دلم سخت می خواهد .. از همونا.. از همون که بود که نگذاشتند خدا بشه .. دیگه انقدر چیزا دورش هست که بسازش که باید خوب باشه .. که اگر باشه باید بهترین باشه .. اوهـــــــــــــــــــــــــــــــوم ..

Montag, Juni 13, 2005

میگم : زمانش و گذروندی .. تو انقدر بدیهیات رو بزرگ کردی و ازشون ترسیدی که یواش یواش برام شد رویای دور از دسترس . حالا اون بدیهیات ناممکن شده اهدافت .. اما ! بفهم!!.. هر چیزی و به هر قیمتی نباید به دست آورد .. یاد بگیر که منه بی جبر همون من نیست .. یه من اجبار به جبره .... وسط این همه بدبختی و درس و مهمون بازی مسخره نشستم "درخت زیبای من " میخوانم .. هنوز اون بغضه که از صبح هست ، هست و دوباره من شده زه زه . اما یه زه زه ی بدون پرتغالی .. انگار که اصلا همش آخر قصه است .. سیاست اشک ! حالم امروزه نیست این روزها ..به خودم قول داده بودم كه مرورشون نكنم همشون و محكم تو ذهنم زندوني كنم و بگذارم تو صندوقخونه . تقصير من نبود كه مرورشون كردم تقصير من نبود كه يكبار ديگه تمام اون سوالها رو از خودم پرسيدم كه هنوز بعد از اين همه سال هستي يا نه ؟ كجاي زندگيم هستي ؟ چي بودي ؟ چي هستي ؟ فقط ميشه گفت :اون روزها دلي بود كه نگذاره زمين بلرزه و آنكه بايد به موقع ميرسيد هميشه دير ميرسيد نه بلبل خواهد از بستان جدایی نه گل دارد خیال بی وفایی ولیکن گردش چرخ ستمگر زند بر هم رسوم آشنایی

Sonntag, Juni 12, 2005

من این تابستونی که شبیه اون زمستونه هست و نمی خوام . تازگی ها معیار هام صد و هشتاد درجه عوض شده .. میگه : این نقطه ها همش حرفه .. مثلا همین شونزده تا جمله است .. نمیگم : نقطه هام چند خطه .. نقطه هام تمام اون خطهایی هستش که نوشتنش نیست. آهای !! من چهارچوب می خوام .. با یه عالمه از اون باید ها و نباید ها .. یواش یواش که انگار تو همین دنیا هم جا نمیشم . جای بیشتر و بزرگتر می خواهم . اینا برام کوچیکه . چیزای بزرگتر میخواهم .. نمی دونم ، شاید از همین معیار های عوض شده ام باشه .. اما می دونم که دیگه تو دنیای تو هم جا نمیشه .. نه این بار من بمونم و خاکستر پروانه ها !!نه مثل همان یکبار که پروانه ها نشستند به خاکستر من !!تو را به خدا یکبار هم که شده بگذارید همه مسالمت آمیز با هم باشیم تو را به خدا بگذارید یکبار هم که شده آخر قصه خوش باشد ... تو را به خدا بگذارید کلاغ خبر چین هم که شده یکبار به خانه برسد نه کابوس رفتن من _ بی فصل باشد و نه رویای خوش دخترک زمستانی .گذارید همه چیز از سر اتفاق بیافتد .

Samstag, Juni 11, 2005

میدونی تا هست و انقدر هست نمی فهمی که هست .. میدونی فقط کافیه نباشه .. نه حتی زیاد .. وقتی برای یه لحظه باید باشه و نیست .. حالا که باشه باید دونست .. یه غنیمت بزرگ .. پیش اسم ما نوشتن : حقته باید بسازی . هه هه !! یه وقتایی یه حرفای فلسفی میزنیم قلمبه سلمبه .. بعد تو عمل که میرسیم میبینیم دردمون میاد از انجام . همون حرف همیشگی که تئوری هامون صد و عمل کردنمون صفر .. حالا میخوام یه ذره به عملی هام نمره بدم میدونی یعنی اینکه حالا که معتاد شدم و می خواهم ترک کنم به خاطر خواستن خودم این کارو کنم به خاطر ینکه بگم حرفم حرفه وگرنه هنوز انقدر خوبه که خوبه . تشخیز شدم .. هنوز خوب هست و تازه اما بران . دوباره یادم میاندازی همون سنگ بی تفاوت همیشه و همون سنگه جدای از همیشه بار آخر .. همون که هنوز هم آفتابش یادمه هم نسیمش .. همون که آروم و ساکت هیچی نگفتی .. همون که یخ کردم و دلم نیامد همه ی اون آرامش و ازت بگیرم .. آخه تو دوست داشتی همون طوری .. همون که وقتی به خودت اومدی دستمو گرفتی .. همون دستی که دیدی سرده .. یادمه .. حالا تو باش همون که گفتی ...

Freitag, Juni 10, 2005

دوباره صبح جمعه که محض عادت از خواب بلند میشم شک به رفتن و نرفتن کلاس آماده میشم و وقتی خودم و تو کوچه میبینم به قدرت ضد تنبلی ایمان میارم اینکه حالا که دارم انجام میدم باید تمومش کنم حتی بدون هیچ انگیزه ...و همون سر صبحی با اگه نا باور چشمام تو تماشای تو مونده اگه اون نگاه اول من و پای تو نشونده شروع میشه صبح جمعه و هوای دم کرده ی آخر بهاری و عصاری .نمای سر صبح ونک هم که وسوسه انگیزه .. یه عالمه دختر و پسر منتظر به صرف کوه .. خودم و جاشون که میگذارم و خودم و میبینم میگم : احمق !!ما و کلاس دخترونه وچند نفره و استاد آلمانیه یه کم بی تربیت که اسمش آیدا ست و من به خاطر آیدا دوستش دارم .وقت استراحت و بحث کسالت آور انتخابات .....بگذار بعد از ظهر قبل از تاریکیش هیچ کجا ثبت نشه که حتی یه روزی یادش هم نیافتم .. توئی که نتوانستی بی من ، من و تموم کنی .. یادت باشه .یادت باشه که با من هم نمی توانی خیلی چیزا رو تموم کنی .. پس بگذار بهونه بیارم که راه من دور است و خانه ی تو یکی مانده به آخر دنیا ...بعد میشینم و بنویسم و منتظر یه صدا بشم .. بعد ننوشته و تموم نشده صدا وحی میشه .. صدایی که مثل یه معجزه خوبه مثل تمام غیر منتظره های دنیا .. خوبه خوب خوب ..

Donnerstag, Juni 09, 2005

وقتی حالم خوبه و بی دلیل دارم از همه چیز لذت می برم دوست ندارم اون ماره باشم که پونه کنارش میشینه و از حال بدش بی دلیل میگه .... با نگات ازم غلط نگیر ... در من شک لانه کرده بود دست های تو چون چشمه ای به سوی من جاری شد و من تازه شدم من یقین کردم یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم و در گهواره ی سالهای نخستین به خواب رفتم . و لب خند آن زمانی ، به لبهایم برگشت . با تن ات برای تن ام لالا گفتی . چشم های تو با من بود . و من چشم های ام را بستم . چرا که دست های تو اطمینان بخش بود شاملو در قدرت بازوان من نیست .در قدرت چشمان من نیست .در قدرت قلب من نیست.....حالا هی بنشین آن گوشه، بهانه ی همیشه ات را بگیر.من مسیحای همیشه نیستم، من حوصله ندارم.دارم پیر می شوم.سعی کن این را بفهمی! لااقل همین یکی را! خواهش می کنم! شدی برام اون چسبه زخمی که همه میگن بگذار رو زخمت باشه که آلوده نشه اما من دوست ندارم یدکش بکشم به هر قیمت .

Dienstag, Juni 07, 2005

ممممم یه عالمه سوغاتی و بچسب تر از همش یه کیف کوله ی فیلا . میگم سرده : میگه سختیش همین سه ماهه . کتاب روایت معتبر از همون کتاباس که همیشه جمله هاش تو ذهنمه الانه دوباره عاشق همه ی حرفاش شدم تک تک کلمه هاش ...یکی می خواهد نگات کنه . نه ، میخواد بشنفت . می خواهد بپره تو صدات . یکی میخواد ورت داره و ببرت اون بالا و بذارت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اونجا نگات کنه . یکی می ترسه از نزدیک تماشات کنه . یکی میخواهد تو چشات شنا کنه . یکی محو شده تو صدات . یکی دل تنگه . توی یکی از همین خونه ها ، همین نزدیکی ها ، دل یکی آتیش گرفته . کسی یک چیکه آب بریزه رو دل ش خنک بشه ... میدونی که دارم دوباره پر میشم .. دارم دوباره وسوسه میشم .. وسوسه دوباره ها . از همونا .. دلم میخواهد کنار یکی که خوبم میکنه ساعتها راه برم نه ازم بپرسه نه سعی گفتن کنم .. بعد آخرش سر همون کوچه دوست داشتنی فقط بگم "خداحافظ" و رسیده یه اون سمت خیابون سبک بشم .. راحته راحت با یه شب آروم . گناه تو نبودتقصير چشمان من بودكه ديگر فراموش نكرد از كدام راه آمده اي تا گم نشوم

Montag, Juni 06, 2005

تو میدونی که گفته بودم اگه یه چیزی شکست دیگه بند زدنش به درد نمی خوره .. میدونی مثل اون آدمه هست که تو ذهنت اون طور که دوست داری می سازیش اما وقتی به واقعیتش پی میبری دیگه نمیتوانی اون تصور خوبی که تو ذهنت داشتی و دوباره بسازی .. حتی اگه یه گلدون گرون قیمت هم که باشه وقتی شکست دیگه شکسته .. بند زده اش هم میشه یه گلدون شکسته ی بند زده شده ... حالا هم شکسته .. همون گلدونه .. بعضی وقتا مطمئن میشم که با خیلی از آدمها فرق دارم .. کاش دوباره سر و کله ی یه آنکور پیدا بشه که انرژی بده که بتوانم بدون خستگی درس بخوانم .. کار کنم .. حالم خوب باشه .. زندگی کنم .. لذت ببرم .. میدونی ! این بار دیگه خودم هم نمی دونم اون آنکوره باید چی باشه حتی اندازه اش رو هم نمیدونم که کوچیک باشه یا بزرگ ... دنیای تهی !! همیشه ایمان دارم که یه آدمی هست یه آدمی وجود داره که باشه .. اما خیلی سخت میشه که باشه و نبینیش بعد شک کنی به بودنش بعد ایمان بیاری به نبودنش . مقایسه که میکنم میبینم که از ثابت به Auto Hide رسیدی .. اصلانشم به این پیشرفت در ظاهر نخند اون موقع بودی همیشه چه بد چه خوب اما الان وقتایی که نباید باشی پیدات میشه .. حالا سرزنشم کن .

Sonntag, Juni 05, 2005

تو همون محیط که نشستم و خودم و دیدم .. فهمیدم عوض شدم .. انقدر که خودم و نشناختم .. انقدر که با این آدم جدید که میگفتند نچسب شده خیلی حال کردم .. هی گفتن و گفتن .. اما نگفتم که لزومی نداره همیشه باب میل بودن باشم .. بیشتر ساکت شدم تا نچسب تر بشم .. وقتی که فکراشو کرد و تموم شد حالا فرصت فکر کردنم داده .. پای خستمو ندیدی لحظه ی تلخ شکستن ........ تو حکمی ! حتی اگه سر نباشی ... میدونی ؟! من حاشینه نشینی و یه Bg که آلفاش 100 در صد نباشه نمی خواهم .. باید بود پر رنگ پر رنگ ... خب دلش تنگ شد دیگه تازشم بدون اوهـــــــــــــــوم و بقیه ضمیمه هاش . سیاهیش خوب بود و ترسناک سیاهی که مرز نداشت انقدر روبروش ایستادم و انقدر از همون نسیم های خنک شبانه اش و رو صورتم پاشید تا بهتر شد بهتره بهتر .. باز ما تو شمال بوی هم حس کردیم ..بعد دوباره کنار دریا راه افتادیم به قدم زدن با همون شیطونی های قدیمی همون شرط قدیمی که تو باختی با همون شیرینی هایی که بدهکارمون کرده و دوباره یه شال که ریشه داره با همون نگاههای شیطون زیر نگاههایی که همون قدیما هم دوست نداشتند ما رو با هم ببینند و بعد از این همه وقت دوباره دیدند و دوباره خنده های موذیانه ما که انگار خط خطیشون میکرد .. آره بچه جون ! قسمت خوش آیند این سفر شدی ... با اینکه این فرصت و دیر بخشیدی .. باز ممنونم که بخشیدی ....... اما میخواهم یه بار دیگه لذت ترک لذت مزه کنم ... شلوارم و تا زدم و شروع کردم به صدف جمع کردن .. مثل بچگی کردن بچه ها ... با امشب چند شبه که مامان نیست اما امشب انگاری که اصلانشم نیست ! حتی اگه لیوان شیرم آماده تو یخچال باشه ... به خودم ایمان آوردم ، تازشم معجزه ام خومه . خوده خودم .

Dienstag, Mai 31, 2005

تو رو هیچ وقت گم نکردم تو رو هیچ جا جا نذاشتم اگه سوختم ولی موندم رو چشات یه خونه ساختم ...

Montag, Mai 30, 2005

بارون رو قلب شیشه ها هی جا میذاره رد پا مثل تو که رو قلب من پا رو گذاشتی بی صدا هنوز وقتی بارون میاد .... آسمون وحشی شده .بارونشم هیچ خوب نبود .. ترسناک بود لعنتی . ترسناک . از رعد و برقش ترسیدم از خیابونا ترسیدم از نور چراغ ماشینها وقتی که بارون جلوی چشمم محکم میخورد زمین هم ترسیدم .. از پل کریمخان حتی وقتی از اون بالا نشر ثالث رو دیدم هم ترسیدم .. از همون ترسا که منتظر یه اتفاق بدی .زیر یکی از همون بارونا که مردم یا زیر چتراشون قایم شده بودند (اصلا نمیدونم این چتر ها رو از کجا آوردند و باز کردند) یه عالمشون هم کنار خیابون ردیف شده بودند تا بلکه تموم بشه .. یکی دو تا دیدم که مثل خودم بازم راهشون میرفتند .. خیس شدم .جای بارون بدش خیس شدن خوبی بود ... بعد که تو همون خیابون دوست داشتنی شبا رفتم حس کردم یه چیزی داره این بارون !! یه چیزی از تو .. انگار که یه گوشه ی همین بارونا بودیم اما هیچ کجاش تو رو ندیدم .. میدونی !! خواستم بنویسم از اینکه خوبم میکنی ممنون !! بعد میدونی ، وقتی ناخواسته است وقتی خودتم نمیدونی چقدر .. پس بهتره نگم .. مثل همون بچه پرو که خراب کاری هاش حرف نداره میگم . اصلانشم تو باید خوب کنی حالش .. همینی که هست . بخوای نخواه هم نداره .. خودتم نمیدونی که آخه که ... مممممم تازشم دیگه شاید نگم که چی دوست دارم !! آخه ندونسته که باشه تکرارش خوشگل تر تره . من دوباره از همون وسوسه هام .............

Sonntag, Mai 29, 2005

بگذار اونطور که دوست دارم بگم ..نه یکی ..نه دو تا .....نه ده تانه یازده تا ...نه بیست و یکی نه بیست و دو تا .دو تا بیشتر از بیست و دو تا اصلانشم بیست و دو تا از دو تولدت مبــارک. میدونی !! همیشه از این حرفا که با یادته شروع میشه خوشم میاد انگار یه گذشته ی مشترک و ورق بزنی !! مثل تمام یادته هایی که روی تخت مانا می نشستیم و یاد آوری میکردیم ..تا امروز که تو میگی یادته کجا چی گفتی ... اما کاش یادت می آمد که گذاشته بودم تنهایی تصمیم بگیری .. کاش پشت واژه ها رو میخواندی نه اینکه حرفها رو بشنوی ..اما من خیلی وقته که فقط میشنوم .. خیلی وقته تفسیر یادم رفته .. میدونی!! دیگه ترس از تفسیر دارم که وقتی میگی چی دوست داری و میدونم اما سکوت میکنم .. مجابم کن ! ماری ! ديگه به فکر کوهت نباشکوهی که بلنده و نمی تونی از اون بالا بریماری ! ديگه پی ِ کوهت نگردتخته سنگی که به جست و جوش بودی ، همين جاست .ماری ! می دونم تو ذهنتيه جايی دارم .ماری ! يه کوه پشتِ سرتسر به فلک کشيدهاگه می تونی از اون بالا بریبرو ، امتحان کناما هميشه وقتی که بالا می ری خوشحالیو وقتی که پايين ميای غمگين .ماری ! ديگه به فکر کوهت نباشکوهی که بلنده و نمی تونی از اون بالا بریماری ! ديگه پی ِ کوهت نگردتخته سنگی که به جست و جوش بودی ، همين جاست .از خيلی خوب به خيلی بد --- عمو شِل

Samstag, Mai 28, 2005

* بدون تو باد آواره است و شب صحنه ی خالی نمایشی بدون بازیگر ... *مزاحم شما شدم می دانم ! تنها چراغ را روشن میکنم گلها را در گلدان می گذارم پنجره را باز میکنم و بعد میروم .... "آنتوان دوسنت اگزوپی" دیشب باهم یاد اون خونه ی قدیمی افتادیم همون که شباش وقت خواب ماه و تو آسمون میدیدیم . دیگه بدم اومد ! از همه چیز ! وقتی که نتوانم تو خیابونا با امنیت راه برم !! فکر کنم تو اهلی شدی بعدشم فکر کنم اهلی شدن تو داره اهلیم میکنه ! کاش میدونستی داری چی کار میکنی !! کاش نمی گذاشتی فکر کنم تمام اون چیزای خوب فقط یه کاغذ کادوی پر زرق و برق دور یه جعبه ی مقوایی خالیه .. کاش آدمها برایت آدم بودن .. کاش می فهمیدی کجای دنیا ایستادی و چه میکنی .... پیشم نمیای خوب من .

Freitag, Mai 27, 2005

نمی دونم چرا تازگی ها شروع همه چیز برایم سخت شده ..
wenn schon , denn schon.
حالا که من لزومش و حس نمیکنم برای تو ملزوم شده . تمیزشم کثیفه . امیدوارم قلب ام بی آنکه ترک بخورد ، تاب بیاورد .
تو یادم کن ، فراموشم .
.تو روشن کن ، که خاموشم
لعنت به اون ساعت بد ،
که دشمنای نا بلد
رودخونه ی خنده هاتو
کشتن تو زندون یه سد !

Donnerstag, Mai 26, 2005

گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس گریه های بی وقفه ام پنهان کنم .همین خوب است ...همین خوب است .
فکر میکردم کله سحر جمعه کلاس ندارم که دارم ، فکر میکردم وقتی چمدوناشونو ببندند زیاد مهم نباشه اما خب بغضمه ، فکر میکردم اردیبهشت که بیاد همه چیز بهتر بشه که خب بازم نشد و الانم خرداده !! (هیچ وقت هیچ چیزی از این خرداد نداشتم .) فکر میکردم بیشتر از اینا حوصله ی زندگی و داشته باشم اما نه حس درس هست نه حس اون طراحی های قدیمی نه حوصله ی کتاب خواندن و .... انگار که همه چیز تحمیل اجبار باشه .....
قرابتی ست ما را با قاصدک که هر دو شناور سرنوشتیم آیا ؟

Mittwoch, Mai 25, 2005

خنک بود . انقدر خنک که تو صندلی فرو رفتم و تو خودم غرق شدم .. یه چیزی داشت از وجودم بالا میرفت زیر پوستم .. خنکه خنک .. انگار که داشت ریشه میکرد و ریشه میکنه .. انگار که ندونی چی هست اما از بودنش لذت ببری .. انگار که کار از ریشه کردن هم گذشته باشه .. هست قاطیه همین روزمرگی ، تو حاشیه ی نوشته ها ، زیر همین آسمون بی ستاره شبا ، شاید مثل نفس کشیدن انقدر هست که حس نمیشه .. به همین نزدیکی ، نمی فهمی انقدر نمی فهمی تا نباشه ...مثل نفس که دیگه نباشه .. آخرشه !
شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمیره !
گاهی بهتره شبیه خوابی باشی که نباید تعبیر بشه .. یا شاید همون خطوط درهم ته فنجان قهوه که کسی که میبینه میگه و تو اون طوری که دوست داری میشنوی !! میدونی ! اصلانشم نمی خواهم کسی بگه .. میخواهم خودم بشینم و زل بزنم به دیواره ها و ته فنجان قهوه !! مهم نیست که تهش چی هست و نیست ! میخوام خودم ببینم .. باید باشه ..
من از تمام روز اون لحظه هایی و دوست دارم که منتظر خبر می مونم و از تمام روز اون لحظه هایی و دوست تر دارم که منتظر خبری هستم و سر و کله اش پیدا میشه ....
رفتنت مثل یه حادثه برام موندنیه ....
میدونی پسر آفتاب سوخته ی عسلویه ، انگار که تمام روز دارم رو یه خط راه میرم خط زرد و قرمز فرقی نداره انگار که بهم گفته باشند فقط و فقط همین خط . انگار که بیرون از خط یه عالمه مین باشه .. انگار که تو Startup مین تو باشی . پامو که اشتباه می گذارم خودم منفجر میشم .. نمیدونم بابت این هوای بارونی بود یا آخر هفته بودنش .. که دوباره هجوم همه چیز شد .. دلم یهویی همون هوای بارونی جمشیدیه رو خواست ، پایین همون پله زیر همون آلاچیق .. نیستی که عجیب غریب نگام کنی و تو دلت بترسی و بابت ترست هزار روز گم بشی !! اما بدون تقصیر من نبود که شدی دیفالت .. که با reset و Clear History و Format هم باز همون جایی هستی که هستی .. حالا داره بارون میاد .. فرقی نداره کدوم سمت این پنجره ! مهم اینه که تو هم صداشو بشنوی ... میشنوی ؟!

Dienstag, Mai 24, 2005

Alt+Ctrl+Delete
فکر میکنم تابستون سختی تو راهه !!
غیر منتظره رو ترجیح میدهم به اتفاق از سر اجبار مثل بوی همون عطره که همیشه حرفش بوده بی خبر و بدون برنامه یهویی جاری میشه انقدر که نمی دونی چه حرکتی مناسبه .. بی هوا ایستادن و بی اختیار از همون نفسهای با تمام وجود کشیدن یا به ظاهر بی خیال گذشتن و تا چند روز بهش فکر کردن ... من اصلا عاشق اون غیر منتظره هستم ... عاشق بی برنامگی ...
دیدی یه وقتایی چیزایی که خیلی مهم ند میگذاری جایی که دست کسی بهشون نرسه .. آنوقت خودت هم دیگه نمیتوانی پیداشون کنی... الانه منم اینطوریم .. گم شدم .

Samstag, Mai 21, 2005

میدونی دلم چی می خواد ؟!! از اون خنده ها !! نه از اون قهقه ها .. از همون خندها که تو چشاته ...
بهش میگن خوشی در لحظه !! وقتی که یهویی یه وقتایی خوب میشه اما اون دیفالت بد همیشه هست ..
صدام کن که دوباره ..
نفهمید که به فکرشم ، نفهمیده که بزرگ شدم !!

Donnerstag, Mai 19, 2005

تو که دست تکون میدی به ستاره جون میدی .... بعضی وقتا حرصم میگیره که نه میتوانم بنویسم و نه میتوانم بگم .. مثل الان که نمیتوانم بگم چی شده و چی هست و چی نیست .. انگار که خسته هستم و نیستم انگار که تنها هستم و نیستم انگار که میتوانم بگم و نمیتوانم انگار که میتوانم بخواهم و نمیتوانم انگار که میتوانم برم و نمیتوانم انگار که .. انگار ... حالا شدم اون آدمه که میدونه و نمی دونه .. یه جورایی خسته و دل زده .. فکر میکردم خیلی چیزا حالم و خوب کنه فکر میکنم خیلی چیزا هست که هنوز امتحان نکردم و حس میکنم که خوبم میکنه اما اونم شاید هست .. تازشم حس ریسک و از دست دادم که دادم .
تن به بلا داده منم
ببخش که با حقارتم حوصلتو سر میبرم ..
ببخش که ساده میشکنم
تو دستای نازک باد آخه همیشه باختن و جز تو کسی یادم نداد ...
منو اهلی نکنید !! بگذارید همون چیزی باشم که باید ..
میدونی دلم دوباره تنگ شده وسط همین بی قانونی !! زیر همین بارونای بهاری .. احمقانه است پشت همین راه دور ..
اگر آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود .. تو فسخ فسخ عزیمت جاودانه بودی ..
حس میکنم افسردگی گرفتم ..

Montag, Mai 16, 2005

از همون شبا که باز میتوانم ادعا کنم همش مال خودم بود .. یه کم درس باصدای دروغ چرا زیر بوی بارون با یک لیوان از همون شیر قهوه هایی که من هیچ وقت یاد نگرفتم درست کنم .. از همون شبا بود که مثل همیشه می خواستم تا صبح درس بخوانم اما یه کم از نیمه شب که گذشت هوس کردم تو رخت خواب دراز بکشم .. یه کم از رعد و برق بترسم و به چیز هایی که دوست دارم فکر کنم .. میبینی گاهی اوقات دلم میخواهد وحشیانه از این روزمرگی فرار کنم !! اما یه وقتایی همون روزمرگی آرومم میکنه .. میدونی !! فرار از روزمرگی خودش درگیر یک روزمرگی شدن هست .. روزمرگی فرار از روزمرگی ..
*
این روزا یه کم رنگ گرفتم !! اما نمی دونم چه رنگی !! هرچی هست غلیظه ... حالا میتوان بگم که زیاد هم خوشرنگ نیستم ...
*
دوباره از همون دوره های متوقعانه ی زندگیم هست که دوست دارم همه بهم راستش و بگن .. میشه لطفا !!
*
من اون لحظه هایی و دوست داشتم که از هیچ نگاه هراسانی هراس نداشتم ..
*
انگار دارم اینجا زندگی میکنم ..
*
قصه 13 عاشقانه نحس بود . داره برعکس میشه ها !

Sonntag, Mai 15, 2005

قیافه اش رو !
راستی یادم رفته بود بنویسم که : یادته تو زمستون دلم فال حافظ می خواست یادته تابستونش دیگه ایمانم و به حافظ از دست داده بودم ؟!! یادته یه پسر بچه تو مترو بود که من دلم نمیخواست ازش فال حافظ بگیرم !! بلاخره چهارشنبه گرفتم .. همون روز عصبانی .. همون روز متشنج .. همون روز بد .. از یه پسر بچه . وقتی خواندم و تموم شد دوباره یادم اومد که ایمانم به حافظ از دست دادم ..
دیگه این هفته میرم !! همون سفر یه روزه !! همون کوله پشتی و همون دریا !! اما قول یه هوای ابری و بهم بده !! قول؟؟؟
علفهای هرزه گرد مست بر دستهای جوانه .. بسته می پیچند .....
میدونی !! یادم میره .. یادم میره که دیروز دوست داشتم بایستم و سرت داد بزنم و امروز دوباره از نو ...
کاش میشد نوشتت !! اگه به من بود .. با دو تگ . فقط دو تا !!
وقتی بدونی يه کوه پشتته، ناخواسته محکم می ایستی ! محکم قدم بر میداری . حتا اگه يه بارم لازم نشه به اون کوه تکيه کنی...!می دونی!! برای اولين بار چيزی شکست.

Samstag, Mai 14, 2005

یاد وقتی افتادم که دستات و محکم به هم فشار میدادی .دستام و به هم گره میزنم و محکم فشار میدهم .. طوری که هیچ وقت هیچ کسی این کار و نکرده باشه .. مثل از درد به خود پیچیدنه ! شاید هم یه بغض بزرگ ..
اول تصمیم میگیرم خیابونا رو فراموش کنم بعد تمام فایلهای کامپیوترم میپره .. تمام نوشته ها .. عکسها .. آرشیو ها ..
شدم اون آدمه که داره همه چیز و از دست میده و دستاش هیچ توانی نداره برای چنگ زدن ، برای باز پس گرفتن .. شدم اون آدمه که هیچ انرژی نداره برای جنگیدن با نیرو های مخالف شدم اون آدمه که به قول آیدا : یه سوسک نیمه مرده بیشتر از اون برای برگشت به زندگی دست و پا میزنه .. حالا من موندمو وقتی که وقف شده وقتی که خواستم و خواستنم خواستنی نشد ..
میدونی ! این تفریحان آخر شبی حالم و بهتر نمیکنه .. بیشتر بغض گلوم و منبسط میکنه .. میدونی !! از روزای خوبی که میدونم چه فاجعه ای پشتشه متنفرم متنفرم متنفرم .. از آرامش پیش از طوفان .
در تنهایی با سایه ام دو نفری قدم میزنم .. نور موذیانه سایه ام را میدرد .. حالا من مانده ام و بی سایگی و آفتاب بی رحم روزهای گرم فردا ها ..
می خوام برم از اینجا .. جونم به لب رسیده
شدم یه بند باز ناشی که کوچکترین اتفاقها تعادلم و به هم میریزه به قیمت یه سقوط بزرگ ..
هیچ چیزی خوب نیست ! آنقدر که روی آئینه ی بخار گرفته نوشتم : هیچ چیز . و هیچ چیز در آئینه ی روبرویش بی نهایت تکرار شد .
اگه یه روزی معتاد بشم به خاطر چیزی که دیگران ترک اعتیاد میکنند ترک نخواهم کرد . اگه یه روزی معتاد بشم و اگر بخواهم ترک کنم برای اثبات اراده ام ترک میکنم ..

Sonntag, Mai 08, 2005

این سه نقطه های صبور که پا به پای تمام رفتن ها صبوری میکنند . دو نقطه های برای رسیدن بود و تنها نماندن و یک نقطه برای همیشه تنها .. مثل تمام شعرهای بی نقطه ای که تمرین نوشتن کردم این سه نقطه های شاید وار نه باید بودن ، باش .حالا نقطه ها زیادند آنقدر زیاد و صبور که همه با هم تنهایند این نقطه های صبور .
تو مثل خواب گل لطیف و ساده ای ....
دلم یه رودخانه ی پیدرا می خواهد که بشینم و بگریم شاید هم همه چیز و ریز ریز کنم و بریزم توش .. مگه نگفتن هر چه در آب این رود بیفته سنگ میشه .. میدونم که این یه افسانه است .. اما کاش بود ....
دلم یه مه غلیظ میخواهد یعنی توی راه که فکر میکردم اولش دلم یه بارون وحشتناک خواست با یه جاده که وسط جاده هم یه خط زرد باشه و رو همون خط زرد راه برم تازه شب هم باشه .. اما خب الان دلم میخواهد اون جاده مه باشه خط زرد هم نبود نبود .....
ممممممممممم خب ! من الانه هوس هوای شمال کردم و در دسترسه !! اگه بر آورده نشه و
یهویی دلش هوای جنوب و بخواد فاجعه هستا !
حالا دستات مونده و تنهایی من !
ممنون از اینکه به این خوبی به گند کشیدید ..
ممنون از اینکه با دلسوزی هاتون کار دستم دادید ..
ممنون از اینکه داشت یادش میرفت و نگذاشتید ..
ممنون از اینکه شما این بار بانی پس دادن تاوان همیشه سکوت من شدید ..
اگه قرار به بالا آوردنه .. فقط میگم که N سال دیگه مدیونم نشم که من خواستم اما فقط خواستن من نیست ... خواستن توانستن بود ..اما نخواستن به معنی توانستن نبود .نتوانستن به معنی نخواستن نبود .. فقط و فقط نتوانستن بود ..

Freitag, Mai 06, 2005

یه روز خوب با تمام کسایی که میتوانند خوب باشند و یه روز خوب و بسازند بابت همه چیز ممنونم . اولش یه اس ام اس میاد مثل همیشه بی دقت میخوانم و تعجب میکنم که دقیقا همون مدلی هست که من دوست دارم بعدش مات می مونم شایدم مات میشم اونهم کیش نشده .. دوباره و سه باره و چند باره از نو یخوانم اما خودشه .. نوشته ی خودمه .. خلوتم کشف شد . اما نمی خواهم اسباب کشی کنم .. نازک نارنجی دو سال و نیمه که نوشته و نوشته. اینجا یه روزایی اتوبان بود یه عالم خواننده داشت .. منم می نوشتم یه روز زیاد یه روز کم،از همون نوشته ها که از هزار تا آدم می پرسیدی هر کدوم یه برداشتی می کردند و فقط مانا همش و میدونست . اما خب حالا مهم نیست کی میاد و کی میره .. نازک نارنجی برای خودش مینویسه بدون نظرخواهی بدون کانتور بدون لینک فقط و فقط برای خودش و خودش .. حالا تو این خلوت و کشفش کردی .. حالا تو یه بعد دیگه اش و کشف کردی .. من شدم اون زه زه که لذت مثل خفاش به پشت ماشین پرتغالی چسبیدن و تجربه کرد . لطفا قول بدید آخر قصه یه قطره اشک هم برای این زه زه نریزید .. تنهای تنهای بخندید و به یاد بیارید . شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمیره .. مانا جونم ممنون !! افسانه جونم ممنون ! پژمان جونم ممنون که بازم از اون سر دنیا به یادم بودی ..هنوز شیرینی کادوی پارسالت و غافلگیر کردنت و حس میکنم ..هدیه هم که دوباره با اومدنش از همو ن خاطره های گرم تابستون و کافه بلاگ و شهر کتاب برج آرین و زنده کرد . اما خب دلگیری عصر جمعه هست برای کسایی که دوست داشتم باشند برای دامون که هر کجای دنیا هست خوش باشه برای امیر با دغدغه های زندگیش برای علی که نمیدونم کجای زندگی داره پرسه میزنه .. برای عموم که از سه سال پیش تا همیشه دیگه نمیتوانه بیاد تولدم .. برای مسعود که خیلی چیزا یادم داد و دوست ندارم سال دیگه به این اسمها اضافه بشه .......................

Donnerstag, Mai 05, 2005

تولدم مبارک ؟ تولدم مبارک ! تولدم مبارک . میدونی دختر !! دلهره داشتم. گفته بودم ..دوست داشتم آخر این همه بی خبری تولدم باشه با یه صبر تموم شده .. دندان به جگر گرفتن و بس .اما می ترسیدم که نکنه خبری نشه .. که نکنه نشه .. می ترسیدم چون دیگه هیچ تاریخی نبود که منتظرش بمونم . یدونی دختر !! امسال یهویی حس کردم که از بهار و اریبهشت و معجزه ی تولدم دور افتادم اما خب دیگه امسال خودت بودی .. به خدا که خودت امسال همون معجزه هه بودی .. بابتش یه دنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــای بزرگ ممنون . دوستت دارم یه عالم . میگه نه یکی نه دو تا .. . . . نه ده تا نه یازده تا . . . بیست و دو تا تولدت مبارک . بعد من کلی بابت این بیست و دو ذوق میکنم . آخه از خیلی پیشتر ها بیست و دو رو دوست داشتم . آخه دو تا دو هستش . تازه اینطوری تبریک گفتن تو رو هم . راستی ها !! امروز 05.05.05 بود . تازه 5 شنبه هم بود ها .

Mittwoch, Mai 04, 2005

اولش هوس یه گل میکنم .. بعد هنوز به شب نرسیده یه شاخه گل خوشگل به دستم میرسه که کلی ذوقش و میکنم و آخرش میشه یه تشکر بزرگ که بدهکار میشم به هستی .. تازشم کارخونه نرفتم !! هــــــــــــــــــــوم .. میشه پارک طالقانی و هوای محشرش سیب زمینی سرخ شده با همون سس ها که دوست داری و چیپس .. میشه یه عالمه خنده و یه عمل که دوست داری انجام بشه .. میشه یه عالمه هوای تاریک روشن و تمام اون راهایی که دوست دارم باهات باشم میشه همون تاب که روش یه عالمه خاطره دارم با تو .. اما آروم تر از همیشه .. بدون هیچ سر و صدا .. یه عالمه سکوت زیر دستای تو .. آخرش هم همش میشه یه بو از همون که خاطره اس از همون بو ها که هم رنگ داره هم شکل داره هم تاریخ داره .. ببین !! فردا شب اگه خبری نشه یعنی برای یه پروژه دراز مدت باید بیخیالش شد .. اما خب دلش تنگه ...... تفلدمه راستیا .. فرداشب .. شبشه .

Montag, Mai 02, 2005

گاهی انگار در کلیات من ریخته شده است اما در جزئیات من نیست . گاهی انگار در زئیات من جاری است اما در کلیات غایب است . گاهی من از حضور او در خودم گیج میشوم . گاهی گویی او من ام . من اویم . چند روایت معتبر- مستور حسابی خسته ام ، خسته ی روحی .. اونهم بی دلیل .. دلم مسافرت می خواهد شاید یه مسافرت از سر تنهایی .. برم ترمینال بدون مقصد بعد یکی از شهر های شمال و انتخاب کنم یه بلیط بگیرم و بشینم توی اتوبوس حسابی بیرون و ببینم برم و برم و برم بعد هم برسم به دریا یه عالمه وقت بی صدا بشینم روبرویش به هیچی هم فکر نکنم به غربش نرسیده دوباره سوار اتوبوس بشم برای برگشت تمام راه برگشت چشمام و ببندم و اجازه بدم باد از پنجره ی باز اتوبوس صورتم و خنکم کنه و به خانه رسیده انقدر خسته باشم که برم تو رختخواب .. میدونی که دوست دارم فرداش هم یه تنها بمونم تو خونه .. یه تنهایی .. یعنی امسال کی یادش مونده ؟!!

Freitag, April 29, 2005

دوباره یه جمعه ی دیگه .. خوبیه این جمعهای از کلاس شروع شده اینه که غروب و عصر دلتنگی نداره ..می توانی صبح بری کلاس و عصرش انقدر خسته باشی که بخوابی یا انقدر کار برای انجام داشته باشی که نفهمی که چقدر دلگیرند .. صبح تا ظهرم و به پای کلاس می گذرونم و بعد از ظهرم و با بچه ها و با تو و از اون جلسه ها که هیچ وقت دنبالش نبودم با تمام علامت سوالهای شب قبل ..
سکوت سکوت سکوت سکوت
می خواست بگه : بگه که از بین تمام گزینه های هست و هست و نیست و هست و نیست و نیست . هست و هست و انتخاب کن . تو انتخاب کن . خواست بگه اگه یه شب از خوبی روزم میترسیدم بخوابم که نکنه با خواب تموم بشه دستای تو بود .که تمام انتظار برای اون اس ام اس های وقت و بی وقتش و دوست داشتم که هنوزم طبق روال خواب و بیدار چشمم به اون پاکت نامه هاست .که عاشق اون گلاب دره ام و همون سنگه که قبلنا با بی تفاوتی از کنارش رد شده بودم و نمی دونستم قراره اونجا حس کنم یه آدمی داره میاد ..عاشق تر غروب شدم و خیابون سهروردی و عباس آّباد ..
می خواست بگه : وقتی کنار میزت گفت ..نه ، تنهایی تصمیم نگرفت ، تنهایی فکر تو رو کرد و حالا هم به خودش بدهکاره ..بدهکاره که بهت نگفت : چقدر خوبش کردی . بدهکاره که نگفت بد بود و خوب شد و خوبتر شدن تا همیشه میتوانه باشه ..بدهکاره که وقتی گفت باید یه اتفاقی بیوفته تا هزار تا حرف بزنه نتواست بگه و یه عالمه حرف رو یه عالمه نگفته تلنبار بشه .. نگفت نگاه توام با تحسین یعنی چی .. نگفت لذت داشتنت یعنی چی و نگفته بود که دیگه لذت ترک لذت و نمیخواهد اما داره زهر ترک لذت تو وجودش تزریق میکنه .. اگه بگه اگه یه روزی بخواهد تمامش و بالا بیاره .. حتما تو چشان نگاه نمیکنه .. حتما کنارت میشینه و مستقیم نگاه میکنه و میگه .. اینبار تو تنها تصمیم بگیر .. من برگشته از تمام دنیا .. تو تنها بگو ... اگر حتی قراره یه نه بزرگ بشنوم .. تو تنها بگو .. حتما چشمام و می بندم و حتما چشماتو آروم آروم فراموش میکنم .
.اما
بگذار به یادگار بماند که شما قشنگ روزگار من هستید ..

Donnerstag, April 28, 2005

جز چند تا آدم منحصر به فرد زندگیم که الانه جر یکی که اون یکی هم الان نیست بقیه نمیدونند که ابی گوش دادن یعنی چی .. اونا فقط میدونند .. باز هم این خیابونهای تهران کار دستم داده ، نمیدونم چرا شاید با تلفن مریم شاید به خاطر ترانه ی تو سرویس یهویی دلم خواست .. دلم خواست امروز تو ماشین یه دستی می آمد روی شونه هام یه دستی که انقدر راحتم کنه که با خیال راحت چشمام و ببندم و همه چیز و فراموش کنم .. یهویی دلم یه دست خواست .. نگفتم !! که خنده های پشت تلفنت و دوست دارم خیلی مثل همون از یکی دو تا .

آروم میگم انقدر بی صدا که صداش به گوش دلم هم نرسه !! عید امسال عید خوبی بود .. اما حیف که یهویی حالم و خوب کردی و آخرش بده بد .. دوست دارم بگم ، بگم کاش زودتر دو دو تا چهار تا میکردی ، کاش خوبم نمیکیردی که بعدش بد تر بشم . کاش من از هیچ کجای قصه سر در نمی آوردم .. کاش انقدر حس نمیکرد که هست که حالا نیست و هستش سخت تر باشه .. کاش نمی گفتی عذاب وجدان میگیری تا یه روز از همون روزا که کنار میزت بودم انقدر میگفتم و میگفتم تا بغضم بترکه تا خوب بشم تا همه چیز و گفته باشم .. کاش وقتی حالش بد بود تو اولین اسم نبودی ..حالا تمام اینا شد به کاش بزرگ که باز من بفهمم خیلی چیزای سخت و بگذرونیم !! حال باز تو آخر هفته نیستی ..

حس میکنم جدی جدی باید رفت !! هی این انگیزهه داره ترغیب میشه .. تو چشمات خواب مخمل

Mittwoch, April 27, 2005

میدونی !! من عاشق شبای کارخونه ام .. وقتی تنهای تنها میشینی توی واحد وقتی مطمئنی که دیگه کارا تموم شده ؛ کامپیوتر و خاموش میکنی و کیف کوله ی سفیدم و می اندازم روی شونه ام و یه عالمه کتاب فرصت خونده شدن نبوده و یدک میکشم هوا یه عالم تاریکه و کلی گل تو باغچه ها ی گوشه کارخونه کاشتند تنهایی سوار سویس شدن و تنها و تنها یه ماه و و یه آسمون ستاره تو آسمونه یه شب پر کار اما نسیم نیمه شب و مهتابی آسمون تمام خستگی ها رو تموم میکنه .
تو داری اهلی میشی !!
به من این بخت و ندادی تا گرفتار تو باشم انقدر از تو بمیرم تا تو دنیای تو جا شم ..
شد 2 سال .. یعنی داره میشه 2 سال .
یعنی تو هم دلت برای چیزایی که دل من تنگ میشه . تنگ شده ؟!!

Samstag, April 23, 2005

بلاخره سر و کله ی اردیبهشت هم پیدا شد با اینکه به نظرم یه کم آمدنش زود بود .. امسال بهارش هم بی حس و حال بود ببینیم اردیبهشتش چه میکنه .. راستی !! باید منتظر معجزه ی تولد بود . یواش یواش داره از این زبون جدید خوشم میاد !! دنیای خنده داری داره !! یه جوری میگه که انگار با دست و پا داره پس میزنه ..اما با یه کم فکر کردن میفهمم که با دست پس میزنه با پا پیش میکشه .حالا هم مطمئنم که داره با دست و پا پیش میکشه .. دلم کافه بلاگ می خواهد .. یا یکدونه از اون پارک رفتنهای بی برنامه !! (عجیب دلم پارک ساعی میخواهد که بشینم پشت یکی از اون میزهای شطرنجش ..) راستی نزدیکه 2 ساله و چه کسی هست که باور کنه ؟پارسالش که پارسال بود یادش رفت . بهتره رو امسال اصلا حساب نکنم .. به جز عزیمت نا به هنگام گریزی نبود چنین انگاشته بودم آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود . شاملو . دوسترش میدارد .. گریه ی ابرا دروغه قصه ی چشات دروغه

Dienstag, April 19, 2005

کیستی که من این گونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ میکنم ؟ آهان !! تو قصه ی اون صندلی روشن "چند روایت معتبر " از مستور و شنیدی ؟ نه نشنیدی اما من قبل از این قصه روشنی دیده بودم حتی خاموش شدنش و اما هیچ وقت نتوانستم بگم فقط و فقط میدونستم چی هست !! الانشم تو میدونی چیه اما نمیتوانی بگی !! نمی نشینم کنارت و بهت بگم غصه نخور .. آخه خودم از این حرف حالم به هم میخوره .پافشاری میکنم که نهار بخوری اما وقتی خودم و جات میبینم میلم به غذا به هیچ چیز و هیچ چیز نمیره .. دوست دارم بهت بگم گریه کن رو همون پاهایی که گاهی دوست داری سرتو بگذار روش .. دوست دارم بگم گریه کن همیشه و هر کجا که هست اما نگذار که چشات تو سکوتشون گریه کنند .. من پر از وسوسه های رفتنم رفتن و رسیدن و تازه شدن !! حالا رفتن که نه اما خب از اون رفتن ها که یه چیزی دیگه سر جاش نیست !!رسیدنش هم از همون رسیدنهایی که تو کتاباس..معلومه دیگه اولشم تا یه عالمه تاش تازه شدنه دیگه .. فقط یادش باشه قول بده همیشه اولش باشه .. پس بریم به دریا برسیم آیا ؟(بعد مامان میگه بیا شام !! میگم : بریم )

Montag, April 18, 2005

بارون به صرف قدم زدن و کتاب خریدن و خستگی و آویزونی و از اون پاکت نامه های دوست داشتنی !! قبول نیست آقا !!منی که یه عمر اوهوم گفتن هام لنگه نداشت حالا عاشق اوهوم گفتناش شدم . و باران را که اگر میبارد بر چتر آبی تو .. هه هه !! مطمئنم امسال هیچ کدوم از دوستای خارج از کارخونه به یاد تولدم نخواهد بودند حالا اگه اون غول بی شاخ و دم بیاد و رئیسم بشه !! حتما کلی بابت این پارتیه بچه جونی خوش میگذره ..

Sonntag, April 10, 2005

چقدر خوبه که هستی اگه حتی بده بد !!
دارم کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم و سه باره میخوانم ..با اینکه الان اصلا وقتش نیست .
منم از این اوضاع خسته ام . از این وضع که کوچکترین اشتباه تو یعنی بی خیالی من .اینکه با کوچترین مشکل تو رو از ذهنم دور میکنم و انگار که میخواهم نباشی و تو دوباره ساکت انقدر میای وانقدر به تمام بد اخلاقی و بی جوابی ها نگاه نمیکنی و انقدر خوبی میکنی که همه چیز یادم میره آخرش که جدا میشیم سر همون کوچه ی همیشگی تو تاریکی کوچه حس میکنم که یواشکی ته دلم دوستت دارم . خنده ام میگیره از اینکه وقتی بهت میگم : دیگه دوستت ندارم . میخندی و میگی : جای امیده که داشتی . و من هیچ وقت فرصت نکردم که یواشکی حرف یواشکی دلمو و بگم .. نمیخواهم مثل اون سیزده عاشقانه ی نحس بشه ..
این دماسنج هنوز دماسنج وار در گردشه ..
اگه اولش به فکر آخرش نباشی , آخرش به فکر اولش می افتی !!

Freitag, April 08, 2005

تو فقط حادثه ای خجسته ای ..
چشمم و برای چشمهام نگه داره ..
خیلی شبه که عاشق اون پاکت نامه های آخر شبی شدم و نامه رسونش که لرزشهای مانیتور هست ..

Dienstag, April 05, 2005

دستهای عادت یخ بسته ی آفتابگردانم
می چرخد به خورشید انگشتانش
با شوخی سر انگشتان مهربانش
آب میشود تا امنای صلاه ظهر تابستان
عطر تو عطر تمام جنگلهای پر یاسه ...
.تمام عطرشو بلعید ..
می پیچم دور خودم تا گرم بشم و از شر سرما راحت بشم
اما یه چیز دیگه اس که داره گرم میشه ... بعد گرم میشم
با یه بوئی
میگم : گشنمه .
میگه : یه چیزی بخرم بخوری ؟
میگم : نه !
میرسم یکی از اون مغازه هایی که دوست دارم .
میگه : بریم ؟
میگم :نه
میگه : مگه گشنه ات نبود ؟
میگم : غصه خورد سیر د . غصه ی اینکه هیچی نخورد و خورد و سیر شد .

Sonntag, April 03, 2005

یعنی اینکه خیلی جدی دیگه تو رو باید مثل ماه رو قله ها نگاه کرد آیا ؟
دروغ اول آوریل و 13 فروردین تو منو گرفت و نحسی شب سیزده تو رو !!
حتی اگه بدونم انقدر نزدیکی بعد از این همه روز وقتی عصبانیم از دستت یعنی حتی نمیخواهم که ببینمت !! این یعنی من عوض شدما .
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه ..
اولین عیدی امسالمه!! میدونستم توش یه چیزی نوشته اما پیداش نمیشد که نمیشد .
. آخرشم اون آخرا پیدا کردم .
میدونم !! نه ، یعنی تازه فهمیدم که لزومی نداره همه چیز همون اول باشه ..
میگم چرا فقط و فقط سال نو مبارک ؟خب مگه روز نو نداریم ؟ چرا هر روز نمیگیم روز نو مبارک ؟
خدا جون ، همین هوا خوبه . از همین بده . نوش چنده ؟

Samstag, April 02, 2005

امان از دست تو !! یهویی یه وقتایی یه جاهایی یه کارهایی میکنی که من دردناک عاجز می مونم از اینکه ، آخه یعنی چی !! حالا باید ذوق کنم که اسمم رفته ته همه ی اسمها و یه با تشکر هم سر درش نوشته شده !! بعدش هم قربون صدقه ی از سر ذوق !!
مجنون بوی لیلیم..
نمیدونم روم زیاده یا جراتم که رفتم سراغ ای عاشقان عصار . بد ترین حالت گذشته اینه ازش فرار کنی ..بعضی گذشته ها خوبه یعنی هر وقت یادت بیاد خوشایند هست و شیرین بعضی از گذشته ها
هست که خوب نبوده اما یادآوریش سخت نیست . سخت بوده اما سخت دیده نمیشه .بعضی گذشته هام هست که شاید تو گذشته خوب بوده اما حالش سخته انقدر که نخواهی یادش بیوفتی.
نمیخواهم یادش بیافتم ، چون هزینه اش بالا بود ..ولخرجی کردم تاوانشم دادم . دارم هنوز هم تاوان پس میدهم .. خیلی چیزا .
یاد اون جمله ی توی هفت پرده افتادم که آدما به صف ایستادند و هر کسی محکم میزنه تو صورت کنار دستیش فقط باید زرنگ باشی که وقتی خواستند بزنند تو صورتت جاخالی بدی ...

Donnerstag, März 31, 2005

نرده های خانه ات تو را از کوچه ها جدا میسازد .
من دیگر در زیر باران تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشسته ام که بیایی .
من دیگر نخواهم گفت : هلیا ! گریز ، اصل زندگی ست .
گریز از هر آنچه که اجبار را توجیه میکند .
بیا بگریزیم .
بار دیگر ، شهری که دوست میداشتم
نادر ابراهیمی
ناخواسته انقدر خوبم که برای خودم قابل باور نیست .. کجا باورش میشد کسی که یه مدت میشناخت کسی که هر روز میدیدش کسی که اصلا فکرش و هم نمیکرد ناخواسته اینطوری حالش و خوب کنه .. کجا باورش میشد همون آدمی که یک روز می ترسید بهش سلام کنه همون آدمی که تا می دیدش انگار که بدترین عذابها بهش نازل میشد حالا کنارش تو سکوت ساعتها قدم بزنه و بعدش حس خوش آیند یه حال خوب و ندانسته بهش ببخشه .. کجا باورش میشد همه چیز از یه عالمه حسهای متقابل شروع بشه از اینکه مدام ازش بپرسه : تو باورت میشد یه روز ... بعد هم جواب بده باورم نمیشد که یه روز ... کجا باورش میشد که یه روز قاطی یه عالمه نقشه و کار و اضافه کاری خواست بهش بفهمونه زندگی برای همه آدما سخته خواست دستاشو بگیره که بلندش کنه اما دستاش تو دستش جا موند ..کجا باورش میشد که تو کوه یهویی چشماشو و باز کنه و تو اون همه باد و سرما دستاشو و بگیره و بگه تو خواب دیدم از یه بلندی میافتم .. حالا انقدر خوبه که میترسه بخوابه انگار داره به یه حس خوب و چنگ میزنه تا تمو نشه .وقتی میگه چشام میسوزه وقتی میگم بخواب باید استراحت کنی .. وقتی میگه تو چی فقط میگم نمیخواهم حس خوب امشب و با خواب تموم کنم .. نمیخواهم . نمیخواهم.نمیخواهم .
میدونی دختر !! دلم نیومد ننویسم که نوشته بودی وقت غمها با هم بودیم نه شادی ها .. اما میدونی ؟ دلم میخواست که امشب سر بگذارم رو همون دو تا پا که یه روزی روشون یه عالمه باریدم .. من هنوزم اون دو تا دست برام یه چیز دیگه اس .. درسته دنیاهامون فرق کرده درسته هنوزه که هنوزه بابت تمام چیزایی که تو از بهمن ماه پارسال میدونستی و یه عالمه دیر گفتی دلگیرم . اما هنوز دوستت دارم و یه عالم دلم تنگه .. تا حالا این همه بی خبر نبودیم !! از سب تولد تو تا نمیدونم کی ...
شاخه ی تکیده گل ارکیده ...

Mittwoch, März 30, 2005

دلم لک زده بود برای یکی از همون پیاده روی ها از همونا که یه عالم راه برم و وقتی عرض خیابون و طی میکنم و برمیگردم دست تکون بدم و لبخند بزنم و با سر از همون دور بابت همه چیز تشکر کنم حس کنم چقدر کفشم پام و اذیت میکرده و تا الان حس نکرده بودم بعد حس کنم انقدر پام اذیت میکنه که حتی چند قدم تا خونه رفتن هم سخته .. بعد بشمرم که چقدر راه آمدم ..
قرار شد یه راز بمونه !! یه راز تا یه روزی که یه کسی فهمید .. اون روز ، یعنی همون روز بگیم همین امروز ، همین الانه .
من حالم خیلی خوبه خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی .
میدونی !! یکی از اون خیابونهای دوست داشتنی و از قلم انداختم یکیشونو !!
شیشه ای که برای فهمیدن خودش ، باید بشکندو سنگی که میفهماند ولی نمیفهمد .
دلم آکواریوم خواست ..با یه عالمه دلقک ماهی که دسته جمعی حرکت میکنند تهش هم یه عالمه مرجان و خزه های خوشگل تا شبا بشینم به تماشا ..
دلم رنگ آبی میخواهد .. یه تصویر آبی که جلوی چشام باشه بعد هی چشمام و ببندم و باز کنم روبروش .فکر کنم روحم آّبی خونش کم شده !! تازه دلم دربند هم میخواهد ..
دلم رنگ آبی میخواهد .. یه تصویر آبی که جلوی چشام باشه بعد هی چشمام و ببندم و باز کنم روبروش .فکر کنم روحم آّبی خونش کم شده !! تازه دلم دربند هم میخواهد ..

Montag, März 28, 2005

از "کلید حل مسئه " سر میخورم به غروب با همون کاشی های دوست داشتنی .. از همون غروبهایی که همیشه هست اما همیشه یکبار اتفاق می افته .. بعدش هم خودم و یه لیوان مهمون میکنم از همون سفیدهای خوشگل با عکسهای کارتونی .. بعدش هم پیاده روی تنهایی و کریمخان به صرف کتابهای نشر چشمه . از همون روزا که میتوانی ادعا کنی تمامش مال خودت بوده .. اونطور که دوست داشتنی .. از همون روزا که اگه تکرار نشه آدم خودش و تو خیلی چیزا گم میکنه .. اما از دیشب انگار که همه چیز مال خودم بوده که مال خودم باشه ..
نفس میکشید تا زنده بمونه !!
میگن نیمه ی خالیه لیوان / نیمه پر لیوان ..می پرسن : نیمه ی پر و میبینی یا نیمه خالی ؟وقتی هم بگی نیمه ی خالی ، کلی منفی باف به حساب میای .. اما من همیشه نیمه خالی لیوان و میبینم تا به نیمه پر برسم .. نیمه خالی تا نیمه پر یه صعوده اما نیمه پر تا نیمه خالی فقط و فقط عقب نشینیه .
دوست دارم قایق سواری و ولی جز تو از هیچ کسی دریا نمیخوام

Sonntag, März 27, 2005

من از طرز نگاه تو سراغ بوسه میگیرم ..
از بار سفر بستن بدم میاد .. از برگشتن بیشتر از رفتن .. از وقتی که یکی بگه میخواهد بار سفر و ببنده .. از اینکه بره یه جای دور حتی اگه زیادی نزدیک هم نباشه .. میدونی بغضم میگیره از اینکه شاید دیگه هیچ فرصتی برای دوباره دیدن نباشه .. من میترسم
بگذار رنگ لبای تو بشه آغاز خوشرنگی
همیشه یه چیزایی دستم اومده که ناب بوده و تک .. از همونایی که هر کسی می دید انگشت تعجب در دهان تحیر میبرد .. اما هیچ وقت جرات نکردم وقتی تموم شد بگم که میتوانه ناب هم پوچ باشه
برای اولین بوسه دلم ترسیده پنهونی تو برق بوست و رو کن بکش ما رو به آسانی

Samstag, März 26, 2005

عادت کردیم که قصه ها رو با یکی بود و یکی نبود شروع کنیم .. اما همیشه اول قصه ها اینطور نیست . اول قصه همه هستند و جای هیچ کسی هم کم نیست . انگار که دنیا همین قدر کافیه یه دنیای خوشبخت تو Scale یه عالم کوچیک تر از دنیای برزگ آدما . که همین دنیای کوچیکمون برای خوشبخت بودن کافیه .. اما هیچ کجای دنیا هیچ قصه روال آروم یه خوشبختی و ننوشته همیشه یه خوشبختی هست که به نکبت کشیده میشه یا یه عالمه بدبختی و سیاهی هست که آخرش خوب و سفید میشه .. قصه ها ما هم از نوع اول بود که به نکبت کشیده شد آخه هیچ کجای دنیا نوشته نشده بود همیشه دریا آرومه که هیج کسی ندیده بود پشت غروب خورشید یه شب تاره .. که هیچ کجا به هیچ کسی نگفته شد که آدما میتوانند خوب باشه که باشند .. بعد از این قصه ،ما هر کدوم برای خودمون یه قصه ی جدید شروع کردیم حالا دنیا هامون فرق کرده اما هنوز این انرژی بد تو دنیا جریان داره و شاید این تلخ ترین قصه ای باشه که بشه نوشت که همه چیز از اول بد بوده و هست و خواهد بود که شاید همه بد نباشیم اما بدی باشیم ..
یه وقتایی که انتهای عجز میشم .. فقط میگم :"خب من الانه باید چی کار کنم ؟" بعد اصولا یه جوابی میشنوم که بهش عمل نمیکنم اما خودش کلی ترغیب کننده اس .
از گوشه ی آسمون پرتاب شده و چوب ستاره دارش هم به دستشه و میخواهد معجزه کنه . یه وقتایی هم تعریفامون قاطی میشه و انگاری که من از اون بالا برایش افتادم اما اصل قضیه اینه که اون افتاده باشه که اون معجزه کنه .. بعد میبینم یه عالمه ازم عقبه یه عالمه جا مونده . وقتی که نمیتوانم معجزه کنم میگم : آخه تو که میخواهی بزرگم کنی باید ازم جلوتر باشی .. میگه : اون میشه کشیدن ، من میخواهم هلت بدهم .میگم : پس من باید بکشمت ؟بعد میگه : میترسم ، از تو که شاید انقدر هلم بدی که پرت بشم ..حالا هر دو موندیم بین یه عالمه کشیدن و هل دادن .
دیدی یه آدمهایی هستند که برایت خنثی هستند اما تو براشون یه عالمه هزینه ی روحی میکنی و آخرش میفهمی که هیچ بود .. !!دارم از این ولخرجی هام کم میکنم .

Freitag, März 25, 2005

ببین !! یه حس خوبیه که دیگه URL اینجا اون آدرس تابلو نیست که با اولین Search زندگی نامه ام رو بشه .. حالا تنها و یواشکی میتوانم غصه بخورم برای تموم شدن این تعطیلات و تمام اتفاقهای جدیدی که در انتظارمه ..
راستی تو میدونی که میدونی گفتن اول حرفا تکه کلامم شده !!
میدونی !! دقیقا شدی مثل کارم .. من ازش راضی هستم هر چقدر سخت و زیاد هست اما دیدی آدمی باشه که از کارش راضی باشه ؟ واسه همین منم با کلی بدجنسی غرغر میکنم اما کارم و دوست دارم .. تو هم همین طوری !!
میدونی !! دیگه آهای خوشگل عاشق و سفیر و این چیزا هم حالم و خوب نمیکنه که نمیکنه بعد یواشکی میگم : "علی السویه " بعد یه کاری میکنی که ذوق کنم و بعدش میگی چطور بود و میگم : ای .. اخم میکنی که نگم "ای " که نگم "علی السویه" .. بعد من تو دلم که نه بلند بلند به تو که همیشه نیستی از همون قولهای الکی میدهم که نگم "علی السویه ، ای "
پسرم چگونه میتوانم یاریت دهم تا ببینی ؟اگر لازم باشد حتی شانه هایم را در اختیارت خواهم گذاشت ، تا بر آنها بایستی .حالا بسیار فراتر از من خواهی دید ،حالا به جای هر دو خواهی دید ،اما به من میگوئی در آن دور دستها چه میبینی ؟ اندرزهای کوچک زندگی جکسون براون

Donnerstag, März 24, 2005

فکر کنم دوباره دارم عاشق این صفحه سفید با اون نوار نارنجی رنگ بالا ش میشم !
رو بلندی می ایستم یکبار هم نه ، دو بار . انقدر نزدیک پشت سرم میایسته که گرمای وجودش و حس میکنم . میترسم و فاصله میگیرم . بعد تمام شهر روبرومه آفتاب هم بالای سر . روز دوم سال هست و هیچ کسی نیست.. روز چهارم دوباره می ایستم اینبار کنارمه و او دوره دور ما روی بلندترین جای شهر و او سقوط میبیند .. باز هم میترسم .. هوا برفی میشه و سردم میشه .. میایستم روبروی هشتاد و سه ی رفته .. سال نه بد سال نه باد شاید روزهای دراز و استقامتهای زیاد شده .. نه سال سخت و شاید سال ساخته شدن .. حالا باز این منم دختری نه تنها دختری که به خودش قول داده همونطور که نگذاشت پارسال چیزی سالش و خراب کنه امسال خیلی چیزا رو بسازه ..

Freitag, März 18, 2005

اینجا مینوشتم و انگاری که نمینوشتم دلم برای نازک نارنجی تنگیده بود یه عالم . بلاخره دغدغه ی کار تموم شد و نشستم تو خونه و یادم افتاد خیلی چیزا داشتم که فرصت نداشتم بهشون برسم که اصلا یادم رفته بودشون حالا دوباره میخواهم همه چیز و موازی کنم ..