Dienstag, August 01, 2006

این روزای خاکستری ، هر چند که خاکستری باشند اما از بی رنگی بهتره ...
دوست داشتم غافلگیر بشم ..
به حس ششم شک کرم ، آخه حس نبود یه جورایی اطمینان بود .. بعدشم شد که نشد ..آخرشم اینکه حسه درست حس کرده بود .. فقط تنبل شده ...اوهــــــــــــــوم بچه جون ، گاهی فکر انجام بعضی کارا به اندازه انجامش می ارزه .. حتی اگه فراموش بشه ...
برآیند حرفام با مانا میشه اینکه میگم : با بعضی چیزا نمیشه جنگید باید پذیرفت ، باهاشون کنار اومد و برای اینکه لج زندگی و در آورد باهاشون حال کرد . مانا میگه : آروم باش فردا روز بدتریه !!
Ich kann mich so schwer entscheiden.
خواهر بزرگه ، میخواستم شمار معکوس راه بیاندازم که یادم رفت . امروز ازم میپرسند چه حالی داری ؟ ! هیچی نمیگم ، آخه هنوز نتوانستم بهش فکر کنم و دچار ذوق مرگی بشم ...
یه روزی ازت خیلی تشکر میکنم ، یه روزی ازت خیلی تشکر میکنند . فکر کنم این حضور ، داره رنگ خیلی چیزا رو عوض میکنه ..
یاد 02 جاده بانکوک مورچه و مورچه خوار افتادم ....
یه طلوع رنگ تن تو ، جنس ابریشم آغوش ....

Keine Kommentare: