نمیدونم هوا زیادی سرده یا من ضعیف شدم . هنوز نه برفی بیاید و نه بارونی ببارد من حسابی لباس میپوشم و باز هم سرد است شاید تاثیر عمل باشه یااینکه شنیدم هر چندسال یکبار آدم سرمایی گرمایی میشود. فردا شب آنا میره و من از همین حالا دلم گرفته.. دلم برای جا تعیین کردنش /برای شعرخواندنش/برای گومیله خواستنش/برای تکرار جمله هایش و.... تنگ میشه.اما برای برگشتن به روزمرگی هم تنگ شده. برای کلاسهای پشت سر هم ..برای شلوغی های قدیمی خودمون تنگ شده. باید دوباره برنامه بچینم باید حسابی ویولن تمرین کنم که پربار پیش استاد جدید برم.. اول دی ثبت نام فرانسه است و آخر دی تا اوایل بهمن امتحان دارم..دوست دارم انقدر درگیر باشم که فکر نکنم که مدام پیش برم و پیش ببرم ..باید دوباره به"پاور آف مایند " برسم. ضعیف شدم خیلی سردمه.
Donnerstag, Dezember 10, 2009
Montag, November 23, 2009
Sonntag, November 15, 2009
Samstag, Oktober 17, 2009
کافیست که اتفاق خوبی بیافتد بعد هی پشت سر هم میافتیم تو لوپ اتفاقات خوب ، اصلا نمیدونم سرش کجا بود و از کجا شروع شد اما حواسم هست که هنوز ادامه دارند ، پشت سر هم بی وقفه ... آخرین مرحله تکمیل پرونده تمام شد و از این جا به بعد در انتظاریم ، راد شروع به پیانو زدن کرده و من هم گاهی ناخنک میزنم ، همین یکی دور روز دیگه چسبهای روی بینی ام را میکنم ، تولد راد نزدیک هست و داریم مقدمات یه سفر رو برای سال نو میچینیم ماه دیگه هم قرار هست بریم فرودگاه به استقبال آنا کوچولو که دست شکوه را گرفته وخودش راه میره ، خطهای روی ویلونم کنده شده با اینکه گاهی صدای خوبی ندارد و سیم" لا " کمافی السابق خراب است اما همین هم یعنی یه عالمه پیشرفت ، دارم بیشتر از درسهایم میخوانم و یه چیز هست که مدام به من میگه که روزهای بهتری در راه است... مطمئنم.
Dienstag, September 22, 2009
- گاه اوقات ، توی ماشین که ساکتیم یا حتی وقتهایی که تنها توی خونه هستم فکر میکنم
به خودمون به کارهایی که کردیم به کارهایی که کردی به کارهایی که کردم و نکردم ، به
برنامه هایی که تک تکشون رو تصمیم میگیری و میگی انجام میشوند و به چیزهایی که
داریم و هیچ وقت به راحتی به داشتنشون فکر نمیکردیم ، همین ها که جمع میشوند کنار
هم بی اختیار بی اینکه آمادگی اش را داشته باشی تشکر میکنم ، بابت تمام فرصتها یه
دنیا ممنون.
Freitag, September 11, 2009
قبل تر ها وقتی که قرار بود که یه کاری انجام بدم که از انجامش می ترسیدم ،مدام تکرار میکردم که "من اولین آدمی نیستم که دارم انجام میدم" بعدش ترسم و دفع میکردم به همین راحتی ... حالا هی با خودم تکرار میکنم که من اولین آدم نیستم اما این ترس لعنتی همراهمه ... دوست دارم زودتر تمام بشه که بیام و بنویسم احمقانه میترسیدم ..
Dienstag, September 08, 2009
هی دوست دارم بنویسم چیزهایی که باید ،
اما هی دچار تناقض میشم .. هی آره و نه میکنم و نمینویسم و بعدتر ها هم پیشیمون.
شهریور متفاوتی بود .. همین روزهای اولش بود که بساطمان را ریختیم توی ماشین و چند
نفری شدیم ... از کنار ارس رد شدیم و زدیم بیرون .. متفاوت از همه ی مسافرت ها ..
چند روزی حسابی خوش گذراندیم و خوردیم و نوشیدیم و خندیدیم و رقصیدیم و قدم زدیم و
اندک دیدنی هایی دیدیم ...حالا هم چند روزی تعطیلم هر روز یه گوشه از خونه را تکان
میدم .. با دوستام حرف میزنم .. با تامی بازی میکنم .. ویولن میزنم و دنبال دکتر
خوب میگردم ... نقشه ها توی ذهنم میکشم ...
Freitag, August 14, 2009
Sonntag, Juli 26, 2009
Samstag, Juli 25, 2009
Sonntag, Juli 19, 2009
دوست داشتم امروز که از کلاس برمیگشتم ، چمدانمون رو که مثلا شب پیش جمع کرده بودم و می گذاشتیم پشت ماشین و دوتایی مسافرت میکردیم .. یه جایی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک چند ساعتی توی راه بودیم توی ماشین توی راه میوه و آب نباتهای توت فرنگی می خوردیم و با هم حرف میزدیم .. مثلا حتما دیشب چندتایی هم سی دی جدید آماده کرده بودم برای راه یک دست لباس برای آنجا و لباس راحتی برای توی هتل ، و جایی میون راه هم چای می خوردیم و نزدیک های شب می رسیدیم هتل ، وسایل را می گذاشتیم توی هتل و لباسهایمان را عوض میکردیم و میرفتیم قدم میزدیم و شام میخوردیم ، دوشنبه عصر برمیگشتیم ، خسته میرسیدیم خونه و وسایل رو میچیدیم کنار در ورودی تا من سه شنبه هر چیزی رو بگذارم سر جایش .
Freitag, Juli 17, 2009
Donnerstag, Juli 09, 2009
Prison Break مي بينيم ، می خوریم و تا لنگ ظهر می خوابیم ، بیرون هم می رویم گاهی . تا وقتی که روحین بود از این تعطیلات خبری نبود ، همه ی امتحانات و کلاسها برگزار میشد ، حالا که روحین نیست 5 روز هست که خانه ایم ، درس نداریم ، استرس امتحان نداریم ، راد هم اروم هست ...عصرها می رویم بیرون ... ویولنم هم هنوز مشکل دارد ، گاهی هم ویولن میزنم اما صدا ندارد .. گوشخراش شده...توی این خونه هنوز عادت نکرده ام که بروم توی یک اتاق دیگه بشینم و کارهایم را انجام بدم .. راستی فردا شاید مراسم جالبی داشته باشیم بعدا مینویسم .
Sonntag, Mai 31, 2009
Montag, Mai 11, 2009
خونه قبلی ما انقدر کوچک
بود که فقط جای یک تخت دو نفره داشتیم و یه نیم ست چهار نفره نارنجی که چیده بودیم
کنار تخت و یک کتابخانه و بقیه ی کتاب ها و یک عالمه وسایل زیر تخت جاسازی شده بود
، برای ما دو نفر همین جا کافی بود راد روی تخت مینشست و من هم روی زمین پای تخت و
به کارهایمان میرسیدیم ، یا اینکه شبها روی تخت با لپ تاپ راد فیلم میدیدم . راستی
یه آشپزخانه کوچک هم داشتیم که همیشه شام و نهار و صبحانه مان را روی اپن می خوردیم
و همیشه و هر جای خانه که بودیم جلوی چشم هم بودیم .. نه اتاق خوابی بود و نه هال و
پذیرایی و نه دری و دیواری که قسمتی از خونه رو جدا کنه (البته به جز دستشویی و
حمام !) ، همه اش یک اتاق کوچک بود .. که ما هم از داشتنش راضی بودیم ، توی همین
خانه بیست متری ما یک عالمه روزهای طلایی داشتیم ، خانه خریدیم ، ماشین خریدیم و
مسافرت خوب رفتیم و کارهای عجیب غریب کردیم و دنیایی خوش گذروندیم ،روزهای آخر توی
همین خانه کوچک هر چند که لحظه شماری میکردم تا زودتر برویم دلگیر بودم ، می ترسیدم
.. دوست نداشتم بزرگ شدن خونه فضای زندگی مون رو عوض کنه ، من نزدیکی فیزیکی خانه
رو دوست داشتم ، انقدر نزدیک که وقتی شام درست میکردم یا ظرف میشستم .. راد همین
روبرویم بود به همین نزدیکی .حالا خانه نو كردیم ، یک عالمه جا داریم ، وسایلمون را
پهن میکنیم تک تکشان جای نفس کشیدن دارند .. ما هم همینطور .. دیشب که خسته بودم و
میخواستم بخوابم و همچین دلگیرانه بود که من توی اتاق بخوابم و راد بیرون از اتاق
فیلم ببینه.. تا دید وسایلم و جمع میکنم که بخوابم با لپتاپش آمد روی تخت .. انگار
که عادت نداشته باشیم از چشمهای هم دور بمانیم .. اصلا فرقی نمیکند که توی یک خانه
ایم .. باید باز هم نزدیک باشیم خیلی.
و دوست دارم همیشه همینطوری باشند .. همین طور که هستند ....
Dienstag, Mai 05, 2009
Mittwoch, April 29, 2009
از بس که سردم شده لباسهای ضخیم پوشیدم . شلوار سفید نایک که عیدی روزهای دوستی من و راد بود با یکی از تی شرت های سفید راد که تا به حال نپوشیده .. از بس که سفید شدم احساس دوران نقاهت را دارم ...فردا هم امتحان دارم ، دوشنبه هم دوباره دارم ... این باران هم غمگینم میکند.. اصلا دوست دارم این چند روز زودتر تمام بشه که زودتر بساطمون را جمع کنیم و برویم خانه جدید.. هر چند که خرید کردن هیجان انگیز هست اما من دوست دارم زودتر گشتن و انتخاب کردن تمام شود و زودتر هم خرداد بیاد.. مهمان داریم .. قرار است یک عالم خوش بگذرونیم و خوش باشیم .....
Mittwoch, April 22, 2009
Samstag, April 18, 2009
Sonntag, April 12, 2009
Mittwoch, April 08, 2009
مداوم با هم بودن از چیزی کم نمیکند هنوز هم با همان بکارت هستند . هنوز هم فرقی نداره که شب و روز هستیم ، با هم بیدار میشیم (به زور بیدارم میکنی!).. با هم صبحانه می خوریم . با هم درس میخوانیم ، با هم چت میکنیم با هم میخوابیم و حتی با هم روزمرگی میکنیم ، هنوز هم همه چیز مثل اول سرجای خودش هست هنوز هم من ذوق با هم بودن ، با هم قدم زدن ، دست هم را گرفتن ، حرف زدن را دارم . اصلا شاید همین تازه مونده ها هست که منو متناقض میکنه .. اما من از همین طوری ماندنشون عجیب لذت میبرم . همینه که وقتی خودم رو جای اون میگذارم غمگین میشم .. من مرد کندن نبودم. اصلا تمام آرامشهای سال گذشته حالم را خوب میکند .. اصلا یادم نمیاد که چطوری شد و چه کردند و نکردند ... اصلا حتی یادآوریشان را هم دوست ندارم .. اما بی دغدغه بودن همه روزهایی که گذشتند را دوست دارم .. برای همین هم هست که خوشحالم که بلدی تصمیم های بزرگ بگیریم و کارهای بزرگ انجام بدی .. اینکه بلدیم مستقل باشیم .
Dienstag, April 07, 2009
Sonntag, März 29, 2009
Donnerstag, März 26, 2009
Then the letters from my childhood friend
began to arrive more frequently -- and I was envious of the stamps from so many
different places. He seemed to know everything; he had sprouted wings, and now
he roamed the world. Meanwhile, I was simply trying to put down roots.
By the river Piedra I sat down and wept
Montag, März 23, 2009
هی مینویسم که سال 87 سال خوبی بود و بعد هم وارد جزئیات میشم ، اما دوباره بی خیال پست کردنش میشم ، اما از طرفی هم دوست دارم که باشند. ما کارهای بزرگی انجام دادیم ، خیلی چیزا رو شروع کردیم که هنوز تموم نشدند و خیلی چیزا به دست آوردیم که آسون نبودند اما بلاخره پشت سر گذاشتیمشون امیدوارم که سال 87 فقط نقطه عطف همه ی سالهایی که پشت سر گذاشتیم نباشه و یه شروع خوبی باشه برای همه سالهایی که در پیش داریم .
Dienstag, März 17, 2009
- بدهکارم .
- فقط کافیه که فکر کنی که "بهتر از این نمیشه " بعد یه فیل گنده فرود میاد جلوی
پات که نمیتوانی هضمش کنی.
- وقتی شروع میکنه به کار کردن دیگه هیچ کسی یادش نمیاد که برای اینجوری چرخیدن یه
عالمه از شیارهاش شکسته ، هیچ کسی نمیبینه که ترک داره ، همه فقط میبینند که کار
میکنه .
- هنوز سایت رو آپ دیت نکردند و من هنوز دارن کنترل + اف پنج میزنم.
- همین دیروز بود که به ترتیب توی دفتر یادداشتم نوشتم و کنار مهمتر ها تیک زدم.
- همین بعد از برگشتن بود که چندباری توی نت پد تایپ کردم اما پابلیش نکردم و پرید.
Dienstag, März 10, 2009
ما برگشتیم ، دقیقا وقتی که دیگه از سفر اشباع شده بودیم ، وقتی که دلمون برای خونه کوچولومون ، تخت خواب و وسایل خودمون تنگ شده بود، وقتی که دوست داشتیم که دوباره روزمرگی کنیم و از همه تازگی های هر روزه سیر شده بودیم از خرید از تفریح ، حسابی با هم راه رفتیم و خرید کردیم و دیدنی های جدید دیدیم ، حالا هم خیلی خوبم ، تازه دیروز یک ساله شدیم ، یک ساله با هم بودن ، قرار شد که حلقه های سال گذشته را بایگانی کنیم و حلقه های جدید دستمان کنیم ، قرار شد که هر سال همین کار را کنیم ، یک عالمه کار دارم که باید انجام بدم .. سفرنامه هم می نویسم به زودی
Mittwoch, Februar 25, 2009
همه وسایل رو جمع کردم و
سعی کردم خانه مرتب باشه ، یخچال را هم خالی کردم و وسیله هایی را که تا لحظه ی آخر
احتیاج داریم رو چیدم روی مبل نارنجی حتی شلواری که قرار هست توی راه بپوشم هم
گذاشتم کنارشان که یادم نرود ! ملیکا(لاکپشت) را هم دیروز رادی شست انگار یواش یواش
داره از خوب زمستونی بیدار میشه ، ویولنم رو هم جمع کردم و گذاشتم روی تخت کار
زیادی باقی نمونده فقط اطو کردن و لاک زدن و همین جور چیزها که همیشه هستند برای دم
رفتن ، داریم میریم مسافرت ، سالگرد ازدواج باشه یا تعطیلات نوروز ! چه فرقی میکنه
!! قرار هست یک عالمه پیاده روی کنیم مثل سال پیش که از پیاده روی های سه روز آخر
کفشهای من هنوز هم نافرم هستند ، اصلا پارسال ماندیم که پیاده روی کنیم ، قرار هست
راد دوربینش را بیندازد روی شونه اش و هی سوژه عکاسی پیدا کند ، خرید میکنم اصلا
خرید و پاساژ گردی هم خودشان کلی رست هستند و البته غذاهای جدید و
يك عالم دیدنی های جدید که یادداشت کردم تو دفترچه یادداشت
!
Dienstag, Februar 17, 2009
هي برنامه ها عوض ميشه این روزها از مسافرت اول اسفند ما گرفته که قرار بود همین دو روز دیگه بریم و چند روزی را خوشی کنیم و هر روز شمال هفته ی گذشته را شمارش معکوس کنیم تا زودتر برگردیم و چمدانها را جفت و جور کنیم و بریم و یهویی توی قرار داد ، اول اسفند بشه هشتم اسفند ... بعد هم گیر کنیم که خونه تکونی بعد از سفر باشه یا قبل و همینطوری تو این افکار گیر کرده ایم که از سفارت زنگ میزنند و قرار میگذارند که اعتراض مامان مورد بررسی قرار گرفته شده و شاید ویزا داده بشه شاید خواهره نیاید و شاید آنا کوچولو را نبینم و شاید اصلا خانه تکانی در کار نباشد وهزار تا شاید و البته بایدهای بیشتر ، حالا ما هنوز هم تکلیف خودمان را نمی دانیم ...
Montag, Februar 09, 2009
و ما براي اينكه خودنمایی نکرده باشیم و انواع و اقسام دعواها رو راه ننداخته باشیم قبل از روز موعود کادوهامونو رد و بدل کردیم و الان من بسیار خوشحالم برای کادوهایی که گرفتم که زیاد ِ زیاد دوستشون دارم ، بابت Spring-thing يه عالمه ممنونم .
Montag, Januar 26, 2009
باید برم انقلاب و جوملا بخرم برای انجمن، لعنت به من که همون روز توی شهر کتاب وقتی راد گفت براشون بخر نخریدم .. تازه میتوانم آخر هفته و تعطیلات بین ترم را هم صرف پختن شیرینی و بیسکویت و غذاهای دریایی کنم .. فردا هم باید بروم کیش و با استاد صحبت کنم که شاید یک جلسه غیبتم رو قبول کنه ... بعدش هم اینکه باید حسابی خوش گذرونی کنیم ، همیشه هم باید به اون یک درصده بیشتر از نود و نه درصده ایمان داشته باشم ... راستی که حسابی دوست زده شده ام ، نه سراغی از دوستام میگیرم نه حتی تمایلی به ارتباط جدید دارم .گذشت زمان خیلی چیزا عوض میکنه .. در عوض ویولنم را دوست دارم زیاد و لجظه شماری عید رو دارم.
Mittwoch, Januar 14, 2009
تا زمانی که مجردی وقتی که حالت تهوع داری و عنوان میکنی همه میگن که بابت غذای بد بیرون و هله هوله خوری هست و به محضی که ازدواج میکنی و دچار حالت تهوع میشی همه نگاهها عوض میشه که شاید مهمون تو راه داری . حالا چند روزه که همش حالت تهوع دارم میل به غذا هم ندارم اصلا به همه بوها و صداها هم حساس شدم خواب آرومی هم ندارم و جدیدا هم همش دوست دارم پرتغال و لیمو شیرین به سبک خودم بخورم ضمنا بی حوصله هم هستم اما خب همه ی اینا نتیجه همین مریض مزخرفه.
Sonntag, Januar 11, 2009
و من همين حالا كه از مریضی و استخوان درد و کوفت رفتگی عضلات و البته درد گلو روی تخت چمباتمه زده ام و خودم را در پتو قنداق کرده ام و لپ تاپ محترم را روی میز گذاشته و از فاصله تخت تا میز دستانم را کشیده ام به این نتیجه رسیدم که تو این همه شب چرا از این دره بین تخت و میز هیچی نمی گفتی !
--
سرچ کردن "این خواهر بهرام رادانه دوست دخترش نیست که" و سر از وبلاگ من در آرودند.