Samstag, März 31, 2007

حکایت بارانی بی قرار است اینگونه که من دوستت میدارم

Freitag, März 30, 2007

ترب دلش تنگ شده ! يعنی هر وقتی که فکر کنه که الان دلش ميخواد ببينت و نميتونه بيشتر دلش تنگ ميشه ! حالا هم حسابی رو دست خودش باد کرده ..
فقط احساس کردم بايد بسنجم ـ نمی خواستم بدونم که صفر هست يا يک - ميخواستم بدونم چند تا بيشتر از يک هست .. فقط ميخواستم بدونم اگه اون بايد بودن نباشه چی ميشه ! تمام قصه همين بود .. من به بعدش مطمئن بودم . من همه چیز و خوب پیش بینی کرده بودم ..

Donnerstag, März 29, 2007

به قول آيدا .. اينكه چيزي بهت نگم دليل بر نبودنت نميشه.تو از اون آدمي هستي كه نديدنش هيچوقت باعث كمرنگ شدن حضورشون نميشه.هميشه هستي.به شدت هم حضور داري.چه دو كيلومتر اونورتر باشي...چه دو هزار كيلومتر...هر روز صبح با startup بالا مياي
گاهي وقتا يه چيزيا تو زندگي آدم پيدا ميشن كه نبايد گاهي وقتا يه چيزايي تو زندگي آدم گم ميشن كه نبايد گاهي وقتا بعضيا يه چيزيا تو زندگي آدم پيدا ميكنن كه تو مطمئني اگر از مريخ اومده باشه از تو زندگي تو نيومده گاهي وقتها تو بين آشناهات مثل يه هويج وسط يه نيسان بادمجون ميموني كه همه اون بادمجانها پيش خودشان فكر ميكنند اگر تو از مريخ آمده باشي از دنياي آنها مطمئنا نيامده اي دارم احساس ميكنم كه من هم تازگي ها به بيماري هاي عجيبي دچار ميشوم گاهي اوقات احساس ميكنم كسي دارد من را براي تزيين سالاد رنده ميكند گويا هويج رنده شده خوش خوراك تر است

Montag, März 26, 2007

راستش من گاهی اوقات به يه چيزای ظاهرا" بديهی همچی شک ميکنم، که هر کي بفهمه حتما" به عقلم شک ميکنه! ..
اصولا وقتی که ميخواهيم خيلی خوب باشيم خراب ميکنيم !‌انگار اين خيلی يه جاهايی اضافيه !

Sonntag, März 25, 2007

گفته بودی:- ميدانی؟ ..... سخت است! .. سخت.و من نمی دانستم . نمی دانستم
بايد مواظب باشم .. حتی مواظب نوشته ها .. پوووووف همه چيز سخته ..
بايد بيشتر از اينها فکر ميکردم!!!!! دير شده و غير قابل تغيير
بايد بيشتر از اينها فکر ميکردم!!!!! دير شده و غير قابل تغيير
احساس می کنم از عمق دارم به سطح کشیده می شوم چرا؟
توی انگشت های من کلماتی هست از همه ی روز ها و از همه ی ساعت ها

Samstag, März 24, 2007

Freitag, März 23, 2007

هنوزم که هنوزه لاک پشت های پرنده از اسب های تک شاخ جذاب ترند

Donnerstag, März 22, 2007

ديگه به قول شاملو سال روزهای دراز و استقامتهای کم نبود روزها تند و تند گذشت سال صبر بود و من صبوری کردم تا خيلی چيزا تغيير کنه .. سال تنهايی خونه بود .. سال آروم با توئی بود .. سالی که پيش رفت نقطه ی عطف نداشت اما روزهايی داشت که حسابی دوست داشتم با يه ذهن آزاد کلی خوب زندگی کردم .. به هيچی شک نداشتم و خوبه خوبه خوب بود .. نميدونم چی شد که اون حسه پريد اما روزايی داشتم که بی نظير بود .. سال سياه و سفيد بود .. آدمهايی که متنفرم کردند . آدمهايی که پاک شدند و آدمی که بخشيده نشد ... شايد در کنار اون همه صبوری سخت شدم و بی انعطاف ..اما سال کاری خوبی نبود و هنوز هم نيست !‌چيزايی هستند که بايد تغيير کنند .. بيشتر سال شنيدن بود تا گفتن .. سال کمرنگی بود از بی رنگی ....
يه خنده ميکشم که سرش از اين طرفه تا اون طرف دنيا !‌ اما بعدش حس آدمی و دارم که از چاله افتاده تو چاه !‌ و کلی خودم و سرزنش ميکنم که مفت خنديدم !‌هی فلانی حرفهايی هست که دوست داشتنی نيست !‌!‌ گاهی هم فکر کن ..

Montag, März 19, 2007

بهار می آيد « ...اينجا گنجشك ها بر لب پاشوره هاي حوض با ماهيان سرخ سخن از مهاجرت مي گويند...»

Sonntag, März 18, 2007

گاهی اوقات حتی رفتنت هم با خودت نيست چه رسد به برگشتنت.
چقدر هميشه‌تر از قبل است

Freitag, März 16, 2007

((.... کرور ها ساله که گل ها خارمی سازند و با وجود این کرور ساله که بره ها گل ها رو می خورند. اون وقت هیچ مهم نیست که آدم بدونه پس چرا گل ها واسه ساختن خارهایی که هیچ وقت خدا به هبچ دردشون نمی خوره اینقدر به خودشون زحمت می دن ؟.....)) شازده کوچولو
می دونی چيه ؟ اگه يه روز باورت کنم ، از اون باورای باور نکردنی ، يعنی بدونم که تا ابد ،تو ، تويی ، خودِ خودت ، بعد يه روز که در اتاقت رو باز کنم و ببينم که تبديل به يه عنکبوت شدی و چسبيدی به سقف ، فکر می کنی چی کار می کنم ؟ فقط می گم... می دونستم ...

Mittwoch, März 14, 2007

٭ مي خواهم يک صندلي اختراع کنم که هر چي لباس و کتاب روش بريزي خود به خود بفرستتشون برن سر جاشون!
تكرار مي كنم... اينجا يك باغ مخفي است
عجيب دلمان در آستانه ميخواهد و با هوای نيمه ابری بارانی طالقانی ...

Montag, März 12, 2007

اینطوری هست که هر چند وقت یکبار من دنبال یکی از پستهای این میگردم و بابتش کل ارشیوش و زیر و رو میکنم و نهایتا پیدا نمیکنم و تا مدتها یادش می افتم همین عمل و تکرار میکنم تا اینکه یاد یه پست دیگه بیوفتم و قبلی از سرم بیوفته !! اون آقا غوله که پیدا نشد حالا دنبال اون سایه هستم ..
نميتونم بگم مطمئنم اما تا حد نسبتا خوبي اعتقاد دارم كه اگه جمله ”ميفهمم چي ميگي“ از دايره مكالمات روزمره آدميان حذف ميشد، زمينه مساعدتري براي درك متقابل پيش ميومد
هميشه همينه. يا بايد دونست يا بايد فهميد يا بايد بي خيال شد. بي خيالي كار گنجشكه. دونستن كار كنفسيوس. بفهم! ميدونم سخته.
مرزش درست مثل این عینکاس ، که بزرگا میزنن.اونقدر باریکه که گاهی شک می کنم دوست دارم از کدوم طرفش نگام کنی!
تو چرا سنگ شدي؟!

Samstag, März 10, 2007

یک زمانی تمام نکات مبهم ذهن من این بود که:آیا قلقلی واقعا لال است؟و ژیان سبز گل منگلی چاق و لاغر چطور بدون راننده حرکت می کند؟ و تمام آرزویم این بود که: پسر دهان گشاد مو ژولیده ی شلوار وصله داری مثل تام سایر عاشقم بشود و برویم یک خانه ی درختی مثل خانه ی فلونه اینها درست کنیم و از آن بالا رو سر جو قرمزه آب جوش بریزیم...

Donnerstag, März 08, 2007

و آغوشت اندک جائی برای زیستن اندک جائی برای مردن و گریز از شهرکه به هزار انگشت به وقاحت پکی آسمان را متهم می کند //شاملو
فقط حکم همون ظرف قهوه ی تو عطر فروشی و داشت !!

Mittwoch, März 07, 2007

آن‌چه رها می‌شود، هیچ‌وقت نمی‌میرد. بلکه سرگردان، بی آن‌که لحظه‌یی آرام گیرد، به راه خود ادامه می‌دهد و درد آن‌را هم‌راهی می‌کند.// فراتر از بودن - بوبن

Dienstag, März 06, 2007

کجاست عطر تنت تا بوزد مثل قاتلی میان کلمات !

Montag, März 05, 2007

بعضیا وختی با یکی صمیمی می شن، همین که دیدن طرف واقعن از دیدنشون خوشحال میشه، پیش خودشون می گن: ااا... واسه ی چی؟ چرامجانی یارو رو شاد کنم... از بخلشون می زنن همه چی رو خراب می کنن. کهن دژ- شهریار مندنی پور

Sonntag, März 04, 2007

Samstag, März 03, 2007

لزومی نداره کیلومتر ها اونورتر باشی ، گاهی همین نزدیک ها هم که میشود دوری و من می مانم و تمام معادلات به هم ریخته !! هیچ جای بازی نمی لنگد .. اما کسی که باید باشد نیست .. به همین سادگی .. بعد مینشینم به شمردن همه چیز !! تا چند قدم به تو مانده ..وقتی تو نیستی نه هست‌های ماچونان‌که بایدند نه بایدها ...

Freitag, März 02, 2007

gut!
ميبينی انقدر هول شده ام نقطه ته خط را نگذاشته می ايم سرخط...اصلا ميدانی من دلم نقطه ته خط نمی خواهد...همين سه نقطه ها را بيشتر دوست دارم ...حتی گاهی چهار يا پنج تا....دلم خوش ميشود که ادامه معنی دارد....
منتظرم /ارام و خاموش / خودم را به خواب می زنم ت کردی وقتی منتظرم ديگه حتی خيالات هم دست از بازی می کشند ؟! / ميدونی من منتظرم ؟ ...ان هم با يک ذهن خالی و کلافه
دستِ خودم نیست . یادم نمیرود که هیچ . هی یادم می اید . گاهی برای گذر از یک ثانیه ٬باید هزار شبِ بی پایان را دوید . گاهی یک عمر را در یک ثانیه ٬ گم می کنی ....
از این ایستایی بدم میاد