Dienstag, Juni 28, 2005

دچار بهت میشم انقدر که به مانیتور زل میزنم و نمی خوام بفهمم ، نه نمی خواهم باور کنم !! باور همون حالش خوبه ؟!! باور تمام اون اصطلاحات با همون لحن آشنائی که میشناسم .. باور اینکه جای آدما برایت مهم نیست همه اسباب بازیهات هستند واسه اینکه به خواسته هات برسی .. میدونی انقدر تمرکزم به هم ریخته که حتی نمی دونم دیکته کلماتم درسته یا نه !!!! دروغ نگم .. نه زیاد دور داشت یواش یواش باورم میشد اما نگذاشتم .هنوزم یه چیزایی هست که منحرفش میکنه از بی اعتمادی ...................................انگار که امشب نقطه ی عطف سقوطت باشه .. انگار که دارم تا تهوع یه اتفاق میرم .. داره باورم میشه علت تمام اون مسافرتهای کوتاه .. داره باورم میشه ................ همیناس که نمیخوام کسی باشه .. نمی خواهم .. دیگه هیچی نمی خواهم .. میفهمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ؟!!! هیچ آدمی و .. هیچ کسی .. هیچ کس ........... حالا می خوام پوست بندازم .. بگذارید تمام این سم و از بدنم بیرون کنم .. به خدا الان میخوام با تمام وجودم ..حالا که دیگه اون بغض کال انقدر رسیده که داره خفه ام میکنه .. بگذارید قوی بشم و سخت .. نه !! دیگه نمگذارم چیزی باشم یا چیزی بشم .. دیگه هیچ فرصتی برای هیچ کس و هیچ چیزی نیست ..................................

Montag, Juni 27, 2005

ببین دختر گلم ! امروز که دیگه تموم شد فردا و پس فردا و پسون فردا که بگذره میشه پنجشنبه و جمعه .. شنبه هم که تموم بشه تا یکشنبه که راهی نمونده همشم که .. خواستم بگویم : "دوستت دارم " که آنها آمدند چون سکسکه ای در میان آواز . میدونی !! ایراد قصه مون با قصه های کتابا اینه که فقط نویسنده نیست که به اشیا جون میده هممون جون داریم .. که هر کدوممون دوست داریم یه جور قصه رو پیش ببریم .. میدونی !! بودی بودی که بودی یه هستی هست که خوبه .

Sonntag, Juni 26, 2005

اتفاق تو از همان اول هم نباید می افتاد و حالا که افتاده است دیگر نمیتوان آن را پاک کرد یا فراموش کرد . اما شاید پاک کنی باشد تا مرا برای همیشه پاک کند ... منو بگیر از همهمه .. منو به خلوتت ببر . میدونی !! سرطان سکوت گرفتم . گفتنم سخت شده .. انقدر که برای گفتن یه جمله که با بودنت انگار که آرامش دورم حصار میکشه دچار شک میشم .. آرامشه هست و اعتراف به آرامشش وحشیانه همه چیز به هم میریزه !! آخرش هم میشی یه علامت سوال .. یه علامت سوال Bold شده که دوست دارم دورت یه خط قرمز از سر تاکید بشم ..آره سوال جونم !! وقتی نیستی فقط یه جایی خالی مونده اما وقتی هستی تازه میشه همه ی اون چیزای خوب و فهمید وقتی نیستی میدونم دلم تنگ شده بود اما وقتی میای تازه اندازه اش و میفهمم با یه عالمه سه نقطه ی دیگه شاید نقطه های خودت که تو هر کدومش یه عالم حرفه ... میترسم !! یعنی یه همه یه روزی سقوط میکنند ؟

Mittwoch, Juni 22, 2005

یولیتا رو از کیفم آویزون میکنم که دیگه باهام باشه ... تو تمام این قضیه ها انگار که یه هویج بودم که افتادم تو مخلوط کن آنقدر خرد شدم و در هم که آخر آب شدم ... من میگم باشه یکبار . برای آخرین بار . اونم به خاطر تو میبخشمش من اینبار ....... بلاخره استاد در جواب تمام خسته نباشید های در طول کلاس .. گفت : خسته نباشید که ما باز هم خسته ماندیم ..
گاهي در استكاني جا مي ماندچشم هايي كه دوست داشته ايدر استكاني تلخ در استكاني گيچ و تازه دنيا را چه ديده اي.... ميدونيد چيه شايد هم جراتش رو پيدا نكردم.. نميدونم.. ولي هيچوقت فال واقعي نگرفتم.. هيچ وقت .. هيچ كس تو زندگيم پيدا نشد.. كه بخواد كف دستمو ببينه.. يا پيشونيمو بخونه.. يا حتي .. ته يا ديواره هاي تلخ و نيمه خورده اي فنجان قهوه رو برام از ته دلش تعبير كنه..! هيچوقت...! بگذار...توي اين اتاق پشت اين ميزدر استكاني جا بماند هرچه هست هر چه بود و نبود.. ولي الان.. همين الان ... دلم يه عالمه فال ميخواد.. اونم نه فال قهوه.. نه ورق...دلم فال قطره قطره هاي اشكم ميخواد (حتما تو نميدوني فال اشك چيه..!) با كلي كوه.. كوه هاي بلند و سربه فلاك كشيده و محكم و استوار كه بتونم تكيه بزنم بهش... و هيچوقت هم تكون نخوره...هيچوقت...! هر چه سيگار مي كشم گاهي در استكاني جا مي ماند هر چه دوستت دارم گاهي درگلو... دلم ميخواد وقتي داري فالم مي گيري.. توي هر قطره اشكي كه از چشمام مي چكه.. نيتش رو از گرمي چشمهاي تو بگيرم، و تو برام معنا كني اين همه خيسي و شوري رو روي صورتم.... از بين روزانه هاي گره خورده اي قهوه اي چشمام...و نگاه هاي خيسم نيتم رو بخواني... هميشه در سينه ام جا مي ماند و تازه دنيا را چه گلويم را چه سينه ام رانديده اي.. حالا برام بگو... توي قطره،‌قطره هاي اشكم چي مي بيني، تو اگه بگي من قبول مي كنم،‌با دلت بهم بگو، يه جوري كه خوب بفهمم، يه طوري كه باورم بشه، باور مي كنم، به چشما زل بزن و قطره قطره اشكهام رو دنبال كن و ببين چطوري روي گونه ها مي ماند... و دست گرمت رو بكش روي موهام و با كلامي جدي و خيلي آورم ..برايم زمزمه كن.... پاهام رو محكم بذار رو زمين، بسپرم به دست منطق زندگي، سختم كن، سفتم كن، مثل فولاد.. مثل آهن... مثل زندگي.. مثل واقعيت... مثل حقيقت... مثل همه اون چيزي ها كه هست ... بعدش يواش يواش.. و شمرده.. طوري كه جا براي هيچي نمونه...يعني جا براي چيزي نذار... بهم بگو كه خيلي دوري از من... بگو كه براي پيدا شدن خيلي دوري.. آنقدر دوري كه حتي ته شعرهام هم بمن لبخند نميزني.. تنها يكبار تو بگو.. من باور مي كنم...

Montag, Juni 20, 2005

دوست دارم تمام ذهنیاتم و عملی کنم بند به بند اونطور که دوست دارم اما به تو رسیده دوست دارم تبصره بگذارم و منهات کنم (آخه بقیه نبودی .. حتی همه ) از اون بند ها .. دوست دارم غیر و جز تو بیارم .. گفته بودم که ریشه کرده اما حالا انگاری که دارم نفت میریزم پاش . تو یه گربه ی بنزین خورده بودی و من یه درخت صبور که داره میخشکه ... میدونی !! من جای خالی و دوست ندارم .. دلم یه مزه ی جدید می خواهد .. یه طعم تازه که تا حالا نچشیدم یا چه میدونم یه راه جدید که یاد هیچ چیزی نیافتم .. یا یه راز قدیمی .. نقشه یه گنج .. یه رنگ جدید ....کسی هست که یاری دهد ما را ؟!! نباید لفتش داد باید زود گفت و راحت رفت ... میدونی دیر یادم دادی .. حالا هم تا آخر مدیونی .. چون به موقعش یاد نگرفتم .. خاطره ها را قیچی میکنم و نون منفی را به ابتدای همه ی فعلها .. حالا دیگر ، نمیدانم ، نمی توانم ، نمی خواهم ، نمی بینم ، نمی شنوم ، نمیگویم ، نمی مانم ، نیستم، نباید و نـ .... دارایی های یه آدم از یه آدم دیگه هیچ کجا ثبت نمیشه .. اگه اون یازده رقم و لمس کنم یعنی نتوانستم .. یعنی ترک بی ترک .

Sonntag, Juni 19, 2005

!بگذار کسی نداند که چه گونه من به جای نوازش شدن ، بوسیده شدن ، گزیده شدم ....... مثل آدمی شدم که داره ترک میکنه .. داره بدنش سم و دفع میکنه .. داره همه چیز و از تنش بیرون میکنه میدونی !! همه آدمها رو به اسم صدا میکنم ، اما همیشه چندتایی هستند که حتی صدا کردن اسمشون برای روز مبادا میگذارم .. مثل همون روز که میگی : تا حالا اینطوری صدام نکردی . وقتی اون چند نفر و به اسم صدا میکنم یعنی بعدش یه حرف بزرگیه .. یعنی ... منتظر به تاثیر بزرگم ... خودم هم همین حس و دارم یه وقتایی یه کسایی به اسم که صدا م می کنند ته دلم میلرزه و میترسم ... مبادا . اگه یه رابطه ی کاری نبود .. زودتر ته کشیده بود ........ اما خب من در همه حال دارم ترک میکنم انگار تنها که باشم قوی تر و بهترم .. انگار تنها که باشم آزادترم و بزرگتر .. انگار تنها که باشم بیشتر به منم نزدیکم .. انگار تنها باشم و به قول تو تنها تنهایی کنم دیگر تنها نیستم .. انگار که بدهکار خودم نیستم .. شاید اینجا بی دلیل هنوزه هنوز بی مخاطب نوشت نیست !! انگار که ریشه دوانده باشد . میگه : مال خودمه .. میگه : مال من نیست .. چیزی نیست .... وقتی میشنوم هیچی نبوده بدم میاد از تمام اون آدمهای مشترک .. راستی !! امروز که هوای تابستون بود یه آدم دیدم .. مطمئن به تو بودم .. خودش بود و تنها یک جفت چشم قهوه ای کم داشتی

Samstag, Juni 18, 2005

فرض محال که محال نیست ... یاد اون کوه تنهایی و همون جمله ی خودم که پام رو زمینه .. دو تا پایی که رو زمینه باید محکم باشه . دیگه هیچی نمی خوام بشنوم .. هیچیه هیچیه هیچی ... تو این امتحانی می خواهم دوباره امتحان داده بشم .. من میتوانم .. من میخواهم که بتوانم . نقطه ی تمام شد که تمام شد دیگر مطمئنم که تمام شد .. حالا دیگر جوهرش هم خشکیده .... دیگر حتی عطر تنی هم واژه ها را به یغما نمی برد .. جان تو
دوباره دچار حالت تهوع از سر اتفاق شدم .. انگار که باز یه جای کار میلنگه یا چه میدونم ! یه جاهایی داره اشتباه میشه !! یکی داره دروغ میگه .. یکی دیگه شورش و درآورده !! اینکه دارم اشتباه میکنم .. اینکه چیزای خوب دارم و نمی فهمم ! اینکه دارم خراب میکنم .. اینکه میتوانم بهتر از این باشم و نیستم !! اینکه دارم هزینه میکنم .. و این تازه اول ماجراست ...نه !! نباید سخت تر باشه !! از سخت و سخت تر همون سخت تر بهتره .. تصمیم و گرفتم .. دلم سخت می خواهد .. از همونا.. از همون که بود که نگذاشتند خدا بشه .. دیگه انقدر چیزا دورش هست که بسازش که باید خوب باشه .. که اگر باشه باید بهترین باشه .. اوهـــــــــــــــــــــــــــــــوم ..

Montag, Juni 13, 2005

میگم : زمانش و گذروندی .. تو انقدر بدیهیات رو بزرگ کردی و ازشون ترسیدی که یواش یواش برام شد رویای دور از دسترس . حالا اون بدیهیات ناممکن شده اهدافت .. اما ! بفهم!!.. هر چیزی و به هر قیمتی نباید به دست آورد .. یاد بگیر که منه بی جبر همون من نیست .. یه من اجبار به جبره .... وسط این همه بدبختی و درس و مهمون بازی مسخره نشستم "درخت زیبای من " میخوانم .. هنوز اون بغضه که از صبح هست ، هست و دوباره من شده زه زه . اما یه زه زه ی بدون پرتغالی .. انگار که اصلا همش آخر قصه است .. سیاست اشک ! حالم امروزه نیست این روزها ..به خودم قول داده بودم كه مرورشون نكنم همشون و محكم تو ذهنم زندوني كنم و بگذارم تو صندوقخونه . تقصير من نبود كه مرورشون كردم تقصير من نبود كه يكبار ديگه تمام اون سوالها رو از خودم پرسيدم كه هنوز بعد از اين همه سال هستي يا نه ؟ كجاي زندگيم هستي ؟ چي بودي ؟ چي هستي ؟ فقط ميشه گفت :اون روزها دلي بود كه نگذاره زمين بلرزه و آنكه بايد به موقع ميرسيد هميشه دير ميرسيد نه بلبل خواهد از بستان جدایی نه گل دارد خیال بی وفایی ولیکن گردش چرخ ستمگر زند بر هم رسوم آشنایی

Sonntag, Juni 12, 2005

من این تابستونی که شبیه اون زمستونه هست و نمی خوام . تازگی ها معیار هام صد و هشتاد درجه عوض شده .. میگه : این نقطه ها همش حرفه .. مثلا همین شونزده تا جمله است .. نمیگم : نقطه هام چند خطه .. نقطه هام تمام اون خطهایی هستش که نوشتنش نیست. آهای !! من چهارچوب می خوام .. با یه عالمه از اون باید ها و نباید ها .. یواش یواش که انگار تو همین دنیا هم جا نمیشم . جای بیشتر و بزرگتر می خواهم . اینا برام کوچیکه . چیزای بزرگتر میخواهم .. نمی دونم ، شاید از همین معیار های عوض شده ام باشه .. اما می دونم که دیگه تو دنیای تو هم جا نمیشه .. نه این بار من بمونم و خاکستر پروانه ها !!نه مثل همان یکبار که پروانه ها نشستند به خاکستر من !!تو را به خدا یکبار هم که شده بگذارید همه مسالمت آمیز با هم باشیم تو را به خدا بگذارید یکبار هم که شده آخر قصه خوش باشد ... تو را به خدا بگذارید کلاغ خبر چین هم که شده یکبار به خانه برسد نه کابوس رفتن من _ بی فصل باشد و نه رویای خوش دخترک زمستانی .گذارید همه چیز از سر اتفاق بیافتد .

Samstag, Juni 11, 2005

میدونی تا هست و انقدر هست نمی فهمی که هست .. میدونی فقط کافیه نباشه .. نه حتی زیاد .. وقتی برای یه لحظه باید باشه و نیست .. حالا که باشه باید دونست .. یه غنیمت بزرگ .. پیش اسم ما نوشتن : حقته باید بسازی . هه هه !! یه وقتایی یه حرفای فلسفی میزنیم قلمبه سلمبه .. بعد تو عمل که میرسیم میبینیم دردمون میاد از انجام . همون حرف همیشگی که تئوری هامون صد و عمل کردنمون صفر .. حالا میخوام یه ذره به عملی هام نمره بدم میدونی یعنی اینکه حالا که معتاد شدم و می خواهم ترک کنم به خاطر خواستن خودم این کارو کنم به خاطر ینکه بگم حرفم حرفه وگرنه هنوز انقدر خوبه که خوبه . تشخیز شدم .. هنوز خوب هست و تازه اما بران . دوباره یادم میاندازی همون سنگ بی تفاوت همیشه و همون سنگه جدای از همیشه بار آخر .. همون که هنوز هم آفتابش یادمه هم نسیمش .. همون که آروم و ساکت هیچی نگفتی .. همون که یخ کردم و دلم نیامد همه ی اون آرامش و ازت بگیرم .. آخه تو دوست داشتی همون طوری .. همون که وقتی به خودت اومدی دستمو گرفتی .. همون دستی که دیدی سرده .. یادمه .. حالا تو باش همون که گفتی ...

Freitag, Juni 10, 2005

دوباره صبح جمعه که محض عادت از خواب بلند میشم شک به رفتن و نرفتن کلاس آماده میشم و وقتی خودم و تو کوچه میبینم به قدرت ضد تنبلی ایمان میارم اینکه حالا که دارم انجام میدم باید تمومش کنم حتی بدون هیچ انگیزه ...و همون سر صبحی با اگه نا باور چشمام تو تماشای تو مونده اگه اون نگاه اول من و پای تو نشونده شروع میشه صبح جمعه و هوای دم کرده ی آخر بهاری و عصاری .نمای سر صبح ونک هم که وسوسه انگیزه .. یه عالمه دختر و پسر منتظر به صرف کوه .. خودم و جاشون که میگذارم و خودم و میبینم میگم : احمق !!ما و کلاس دخترونه وچند نفره و استاد آلمانیه یه کم بی تربیت که اسمش آیدا ست و من به خاطر آیدا دوستش دارم .وقت استراحت و بحث کسالت آور انتخابات .....بگذار بعد از ظهر قبل از تاریکیش هیچ کجا ثبت نشه که حتی یه روزی یادش هم نیافتم .. توئی که نتوانستی بی من ، من و تموم کنی .. یادت باشه .یادت باشه که با من هم نمی توانی خیلی چیزا رو تموم کنی .. پس بگذار بهونه بیارم که راه من دور است و خانه ی تو یکی مانده به آخر دنیا ...بعد میشینم و بنویسم و منتظر یه صدا بشم .. بعد ننوشته و تموم نشده صدا وحی میشه .. صدایی که مثل یه معجزه خوبه مثل تمام غیر منتظره های دنیا .. خوبه خوب خوب ..

Donnerstag, Juni 09, 2005

وقتی حالم خوبه و بی دلیل دارم از همه چیز لذت می برم دوست ندارم اون ماره باشم که پونه کنارش میشینه و از حال بدش بی دلیل میگه .... با نگات ازم غلط نگیر ... در من شک لانه کرده بود دست های تو چون چشمه ای به سوی من جاری شد و من تازه شدم من یقین کردم یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم و در گهواره ی سالهای نخستین به خواب رفتم . و لب خند آن زمانی ، به لبهایم برگشت . با تن ات برای تن ام لالا گفتی . چشم های تو با من بود . و من چشم های ام را بستم . چرا که دست های تو اطمینان بخش بود شاملو در قدرت بازوان من نیست .در قدرت چشمان من نیست .در قدرت قلب من نیست.....حالا هی بنشین آن گوشه، بهانه ی همیشه ات را بگیر.من مسیحای همیشه نیستم، من حوصله ندارم.دارم پیر می شوم.سعی کن این را بفهمی! لااقل همین یکی را! خواهش می کنم! شدی برام اون چسبه زخمی که همه میگن بگذار رو زخمت باشه که آلوده نشه اما من دوست ندارم یدکش بکشم به هر قیمت .

Dienstag, Juni 07, 2005

ممممم یه عالمه سوغاتی و بچسب تر از همش یه کیف کوله ی فیلا . میگم سرده : میگه سختیش همین سه ماهه . کتاب روایت معتبر از همون کتاباس که همیشه جمله هاش تو ذهنمه الانه دوباره عاشق همه ی حرفاش شدم تک تک کلمه هاش ...یکی می خواهد نگات کنه . نه ، میخواد بشنفت . می خواهد بپره تو صدات . یکی میخواد ورت داره و ببرت اون بالا و بذارت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اونجا نگات کنه . یکی می ترسه از نزدیک تماشات کنه . یکی میخواهد تو چشات شنا کنه . یکی محو شده تو صدات . یکی دل تنگه . توی یکی از همین خونه ها ، همین نزدیکی ها ، دل یکی آتیش گرفته . کسی یک چیکه آب بریزه رو دل ش خنک بشه ... میدونی که دارم دوباره پر میشم .. دارم دوباره وسوسه میشم .. وسوسه دوباره ها . از همونا .. دلم میخواهد کنار یکی که خوبم میکنه ساعتها راه برم نه ازم بپرسه نه سعی گفتن کنم .. بعد آخرش سر همون کوچه دوست داشتنی فقط بگم "خداحافظ" و رسیده یه اون سمت خیابون سبک بشم .. راحته راحت با یه شب آروم . گناه تو نبودتقصير چشمان من بودكه ديگر فراموش نكرد از كدام راه آمده اي تا گم نشوم

Montag, Juni 06, 2005

تو میدونی که گفته بودم اگه یه چیزی شکست دیگه بند زدنش به درد نمی خوره .. میدونی مثل اون آدمه هست که تو ذهنت اون طور که دوست داری می سازیش اما وقتی به واقعیتش پی میبری دیگه نمیتوانی اون تصور خوبی که تو ذهنت داشتی و دوباره بسازی .. حتی اگه یه گلدون گرون قیمت هم که باشه وقتی شکست دیگه شکسته .. بند زده اش هم میشه یه گلدون شکسته ی بند زده شده ... حالا هم شکسته .. همون گلدونه .. بعضی وقتا مطمئن میشم که با خیلی از آدمها فرق دارم .. کاش دوباره سر و کله ی یه آنکور پیدا بشه که انرژی بده که بتوانم بدون خستگی درس بخوانم .. کار کنم .. حالم خوب باشه .. زندگی کنم .. لذت ببرم .. میدونی ! این بار دیگه خودم هم نمی دونم اون آنکوره باید چی باشه حتی اندازه اش رو هم نمیدونم که کوچیک باشه یا بزرگ ... دنیای تهی !! همیشه ایمان دارم که یه آدمی هست یه آدمی وجود داره که باشه .. اما خیلی سخت میشه که باشه و نبینیش بعد شک کنی به بودنش بعد ایمان بیاری به نبودنش . مقایسه که میکنم میبینم که از ثابت به Auto Hide رسیدی .. اصلانشم به این پیشرفت در ظاهر نخند اون موقع بودی همیشه چه بد چه خوب اما الان وقتایی که نباید باشی پیدات میشه .. حالا سرزنشم کن .

Sonntag, Juni 05, 2005

تو همون محیط که نشستم و خودم و دیدم .. فهمیدم عوض شدم .. انقدر که خودم و نشناختم .. انقدر که با این آدم جدید که میگفتند نچسب شده خیلی حال کردم .. هی گفتن و گفتن .. اما نگفتم که لزومی نداره همیشه باب میل بودن باشم .. بیشتر ساکت شدم تا نچسب تر بشم .. وقتی که فکراشو کرد و تموم شد حالا فرصت فکر کردنم داده .. پای خستمو ندیدی لحظه ی تلخ شکستن ........ تو حکمی ! حتی اگه سر نباشی ... میدونی ؟! من حاشینه نشینی و یه Bg که آلفاش 100 در صد نباشه نمی خواهم .. باید بود پر رنگ پر رنگ ... خب دلش تنگ شد دیگه تازشم بدون اوهـــــــــــــــوم و بقیه ضمیمه هاش . سیاهیش خوب بود و ترسناک سیاهی که مرز نداشت انقدر روبروش ایستادم و انقدر از همون نسیم های خنک شبانه اش و رو صورتم پاشید تا بهتر شد بهتره بهتر .. باز ما تو شمال بوی هم حس کردیم ..بعد دوباره کنار دریا راه افتادیم به قدم زدن با همون شیطونی های قدیمی همون شرط قدیمی که تو باختی با همون شیرینی هایی که بدهکارمون کرده و دوباره یه شال که ریشه داره با همون نگاههای شیطون زیر نگاههایی که همون قدیما هم دوست نداشتند ما رو با هم ببینند و بعد از این همه وقت دوباره دیدند و دوباره خنده های موذیانه ما که انگار خط خطیشون میکرد .. آره بچه جون ! قسمت خوش آیند این سفر شدی ... با اینکه این فرصت و دیر بخشیدی .. باز ممنونم که بخشیدی ....... اما میخواهم یه بار دیگه لذت ترک لذت مزه کنم ... شلوارم و تا زدم و شروع کردم به صدف جمع کردن .. مثل بچگی کردن بچه ها ... با امشب چند شبه که مامان نیست اما امشب انگاری که اصلانشم نیست ! حتی اگه لیوان شیرم آماده تو یخچال باشه ... به خودم ایمان آوردم ، تازشم معجزه ام خومه . خوده خودم .