گاهی وقت ها آدم يه تصويرايی تو ذهنش می سازه
بعد بهشون فکر می کنه
فکر می کنه
فکر می کنه
بعد نه که خيالن
يعنی نه که اتفاق افتادنشون خيلی دور از ذهنه
اينه که فکر می کنه اوووووه
چه همه اتفاق بايد بيفته و شرايط عوض شه تا اين تصويره واقعنی بشه
اما يه وقتايی
بدون اين که چه همه اتفاقی بيفته و شرايطی عوض بشه
يه هو
می بينی که اهه
تصويره ايناهاش که
داری زندگی ش می کنی
..
هيچی ديگه
غيرمنتظره ست خوب
مخصوصن وقتی فردا صبحش چشماتو باز کنی و ببينی خواب نبوده
..
من دوست دارم اين جوری تصويرامو زندگی کنم
تصويرايی که ساخته مو
هرچند دلم می خواست شرايطشونم همون جوری باشه که دلم می خواسته
اما نه که هميشه بايد يه جای کار ايراد داشته باشه
و نه که هيچی پرفکت پرفکت نمی شه
و نه که اگه بخوای پرفکشنيست باشی و همه چی رو بذاری واسه وقتی که همه چی مهيا باشه، اين جوری کلی از چيزايی که دلت می خواد رو از دست می دی يا خيلی دير به دستشون مياری
اينه که کم کم ياد می گيرم که ديگه نشينم به انتظار معجزه و پکيجش
حد اقل تيکه کوچيکای زندگی مو ديگه زندگی کنم که
همون قد کَمايی رو که دستم بهشون می رسه رو
Montag, Mai 26, 2014
Samstag, Mai 17, 2014
اصلا جمعه ها هميشه غربت خودش رو داره ، حالا مهم نيست كجاي دنيا باشي ، كافيه تنها باشي و بي برنامه ، اصلا حتي شنبه هم قرار باشه كار كني و اين يعني جمعه يه روزي هست مثلا مثل چهارشنبه !! وقتي كه اسمش جمعه ميشه غربت مياره و دلتنگي كه از وسطهاي روز جمعه سر كار هجوم مياره ، بغض و تنهايي . ولي هست كه جمعه ها تغيير كنه كه دلتنگيشون كمتر بشه و تنهايي كمرنگ بشه !! حالا اصلا خود روزمرگي هاي ساده باشه
Dienstag, Mai 13, 2014
دارم حسهای عجيبی رو تجربه میکنم . منحنیهای عجيب و غريب. شعفهای عميق و خلص، رنجهای بیانتها و درمانناپذير. دارم مث آونگ تاب میخورم وسط تمام اين حسهای متضاد. دارم تکتکشون رو از نزديک لمس میکنم. باهاشون دست به يقه میشم. عواقبشون رو میپذيرم و تجربه میکنم. لذت میبرم و احساس غرور میکنم و احساس بینيازی میکنم و درد میکشم و رنج میبرم و دلتنگی و استيصال، و میدونم که زندهم و میدونم بايد تمام اينها رو تک به تک از سر بگذرونم و میدونم خستهتر میشم و آرومتر و گوشهگيرتر و قویتر.
هه.
Montag, Mai 12, 2014
Sonntag, Mai 11, 2014
Freitag, Mai 09, 2014
Donnerstag, Mai 08, 2014
Montag, Mai 05, 2014
يه چند وقتی بود از پله های زندگيم افتاده بودم پايين
با دست و پای ضرب ديده و گردن رگ به رگ و سر و وضع خاکی ماکی و دماغ آويزون هی غر می زدم که آی
يکی بياد دستمو بگيره
خاکامو بتکونه
دل داريم بده
اينا
بعد نه که هيشکی محلم نذاشت
حوصله م سر رفت آخر
پاشدم دماغمو با آستينم پاک کردم
با همون دست و پای دردناک و گردن نيمه شکسته و سر و روی ناميزون دوباره راه افتادم طرف بالا
اولاش باز هی غر غر می کردم که اصن هيشکی منو دوست نداره و
اصن همه تون برين گم شين و
اصن دنيا چه بی وفاست و
از اين گل واژه ها خلاصه
بعد اما ديدم نه خير
اينم راه نداره
من آدم وسط پله ها بشين نيستم
اينه که خودمو جمع و جور کردم و
سر و وضعمو مرتب کردم و
شروع کردم بالا رفتن، اما يه جوری که معلوم نباشه جايی م درد می کنه
حالا ديگه به نظرم کم و بيش برگشته م سر جام
بالای پله های زندگيم
حالا دوباره شده م ملکه ی پله هام
با دست و پای ضرب ديده و گردن رگ به رگ و سر و وضع خاکی ماکی و دماغ آويزون هی غر می زدم که آی
يکی بياد دستمو بگيره
خاکامو بتکونه
دل داريم بده
اينا
بعد نه که هيشکی محلم نذاشت
حوصله م سر رفت آخر
پاشدم دماغمو با آستينم پاک کردم
با همون دست و پای دردناک و گردن نيمه شکسته و سر و روی ناميزون دوباره راه افتادم طرف بالا
اولاش باز هی غر غر می کردم که اصن هيشکی منو دوست نداره و
اصن همه تون برين گم شين و
اصن دنيا چه بی وفاست و
از اين گل واژه ها خلاصه
بعد اما ديدم نه خير
اينم راه نداره
من آدم وسط پله ها بشين نيستم
اينه که خودمو جمع و جور کردم و
سر و وضعمو مرتب کردم و
شروع کردم بالا رفتن، اما يه جوری که معلوم نباشه جايی م درد می کنه
حالا ديگه به نظرم کم و بيش برگشته م سر جام
بالای پله های زندگيم
حالا دوباره شده م ملکه ی پله هام