Montag, Mai 26, 2014

گاهی وقت ها آدم يه تصويرايی تو ذهنش می سازه
بعد بهشون فکر می کنه
فکر می کنه
فکر می کنه
بعد نه که خيالن
يعنی نه که اتفاق افتادنشون خيلی دور از ذهنه
اينه که فکر می کنه اوووووه
چه همه اتفاق بايد بيفته و شرايط عوض شه تا اين تصويره واقعنی بشه
اما يه وقتايی
بدون اين که چه همه اتفاقی بيفته و شرايطی عوض بشه
يه هو
می بينی که اهه
تصويره ايناهاش که
داری زندگی ش می کنی
..
هيچی ديگه
غيرمنتظره ست خوب
مخصوصن وقتی فردا صبحش چشماتو باز کنی و ببينی خواب نبوده
..
من دوست دارم اين جوری تصويرامو زندگی کنم
تصويرايی که ساخته مو
هرچند دلم می خواست شرايطشونم همون جوری باشه که دلم می خواسته
اما نه که هميشه بايد يه جای کار ايراد داشته باشه
و نه که هيچی پرفکت پرفکت نمی شه
و نه که اگه بخوای پرفکشنيست باشی و همه چی رو بذاری واسه وقتی که همه چی مهيا باشه، اين جوری کلی از چيزايی که دلت می خواد رو از دست می دی يا خيلی دير به دستشون مياری
اينه که کم کم ياد می گيرم که ديگه نشينم به انتظار معجزه و پکيجش
حد اقل تيکه کوچيکای زندگی مو ديگه زندگی کنم که
همون قد کَمايی رو که دستم بهشون می رسه رو

Samstag, Mai 17, 2014

اصلا جمعه ها هميشه غربت خودش رو داره ، حالا مهم نيست كجاي دنيا باشي ، كافيه تنها باشي و بي برنامه ، اصلا حتي شنبه هم قرار باشه كار كني و اين يعني جمعه يه روزي هست مثلا مثل چهارشنبه !! وقتي كه اسمش جمعه ميشه غربت مياره و دلتنگي كه از وسطهاي روز جمعه سر كار هجوم مياره ، بغض و تنهايي . ولي هست كه جمعه ها تغيير كنه كه دلتنگيشون كمتر بشه و تنهايي كمرنگ بشه !!  حالا اصلا خود روزمرگي هاي ساده باشه 

Dienstag, Mai 13, 2014

كاش همه ي واژه ها خود حقيقي و حقيقت باشن ! 
دارم حسهای عجيبی رو تجربه میکنم . منحنیهای عجيب و غريب. شعفهای عميق و خلص، رنجهای بیانتها و درمانناپذير. دارم مث آونگ تاب میخورم وسط تمام اين حسهای متضاد. دارم تکتکشون رو از نزديک لمس میکنم. باهاشون دست به يقه میشم. عواقبشون رو میپذيرم و تجربه میکنم. لذت میبرم و احساس غرور میکنم و احساس بینيازی میکنم و درد میکشم و رنج میبرم و دلتنگی و استيصال، و میدونم که زندهم و میدونم بايد تمام اينها رو تک به تک از سر بگذرونم و میدونم خستهتر میشم و آرومتر و گوشهگيرتر و قویتر.

هه.

Montag, Mai 12, 2014

مطمئن هستم که این اتفاق تو واقعیت نمی افته .
يه وقتايي درست بشو نيست كه نيست ، يه وقتايي فكر ميكني دنباله دار نيست ، كش نمياد .
يا اينكه اصلا زيادي ابرهاي سفيد ساختي ، يه وقتايي خوب نيست اصلن .
مثل دست و پا زدن تو باتلاق ( يا شايدم باطلاق ) هست ، بيشتر فرو ميري !!

يادم می مونه که حس هام هميشه يه جور باقی نمی مونن
حتا اونايی که خيال می کردم خيلی قديمی و صيقلی و ماندگارن
يه وقتی می رسه که چشم باز می کنی و می بينی ديگه هيچی سر جاش نيست
و بعد
هر چه قد سعی می کنی برشون گردونی سر جاهاشون
نمی شه که نمی شه
گمونم به اندازه ی قدمتشون، سخت برگردن سر جاهاشون
يا شايد سخت تر حتا

Sonntag, Mai 11, 2014

يه وقتايي هم بي حوصله ام 
حوصله كار ندارم ، درس ندارم ، زبان ندارم ، پي اچ پي ندارم ، خواب ندارم ، گشتن تو سايت ها ايميل چك كردن ، قدم زدن ، لاندري ، كافي درست كردن ، نشستن راه رفتن ، دوش گرفتن ، هيچي و هيچي و هيچي يه وقتايي اصلا روي دست خودت باد ميكني !! 
يه وقتايي هم بي حوصله ام 
حوصله كار ندارم ، درس ندارم ، زبان ندارم ، پي اچ پي ندارم ، خواب ندارم ، گشتن تو سايت ها ايميل چك كردن ، قدم زدن ، لاندري ، كافي درست كردن ، نشستن راه رفتن ، دوش گرفتن ، هيچي و هيچي و هيچي يه وقتايي اصلا روي دست خودت باد ميكني !! 

Freitag, Mai 09, 2014


اگر از حال ما خواسته باشی
شکلات تلخم..

Donnerstag, Mai 08, 2014

بعضی چيزها خوبند کلن. مثل بعضی کتاب‌ها، بعضی آدم‌ها، بعضی فيلم کوتاه‌ها، بعضی رستوران‌ها.. بعضی چيزها خيلی خيلی خوبند. مثل بعضی مستندها، بعضی آدم‌های ديگر، بعضی روزها، بعضی وبلاگ‌ها.. بعد بعضی چيزها فقط يک‌بار خوبند، يا يک روز، يا يک‌مدت.. اما بعضی چيزها زياد بار، هزار روز، يک‌عالم وقت..

Montag, Mai 05, 2014

بالاخره يه روزی از زندگی م تُف ش می کنم بيرون
حتمن حتمن حتمن

يه چند وقتی بود از پله های زندگيم افتاده بودم پايين
با دست و پای ضرب ديده و گردن رگ به رگ و سر و وضع خاکی ماکی و دماغ آويزون هی غر می زدم که آی
يکی بياد دستمو بگيره
خاکامو بتکونه
دل داريم بده
اينا
بعد نه که هيشکی محلم نذاشت
حوصله م سر رفت آخر
پاشدم دماغمو با آستينم پاک کردم
با همون دست و پای دردناک و گردن نيمه شکسته و سر و روی ناميزون دوباره راه افتادم طرف بالا
اولاش باز هی غر غر می کردم که اصن هيشکی منو دوست نداره و 
اصن همه تون برين گم شين و 
اصن دنيا چه بی وفاست و 
از اين گل واژه ها خلاصه
بعد اما ديدم نه خير
اينم راه نداره
من آدم وسط پله ها بشين نيستم
اينه که خودمو جمع و جور کردم و
سر و وضعمو مرتب کردم و
شروع کردم بالا رفتن، اما يه جوری که معلوم نباشه جايی م درد می کنه

حالا ديگه به نظرم کم و بيش برگشته م سر جام
بالای پله های زندگيم

حالا دوباره شده م ملکه ی پله هام

Sonntag, Mai 04, 2014

انگشت شمارند ، كمتر از انگشتهاي يه دست ، وقتي بهشون فكر ميكنم حس ميكنم خاص هستم چون هستند ، همه چيز خاص هست و بعد به تمام آدمهاي دنيا فكر ميكنم كه دوست دارم آنها هم داشته باشند آنها هم براي خودشون خاص باشند و خاصي داشته باشند . يعني دارند؟!؟؟