Montag, Januar 26, 2009

باید برم انقلاب و جوملا بخرم برای انجمن، لعنت به من که همون روز توی شهر کتاب وقتی راد گفت براشون بخر نخریدم .. تازه میتوانم آخر هفته و تعطیلات بین ترم را هم صرف پختن شیرینی و بیسکویت و غذاهای دریایی کنم .. فردا هم باید بروم کیش و با استاد صحبت کنم که شاید یک جلسه غیبتم رو قبول کنه ... بعدش هم اینکه باید حسابی خوش گذرونی کنیم ، همیشه هم باید به اون یک درصده بیشتر از نود و نه درصده ایمان داشته باشم ... راستی که حسابی دوست زده شده ام ، نه سراغی از دوستام میگیرم نه حتی تمایلی به ارتباط جدید دارم .گذشت زمان خیلی چیزا عوض میکنه .. در عوض ویولنم را دوست دارم زیاد و لجظه شماری عید رو دارم.

Mittwoch, Januar 14, 2009

تا زمانی که مجردی وقتی که حالت تهوع داری و عنوان میکنی همه میگن که بابت غذای بد بیرون و هله هوله خوری هست و به محضی که ازدواج میکنی و دچار حالت تهوع میشی همه نگاهها عوض میشه که شاید مهمون تو راه داری . حالا چند روزه که همش حالت تهوع دارم میل به غذا هم ندارم اصلا به همه بوها و صداها هم حساس شدم خواب آرومی هم ندارم و جدیدا هم همش دوست دارم پرتغال و لیمو شیرین به سبک خودم بخورم ضمنا بی حوصله هم هستم اما خب همه ی اینا نتیجه همین مریض مزخرفه.

Sonntag, Januar 11, 2009

و من همين حالا كه از مریضی و استخوان درد و کوفت رفتگی عضلات و البته درد گلو روی تخت چمباتمه زده ام و خودم را در پتو قنداق کرده ام و لپ تاپ محترم را روی میز گذاشته و از فاصله تخت تا میز دستانم را کشیده ام به این نتیجه رسیدم که تو این همه شب چرا از این دره بین تخت و میز هیچی نمی گفتی !

 --

 سرچ کردن "این خواهر بهرام رادانه دوست دخترش نیست که" و سر از وبلاگ من در آرودند.