Freitag, Juni 30, 2006

با دردی به دنیا آمدم که زودتر از شناسنامه بزرگم کرد ...
یادت باشه من دلم زود میگیرد ...
مثل آهوی بی پناهی که از تشر زمستان می میرد...
گاهی آدم چیزی که خیلی براش مهمه جایی میگذاره که کسی پیداش نکنه .. آنوقت دیگه خودش هم پیداش نمیکنه ... شیشه ای که برای فهماندن خودش ، باید بشکند و سنگی که می فهماند ....
تو اولین فرصت دوباره حتما میرم سراغ "ناطوردشت" و "انجمن شاعران مرده" . نوشتم یادم نره !
اون غرابت من با تختم بود !! به زیبایی هر چه تمام تر تختم به گند کشید .. البته جوهرش نارنجی بود ها ..

Donnerstag, Juni 29, 2006

من عزیزترین دارایی ام را جایی در انتهای قلبم پنهان کرده ام.جایی که هیچ کلمه ای به آنجا نخواهد رسید،جایی که هیچ دستی به آنجا راه نخواهد برد؛دارایی ام را نگاه می دارم و هرچه طوفان،هرچه باد،هرچه موج بیاید من چیزی را از دست نخواهم داد؛آن چه ماندنی است، خواهد ماند، خواهد ماند.
شازده کوچولو

Mittwoch, Juni 28, 2006

فکر میکنند که از تو خوب نیستم ،.. اما تو رو باید از تمام این نوشته ها کم کنند تا من بمونم و همه ی اتفاقهای اطرافم که همیشه هست .. اضافه کردن تو هم به این نوشته ها بگذار بمونه برای روز مبادا ... هم برای تو و هم برای من ........ یادم هست که نباید دیر بشه ، مثل تمام دیر شده ها که تاریخش تو تقویم گم شد و باد کرد روی دستم .. راستی شاملو میگه : " تو خوبی و این همه اعتراف هاست ."
غرابتی پیدا کردم با تختم . نه خواب .. حتی تو بیداری .
جای قیاس هم نیست تازشم !! همینی که هست ، تازه خوبم هست که هست .
و من سخت ترین کارها رو زمانی انجام میدم که لاک زدم و هنوز حسابی خشک نشده تا خراب بشه ...

Dienstag, Juni 27, 2006

آدمها عادت دارند چیزایی و از دست بدهند و وقتی از دست دادند و دوباره برای به دست آوردنش تلاش کنند . اما میدونی !! چیزی و که از دست دادی و دوباره به دست آوردی انتظار نداشته باش که مثل قبل بمونه .. بعضی از حس ها به موقعش که جاری میشه خیلی بکر هست اما وقتی تو نطفه خفه شد مطمئن باش که همون طوری مثل قبل بکر و ناشناخته و وسوسه انگیز و جالب باشه .. یه گوشه هایی اش شکسته است ... اما باز هم خوبم بین تمام این خستگی ها و روزمرگی و این تقدیر اجباری .................. شدم یه سه ضلعی اونم مختلف الاضلاع . حتی اگر سیندرلا باشی و با جادو و جنبل از کلفتی نامادری و خواهر خوانده های بی لیاقت خلاص بشی ، لباس و خانمانه و کفش بلوری بپوشی باز هم باید این درد را بکشی . گیرم که توی قصه ها نگویند . آفتاب و مهتاب شیوار ارسطوئی انتظار نداشته باش که ناراحت نباشم ، اگه ناراحت نباشم شک کن . ناراحت میشم چون بین بودن و نبودنه خیلی فاصله است . (اینم یه نوشته ی تاریخ مصرف گذشته )

طاقت فرسا ترین دردی که میتوانم بهش مبتلا بشم و تنها درمان اون درد .

طاقت فرسا ترین دردی که میتوانم بهش مبتلا بشم و تنها درمان اون درد .

طاقت فرسا ترین دردی که میتوانم بهش مبتلا بشم و تنها درمان اون درد .

طاقت فرسا ترین دردی که میتوانم بهش مبتلا بشم و تنها درمان اون درد .

طاقت فرسا ترین دردی که میتوانم بهش مبتلا بشم و تنها درمان اون درد .

Mittwoch, Juni 21, 2006

تو را از تو مي خواهم
آنسان كه بايد شايسته باشد
و آنگونه كه شايد ببايست .
توان گفتنم كه نيست،
با كدامين اعجاز دست لرزان مرا
به نگاريدن مي اجباري ؟
قصه از اينجا شروع شد كه فكر كردم چقدر خوب ببينم؟!! ، هي خودمو مسئله حل كنم .. قصه رو عوض كردم شدم دختر بده .. هي همه آدمها رو بد ديدم . بعد شد اينكه . اعصابم به هم ريخت .. شبا بد خوابيدم صبح ها بد بيدار شدم .. ببين !! من اين كاره نيستم . من بايد همون دختر ملايمه بمونم كه ميگفتن ازش آرامش ميگيريم . به جهنم كه بعضي از آدمها يه جورايي هستند كه بايد بهشون بفهموني جورشون ناجوره . الان خوبم . يعني دو روزه شدم همه دختره سابق ..
*
هنوز نظرم همون "تويست داغم كنه "
*
ملکه سفید پوش رویاهایت روی کدام مربع سیاه جا مانده ؟
شاه تنهای چارخانه های سیاه و سفید !
من وزیرم را عقب می کشم ....
تو هم هوایی مردن نباش!

Montag, Juni 19, 2006

همون آدمهايي كه يادت ميدن كه داد بكشي دوست دارند در برابر خودشون سكوت كني ..
از آدمهاي نا متعادل متنفرم ، از آدمهاي فراموش كار حالم به هم ميخوره .. از آدمهايي كه هيچي بارشون نيست و به خودشون مطمئنند متنفرم .. ازبچه بازي متنفرم ..
تنها حرفي كه دوست دارم بگم اينه كه .. ديدي بعضي از آدمها دورنماشون برات چقدر بزرگ و باشكوهه و چقدر قبولشون داري .. و چيزي تاسف برانگيز تر از اين نيست كه وقتي نزديكش بشي و ببيني تو خاليه .. تاسف نه براي خودت كه براي خودش .. الان من متاسفم .

Sonntag, Juni 18, 2006

من تو يه تناقض گير كردم ..
و تخليه ي رواني ام اينجا ، يعني اينكه حرفم و به اون احمقهايي كه بايد بزنم نزنم .. باشه من دوباره مدلم و عوض ميكنم .. ببينم چي ميشه ..
وقتي نتوانم حرفم و بزنم از همه چيز متنفر ميشم .. من اگه امروز نتوانم ، تا بعدترش حالم بدتر ميشه ..
*
دوشنبه هاي ساوه هميشه پر از ماتم بوده چه برسه به اينكه مجبور باشي يه روز پنچ شنبه براي ساوه وقت بگذاري !!
*
هميشه يه جاي كار بايد بلگنه .. يعني ميدوني اگه اين طور نباشه دنيا پيش نميره .. اگه همه چيز خوب پيش بره دنيا ميلنگه اونوقت .. لعنتي .
." به جاي اينكه به باغ ديگران سرك بكشيم و ذهن خود را به كار ايشان متمركز كنيم به كار خود بپردازيد و هر چه مي خواهيد در باغ خويش بكاريد"
نوشتيد .. اما تا كي كه خوانده بشه و مهلتش هم فقط يه هفته است .. راستي آقاي مدير عامل از اين بازي كه براتون غير قابل پيش بيني هستم دارم به طرز وحشتناكي لذت ميبرم ..
براي مردمي باش كه همراهت هستند ..

Samstag, Juni 17, 2006

عدل همین امروز که خوب نیستم هوس نوشابه میکنم و همون لیوان بزرگه رو پر از نوشابه میکنم ... * چیزی که از نبود آدما همیشه آزارم میده تصور اینه که شاید دیگه نبینمشون ..حالا هم خونه ی بدون زن عمو اضافه شد به تمام اون جا خالی ها ، نمیتوانم به ذهنم دیگه نبودنش رو دیکته کنم . همون طور که هنوز با هر زنگ در بی موقعی مطمئن میشم که عمو پشت در هست و سه ساله که هیچ وقت زنگ در خونه رو نزده و هیچ وقت هم نخواهد زد و من هنوز نتوانستم باور کنم ... * من این مدل خواب و دوست دارم نه خوابه و نه بیداری بهتر بهش بگم خواب بی وقتی یه جور منگی از سر هوشیاریه .. می فهمی داری چی میگی اما بی وقفه میگی ، کنترل لغات از دستت خارج شده اما معنی تک تک جمله ها رو میدونی ، حرفهایی که تو یه شرایط نرمال حتی نتوانی تو ذهنت جمع و جورشون کنی ، چه برسه به گفتن .. من همیشه این خواب و بیداری و دوست داشتم .... چیزی در من فروکش کرد چیزی در من شکفت من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم و لب حنده آن زمانی ام را باز یافتم . سر چشمه احمد شاملو راستی که حالم خوب بود . * دلم شبهای روشن خواست . همون صحنه ای که تو پارک قدم میزنند و صدای استاد میاد که میگه : باتو ، این همان شهری نیست که من می شناسم . جاهایی میرم که هیچ وقت نرفته ام . از رازهایی حرف میزنم که هیچ وقت با کسی نگفته ام . با تو ، جاهایی را می شناسم که پیش تر نمی شناختم ، و جاهایی را که می شناختم بهتر .

Donnerstag, Juni 15, 2006

« دعاي بچهء خودخواه »
خداوندا،
دعاي قبل از خوابم را بپذير!
به من سلامتي بده،
و اگرخوابيدم و ديگر بلند نشدم،
كاري كن كه همهء اسباب بازي هايم بشكند
تا هيچ بچه اي نتواند با آنها بازي كند
.آمين.
“شل سيلوراستاين“
*

Mittwoch, Juni 14, 2006

برآیند همه چیز شد اینکه دلم بگیره .. اینکه تا نیمه های روز عالی باشم و بقیه روز افتضاح اینکه دوباره بدون یه دلیل معلوم بغضم بگیره و هزار تا چیز بشه برام بهونه ...
میدونی خواهر بزرگه ؟؟!!خواهر کوچیکه ضعیف شده ، خواهر کوچیکه دیگه اعتمادش و به خودش از دست داده ..
شادی من
حباب کوچکی ست
با آه تو می ترکد .
دستت را به من بده
تا از تاريکی نترسيم .
دستم را بگير
آنانکه سوختند ،
همه تنها بودند .
چیزی که همیشه منو از پا در آورده شک بوده ...
بی خوابی شبا !! انگار که از چیزی می ترسم ....

من یه بند باز ناشی هستم که دارم روی یه طناب نه روی یه نخ نامرئی راه میرم . باید سرم و بالا بگیرم و فقط روبرو و رو ببینم هرچقدر هم که منظره ی اطرافم بسیار زیبا باشه هرچند که وقتی طول نخ نامرئی و طی کردم دیگه هیچ وقت نمیتوانم اون منظره ها رو ببینم باید نفسم و توی سینه حبس کنم شونه هامو بدم عقب و سینه ها رو به سمت جلو . نباید از ارتفاع بترسم و یادم باشه که یک دختر بند باز باید با ظرافت دستاشو به دو طرف باز کنه و قدمهاش جذاب و موزون باشه که شوق تماشای حرکت رو تو هر بیننده ایبه وجود بیاره و تنها هدفش انتهای بند باشه بدون لغزش ... باید چیزی باشم که همه از زنها انتظار دارند ... من نباید اشتباه کنم و محتاط
باشم .. من باید با تمام نیرو حرکت کنم.
سیب زمینی شدم اساسی !

Dienstag, Juni 13, 2006

اما مطمئن باش من نمی خواهم تو یه بابانوئل نو بشی و من هیچ وقت نمیتوانم یه بابانوئل نو باشم.
همیشه باید یه کسی باشه که همه چیز و به هم بریزه .. اصلا انگار تنها علت وجودیشون به هم ریختن هست ...
كلي گشتم تااين قالب قديمي و پيدا كردم . دوستش دارم :*
دلم اون نوشته ی جبران خلیل جبران تو "نامه های عاشقانه ی یک پیامبر " و می خواهد همون جاش که میگه : ماری من تنها کسی هستم که اشکهای تو رو با بوسه جواب میدم....
همه‌ی مشکلا از اونجایی شروع شد که آدمیزاد فکر کرد بلده فکر کنه
آخه صفحه ي 14 از 13 يعني چي ؟!!

Sonntag, Juni 11, 2006

ميدوني چي پيدا كردم ؟!! يه چيزي شبيه يه گنج .. مال اون روزاس كه شدم دختر بي فصل ...
انگار كه بخوام دوباره نفس بكشم .آروم و يواشكي .. ساكته ساكت .. انگار كه يه هوايي پيدا كرده باشم و نخواهم با كسي قسمتش كنم .. تنهاي تنها .حالا شدم دخترك بي فصل اين روزها ، پيچيده و سخت .. نه آفتاب گرم تابستون و نه آفتاب تنبل و بي كاره ي پائيز نه هواي ابري باروني و نه يه عالمه برف ريخته .. چي بگم كه حتي خش خش برگهاي پائيزي هم وسوسه انگيز نبود .. پس بنارو به بي فصلي طي ميكنم و ميشم آسمون هر چه باداباد .
مهم نيست !! ( و اين دقيقا از همون مهم نيست هايي هست كه خيلي مهمه )
ما هم صبر کرديم،و چون چند روز بگذشت،وجود کوهها را انکار نموديم،همانگونه که بسياری چيزهای ديگر را!و در راه بازگشت به خانه،هنگام گذر از جاده ها،چشمهايمان را بستيم،تا مبادا اعتقادمان تزلزل يابـــــــــــد

Freitag, Juni 09, 2006

می آيد ...
می آيد ، می خراشد ، می کَند و می بَرَد
نمی رود
اماتا هميشه به جای می ماند .
● دوباره اين شعره هزار سال بود كه گمش كرده بودم ..
آفتاب ..
آفتاب را دوست دارم
به خاطر پيراهنت روی طناب رخت
باران را دوست دارم
اگر که می بارد
بر چتر آبی تو
و
چون نماز خوانده ای
من خداپرست شده ام
.بيژن نجدی --- عاشقانه ها
*
ياد اين نوشته ي قديمي كه وحيد تو وبلاگش گذاشته بود افتادم ...
نه آمدن اش آمدن بود...(صلات ظهر، ناخوانده، دق الباب كرد.) نه رفتن اش.
رفتم تو آشپزخانه، از هيچ، يك ناهار مختصر جور كردم، برگشتم بگوييم: بفرماييد سر ميز ناهار؛ ديديم رفته و يك يادداشت گذاشته: ”نه تو تنهايي نه من گرسنه.“حالا من موندم با يك دل شكسته و يك صندلي كه كسي روش ننشسته.
*
مانا ميگه : بيشتر، خيلي بيشتر . بعد تو اولين حركت شكستم ميده . بعد يادم مياد كه بيشتر ، خيلي بيشتر .دوباره از اول ...
*
بقيه آدما رو نميدونم .. اما حس ميكنم كه من تو چيزايي كه خودم ميخوام موفقم نه چيزايي كه مجبور به انجامشونم ..

Mittwoch, Juni 07, 2006

من هنوز نظرم اينه كه يه دكمه سرچ تو كتابا بگذارند بد نيست .. كه من مجبور نباشم كل كتاب و بگردم و نهايتا پيدا نكنم...
کوتاهترین آرزوی بین در اصلی تا نیمه راه پله ها همینه که اون کرکره ی آهنی کشیده شده باشه و اون قفل زشت و زمخت روش بسته شده باشه ..هر چند که باز کردنش سخت و سخت باشه ...
بهترین لحظه هام همیشه برای خودمه با هیچ کسی هم قسمتشون نمی کنم ، برای خودم نگشون میدارم .. بعضی لحظه ها هست که حرمت داره و ارزششون به نگهداریشونه ...
اوهوم ، پسر کوچولوی دوست داشتنیم ..منو بردی تا فروغ شاید این دیوان فروغ از همون روزی که هدیه گرفتم و گذاشتم توی کتابخونه ام تا همین روز از جاش تکون نخورده بود تاریخ دست نوشته ی کتاب مال 83 هست .. زیاد دور نیست اما برای من نزدیک هم نیست .. کسی می آید
کسی که در دلش با ماست
در نفسش با ماست
در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
میدونی شاملو میگه : تو اینجایی و نفرین شب بی اثر ... تازشم نگران هیچی نیستم .
مممممممممممممـ خواهر بزرگه ، خواهر کوچیکه هنوز منتظره ها (امضا : خر کوچولو)

Montag, Juni 05, 2006

اصرار در نگاه داشتن ِ آن چه نگاه داشتنی نيست
به فرو ريختنش می انجامد
همانند دانه های شن
از ميان انگشتان.
"فرشته يی در کنار توست --- مارگوت بيکل"
می ترسم ازآدمی که دارم می شم می ترسم
حالا تنها چیزی که دلم میخواد اینه که یه روز سرد و ابری پاییزی ، کوله پشتی سورمه ایم رو پر کنم از لباس و خوراکی و بزنم از خونه بیرون...از دکه ی روزنامه فروشی سر خیابون یه مجله فیلم بخرم و راه بیفتم ...برم برای خودم بلیط چالوس بخرم و روی صندلی کنار پنجره بشینم ، کنارم یه دختر دانشجو بشینه که تمام راه کتاب درسیش رو بخوونه...بعد من سرم رو تکیه بدم به پشتی صندلی ... نه کتاب بخونم و نه مجله یی رو که تازه خریدم.. به آهنگی هم گوش ندم...فقط بیرون رو نگاه کنم...فقط نگاه کنم و هیچ فکر و خیالی نبافم و هیچ آرزو نکنم که کاش تنها نبودم ...برسم چالوس و با دختر دانشجو خداحافظی کنم و ناهار ساندویچ سوسیس"از این ساندویچ هایی که دورش کاغذ کاهی داره " بخورم ...بعد برم لب دریا ...تمام ساحل رو پابرهنه راه برم و هیچ بروی خودم نیارم که چه سرده و دارم یخ میزنم...غروب که شد ، برگردم...با یه نارنج که از درخت توی خیابون چیدم...و برگردم...شب رو باید برگردم...اما راه برگشت چشمانم رو می بندم که از سیاهی کوهها نترسم...و بالاخره برسم به خونه و هیچکس نفهمیده باشه که من اینهمه ساعت نبودم...بعدحس کنم که: " چه روز خوبی داشتم"
از گیلاس

Sonntag, Juni 04, 2006

دوباره همه معادلاتم به هم ریخته ... حتی همین دوباره نوشتن هام ... میدونی گاهی دوست دارم حرف بزنم یعنی دوست دارم همه اون چیزایی که تو ذهنم هست و میدونم از نظر خیلی ها غیر قابل قبول هست و نظم بدم و بگم .. شاید تا این روزا بزرگترین مشکلم همین بود که نتوانستم ، یعنی دقیقا جایی که باید حرف میزدم سکوت کردم یه سکوت بزرگ.. اون آرامش بزرگ از تو هنوز هست اما خودم دارم با تناقضهای ذهنم خط خطیشون میکنم ... من نمیخوام ...
**

دیدتو دوست دارم .

**
كاش آسمان بودي
ستاره، ماه يا حتي ابر
آنوقت من سر به هوا ترين موجود دنيا مي شدم!!!!

Freitag, Juni 02, 2006

گاهی خستگی ها تا عمق وجود آدم میره .. انقدر که نمیتوانی کنترلشون کنی .. تا ته ته وجودمه ... هر آدمی تو هر جایگاهی که هست باید نمونه باشه ... من نه خوش بین هستم نه بدبین .. ترجیح میدم به وقت خوب ببینم و بد ... دارم در جا میزنم ؟!! باشه به وقتش به پرواز میرسم ... اون شاید رفتنه میخواهد بشه باید رفتن .. گاهی برآیند همه حرفا میشه یه آدم هیچی ، شبیه من .. دیگه طاقت دیدن اون صحنه ها رو ندارم .. یه قدم دور شدن یعنی فرار کردنم ... از این قصه ی تکراری حالم به هم می خوره .. گفتم که ضعیف شدم .. خیلی ضعیف تر از چیزی که بشه فکرشو کرد .. آنکور میخوام .. من نمیخوام این کسری ها انقدر بزرگ بشه که بشه همه چیز ... بعدش هم بترکه .. مال تو کتاباس گاهی هم تو فیلما ..
منو با اتفاقهاي بد گذشته و تكراري آشتي نده . من از تمام لحظه هاي حالم آرامش مي خواهم .. ميدونم گاهي بايد جنگيد ... ميدونم ارزش هر چيزي به نحوه ي به دست آوردنش بستگي داره .. اما گاهي دوست دارم تو سادگي خيلي چيزا ارزش داشته باش .. اوهوم ، من مرد جنگ نيستم .. حداقل تو اين يه مورد نه !! من خيلي چيزا رو دوست ندارم .. من از شباي شك بدم مياد .. من از منگي و مردن تو خواب بدم مياد .. من از ديفالت بد از خواب بيدار شدن متنفرم .. من از خستگي اينجور شبا فراريم .. حتي هرچقدر هم كه اتفاقهاي بعد خوب و خوب باشه ... من از اتفاقهاي بد گذشته و تكرارش مي ترسم ..بگذاريد يه چيزي باشه كه با تمام چيزايه ديگه فرق داره .. بگذاريد منهاي تمام قانونهاي كلي نباشه .. بگذاريد همه چيزش فرق داشته باشه .. بگذاريد همه چيز خوب باشه و خوب بمونه ...
ديشب ترسيدم .. دوباره ترسيدم ......................................

Donnerstag, Juni 01, 2006

منتظر میشود و خبری از تو نمی شود . نمیآبی . چشمانش به در خشک میشود . چشمانش بر دیوار خیره وا میماند و کاری از او بر نمی آید . عبور میکند از خیابانی که زن و مردی در آن گام میزنند ، دیوارها را عبور میکند ، دیوار به دیوار میآید . میرسد تا آنجا که نشسته ای و سرگرم کار خودی . صدایت میکند . صدایش را نمی شنوی . چرا نمی آیی ؟ جوابی نمیدهی . گام میزند تمام ماشینها را میگردد . به همه جه چشم میدواند و تو نیستی . یک ساعتی هست که خیابانها را میگردد . مردانی ب رمیگردند و چشمهای جستجوگرش را نگاه میکنند . دنبال چیشت ؟ گمشده اش کیست ؟ می آید و گام میزند . چراغها را میشمارد . تا میدان 67 چراغ مانده است و هرکجا که چشم میگرداند تو نیستی . هوا کم کم تاریک شده است و امیدش بای یافتنت در ماشینها به نومیدی بدل شده و اما تو که میتوانی پیدایش کنی .55 چراغ دیگر ا میدان مانده خودش را به دیوانگی میزند تا اگه ناخواسته چشمت به اون افتاد تعجب کنی و و حتما بایستی . گام میزند در ذهنش تمام خاطرات . و لابد تو در خاطراتش تصویری دائمی هستی .کودکی ات ، دبستان رفتنت، به دانشگاه ، تمام لباسهایت . راستی امروز کدام لباست را پوشیدی ؟کدام پیراهنت را تنت کرده ای ؟ 43 چراغ دیگر مانده . ممکن است با اتوبوس رد بشی ؟ اگر اینطور باشد همه چیز در هم میریزد . اتوبوس را که نمیشود نگه داشت . فکر میکند حتما او را خواهی دید . آن وقت اتوبوس را نگه میداری و سریعا از آن طرف خیابان می آیی به طرف او و یکباره تو را میبیند که صدایش را می زنی . سر بر میگرداند اما تو نیستی .31 چراغ دیگر مانده . ممکن است با سواری آمده باشی و خدا کند که ردیف عقب ننشسته باشی . هر وقت این مسیر را آمد با تو نبود و و هر وقت که با تو بود فقط تو را میدید.18 چراغ مانده . شد یک ساعت و نیم . حداکثر یک ساعت دیگر به بازگشتنت مانده است . امکان ندارد که نیایی . فکر میکند شاید در طی همین مسیر آمده باشی و از کنارش رد شده باشی ، اما خدا نکند فکرش را از سرش بیرون میکند .5 چراغ دیگر مانده است . میرسد به کنار همون ساندویچ فروشی که تو آنجا ایستادی و گفتی گرسنه ای . اولین آدمی هستی که وقتی میگویی گرسته ای ، لحساس ضعف میکند . سه چراغ دیگر مانده است مدیت ایست که در خیابان کسی را با تو عوضی نگرفته است .با خودش قرار میگذارد که دو سیگار بکشد تا تو بیایی . سیگار اول را آتیش میزند و فکر میکند که از کجا ممکن است پیدایت شود . بعد فکر میکند که اینجا جای مناسبی برای منتظر شدن نیست و بهتر است برود آن طرف خیابان . ماشینهای جلوی دید او را میگیرند . دوباره بر میگردد این طرف خیابان . یعنی ممکن است تو را ندیده باشد ؟سیگار اول تمام میشود . یک نرده کنار خیابان است . مینشیند روی آن . سیگارش را روشن میکند . تو نیستی . آن روز که با هم منتظر بودید ایستاده بودید را یادت می آید و آن موقع هیچ کس را نمیدید . خدا خدا میکرد که ماشین گیرتان نیاید و چند دقیقه بیشتر با تو باشد . چقدر زمان به احساس بستگی دارد و وقتی هستی لحظه ها با سرعت برق و باد میگذرند و وقتی نیستی زمان کش می آد و با خودش فکر میکند که تا 12 شب بایستد همانجا . حتما میآیی . بعد فکر میکند که ممکن است در طول همین مدت رفته باشی ، یا اصلا در شهر نباشی . یا چه میداند! یا اصلا قصد آمدن به خانه را امشب نداشته باشی . تو که آدم نیستی ! عقل نداری! سعی میکند کسشی را با تو عوضی بگیرد . اما نمی شود و اینها غلط میکنند جای تو باشند . سیگارش تمام میشود . باید برود. به خودش میگوید برو سراغ همان بازی قدیمی . یک رازی دارد . این را فقط خودش میداند . هر وقت منتظر چیزی باشد یک ضریب 50 را با 23 به علاوه میکند و همانقدر منتظر میماند و بعد میرود . این دفعه 573 را می شمارد. و با خودش میگوید که اگر راس هر کدام از این اعدا آمدی آن عدد مقدس بشود . و از آن به بعد به همان عدد قسم می حورد . مواظب است آرام بشمارد تا حتما بیایی . یادش می آید به اولین وزی که تو را دیده بود . به اولین غذایی که با هم خوردید .اولین باری که دستت را گرفت . اولین هدیه ای که گرفتی و کاش بیایی ! خستگی راه در تنش مانده است . ناجوانمردانه رسیده است به 430 یواش تر می شمارد . یادش افتاد به گفتگو های تنهایی که بایت خواند . چه شب خوبی بود . یک شب که باشد و باشی و آن را برایت دوباره خواهد خواند . صدایت می پیچد در گوشش . صدایی نرم و آرام . مثل نسیم و متل موج آروم دریا . چقدر صدایت را دوست دارد . 550 را رد کرده است . نشسته می شمارد و 562 ، 563 ، 564 ، 565 ، طولش میدهد و آرام تقسیم میکند به واحد های یک دهم 570/1 ، 570/2 .... و نیستی و نمی آیی .ندیدنت را نمیتواند که طاقت بیاورد . سخت است چه کند ؟ به بودنت یقین دارد . به داشتنت ایمان دارد . رسیده است به 573 . را ه میافتد می رود . آن طرف ماشینها ایستاده اند . همانجا که ممکن است پیده شوی . به خودش میگوید : ببین ! اینها همه کشکه . یعنی چی 573؟! صد شماره دیگر هم بشمار . صد شماره دیگر هم میشمارد و نمی آیی و ساعت 9 شب است . حتما رفته ای به خانه و تو را ندیده است . شاید با هواپیما ، شاید پر زده باشی ، یابابالون ، یا باکشتی . اه ! مسخره است . فکر میکند کاش میتوانست چیری را بدهد و در همین لحظه تو را ببیند . در مورد دارائیهایش تصمیم میگرد . چیزهایی را که به تو مربوط میشود را نمیخواهد بدهد . مثلا عمرش ، یا چشمهایش ، یا دستهایش .... اینها را نمیخواهد بدهد . بقیه چیزهایش هم که ارزشی ندارند .یک دفعه تصمیمی میگیرد . آرزو میکند ترا سر کوچه ببیند و بعد ... از صمیم قلب آروز میکند که ترا ببیند و یک چشمش را بدهد و دیگر آرزو کرد . و نیستی . میرود و منتظر ماشین میایستد و سرش به شدت درد میکند . آرزو میکند که هیچ کدام از ماشینها سوارش نکنند .