Montag, August 27, 2007

بايد هم سطح بود...

Freitag, August 24, 2007

نه اينکه دوست نداشته باشم بنويسما !! يا اينکه از وقتی سرم گرمه اينجا شده ٬‌دوست قديمی ام رو ول کرده باشم و ننويسم .. نه اينطوريا هم نيست اما يه وقتايی خيلی چيزا دست به دست هم ميده ٬‌ که فرصت نوشتنم نیست ..اصلا انگار که یه دوره از زندگیم گذشته باشه ٬ خیلی از مرحله هایی که تعریف کرده بودم تغییر کرده .. یه وقتایی یه جوری مسیرت عوض میشه که خودت هم نمیدونی چرا و برای چی ... هدفهام بزرگتر شده ٬ حتی لوازمی که برای رسیدن به هدفهام دارم دیگه محدود نیست .. نهایت همه اش یه انگیزه ی بزرگ هست و یه کسی که چراغ سبز و قرمز و نشونم میده ٬‌خودم هم راه و یاد گرفتم .. گاهی وقتا که پر میشم از این همه خوبی و تمام اتفاقهای خوب اطرافم وقتی مطمئن از حس امنیت هستم .. دوست دارم بدونم چند تا آدم دیگه مثل من هستند که پر از رضایت هستند .. چند تا آدم هستند که یه چیزی براشون وجود داره که هم اینطور راضی باشند و هم مطمئن .. انگار که همه چیز باشه و بس ؟!!

Dienstag, August 14, 2007

چرا هیچ کجای شازده کوچولو ننوشته بود ، وقتی که میخوای اهلی کنی مواظب باش اهلی نشی ، چرا هیچ کجاش ننوشته بود که اهلی اهلی شدن میشی ؟!! میدونی .. نهایتش شده اینکه من شازده کوچولو خوانده نتوانستم اهلیت کنم و تو شازده کوچولو نخونده اهلیم کردی ..
آنا کوچولو هم آمد .

Samstag, August 11, 2007

حتی وقته که اوضاع خوب و دلچسب پيش ميره ٬‌گاهی بايد تاکيد اعتماد باشه ٬ گاهی وقتا وقتی که حسابی هم مطمئنی دوست داری که باز هم مطمئن تر باشی .. حالا يه عالمه حرف هستند که توی ذهن من ميچرخند ٬ که نميدونم لزوم گفتنشون از کجا وحی شد اما هر چی دنبال فرصتش ميگردم گير نمياد .. چند روز دچار خود درگيری ميشم و هر روز عقب مياندازم و بعد از چند روز درست روزی که وسط خيابون زنگ ميزنم و ميگم کارت دارم که ديگه خودم و تو عمل انجام شده قرار بدم ٬‌تو يادت ميره بپرسی و بعدش فرصت يه سفر مطمئنم ميکنه که حسابی می توانم بگم .. و تو تمام جاده فرصت گفتنی پيش نمياد ٬ وقتی هم که دو نفريم سعی ميکنم شروع کنم که تا ميخوام حرفی بزنم تعدادمون زياد ميشه ٬‌بعدش هم که ميشه وقت خواب و توی اون همه سکوت و بی خوابی های قبلی غرق ميشيم .. تو راه رستوران تا ميام شروع کنم ٬‌ميرسيم به رستوران و چهارتائی ميشينيم دور ميز و محکم يه خودم ميگم حتما تو راه برگشت ..توی راه برگشت هم چهارتائی قدم ميزنيم تا ويلا و .. وقت خواب ميگم فردا ٬‌ديگه فردا حتما و آخر هم نميشه ... و من هميشه ترسيدم از حرفهايی که بايد زده بشه و نشده ..

Dienstag, August 07, 2007

خب تو اگه نخوای بشنوی که نميشه مجبورت کرد !!‌همين
خب تو اگه نخوای بشنوی که نميشه مجبورت کرد !!‌همين

Samstag, August 04, 2007

گاهی کلمات تو اوج سادگی ارزش پيدا ميکنند از روی کميابی و انقدر تاثير گذارند تا مدتهای توی ذهنت ميچرخد .. کلماتی که انقدر ناب هستند که شک نداری به ناخالصی ... اگر چه خيلی هم خوب نيستم ... اما همين ها خوب هست که هستند ..