Sonntag, Mai 31, 2009

-گفته بودم که از این دوشنبه تا دوشنبه بعد که من کلاس ویولن دارم مثل باد میگذره و من وقت تمرین کردنم هی تمام میشه، حالا از این یکشنبه تا یکشنبه دیگه که قراره بریم فرودگاه دنبال به مهمون دوست داشتنی هزار سال طول میکشه ...
 

Montag, Mai 11, 2009

خونه قبلی ما انقدر کوچک بود که فقط جای یک تخت دو نفره داشتیم و یه نیم ست چهار نفره نارنجی که چیده بودیم کنار تخت و یک کتابخانه و بقیه ی کتاب ها و یک عالمه وسایل زیر تخت جاسازی شده بود ، برای ما دو نفر همین جا کافی بود راد روی تخت مینشست و من هم روی زمین پای تخت و به کارهایمان میرسیدیم ، یا اینکه شبها روی تخت با لپ تاپ راد فیلم میدیدم . راستی یه آشپزخانه کوچک هم داشتیم که همیشه شام و نهار و صبحانه مان را روی اپن می خوردیم و همیشه و هر جای خانه که بودیم جلوی چشم هم بودیم .. نه اتاق خوابی بود و نه هال و پذیرایی و نه دری و دیواری که قسمتی از خونه رو جدا کنه (البته به جز دستشویی و حمام !) ، همه اش یک اتاق کوچک بود .. که ما هم از داشتنش راضی بودیم ، توی همین خانه بیست متری ما یک عالمه روزهای طلایی داشتیم ، خانه خریدیم ، ماشین خریدیم و مسافرت خوب رفتیم و کارهای عجیب غریب کردیم و دنیایی خوش گذروندیم ،روزهای آخر توی همین خانه کوچک هر چند که لحظه شماری میکردم تا زودتر برویم دلگیر بودم ، می ترسیدم .. دوست نداشتم بزرگ شدن خونه فضای زندگی مون رو عوض کنه ، من نزدیکی فیزیکی خانه رو دوست داشتم ، انقدر نزدیک که وقتی شام درست میکردم یا ظرف میشستم .. راد همین روبرویم بود به همین نزدیکی .حالا خانه نو كردیم ، یک عالمه جا داریم ، وسایلمون را پهن میکنیم تک تکشان جای نفس کشیدن دارند .. ما هم همینطور .. دیشب که خسته بودم و میخواستم بخوابم و همچین دلگیرانه بود که من توی اتاق بخوابم و راد بیرون از اتاق فیلم ببینه.. تا دید وسایلم و جمع میکنم که بخوابم با لپتاپش آمد روی تخت .. انگار که عادت نداشته باشیم از چشمهای هم دور بمانیم .. اصلا فرقی نمیکند که توی یک خانه ایم .. باید باز هم نزدیک باشیم خیلی.
و دوست دارم همیشه همینطوری باشند .. همین طور که هستند ....

Dienstag, Mai 05, 2009

ماه تولدم و حتی روزش تنها چیزهایی هستند که خودم انتخاب نکرده ام .. اما شدیدا دوستشان دارم ...