Montag, November 06, 2006

هنوز دو شب نگذشته بود که تو مطمئنم کردی اوضاع به این بدی که من فکر میکنم نیست ، تو آرومم کردی ، تو گفتی که باید منتظر باشم و همین شرایطی که هست بهترین حالت ممکن هست .. همین امروز صبح رسیدم به اینکه باید منتظر باشم ، حداقل نباید این روزها رو خراب کنم ، دیدم دارم هوای ابری و بارونش و تلف میکنم ، قول دادم تنبلی و بگذارم کنار و از فردا مرتب برم سر کار ، قول دادم لحظهای با توئی و با چیزای الکی خراب نکنم ، هی به خودم قول دادم .. انگار که دیگه هیچ مشکلی ندارم با یه کم خوابی جزئی .. بد انگار که خدا میبینه این بنده اش حسابی داره از زندگی لذت میبره ، و دچار سرخوشی شده که بلا نازل میکنه .. گفته بودم که بعضی از ترسها از بچگی همراهمه .. نمیدونند که ضعیف شدم .. نمی دونند دیگه نمیتوانم مثل قبل بی خیال خیلی چیزا باشم .. یادشون میره بزرگ شدم اما نباید من و درگیر هر مشکلی کنند .. یادشون میره که باید مشکلاتشون و خودشون حل کنند .. یادشون میره که من هنوز هم توی خونه هستم .. یادشون میره هنوز هم یه قسمتی از زندگیشون سهم منه .. فقط میگم تموم بشه دیگه .. دیگه باید تموم بشه .... همین طوری هی بدتر میشه هی بدتر میشه .... بعد همه میفهمند که قراره تا 9 ماه دیگه به نوعی یه چیزی بشن که تا حالا نبودند .. بعد میشه آتش بس !! میشه خودمختاری و دولت آزاد .. خلاصه امروز ترک خوردم !! و کاش همه چیز همین طوری تموم میشه ، قصه اینجاست که همیشه اتفاقات اینجا تکرار میشه و هیچ کس قدرت انجام کار دیگه ای بجز این نداره .

Keine Kommentare: