Samstag, Dezember 29, 2007

الان من دوباره رو توتختت هستم تو هم داری اخبار بی نظیر بوتو گوش میدی فکر کنم .. امشب قراره بعد از چهار روز بروم خونه . تازه امروز توانستم پلو درست کنم که هم پخته شده بود هم شور و شفته نبود.. نگران نباش پیشرفت میکنم .. بعدشم الان آرایش کردم نشستم تا بریم بگردیم ، داری میای خدافظ

Freitag, Dezember 28, 2007

الان من اینجام ، یعنی اینجایی که هستم رو تخت تو هست بعد تو هم برای اینکه من وبلاگ بازی کنم مجبور شدی کتاب جنگ و صلح که از شهرکتاب خریدیم تا تو تو تاکسی صبح ها بخونی و میخوانی ... بعدشم اینکه لپ تاپم ترکیده ، من هم مجبورشدم تو این چند روز ظرفاتونو بشورم ، کتابخونه ات و مرتب کنم کمد لباساتو مرتب کنم تا تو نگهم داری ... تو هم از من تقدیر نکردی ، که من چراغ خونه ام ، وجوده من نعمتی هست و ... اما آقای پدرت به لیلا گفت و ما حسودی نمودیم الان هم اگه یه ذره دیگه ادامه بدم تو بیرونم میکنی مخصوصا اینکه امشب منو به زور نگه داشتی.... (این اولین پست این مدلیه .. تازه اگه لپ تاپم بود بیشتر میشد ، دفعه بعد )

Dienstag, Dezember 18, 2007

بلاخره شروع میکنم .. به همین زودی ها

Montag, Dezember 17, 2007

اولین مرحله رشد،سر در آوردن از خاکه...سیب زمینی و شلغم اینو نفهمیدن...به اضافه خیلی از آدما!!
دختر: این سربالایی پدر آدمو در میاره؛باز خوبه آدم مطمئنه یکی منتظرش هست وگرنه به چه عشقی این سربالایی رو میره بالا؟استاد: وقتی هم مطمئنی کسی منتظرت نیست؛ راحت میری بالا...دختر: پس به نظر شما من چرا سخت میرم بالا؟استاد: برای اینکه مطمئن نیستی.مرددی!!! (شبهای روشن-فرزاد موتمن)

Sonntag, Dezember 16, 2007

... هی گم شده ی تقویم

Samstag, Dezember 15, 2007

اگه تو رو ا این روزا کم کنم شاید بشه به بقیه اش بگم یه زندگی بی کیفیت ... آدمهای بی کیفیت ، خونه و زندگی بی کیفیت ، غذای بی کیفیت و...
میتوانستم این روزا خوشحال تر باشم..

Mittwoch, Dezember 12, 2007

میخوام اعترافی بکنم ... میخوام اعتراف کنم که شدیدم و از شدت خودم درمونده ... وقتی ساکتم خیلی ساکتم ... وقتی حرف میزنم خیلی حرف میزنم... وقتی خوشحالم زیادی خوشحالم ...وقتی غمگینم زیادی غمگینم...وقتی داد میزنم نعره می زنم ... وقتی گریه میکنم زاری میکنم...وقتی عصبانیم میتونم بترکم ... وقتی مهربونم میتونم برم هوا... وقتی امیدوارم امّیدوارم ... وقتی نا امیدم نومیدم... وقتی میخوام خیلی میخوام ... وقتی نمی خوام اصلا نمی خوام... وقتی سردمه یخ میزنم ... وقتی گرممه می پزم... وقتی نگرانم خیلی نگرانم ...وقتی بی خیالم بی خیالترینم...وقتی بیزارم بی اندازه بیزارم ...وقتی دوست دارم بی اندازه دوست دارم .. وقتی دوست دارم بی اندازه دوست دارم ... وقتی سفیدم خیلی سفیدم...وقتی سیاهم خیلی سیاه... ......

Montag, Dezember 10, 2007

احساس می کنم یه چیزی توی گلوم گیر کرده، سرفه پشت سرفه... اما بی فایده¬اس!نمی دونم شاید بهتر بود جای جمله ها رو عوض می کردم. اول از رُفته گری می گفتم که به جون برگا افتاده ...بعد از سرویس بچه های پیش دبستانی که راننده با ذوقش اعلامیه مادرشو زده به شیشه... آخرشم از بچه هایی می گفتم که به آرزوهای بزرگ دوستشون پوزخند می زنن.از اول نوشتم صدو پنجمین صفحه رو پاره کردم... از کفشای سیاهی گفتم که به مقصد نمی رسن... دنبال یه نقطه ساده و ساکت بودم آخر جمله هام بذارم!یه ماه گذشت. صبح، ظهر، شب... صبح، ظهر،شب... به همین سادگی... می گفتم خودم باید آخر جمله هام نقطه بذارم... برای سومین بار روی جمله هام خط کشیدن. ... باید یاد بگیرم آروم تر سکوت کنم. کلمه ها رو حذف کردم... نقطه سر خط... اما بازم اجازه ندادن زیر بار نگاهشون شکستم!حالا، یکی بیاد و آخر جمله هام نقطه بذاره!

Samstag, Dezember 08, 2007

کلي کار ريخته سرم، کلي از پاييز عقب موندم، کلي حرف واسه گفتن دارم... اما وقت کم دارم... جاااااااااااااااااااااااااااااا موندم... بازم بايد بدوم، بالاخره مي رسم بهش.
از مريضيهايي که دوران نقاهتشون از خودشون کلي طولاني ترن بدم مياد... يه جوري بهت اين احساس دست مي ده که هيچوقت ديگه مثل قبل سالم نميشي.
من همیشه دوست داشتم در برابر غیرطبیعیاتی که توی یه رابطه برای همه آدما وجود داره طبیعی برخورد کنم .. دوست نداشتم از چیزایی ناراحت بشم که همه ناراحت میشن .. دوست ندارم عکس العملهام ، عکس العملهایی باشه که همه انجام میدن .. دوست دارم خیلی چیزا متفاوت باشه .. حسابی فرق داشته باشه.. اما یه کلیاتی وجود داره که دیگه نمیشه ازشون خارج شد .. یعنی شایدم بشه ازشون خارج شد ... اما باید کلی با خودت کنار بیایی تا بتوانی از کنارشون رد بشی بدون اینکه آب از آب تکون بخوره .. -
من عاشق پنجره های بزرگم .. اما نمیدونم چرا امروز این پنجره های بزرگ که روبروش یه عالمه خونه های کوچولو هست و دورش یه عالمه کوه و دوست نداشتم
من عاشق پنجره های بزرگم .. اما نمیدونم چرا امروز این پنجره های بزرگ که روبروش یه عالمه خونه های کوچولو هست و دورش یه عالمه کوه و دوست نداشتم

Donnerstag, Dezember 06, 2007

از این کثافتخونه متنفرم ..

Mittwoch, November 28, 2007

. شهر وقتی می‌تواند شهر تو باشد که بتوانی با کسی در خیابان‌های‌اش قدم بزنی. یک‌نفر هم که باشد بس است. یک‌نفر که با او خیابان‌ها را قدم بزنی. که بعدها عبور از جلو آن ساختمان که آن روز با هم گذشنید، عبور از جلو هر ساختمانی نباشد، عبور از پیش ِ آنی باشد که آن‌سال با هم پیاده‌روش را قدم زدید. شهر وقتی شهر تو است که کسی در خانه‌ای از خانه‌های‌اش تلفن‌اش را جواب بدهد و تو باشی که می‌گویی: «می‌یای یه‌کم با هم قدم بزنیم؟» وقتی نه آن خانه هست، نه جواب تلفن نه قدم، شهر دیگر شهر تو نیست. این شهر هی تمام می‌شود. ذره های زمان جذب مکان نمی‌شوند. هرچه‌قدر هم که اوزو دوربین‌اش را در مکان‌های خالی نگه دارد، مکان‌های این شهر کسی را، حالی را یاد تو نمی‌آورند. دفتر های سپید بی گناهی

Montag, November 19, 2007

تولد تو از خوابهايم می آيد

با همه ديرينگيش

آرامش از نامت آغاز شد

و آرامش نام تو فرخندگی تمام فصلهاست

Donnerstag, November 08, 2007

انگار يه سر بالايي سخت باشه .. هر چي ميري بالاتر باز هم سر بالائي هست مدام هم سخت تر ميشه تا برسه به نقطه ي عطفش .. اما قرار نيست بعد از هر سربالايي سقوط باشه . بعد از اون نقطه ي عطف .. رها شدنه ..بعد از نقطه ي عطف پشت سر گذاشته شدنه يه عالمه سختيه .. پس قرار نيست كه اسمش سقوط باشه .. نگراني هام اينطوريند

Samstag, Oktober 27, 2007

اين روزا همش سردمه ،‌سردي هواي سرد نيستا .. سردم
بايد ساكت باشم ، بهش ميگن سياست سكوت ، نه بايد به روي خودم نيارم ، بايد مثل قبل به همون روال خودم ادامه بدهم .. اصلا انگار نه انگار .. درست ميشه .. اصلا اين حق طبيعيه هر كسي هست.. نگراني ؟!! نه اونهم مهم نيست .. اصلا بايد باشه .. آخه اگه نباشه كه مفهوم نداره .. زندگي راحت ؟ بدون استرس .. بايد ذهنت درگير باشه .. بايد همش فكر كني كه كجا بود ؟ چي شد ؟ چرا ..؟

Donnerstag, Oktober 25, 2007

دختر بچه ای که شبها عروسکش را محکم بغل ميگيرد و صبحها يک روز بزرگتر ميشود .....

Sonntag, Oktober 14, 2007

انگار که جنگ باشه .. يعنی نميتوانم مطمئنم باشم نميتوان قاطع و قانع باشم .. من گفته بودم که هيچ قانونی کليت نداره ... يعنی تا يه کمی مطمئن ميشم يه چيزی پيدا ميشه که نقضش ميکنه .. اصلا انگار که لب مرزم .. منتظرم . منتظره نه چندان هم غير منتظره .. بعدش انگار که یه قدم بزرگ برداشتم و گذاشتم اون سمت خط اين مرزه .. ميدونی ؟!! من اصلا عاشق اين تفاوت اين سمت خط و اون سمت خطم .. وقتی که همه چيز به کلی تغيير ميکنی و فاصله ای اين تغييرات فقط به اندازه ی ضخامت يه خط فرضی باشه ... روزهايی هستند که سختند .....

Mittwoch, Oktober 10, 2007

چشمامو می بندمو می گم ندیدم! هیچ کدوم اونایی رو که حتی هنوز گاهی جلوی چشمم ظاهر می شن و بد جوری رژه می رن...بدجوری.....هیچ کدوم رو ندیدم. من ندیدم....هنوز هم نمی بینم.....این جوری برنده ام.....حداقل اینو خوب یاد گرفتم!
دلم در آستانه ی شاملو ميخواد و هوای زمستونی ا...

Donnerstag, September 27, 2007

شهر من گم شده است... من با تاب... من با تب.... خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام......من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.......(سهراب)
من فهمیدم هیچی تو این دنیا خالص نیست همه چی ترکیبه ، همه چی !!
تو خوبی...خوب...بمان....

Montag, September 24, 2007

Freitag, September 21, 2007

بچه‌تر که بودم نميتونستم «هيچي» رو تصور کنم، يعنی دقيقاً‌ دقيقاً هيچی، عدم وجود نداشت، حالا يواش يواش داره حاليم ميشه که هيچی يعنی چي.
مي دوني؟حضور داشتن يه چيزه لمس حضور يه چيزه ديگه س تو همين يه چيز ديگه هه هست كه نمي زاره آب خوش از گلوم پايين بره از طرفي اون يه چيزه هم باعث ميشه كه زياد احساس تشنگي نكنم

Dienstag, September 18, 2007

نگران نباش که کسی در دریا هر از گاهی آشغال هم بریزه! اتفاق خاصی نمی افته!

Samstag, September 15, 2007

مال اولهای بهار بود .الان آخرای تابستونيم ...برای خاموشی و تا من .. برای یه خواب عمیق ..
خوب ميدونم که "بايد آن کسی باشم که همه از زنها انتظار دارند: بی نقص٬ظريف٬و نه تنها ظريف بلکه در دسترس.و نه تنها در دسترس بلکه عطر آگين٬زيبا .تمام شب را بايد سيندرلا بود و تمام روز بايد از خود پرسيد که چگونه ميتوان کدوها را به کالسکه و پنج قرن خوشبختی بدل کرد"خوب ميدونم يه وقتايی بی انصاف ميشم و بهانه گیر ..خوب میدونم یه وقتایی پر از کسالت میشم و اصلانشم نمیخوام که شرایط و عوض کنم .. خوب میدونم یه وقتایی تو انقدره بزرگی که تو ذهنم جا نمیشی ..خوب میدونم دارم چی کار میکنم و ادامه میدم ..یه وقتایی خوب میدونم که از بین ۹۸ تا خوبی و ۲ تا بدی ٬‌ یکی از اون بدی ها رو کشیدم وسط و دارم بی اندازه بزرگشون میکنم ...خوب میدونم که ...خوب میدونم که ....اما گاهی دوست دارم تو هم تمام خوب دونستی های خودتو بدونی ٬ گاهی دوست دارم بهم حق بدی .. گاهی باید آب بود ٬‌گاهی باید یه پتوی گنده بود ٬‌گاهی هم باید یه عالمه ماسه بود برای آتش .. همیشه نبود همراه بود ٬‌همراه بودن برای گاهی وقتاس .. گاهی باید جلو بزنی ٬‌گاهی باید غافلگیر کنی .. گاهی هم عقب بمونی .. گاهی باید هل بدی .. گاهی هم باید منظر بمونی هلت بده گاهی هم بايد بگی هلم بده ٬‌ حتی شايد مجبور باشی که ياد بدی که چطوری هلت بده

Dienstag, September 11, 2007

اينکه بخوام مثل هميشه بنويسم که دلم چی ميخواد فکر ميکنم خيلی تکراری باشه ٬ اما نميتوانم از يه روز بارونيه پائيز و برگهای حياط okf بگذرم ٬‌اينکه تو دوباره بيای دنبالم و يه کمی هم هوا سرد باشه و تو لباسهای ضخیم تر بپوشی و بشينيم روی صندلی های سفيد دور ميز و تو مثل هميشه گربه بازی کنی ٬‌ يا دوباره يه پنچشنبه ی زمستونی باشه و تجريش و يه عالمه برف و يه خستگی زياد ... يه ظهر خواب آلود و پياده روی عصرانه گيشا و خريد برای صبحانه و يه سوئيت کوچولو و سرد و يه عالمه سکوت .. هنوز هم تکرار دوست داشتنی ها بکر هست .. هنوز تا رسيدن به دوتا آدمی که فقط کنار هم هستند ٬‌ تا کسالت وار زندگی کردن و عادی شدن تمام اين دوست داشتنی ها راه زيادی هست .. شايد هم از تمام اين راهها جدا باشيم.. من خوبم.
شماره بعضی آدما رو دارم که ازشون باخبر باشم ٬‌شماره ی بعضی از آدما هست برای روز مبادا ٬‌ اما شماره ی بعضی از آدما بايد باشه فقط و فقط برای جواب ندادن ..
هر شب که سوار تاکسی ميشم تا به خونه برسم روزم رو مرور ميکنم ٬ برآيند همه اش و دوست دارم بنويسم اما وقتی به خونه ميرسم يادم ميره بنويسم٬‌يا اصلانشم ياد نمياد که چی ميخواستم بنويسم و بعدش يه چيزايی تو ذهنم مياد که اگه ننويسم بهتره و آخر سر هم وقت نميکنم و...

Montag, August 27, 2007

بايد هم سطح بود...

Freitag, August 24, 2007

نه اينکه دوست نداشته باشم بنويسما !! يا اينکه از وقتی سرم گرمه اينجا شده ٬‌دوست قديمی ام رو ول کرده باشم و ننويسم .. نه اينطوريا هم نيست اما يه وقتايی خيلی چيزا دست به دست هم ميده ٬‌ که فرصت نوشتنم نیست ..اصلا انگار که یه دوره از زندگیم گذشته باشه ٬ خیلی از مرحله هایی که تعریف کرده بودم تغییر کرده .. یه وقتایی یه جوری مسیرت عوض میشه که خودت هم نمیدونی چرا و برای چی ... هدفهام بزرگتر شده ٬ حتی لوازمی که برای رسیدن به هدفهام دارم دیگه محدود نیست .. نهایت همه اش یه انگیزه ی بزرگ هست و یه کسی که چراغ سبز و قرمز و نشونم میده ٬‌خودم هم راه و یاد گرفتم .. گاهی وقتا که پر میشم از این همه خوبی و تمام اتفاقهای خوب اطرافم وقتی مطمئن از حس امنیت هستم .. دوست دارم بدونم چند تا آدم دیگه مثل من هستند که پر از رضایت هستند .. چند تا آدم هستند که یه چیزی براشون وجود داره که هم اینطور راضی باشند و هم مطمئن .. انگار که همه چیز باشه و بس ؟!!

Dienstag, August 14, 2007

چرا هیچ کجای شازده کوچولو ننوشته بود ، وقتی که میخوای اهلی کنی مواظب باش اهلی نشی ، چرا هیچ کجاش ننوشته بود که اهلی اهلی شدن میشی ؟!! میدونی .. نهایتش شده اینکه من شازده کوچولو خوانده نتوانستم اهلیت کنم و تو شازده کوچولو نخونده اهلیم کردی ..
آنا کوچولو هم آمد .

Samstag, August 11, 2007

حتی وقته که اوضاع خوب و دلچسب پيش ميره ٬‌گاهی بايد تاکيد اعتماد باشه ٬ گاهی وقتا وقتی که حسابی هم مطمئنی دوست داری که باز هم مطمئن تر باشی .. حالا يه عالمه حرف هستند که توی ذهن من ميچرخند ٬ که نميدونم لزوم گفتنشون از کجا وحی شد اما هر چی دنبال فرصتش ميگردم گير نمياد .. چند روز دچار خود درگيری ميشم و هر روز عقب مياندازم و بعد از چند روز درست روزی که وسط خيابون زنگ ميزنم و ميگم کارت دارم که ديگه خودم و تو عمل انجام شده قرار بدم ٬‌تو يادت ميره بپرسی و بعدش فرصت يه سفر مطمئنم ميکنه که حسابی می توانم بگم .. و تو تمام جاده فرصت گفتنی پيش نمياد ٬ وقتی هم که دو نفريم سعی ميکنم شروع کنم که تا ميخوام حرفی بزنم تعدادمون زياد ميشه ٬‌بعدش هم که ميشه وقت خواب و توی اون همه سکوت و بی خوابی های قبلی غرق ميشيم .. تو راه رستوران تا ميام شروع کنم ٬‌ميرسيم به رستوران و چهارتائی ميشينيم دور ميز و محکم يه خودم ميگم حتما تو راه برگشت ..توی راه برگشت هم چهارتائی قدم ميزنيم تا ويلا و .. وقت خواب ميگم فردا ٬‌ديگه فردا حتما و آخر هم نميشه ... و من هميشه ترسيدم از حرفهايی که بايد زده بشه و نشده ..

Dienstag, August 07, 2007

خب تو اگه نخوای بشنوی که نميشه مجبورت کرد !!‌همين
خب تو اگه نخوای بشنوی که نميشه مجبورت کرد !!‌همين

Samstag, August 04, 2007

گاهی کلمات تو اوج سادگی ارزش پيدا ميکنند از روی کميابی و انقدر تاثير گذارند تا مدتهای توی ذهنت ميچرخد .. کلماتی که انقدر ناب هستند که شک نداری به ناخالصی ... اگر چه خيلی هم خوب نيستم ... اما همين ها خوب هست که هستند ..

Samstag, Juli 28, 2007

ميدونی !!‌ ديگه کار از منتظر نشستن برای وقوع معجزه گذشته ٬‌هزار ساله که مطمئن شدم هيچ معجزه ای نيست .. هيچ اتفاق بزرگی نمی افته که حسابی ورق برگرده .. بايد دلخوش شادی های کوچولو شد که از همون هزار سال پيش تا حالا ديگه سر و کله ی اونها هم پيدا نميشه .. روزها داره بدتر از روزای قبل ميشه ٬‌من هم با روزهايی که ميگذره بد اخلاق تر و بدتر ميشم ..هر روز بی حوصله تر و بی انگيزه تر .. تعداد آدمهای نفرت انگير اطرافم بيشتر و تنهايی هام عميق تر ُ‌سکوت هام بززگتر .. از تمام کتابهام دور افتاده و جاهای دوست داشتنی کمتر ٬‌ نميخوام دور بشم ٬‌ دلم سکوت و تنهايی خونه رو ميخواد .. دلم ميخواد يه روزايی و بی صدا بگذرونم ..

Mittwoch, Juli 25, 2007

لبخند بزن .. فردا روز بدتريه .

Dienstag, Juli 24, 2007

دلم می گیره برای روزهایی که بزرگترین غصه ام این بود که توی خونه برای دماغ آدم برفیم، هویج نداشتیم...
او از بطری ای نوشید که روی آن نوشته شده بود: "مرا بنوش"! و قد او بلند شد
.او از ظرفی خورد که روی آن نوشته شده بود: "مرا بچش!" و قد او کوتاه شد
.اینگونه بود که او تغییر کرد... در حالیکه بقیه هیچ چیز را امتحان نکردند "شل سیلوراستاین"

Samstag, Juli 21, 2007

خیلی دور نبود که ... همین چند وقت پیش هم ، همینطور بود ... وقتی می خواستم به همه آدمهای بی ربط و با ربطم ، به همه فکرهای مالیخولیایی ام ، به همه مرض های مازوخیسمی ام ، داد بزنم و بگویمشان که بروند و گورشان را گم کنند می رفتم زیر همین پتو ... همین پتو که بزرگ بود انگار و امن ... که می شد تویش مچاله شد و ماند در بی خبری تام ... آن وقت بود که خیال می کردم پشت پتو مانده اند ، همه دنیا ! آن وقت بود که می خندیدم به ریششان ، بلند ! و گم می شدم ... هی گم می شدم ...گم می شدم مدام حالا که دیگر زیر پتو جا نمی شوم ، پتو از سَرم ، سَر می رود ، سُر می خورد و می سُراندم به جایی که نمیدانم ...آن وقت است که می بینم همه دنیا ایستاده است و خیره نگاهم می کند و به ریشم می خندد ، بلند ! آن وقت است که حمله ام می کنند ، همه فکرهای لنگه به لنگه ام ، بی هوا ! آن وقت است که از همه آدمهای با ربط و بی ربطم می ترسم و هُجرم می گیرد ! آن وقت است که از زیادِ زیادی ام می ترسم که از کُم ِکَمم ، که دیگر زیر هیچ پتویی جا نمی شود

Sonntag, Juli 15, 2007

اينكه كسي بخواد يه آدم احمق رو قانع كنه ، احمقانه ترين كار دنياست .

Freitag, Juli 13, 2007

زنجیر بسته ام به این همه دیوار ، که می ترسم باز ... حالا که نزدیکی ، حالا که خیلی بیشتر از آن وقتها نزدیکی بیشتر از همیشه می ترسم ... حالا که از در به دیوار ماندیم ، از در به در ، از دری به دری ماندیم که دربه دریم
همه این راهروها را که می روم هر روز ، رفت و برگشتی است که آشوب را در دلم بیشتر می کند ، ماندن میان این رفتن و نرفتن به تهوعی است که هر شب که می خوابم می خوابد با من و هست تا صبح و صبح هم باید بالا بیاورمش وگرنه آرامشی نیستمانده ام بین این رفتن و نرفتن ، ماندنی که آخرتش را نمی دانم فقط عادتش مانده به این تهوع ، که سخت است ، که درد دارد ، که دردم می آید ، که از عادت شدنش ترسم می گیرد ، از پیچیدنش به تنم ... از سرگیجه اش ، از رفت و برگشتش همه این راهروها را می روم هنوز ، می دانی؟ که می روم و برمی گردم هی ؟ که دیگر نه ماندن می دانم نه رفتن ، که مانده ام در این رفتن و نرفتن...که می روم به ماندن ولی به رفتنم ، که می روم به رفتن ولی به ماندنم

Dienstag, Juli 10, 2007

با همون یک جمله قافل گیرت می کنه. فقط یک جمله!

Sonntag, Juli 01, 2007

Tanz heut' Nacht noch mal mit mir So, daß ich Dich hautnah spür' Wenn unser Lied erklingt Halt mich ganz fest im Arm So fing doch einmal alles mit uns an Schau' nicht in mein Herz hinein Laß mich einfach traurig sein Bleib' jetzt ganz nah bei mir Und dann geh schweigend fort Laß mich tanzen bis zum letzten Akkord Sag' einmal noch: Ich liebe Dich Und dann vergiß, daß es mich gibt Mit dir noch eine letzte Nacht Das Glück kennt keine Ewigkeit Auch unser Lied gehört der Zeit Was bleibt ist deine Zärtlichkeit Sie ist wie ein Lied, das in mir weiterklingt Sag', es war nicht nur ein Spiel Sag' es mir mit viel Gefühl Die Zeit hat uns getrennt Die kleine Melodie wird leiser Aber sterben wird sie nie Wenn auch heut' mein Herz fast bricht Du, die Tränen siehst du nicht Du warst mein schönster Traum Sag' jetzt kein Abschiedswort Laß mich tanzen Bis zum letzten Akkord Tanz heut' Nacht noch mal mit mir So, daß ich Dich hautnah spür' Bleib' jetzt ganz nah bei mir Und dann geh schweigend fort Laß mich tanzen Bis zum letzten Akkord Bleib' jetzt ganz nah bei mir Und dann geh schweigend fort Laß mich tanzen Bis zum letzten Akkord
هيچ کسی ندونست فردا صبح اون شب چی شد ... هيچ کسی نفهميد ٬‌ همه فکر کردند که يه روزی هست مثل بقيه روزها ٬‌که يکشنبه شب ميخوابی و صبح دوشنبه بيدار ميشی و ميری و سرکار و دوباره و دوباره روزمرگی .. روزها و شبهايی هستند برای يکبار فقط و فقط يکبار هستند .. اما هيچ کسی ندونست لحظه شماری چند روزه استاپ توام با ترس شد هيچ کس ندونست که جرات نداشتم حتی بگم باید بودن تو باش ...فقط نشستم روبروی تلفنهايی که جواب ندادم نشستم روبروی گزارش مانده توليد داده نشده .. بی هوا شدم Carpe diem .. برگشتم و سعی کردم خوب باشم .. هنوز هم همينم .. اينکه امروز هنوز اينجا ..هنوز هم ميترسم بيشتر از صبح دوشنبه .. اما باز ميرسم به امروز هنوز اينجا ..

Samstag, Juni 30, 2007

زبونم باز شده؟؟چرند می نويسم؟؟هذيون می گم؟؟دارم تلاش می کنم دوباره چرخ زندگيم رو راه بندازم.الان آرومم.اما آرامشم مثل آرامش سطح آبه.با يه نسيم کوچيک موج بر می داره و می شکنه.با يه نگاه ... يه حس ... .نمی دونم تا حالا شده يه نوشيدنی داغ(چای يا قهوه) رو بی هوا بخوريد؟؟دهنتون به شدت شروع می کنه به سوختن.و تا يه مدت بعدش، آب سرد هم بخوريد، باز هم داخل دهنتون می سوزه.
انگار تمام اون "باید ها " یادم رفته باشد .. انقدر محکم بودند ... یادم هست یک روز نوشته بود . شروع میکنم و رویش را خط زده بود و نوشته بود شروع کردم ...

Freitag, Juni 29, 2007

دلم كسي را جز كوچك شازده سياره هاي دور خودم نميخواهم ، نه خيال بودنت را نه روياي آمدنت را ، من هجوم حضور تنها خودت را ميخواهم ، من بوته گل سرخ تو خواهم ماند و با همه بره هاي بي پوزه بند سياره امان، اهلي ؛ تو بمان ، تو بدان اين را، كسي بهتر از تو نسيت ،

Mittwoch, Juni 27, 2007

رفتم تماشای آتش‌بازی. باران آمد. باروت‌ها نم برداشت.

Montag, Juni 25, 2007

همه چيز آماده س. تمام نيروهاي درونش آماده پروازن. تمام حسها رو به بالا. چشمها دوخته به خورسيد، بالها از هم باز و قلبش كه مستقل از همه چيز محكم تو سينه ش مي كوبه. هيچ وقت تا اين اندازه شوق پرواز رو نداشته . اين نشونه خوبيه براي آغاز. آره همه چيز آماده س. اما... درست تو اون لحظه رويايي، دكمه pause زده مي شه

Samstag, Juni 23, 2007

ich will vielleicht mit dir ....

Freitag, Juni 22, 2007

مثل این می مونه که موقع قایم باشک بازی، وقتی قراره بری قایم بشی، بذاری بری و دیگه بر نگردی.. می دونم همه ش بازیه.. ولی تابحال به چشمای گرد شده ی اونی که چشم گذاشته نیگا کردی؟

Mittwoch, Juni 20, 2007

گاهی فکر ميکنم به تمام چيزهايی که وجود داره .. و انقدر پيش ميرم که به جايی ميرسم که حس ميکنم توی دنيا فقط من هستم که از چنين موهبتی برخوردارم و تو تنها کسی هستی که خوبترينی ٬‌ بعد ياد جمله يی که همه و همه به اين نتيجه رسيدند که اين فرق داره ميرسم و دچار تناقض ميشم از اينکه شايد زيادی دوستت دارم که اينطوری فکر ميکنم اما دوباره بعدش مطمئن ميشم که بی انضافيه که فکر نکنم تو با بقيه فرق داری و تمام اين لحظه های خوب فقط و فقط برای من هست و هيچ کسی رو اين کره خاکی وجود نداره که اين لحظه ها رو داشته باشه .. شاملو گفته بود که تو خوبی و اين همه اعترافهاست ..

Montag, Juni 18, 2007

بلاحره پارسا کوچولو به دنيا آمد ٬ زودتر از روزی که انتظار داشتيم

Samstag, Juni 16, 2007

گاه تاریک می شوم روی انگشتانت بی نفس.
سوار اتوبوس مي شي تا آخر خط ميري وقتي رسيدي به آخر پياده مي شي مي ري دوباره تو همون ايستگاه اتوبوس كه برگردي.هر روز شيش تا بليط مي گيري. تو ايستگاه اتوبوسا وايميستي هر اتوبوسي كه اومد سوار ميشي.شب ميشه. هوا تاريك ميشه.فك مي كني كه حالا بايد دوباره برگردي.سعي ميكني بازم بگي: تا الان كه همه چيز خوبه. تا الان كه همه چيز خوبه. تا الان كه همه چيز خوبه... . همين
هنوز اتفاقی نیفتاده است و هزار صبح بارانی در پیش
رو اخترک من که به این کوچکی است، همين‌قدر که چند قدمی صندليت را جلو بکشی می‌توانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی. يک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم! خودت که می‌دانی وقتی آدم خيلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد.خدا می‌داند آن روز چهل و سه غروب چه‌قدر دلم گرفته بوده... شازده کوچولو

Donnerstag, Juni 14, 2007

گاهی پشت یه حرکت،هیچ احساسی نیست... گاهی احساسی هست،اما هیچ حرکتی نیست... گاهی باید تمام حرکتهای بی احساس و احساس های بی حرکت رو ریخت دور... دیگه اون موقع فرقی نمی کنه که کدومشون بی کدوم هستند،هیچ فرقی نمیکنه.....!!!!
خيلي سخته بعد از اينكه همه پلهاي پشت سرت رو خراب كردي يا برات خراب كردن، و هميشه منتظر يك راه برگشت بودي و داشتي به ويرانه ها نگاه ميكردي يكي از پشت بياد بزنه رو شونه ات و يك پل جديد نشونت بده اما تو نتوني برگردي!

Dienstag, Juni 12, 2007

مداد زردمو شکستم از این به بعد خورشیدمو با نارنجی می کشم می دونم خورشیدو چه جوری بکشم یه دایره با بی نهایت خط نارنجی . صبح است خورشید نارنجی من طلوع کرده است
Lass mich tanzen bis zum letzten Akort...

Samstag, Juni 09, 2007

دچار انزجارم !!‌يه چيزی تو اين مايه ها که وقتی حرف ميزنه دلم ميخواد بکشمش يا چه ميدونم يه بلايی سرش بيارم که حسابی خالی بشم ..

Freitag, Juni 08, 2007

تو تمام اين روزمرگی ها و خستگی ٬ روزهای با توئی مثل بارون نيمه مرداده ! بابت تمام این لحظه ها یه دنیای بزرگ ممنون !‌

Donnerstag, Juni 07, 2007

دلم شديدا از کتابای سلينجر ميخواد !!‌

Montag, Juni 04, 2007

...می دونی یه وقتایی آدما به یه جایی می رسن که بهش میگن بن بست...داری می خندی و واسه خودت همین جوری میری ...بعدش یهو محکم می خوری به یه دیوار آجری !که یه تابلوی آهنی بهش میخ کوب شده که روش نوشته: بن بست! از اینجا به بعدشو دیگه نمی ذارن بری...فقط یه راه داری ،اونم اینه که از دیوار رد بشی ...یا اینکه یه کاری کنی که دیواره ،دیوار بودن یادش بره و محکم بریزه رو زمین، پودر بشه

Donnerstag, Mai 31, 2007

دست تکان نمی دهم من میان همین سطرها ایستاده ام، اگر دلت برایم تنگ می شود چشم هایت را با این سطرها عوض کن!

Mittwoch, Mai 30, 2007

خلاء رو مثل پياله با دو دست برداشت و تمام تاريکيهاش رو سرکشيد بعد با دست چپش ماه سپيد رو برداشت. به طرف دهانش برد و دور دهانش رو پاک کرد. رد کثافت های دور دهنش هنوز رو ماه باقی مونده. ديد داره حالش بد ميشه چند جای زمين اقيانوس استفراق کرد و کمی بهتر شد ولی هنوز سرش گيج ميرفت. اومد رو دستش به زمين تکيه بده زمين که به جائی بند نبود چرخ خورد و دستش در رفت. بعدش بلند شد چند تا فحش به خودش داد .همه چيز رو همون طور رها کرد و رفت. و زمين چرخيد وچرخيد ..!!

Dienstag, Mai 29, 2007

آهای صدامو میشنوی؟ تو که دوست داشتی توی آسمونا پرواز کنی!تو که دوست داشتی وسط سیاره ها زندگی کنی!تو که می خواستی نابغه باشی، اسطوره باشی!تو که می خواستی ستاره باشی!آهای با توام، تو که اونجا توی تنهایی داشتی برای خودت زندگی میکردی!فکر میکنم به آرزوی همیشگی ات رسیدی نه؟میدونم، اون بالا نشستی داری گیتارت رو کوک میکنی!داری به یه ترانه جدید فکر میکنی! نه؟ آهای با توام، الآن داری حال میکنی؟
شدم یه سکوت بزرگ ، با یه عالمه سوال بی جواب ، با معادلات به ریخته .. مثل همون زمستونه .. نمیدونم آخر همه این اتفاقات قراره چی بشم .. می ترسم از آدمی که شاید بشم .. ا باید همه آدمها رو با هم جمع کنی .. هیچ استثنائی هم این وسط نیست که بخوای از بقیه کمش کنی ..

Montag, Mai 28, 2007

انگار دارم سقوط می کنم توی یک استخر خالی . لحظه به لحظه نزدیک می شم. با سرعتی غیر قابل مهار . می ترسم . من دارم سقوط می کنم . دستها و پاهام توی هوا بهم گره خوردن . من چشمامو می بندم . سعی می کنم حواسم پرت باشه و به چیزی فکر نکنم . اما نگرانی حتی بهم فرصت نمی ده که به چیزی فکر نکنم یا حتی تلاش ام و برای به تاخیر انداختن به نتیجه برسونم . احساس می کنم یک جور جاذبه ی معکوس داره روی من اثر می کنه . همه چیز داره تو وجود من به سمت بالا کشیده می شه . انگار تمام وجودم می خواد از دهنم بزنه بیرون . دارم خیال می کنم . خیال می کنم که دستها و پاهام دراز شدن و دارن با سرعت ، مسیری و طی می کنن که برام نامشخصه . من تنهام و ترسیدم . باورم نمی شه . سعی می کنم به چیزی فکر نکنم . سعی می کنم حواسم پرت باشه . حالا که دارم سعی می کنم حواسم و بی اینکه به چیزی فکر بکنم از چیزی بردارم ، احساس می کنم سرم َدوران پیدا می کنه

Freitag, Mai 25, 2007

دست بر نمی دارم من ، دست از ارتکاب توباز بازی ، بازی بازی باز ، واژه بازی نه ، بازی تو با من ، من با تو ... دست بر نمی دارم من ، دست بر نمی دارم از دست بردن به بازی تو ازهم ، درهم ، با هم ، بر هم ، تنها ، خالی ، خالی خیالی ، خالی خالی ، کی آمدی تو ؟ من نفهیدمریخته ام از توو بیرون ، درونم می پاشد ، می ریزد ، می ریزد ، می پاشدمی ریزم از توو ، کمانه می شوم ، می پاشم تیر!رختخواب پاشیده شده ، رختهای ریخته شده ، ریخت و پاش تو و من ، خالی ِخالیخوابم می آید ، خوابم می آید زیاد .... چرا نمی خوابی تو ؟ر ی خ ت و پاشها
بيشتر از هر چيزی به آرامش احتياج دارم به سکوت ٬‌به اينکه ساعتها حرف نزنم ٬ازم سوال نپرسند و مجبور نباشم جواب بدم ٬ دوست دارم ساعتها راه برم بدون حرف .. تنهايی دوست دارم .. شبای تنهايی .. انگار که از همه آدمهای اطرافم فراری شده باشم .. نزديک شدن به آدما آزارم ميده .. ديگه نمی توانم از همون اول به آدمها خوش بين باشم .. حتی ديگه قابليت اين و دارم که بی دليلی از آدمی متنفر باشم .. اينکه ساعتها کنار آدمهايی باشم که هيچ حرفی برای گفتن باهاشون نداشته باشم .. و تو انقدر بودی اندازه تمام اونهايی که بودند و نيستند که هیچ خالی حس نميکنم و تو انقدر هستی به جای تمام آدمهایی که شايد باید باشند ..
خب به نظر من خنده داره، یعنی از اولش خنده دار نیستا .. تازه اولش هم کلی با شخصیت و جدی هست .. انقدر که مجبوری متشخصانه و محترمانه باهاش برخورد کنی ... اصلانشم نمیشه بهش خندید .. اما وقتی مثل بارباپاپا عوض میشه کلی قیافه اش احمق و خنده داره .. انقدر که اصلا نمیشه بهش نخندید ، یعنی من تو هر وضعیتی هم که باشم بهش می خندم .. تازه بلایی که بعدتر سرش میاد قضیه رو کلی بامزه تر میکنه ..مخصوصا وقتی که نخواد بره ، از در بیرونش کنی از پنجره میاد تو

Mittwoch, Mai 23, 2007

بگو بخوابن همه اهل دنیا هنوز

Dienstag, Mai 22, 2007

برو بگو یه نفر اینجا قایم شده حوصله یه قایم باشک هم نداره! بیا پیداش کن ...اصلا بگو تو راه پله یه زیرزمینه،
یه اتفاق بد هست که من نمیدونم چیه ، بیشتر اتفاق نیست یه حس بد هست ، دقیقا مثل وقتی که از چیزی بی دلیل متنفر باشی .. یا اینکه همه ی علت ها رو از دست داده باشی ..

Montag, Mai 21, 2007

آدما دو دسته هستند .. یا وجود دارند به یا وجود ندارند ..این بودن و نبودن هم بستگی به دیدن و ندیدن و مسافت نداره .. آدمهایی هستند که اگر هزار فرسخ هم دور باشند حضور دارند به شدت هم حضور دارند .. آدمهایی هم هستند که همین نزدیکند ، تازه مجبورم کلی از روزم و همراهشون بگذرونیم اما نمیتوانند وجود داشته باشند کم رنگ هم نیستند اصلا دیده نمیشوند .. به همین دلیل دوست ندارم انرژی برای کسایی صرف کنم که مهم نیستند ...تنها تصمیمی که میشه در موردشون گرفت اینه که نیستند، نباشند .. با یه تصمیم برای نبودنشون میشه دیگه بهشون فکر نکرد .. حالا هم بهش فکر نمیکنم ، یعنی سالهاست که بهش فکر نمیکنم ..

Donnerstag, Mai 17, 2007

برای بار خيلی‌ام به اين نتيجه رسيدم که وقتی تو خودت بری و حالت خوب نباشه و ذهنت درگير باشه و خلاصه رو به راه نباشی، از طرف کسانی که نبايد فراموشت کنن، فراموش می‌شی.چه زندگی معرکه‌ای!
حالا تو هي فرياد بکش هي خودت رو بزن به در و ديوار هي تقلا کن اصلاً بکش خودت رو، بمير ... اگر کسي فهميد! اگر کسي توجه کرد! تازه فهميدم ماجرا چيه! حقيقت بزرگي با منه که سعي مي کنم فراموشش کنم تا زنده باشم و بمونم(چرا؟ نمي دونم!) اما گاهي بي اختيار يآدش مي افتم و دردم ميآد و شروع مي کنم به نا آرومي کردن تا باز بتونم روم رو ازش برگردونم بيماريي که فقط تو بهش مبتلا باشي خيلي بده! اصلاً همين که فقط تو بهش مبتلايي، کشنده اش مي کنه ... مي کشدت ... خردت مي کنه ... مي شکندت

Mittwoch, Mai 16, 2007

خوشم می یاد وقتی تا سر حد اشباع شدن پُر می شم و تو دلم حتی به اندازه ی سر سوزن جای خالی نیست،

Montag, Mai 14, 2007

دلتنگی من تمام نمی‌شود همين که فکر کنم من و تو دو نفريم دلتنگ‌تر می‌شوم برای تو

Samstag, Mai 12, 2007

سخت تر از هميشه در خود گره خورد فرصتی نيست گویا در اين ترديد شکل خواهئ گرفت در اين ترديد بارور خواهد شد

Donnerstag, Mai 10, 2007

ته ته اش را كه نگاه مي كنم همیشه ، شكلات ِ تلخ ِ آب نشده اي باقی مانده!

Montag, Mai 07, 2007

سلیس و ساده به لحن ِ آفتاب ِ تازه‌ی کوهستانی

Samstag, Mai 05, 2007

بیست و سه سالگی دوست داشتنی هم تمام شد ..
بیست و سه سالگی با یه عالمه روزهای خوب و فراموش نشدنی .. انگار که خط روشن همه ی این سالها باشد ..

Mittwoch, Mai 02, 2007

دلم هيجان توام با ترس و وحشت می خواد .. شايد در راستای همون باشه که دوست داشتم از روی يه دره خیلی عمیق رد بشم که يه پل وسطش باشه که با هر قدم حس کنم که میخوام سقوط کنم ته دره .. يه چنين منظره ای مدام توی ذهنم ميچرخه ..
اون شب بعدش من تاب بازی کردم ٬‌يادم رفته بود توی پارک روی تاب نشستم و چشمام و بستم .. از همون موقع ها بود که يه عالمه آرامش بهم هجوم آورد

Dienstag, Mai 01, 2007

دلتنگی که زمان سرش نميشه ٬‌فقط کافيه که جرقه بزنه بعد هی بيشتر و بزرگتر ميشه .. ميدونی اصلا دلتنگی چيزی هست که با ديدن و تکرار هم حل نميشه ٬‌ همون يکبار کافيه حتی اگه تکرار هم بشه که دلتنگی ات رفع بشه .. دوباره يه روزی پيدا ميشه که حتی دلت برای رفع رفع دلتنگی هم تنگ بشه .. حالا دلم برای اون اتاق زير شيروونی تنگ شده .. برای همون که توش هيچی نبود ٬ همون که وقتی ميخواستی بری گوشه های اتاق بايد کلی خم ميشدی .. همون که وقت خواب لباسامون پهن کرديم روی زمين تا چروک نشه .. بعد من تا نصفه های شب بيدار موندم و ترسیدم .. همون که تمام ديوارهاش چوبی بود.. همون اولين بار .. که بوی بارون می آمد و روبرومون پنجره بود .. راستی ايوونش يادته ؟!! همون که همه چوبهاش ريخته بود هيچی ازش نمونده بود .. من فقط دلم برای همون اتاق تنگه .. برای سکوت شبش .. حتی برای اينکه نصفه شب بترسم و کلی توی خواب حرف بزنم و مدام بپرم و نگذارم که بخوابی .. برای کيسه ی آب جوشت .. برای صبحش که تا يه عالمه بخوابيم و بعد چند تا آدم مزاحم با سنگ بزنند به شيشه و باز ما بی تفاوت بخوابيم ......
همه را در بر میگیرد چه بخواهی و چه نخواهی .. یک روز چشم باز میکنی و میبینی پر رنگ هست و بعد انگار که مدام آیه نازل شود که جز این همین هم نیست .. همه را در بر میگیرد زمان و مکان هم نمیشناسد که .. نه ، انگار که خودت هم بخوای بشماری .. اصلا عقب نشینی هم نمیکنی .. مدام پیش میروی .. اصلا هم عجیب و غریب قلمدادش نمیکنی .. انگار که انگار از محالاتت بوده .. حالا که آمده باید پیش ببریش .. هجوم میبری به همه ی قبل تر ها و یک دنیا ابهام و سرنخ پیدا میکنی .. .. اصلا چه اهمیتی دارد نه ، اصلا باید اهمیت داشته باشند .. راستی کجام ؟ باید باشم ؟..همه میچرخند

Sonntag, April 29, 2007

دلم ماهيگيری ميخواد با يه دونه از اون کلاههای حصيری گنده ...
اونقدر توقعم بالا نيست که بخوام زمان رو برگردونم. نه. ولی خيلی وقتها، خيلی اتفاقا زمان مناسبشون رو پيدا نمی کنند و وقتی رخ ميدن که فلسفه وجوديشون رو از دست داده باشند. يا زود يا دير.
بيشتر شبيه يه شوخيه... يه شوخی مسخره. از اون شوخی ها که اصلن خوشت نمياد، اصلن هم خنده دار نيست و تمومی هم نداره. و درست مثل يه شوخي، غير قابل باوره. فقط فرقش اينه که اين يکی ديگه شوخی نيست.

Samstag, April 28, 2007

برام نوشته : کی و اهلی کردی ؟ برام نوشته :صبح که از خواب بیدار میشی گندم زار و به موهای کی شبیه میبینی ؟ برام نوشته : به آسمون نگاه میکنی به ستاره ها لبخند میزنی ؟؟ آخه من نوشته بودم : منکوچیک ترین شازده کوچولوی عالمم که بزرگترین گل دنیا رو داره ... اما انگار که نیستم !! داره بارون میاد از همونا که دوست دارم

Freitag, April 27, 2007

يک قدم آن طرف تر از تو منم ومن کنار تو ايستاده ام جاي تو کجاست تا بدانم وقتي که تو نيستي کجا بايد بايستم
يادش به خير فيلم گلنار... اونجا که خاله قورباغه گم شده بود تو جنگل و داد ميزد: آهای من گم شدم...يکی بياد منو پيدا کنه

Mittwoch, April 25, 2007

پنج يا شش ساله، يا شايد نه ساله…چه فرق مي كند؟!همين حدود بود… «چاق و لاغر» را كه مي ديدم،از ترس، چشمانم را مي بستم. «بارباباپا» برايم، مرزهاي محدوديت را مي شكست. «واتو واتو » مرا فداكاري ياد مي داد. «ملوان زبل»؛ قدرت. «جودي ابوت» را كه مي ديدم، خيال مي كردم بزرگ شدن، راهي باز مي كند به عشق. و «خانواده ي دكتر ارنست»، مي گفت: همبستگي يعني بقا. # حالا بزرگ شده ام. ديگر چاق و لاغر نمي ترسانندم،كه ترس فقط از عجايب است. و هيچ كدام از مردم اين شهر ،عجيب نيستند كه مرا بترسانند. همه يكنواختند: همه در بطن خود به خباثت لاغرند و به حماقت چاق. ديگر مي دانم كه بارباباپا ها هرگز عوض نخواهند شد. و هيچ واتوواتو يي براي نجات كسي پر نخواهد كشيد. همچنان كه هيچ ملوان زبلي ، ديگر زبل نخواهد بود. جودي هايي ديدم كه يك عمر اداي عاشقي درآوردند و هرگز نفهميدند كه هيچ بابالنگ درازي منتظر بزرگ شدن جودي اش نمي ماند. زن هاي اين حوالي،ديگر نه كاملا زن هستند ؛ نه كاملا زن نيستند. همچنان كه مردان؛مادران؛پدران… ديگر كسي براي كسي تره خرد نخواهد كرد. ديگر كسي براي شهر، پدر پسرشجاع نخواهد شد. ايمان آورده ام به حرف مادرم كه مي گفت:«لاغر تو را نمي دزدد.كارتون ها فقط كارتون اند.» كارتون ها فقط كارتون اند...! حالا ديگر، فقط دوست دارم « مورچه خوار » را ببينم كه تكرار صبح و شب ماست… يك عمر دويدن دور دايره اي كه هر جايش بايستي، تا مركز يك شعاع دارد…!

Montag, April 23, 2007

گاهی مجبوری انتخاب کنی .. نه بین خوب و بد .. بین یه بد و بدتر .. خیلی شانس آورده باشی که یه بدترتر هم اضافه نشده باشه .. گاهی هرراهی و انتخاب کنی یه ضرری وجود داره ‌فقط زمان و اندازه اش فرق میکنه .. باید حواست باشه همونی و انتخاب کنی که کمترین ضرر و داره اینجوری شده که چشمم از غروبهای کافکایی ترسیده.از سایه های دراز سه چهار متری که از پا میچسبند به پای آدم و اینکه همیشه یک نفر هست تا اسمت را شوخی شوخی اشتباه صدا کند و آدم جدی جدی همه ی هویتش را گم کند.

Sonntag, April 22, 2007

دقیقا وقتی تصمیم میگیرم که بگم کلی خوبم و همه چیز درسته ، یه اتفاقی میافته که مطمئن میشم که همه چیز از اصل مشکل داشته ....
فکر کنم از عذاب وجدان من بلاگ رولینگ ترکید !! از بس که مدام نوشتم و فکر کردم که یا اسمم بالا آمده یا کنارش تیک خورده ! و ملت بد و بیراه حواله ام میکنند ..

Samstag, April 21, 2007

اين روزها روزهاي جالبيند.با خودم دوست شده ام دوباره.. آشتي كرديم.. يهو پيش آمدها..من منت كشي نكردم.. حالا من و خودم دوباره با هم مخفيانه دور از چشم همه فكر مي كنيم..مي خنديم.. حرص مي خوريم..كلي هم به فكرهاي احمقانه ام مي خنديم!..حيف كه شما نمي دانيد چه خبرهايي هست در سر من.. فقط من خبر دارم و خودم...همين جالب كرده همه چيز را... اين مخفيانه خنديدن..اين فكرهاي يواشكي...فكرهاي يواشكي.. خنده هاي يواشكي.. دل گرفتن هاي يواشكي..تفكرات عميق فلسفي يواشكي!..خيلي محشر است ها... !

Donnerstag, April 19, 2007

دو خطي كه هميشه كنار هم اند،روبه روي هم .هر روز كه از خواب بلند مي شوند پنجره هاشان را به روي هم باز مي كنند. براي هم دست تكان مي دهندو همين طور در كنار هم كشيده مي شوند تا بي نهايت. هيچ وقت خط اولي نمي رود دنبال كار و بار خودشو خط دومي دنبال بدبختي هاي زندگي اش،هيچ وقت با هم بودنشان تمام نمي شود، به انتها نمي رسد. كنار هم بودنشان اصلاً پايان ندارد.

Mittwoch, April 18, 2007

همه چیز برگشت به همان چیزهایی که سابق بود با این تفاوت که به جمع تمام دوست داشتنی هایی که دلتنگشون می شم یه نفر اضافه شد .. اصلا این روزا من مدام دلتنگ ترم .. دلتنگ روزهایی که گذشت ، دلتنگ خواهر بزرگه و حتی دلتنگ تو ! هی دلتنگ میشم و بغض میکنم .. می ترسم از روزهایی که قرار هست بیاد ، می ترسم از روزی که حتی دل تنگ تمام اتفاقهایی بد بشم و تک تک روزهایی که تلف کردم و بشمارم ...

Montag, April 16, 2007

میگویم نمیشود یک شب بخوابی وُ صبح زود یکی بیاید و بگوید هرچه بود باشد ...!

Sonntag, April 15, 2007

فعل‌های بی‌قاعده صرف نمی‌شوند؛ می‌شکنند.
شايد فقط همين ...

Samstag, April 14, 2007

.. اتفاقات اينطوری شدند .. اينکه من مدام ازشون فرار ميکنم و هی بزرگتر از قبل فرود ميان ..حالا موندم سر چهارراهی .. نه ايستادنش خوبه نه راهی و انتخاب کردن !‌!‌ ...... هستند که سختند ....... هستند که سختند

Freitag, April 13, 2007

ديگر از دست هيچکس کاری ساخته نيست حالا هرچه مي‌خواهد سوت بزند قطاری که از خط خارج شده باشد،تکليفش روشن است...

Mittwoch, April 11, 2007

وقتهايی هست که فرار ميکنم از چيزهايی که بايد بهشون فکر کنم ٬‌ از اتفاقهايی که افتاده و من وانمود کردم که آب از آب تکون نخورده ٬‌از اتفاقهایی که در پیش هست ٬‌ از حرفا ٬‌از خاطره ها از خيابونا از ساعتهای خاص از روزهای خاص از تاريخ از نوشته از هوا از عطر و بو و صدا از طعم و مزه از تکرار .. از همه چيز فرار ميکنم و انگار که همه چيز سر جای خودش هست مثل سابق .. اما بلاخره يه روزی يه جايی هست که هيچ راهی نيست برای فرار ٬ مجبورم به مرور ٬ به مرور بدتر از چيزی که ميتوانست باشه .... انگار که همه راههای دنيا بلاخره ختم به همانهاست ٬ زمان نداره اما نهايتش همينه که بايد نشست و فکر کرد ٬ شاید درست وقتی که در اوجی يهويی سر و کله اش پيدا ميشه و انقدر غافلگير ميشی که هيچ راهی نداری .. راستی حواسم هست که حواست به حواسم هست !!
آدم گاهی وقتا فشنگ کم میاره از بس نمیدونه تو چند تا جبهه باید بجنگه
وقتی فکر میکنم ، میبینم نهایتش من بازم همون آدم صفر و یکم ..

Sonntag, April 08, 2007

اما کش می آید.همه چیز کش می آید.مثل لب ها به لبخندی بی معنا.مثل سایه ای روی راهی که می رود تا افق.مثل اتفاق های پوچ.لحظه ها کش می آیند٬صدای استاد و فکر های من.فکر می کنم و دلم آشوب می شود.
شده فکر کنی رازی داری فقط برای خودت؟یک راز بزرگ؟
سوال نمی کنم.هر چه سعی می کنم در خودم حس تاسف یا حسادت پیدا کنم موفق نمی شوم.خنده ریزی اطرافش را انباشته است.بوی سیگار می آید از آن طرف خط و لاکی که هنوز خشک نشده

Samstag, April 07, 2007

بدترین اتفاق اتفاقی هست که پیش بینی نشده بیوفته .. میترسم از این همه تغییر .. همون روز ها هم میترسیدم حالا هم می ترسم بیشتر هنوز هم از ترس می لرزم..وقتی بغضم کامل شدحرفم ناتمام ماند
ميدونی دلم حسابی تنگ شده برای چی !!‌ نميگم تازشم هــــــــــــــــووووم !‌آخه از همونايی هست که اگه لو بره ديگه مزه نميده ..

Mittwoch, April 04, 2007

جاده نبود ، راه نبود ، دوراهی نبود ، بیراهه نبود ، خط نبود ، از شب های روشن بدون عشق ، از شازده کوچولو اهلی کردن ، از پتو چهارخانه تا تن ، از شب های روشن با عشق تا شازده کوچولو اهلی شدن ، از هایکو تا یک عاشقانه آرام ، از رومئو پرنده است و ژولیت سنگ تا آیدا در آینه، از دست تا زندگی در پیش رو ، از شب تا ناتمام ، از درد تا کابوس ، از روز تا ترس ، از قایم تا مچاله ، از جاده ی با هم رفته و تنها برگشته تا يکروز بی خبری ٬‌ از نفس تا سینوزیت مزمن ، از جاده تا جاده ،از حياط okf تا خنده و آخر هفته ها ٬‌از سيگارهای آخر شبی تا ترس و بيداری ٫‌از زمستون و جيب کاپشن تا سال ديگه ٬‌ از بوی قهوه ترک تا بوی روز بعد از تو ٬‌ از راه تا راه ، از بیراهه تا بیراهه ، از خط تا خط ، از تو تا من که هرگز نخواستم تورو با کسی قسمــــت بکنم ، از نیمکت تا برف ،از نخهای بسته نشده به انگشتت تا تمام تيکهای دفتر يادداشت ، از تخت تا دیوار ، از قهوه تلخ روی میز تا گم شدن ، از سکوت تا سه نقطه ، از رنج تا پیله ، از انتظار تا صندلی خالی ، از جمعه های گرم سر ظهری تا کلاسهای کذايی تو ٬ از هر چی آرزوی خوبه مال تو تا من سرگردونه ساده ، از میعاد در لجن تا در انتظار گودو ، از بوی تن تا بارون ، از داستانهای ناتمام تا خداحافظ کری کوپر ، از آبی تا آبی ، از من تا تو ، از تو تا من ، از تن تا تــــن ، از مرا بنویس تا مرا ببوس ، از رد پا تا عقب نشینی دریا ، ازدربست تا پیاده ، از سیاه مشق تا تجمع ضمایر ، از کارمند کوچولو تا روزی از روزهای فروردين مسافری ازهم ، درهم ، با هم ، بر هم ، تنها ، خالی ، خالی خیالی ، خالی خالی ،راستی کی آمدی تو ؟ من نفهیدم

Dienstag, April 03, 2007

این روزها بیشتر از همیشه آرامم ، بیشتر از همه وقتهایی که یادم می آید... این روزها زیاد می نویسم ... زیاد راه می روم ، زیاد می خوابم ، زیاد می لولم ، زیاد خسته می شوم ، زیاد نگاه می کنم ، زیاد فکر می کنم ... زیاد یه مرگیم است ... ولی آرامم باز تا مغز استخوانم آرامم ، پتوهایم زود پاره می شوند ، کاغذهایم زود سیاه می شوند ، حرفهایم زود تمام می شوند ... می دانم گوشهای تو همیشه خوب می شنوند ، که من دیگر خوب حرف نمی زنم ... آرامم ... مطمئن باش آرامم ...زیاد ... خوبم ... و بازهم آرامم ... راستی تو از خودت بگو ... چکارها می کنی؟
اين فقط يه توپ بزرگ بود که بی هوا پرتاب شد تو زمين من .. يه توپ از سرب داغ ٬‌حالا هم مونده تو دستم و نميدونم که بايد چی کار شکنم ٬ بايد حرارت و سنگينی اش و تحمل کنم بايد بنذازمش و فرار کنم ٬‌ بايد بگذارمش روی زمين و بگذارم هر طرفی که دوست داره بره .. يا شايد هم بايد پرتابش کنم تو هوا تا ببينم با چند تا چرخ بر ميگرده زمين .. بايد يه کاری انجام داد .. آخه اين توپه الان تو زمينه منه ! ميدونستی ؟!!!

Montag, April 02, 2007

نگاه کن! آفتاب از هیچ طرف نتابیده فقط زمین دو بار دور خورشید چرخیده ... این جا کسی هزار بار زمستان دیده و آن جا آب از آب تکان نخورده است ...

Sonntag, April 01, 2007

Samstag, März 31, 2007

حکایت بارانی بی قرار است اینگونه که من دوستت میدارم

Freitag, März 30, 2007

ترب دلش تنگ شده ! يعنی هر وقتی که فکر کنه که الان دلش ميخواد ببينت و نميتونه بيشتر دلش تنگ ميشه ! حالا هم حسابی رو دست خودش باد کرده ..
فقط احساس کردم بايد بسنجم ـ نمی خواستم بدونم که صفر هست يا يک - ميخواستم بدونم چند تا بيشتر از يک هست .. فقط ميخواستم بدونم اگه اون بايد بودن نباشه چی ميشه ! تمام قصه همين بود .. من به بعدش مطمئن بودم . من همه چیز و خوب پیش بینی کرده بودم ..

Donnerstag, März 29, 2007

به قول آيدا .. اينكه چيزي بهت نگم دليل بر نبودنت نميشه.تو از اون آدمي هستي كه نديدنش هيچوقت باعث كمرنگ شدن حضورشون نميشه.هميشه هستي.به شدت هم حضور داري.چه دو كيلومتر اونورتر باشي...چه دو هزار كيلومتر...هر روز صبح با startup بالا مياي
گاهي وقتا يه چيزيا تو زندگي آدم پيدا ميشن كه نبايد گاهي وقتا يه چيزايي تو زندگي آدم گم ميشن كه نبايد گاهي وقتا بعضيا يه چيزيا تو زندگي آدم پيدا ميكنن كه تو مطمئني اگر از مريخ اومده باشه از تو زندگي تو نيومده گاهي وقتها تو بين آشناهات مثل يه هويج وسط يه نيسان بادمجون ميموني كه همه اون بادمجانها پيش خودشان فكر ميكنند اگر تو از مريخ آمده باشي از دنياي آنها مطمئنا نيامده اي دارم احساس ميكنم كه من هم تازگي ها به بيماري هاي عجيبي دچار ميشوم گاهي اوقات احساس ميكنم كسي دارد من را براي تزيين سالاد رنده ميكند گويا هويج رنده شده خوش خوراك تر است

Montag, März 26, 2007

راستش من گاهی اوقات به يه چيزای ظاهرا" بديهی همچی شک ميکنم، که هر کي بفهمه حتما" به عقلم شک ميکنه! ..
اصولا وقتی که ميخواهيم خيلی خوب باشيم خراب ميکنيم !‌انگار اين خيلی يه جاهايی اضافيه !

Sonntag, März 25, 2007

گفته بودی:- ميدانی؟ ..... سخت است! .. سخت.و من نمی دانستم . نمی دانستم
بايد مواظب باشم .. حتی مواظب نوشته ها .. پوووووف همه چيز سخته ..
بايد بيشتر از اينها فکر ميکردم!!!!! دير شده و غير قابل تغيير
بايد بيشتر از اينها فکر ميکردم!!!!! دير شده و غير قابل تغيير
احساس می کنم از عمق دارم به سطح کشیده می شوم چرا؟
توی انگشت های من کلماتی هست از همه ی روز ها و از همه ی ساعت ها

Samstag, März 24, 2007

Freitag, März 23, 2007

هنوزم که هنوزه لاک پشت های پرنده از اسب های تک شاخ جذاب ترند

Donnerstag, März 22, 2007

ديگه به قول شاملو سال روزهای دراز و استقامتهای کم نبود روزها تند و تند گذشت سال صبر بود و من صبوری کردم تا خيلی چيزا تغيير کنه .. سال تنهايی خونه بود .. سال آروم با توئی بود .. سالی که پيش رفت نقطه ی عطف نداشت اما روزهايی داشت که حسابی دوست داشتم با يه ذهن آزاد کلی خوب زندگی کردم .. به هيچی شک نداشتم و خوبه خوبه خوب بود .. نميدونم چی شد که اون حسه پريد اما روزايی داشتم که بی نظير بود .. سال سياه و سفيد بود .. آدمهايی که متنفرم کردند . آدمهايی که پاک شدند و آدمی که بخشيده نشد ... شايد در کنار اون همه صبوری سخت شدم و بی انعطاف ..اما سال کاری خوبی نبود و هنوز هم نيست !‌چيزايی هستند که بايد تغيير کنند .. بيشتر سال شنيدن بود تا گفتن .. سال کمرنگی بود از بی رنگی ....
يه خنده ميکشم که سرش از اين طرفه تا اون طرف دنيا !‌ اما بعدش حس آدمی و دارم که از چاله افتاده تو چاه !‌ و کلی خودم و سرزنش ميکنم که مفت خنديدم !‌هی فلانی حرفهايی هست که دوست داشتنی نيست !‌!‌ گاهی هم فکر کن ..

Montag, März 19, 2007

بهار می آيد « ...اينجا گنجشك ها بر لب پاشوره هاي حوض با ماهيان سرخ سخن از مهاجرت مي گويند...»

Sonntag, März 18, 2007

گاهی اوقات حتی رفتنت هم با خودت نيست چه رسد به برگشتنت.
چقدر هميشه‌تر از قبل است

Freitag, März 16, 2007

((.... کرور ها ساله که گل ها خارمی سازند و با وجود این کرور ساله که بره ها گل ها رو می خورند. اون وقت هیچ مهم نیست که آدم بدونه پس چرا گل ها واسه ساختن خارهایی که هیچ وقت خدا به هبچ دردشون نمی خوره اینقدر به خودشون زحمت می دن ؟.....)) شازده کوچولو
می دونی چيه ؟ اگه يه روز باورت کنم ، از اون باورای باور نکردنی ، يعنی بدونم که تا ابد ،تو ، تويی ، خودِ خودت ، بعد يه روز که در اتاقت رو باز کنم و ببينم که تبديل به يه عنکبوت شدی و چسبيدی به سقف ، فکر می کنی چی کار می کنم ؟ فقط می گم... می دونستم ...

Mittwoch, März 14, 2007

٭ مي خواهم يک صندلي اختراع کنم که هر چي لباس و کتاب روش بريزي خود به خود بفرستتشون برن سر جاشون!
تكرار مي كنم... اينجا يك باغ مخفي است
عجيب دلمان در آستانه ميخواهد و با هوای نيمه ابری بارانی طالقانی ...

Montag, März 12, 2007

اینطوری هست که هر چند وقت یکبار من دنبال یکی از پستهای این میگردم و بابتش کل ارشیوش و زیر و رو میکنم و نهایتا پیدا نمیکنم و تا مدتها یادش می افتم همین عمل و تکرار میکنم تا اینکه یاد یه پست دیگه بیوفتم و قبلی از سرم بیوفته !! اون آقا غوله که پیدا نشد حالا دنبال اون سایه هستم ..
نميتونم بگم مطمئنم اما تا حد نسبتا خوبي اعتقاد دارم كه اگه جمله ”ميفهمم چي ميگي“ از دايره مكالمات روزمره آدميان حذف ميشد، زمينه مساعدتري براي درك متقابل پيش ميومد
هميشه همينه. يا بايد دونست يا بايد فهميد يا بايد بي خيال شد. بي خيالي كار گنجشكه. دونستن كار كنفسيوس. بفهم! ميدونم سخته.
مرزش درست مثل این عینکاس ، که بزرگا میزنن.اونقدر باریکه که گاهی شک می کنم دوست دارم از کدوم طرفش نگام کنی!
تو چرا سنگ شدي؟!

Samstag, März 10, 2007

یک زمانی تمام نکات مبهم ذهن من این بود که:آیا قلقلی واقعا لال است؟و ژیان سبز گل منگلی چاق و لاغر چطور بدون راننده حرکت می کند؟ و تمام آرزویم این بود که: پسر دهان گشاد مو ژولیده ی شلوار وصله داری مثل تام سایر عاشقم بشود و برویم یک خانه ی درختی مثل خانه ی فلونه اینها درست کنیم و از آن بالا رو سر جو قرمزه آب جوش بریزیم...

Donnerstag, März 08, 2007

و آغوشت اندک جائی برای زیستن اندک جائی برای مردن و گریز از شهرکه به هزار انگشت به وقاحت پکی آسمان را متهم می کند //شاملو
فقط حکم همون ظرف قهوه ی تو عطر فروشی و داشت !!

Mittwoch, März 07, 2007

آن‌چه رها می‌شود، هیچ‌وقت نمی‌میرد. بلکه سرگردان، بی آن‌که لحظه‌یی آرام گیرد، به راه خود ادامه می‌دهد و درد آن‌را هم‌راهی می‌کند.// فراتر از بودن - بوبن

Dienstag, März 06, 2007

کجاست عطر تنت تا بوزد مثل قاتلی میان کلمات !

Montag, März 05, 2007

بعضیا وختی با یکی صمیمی می شن، همین که دیدن طرف واقعن از دیدنشون خوشحال میشه، پیش خودشون می گن: ااا... واسه ی چی؟ چرامجانی یارو رو شاد کنم... از بخلشون می زنن همه چی رو خراب می کنن. کهن دژ- شهریار مندنی پور

Sonntag, März 04, 2007

Samstag, März 03, 2007

لزومی نداره کیلومتر ها اونورتر باشی ، گاهی همین نزدیک ها هم که میشود دوری و من می مانم و تمام معادلات به هم ریخته !! هیچ جای بازی نمی لنگد .. اما کسی که باید باشد نیست .. به همین سادگی .. بعد مینشینم به شمردن همه چیز !! تا چند قدم به تو مانده ..وقتی تو نیستی نه هست‌های ماچونان‌که بایدند نه بایدها ...

Freitag, März 02, 2007

gut!
ميبينی انقدر هول شده ام نقطه ته خط را نگذاشته می ايم سرخط...اصلا ميدانی من دلم نقطه ته خط نمی خواهد...همين سه نقطه ها را بيشتر دوست دارم ...حتی گاهی چهار يا پنج تا....دلم خوش ميشود که ادامه معنی دارد....
منتظرم /ارام و خاموش / خودم را به خواب می زنم ت کردی وقتی منتظرم ديگه حتی خيالات هم دست از بازی می کشند ؟! / ميدونی من منتظرم ؟ ...ان هم با يک ذهن خالی و کلافه
دستِ خودم نیست . یادم نمیرود که هیچ . هی یادم می اید . گاهی برای گذر از یک ثانیه ٬باید هزار شبِ بی پایان را دوید . گاهی یک عمر را در یک ثانیه ٬ گم می کنی ....
از این ایستایی بدم میاد

Dienstag, Februar 27, 2007

بیشتر از اینکه با استاد مشکل پیدا کنم با خودم دچار مشکل شدم .. نمیتوانم تغییرات وبپذیرم .. حتی اگه تغییرات درونی خودم باشه !
همینم فعلا!

Montag, Februar 26, 2007

من عاشق بارون ریز و تند هستم از همونایی که احساس نمیکنی و وقتی به خودت میای میبینی حسابی خیسی !! مثل همون بارون شمال!
رفتار ... مآبانه !! بعضی وقتا حسابی حالم و به هم میزنه .. انقدر که دوست دارم بگذارمش تو همون دسته ای که دوست دارم بی دلیل پاکشون کنم !! از همونا که نبودنشون خیلی جورا بهتر بودنشونه !!بعد دوست دارم هی فشارش بدم که انقدر کوچولو بشه که به چشام هم نیاد اندازه یه نقطه بلکه هم کوچولو تر !! فکر میکنم پوست انداختم . اونهم از نوع بد !! با این رود فکر کنم که دوست داشته باشم همه ی آدما رو تبدیل به نقطه کنم !
نهایتا همه چیز ختم میشه به اینکه هیچ کجای دنیا دموکراسی وجود نداره .. دموکراسی از همون کلمات فانتزی هست که میشه فقط تصورش کردم اما نمیشه گیرش آورد و اینکه همه ی آدما دروغگو هستند فقط بعضی ها خوب دروغ میگن ، بعضی ها موذیانه دروغ میگن و ...
مثه یه غروب تنها که میشینه پشت ابرا!
خزعبلات !

Samstag, Februar 24, 2007

بی قراری رو هم می شه تحمل کرد می شه؟ می شه! تو فکر کن که من می تونم اصل قضيه همينه، نه؟
بعضی مسائل ذاتاً غير قابل پيش‌بينی هستن، هيچ‌جور نمی‌شه جزو محاسبات و تحليل‌هامون از شرايط قرار بديمش. اما معمولاً ما چشم‌هامون رو روی واقعيت‌ها و قوانين مشخص می‌بنديم. يه جور حقهء ذهنی که هيچ‌وقت درکش نمی‌کنيم مگرموقعی که اتفاق افتاده. و اين‌ مثل يه جور بخت بد، يا موجود مزاحم، يه سايهء ناخواسته هميشه تعقيبت می‌کنه و با تو می‌مونه. هميشه همين‌طوره ...
قرار شد هيچ چيز نگم. اين رو نوشتم که يآدم باشه سکوت کردم.
يکی از اصول ثابت زندگيم هم پارادکسه. از در و ديوار پارادکس، همه جا پارادکس، کافيه فرزانه دستش رو دراز کنه تا يه پارادکس گنده بياد تو دستش!.
کال که نه !! بگذار برسد ..
می­گویی، زودباش، عجله کن، دیر می­رسیم. هیچ مجازاتی بدتر از جا ماندن نیست، پس خودت زود باش. خستگی را نباید بهانه کرد.
می­گویی، زودباش، عجله کن، دیر می­رسیم. هیچ مجازاتی بدتر از جا ماندن نیست، پس خودت زود باش. خستگی را نباید بهانه کرد.

تا دنیا بوده همین بوده ... وقتی حسش هست وقتش نیست ... وقتی حسش نیست وقتش هست!! حالا ایناشو بی خیال... با اون دو تا مورد بالایی یه جورایی میشه کنار اومد ... ولی امان از اون روزی که نه حسش هست نه وقتش!!

Freitag, Februar 23, 2007

این یک فکر است !؟ !یک فکری به سرم زده. بخشی از مالیخولیای همیشگی. اگه یک نردبون داشتم باهاش چی کار میکردم؟ میدونی باید یک اعترافی بکنم. ازش پایین میرفتم. گاهی وقتها باید پایین رفت ...
پایانش پرت شد به اشارۀ انگشت سبابۀ دست راستم برای مدتی آویزان بود کم ضجر کشید
"خودت را وارد بازی های کوچک آنها مکن. تو بزرگ باش"

Dienstag, Februar 20, 2007

حالا می فهمم وقتی اون یکی می گفت که نباید از مشکلات فرار کرد و باید حلشون کرد بدجوری راست می گفت ِ.... انگار شکلشون عوض می شه و بر می گیردن!
یه ظاهر قوی برای خودت ساختی ولی ته تهش ضعیفی.به دنبال استقلالی ولی وابسته ای.ژست حامی بودن می گیری ولی خودت احتیاج به حامی داری

Montag, Februar 19, 2007

من می ترسم و انگار شمارش معکوس شروع شده باشه ، میگه چیزی نمونده با خوشحالی میترسم ..چند ماه دیگه فقط ، فقط چند ماه .. بعد سعی میکنم فراموش کنم و به هیچ چیزی فکر نکنم !!
جدیداً بد جوری به خودم عادت کردم!

Sonntag, Februar 18, 2007

مجاب شده ام !
خلوت تر از آن است که فکرش بکنی ، بیدار میشوی و میبینی کما فی السابق !!حالا باز هم خنده ها را میشماریم تا رسیدن ، دستانمان را باز میکنیم و شاید چشمهایمان را ببندیم و منتظر غیر منتظره باشیم !! انتظار غیر منتظر که دیگر غیر منتظر نیست، انتظار اتفاق هست همان که قدیم تر ها معجزه میخواندیم !! خوب یاد گرفتند که خودشان را گول بزنند ....

Samstag, Februar 17, 2007

يادم افتاد که بچه بودم چقدر دلم مي خواست سورتمه داشتم! از اون سورتمه هاي مدل تو کارتونها و صندلي ننويي و نرده چوبي پله که بشه روش سر بخوري!
اگر از حال تپه ها خواسته باشي حالشان خوب است مانده تا رنگ موهاي شازده کوچولو شوتد فعلا به رنگ طلايي ترين گندمزارهاي نقاشي هاي اکسپرسيونيست هابا هر فوت بادي که بين پاييزي يا تابستاني بودن گيج گيج مي زند شادمانه برايتان دست تکان مي دهند
گاهی لازمه یه کسی نقش کاتالیزور بازی کنه !!

Freitag, Februar 16, 2007

یاد شک کردم به پیش فرضیاتم افتادم. ،یادته ؟!! نه یادتونه ؟!!! وجود جوبهای خیابون شریعتی و با تمام آدمهای سیدخندان و رد کردن و شماها قانع شدید که واقعا همین طور هست ؟!! باز هم زمستون ...
وقتی تمام واقعيت در پرانتز گذاشته می شود٬آن هم در عين اين که به اندازه ی کافی واضح و سر راست است در ادامه بايد از خيلی چيزهای ديگر هم دست شست آن هم درست به خاطر وفادار ماندن به حقيقت آن ها٬
مسافر کوچولوی قدیما میگه : نکنه شکست خورده باشی واسه اینکه واقعا بودی ، میگه تو 1000000000 % نباش و 90% باشید
دستمال من با خیلی چیزای دیگه ام زیر درخت آلبالو گم شده ....
خنده که نه٬بغض هم که نه!حالا فرض کنیم یک پوز خند پوز خند هم که از گلو بیرون نپرد آدم را خفه می کند٬نه؟!:* نمی توانم جلوی لبخند خودم را بگیرمگاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیستهمه گول خوردند!
خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی وقتی حوا سیب ممنوعه رُ چید گناه به وجود نیومد، اون روز یه قدرت باشکوه متولد شد که بهِش نافرمانی می‌گن! خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی تو تنت چیزی به اسم عقل وجود داره که دوس داری به صداش گوش بدی!...» -نامه به کودکی که هرگز زاده نشد -فالاچی٬اوریانا٬نامه

Mittwoch, Februar 14, 2007

Dienstag, Februar 13, 2007

ميدونم چرا هر وقت ميخوام ماهو نشونت بدم يا تو نيستی يا ماه

Montag, Februar 12, 2007

همین روزمرگی ها را دوست داست دارم .. همین روزمرگی هایی که روزمرگی نیست حتما روزی هست که دلتنگشان شوم و شاید شویم ..
آدمها تو دوره های مختلف زندگی هی ایده عوض میکنند هی پر میشوند و بعد از مدتی از این پربودنه خالی میشن !! گاهی خواسته گاهی ناخواسته !همه اینا رو گفتم که بگم .. من بعد تمام ساعتهایی که گذروندیم اصلا دچار "تو" زدگی نشدم هیچ تازه دلشم تنگ شده !!
آدهایی هستند که من بی دلیل ازشون متنفرم
بی مزه بودن کلاس و لوس بازی داشتن و تلاش برای با مزه بودن خیلی بهتر از خمیازه بودنه کلاسه !!
من تغییر آدما رو میپذیرم / من تحمیل نمیشم / ساکت و آروم میگذرم /
دارایی هایی دارم که خوبند .

Mittwoch, Februar 07, 2007

نه مست ميشم،نه عاشق،نه مبارز!فقط ميخوام بايستم اينجا و نگاه كنم! - .هنوزم ميتونم با يه دعواي كوچولو ساعت ها بغض كنم.هنوز ميتونم نقاشي بكشم.حتي ميتونم خواب ببينم.حتي ميتونم تو خوابهام زندگي كنم.حتي ميتونم ادم ها رو دوست داشته باشم.حتي ميتونم خنگ باشم و چه مهربوني بيشتر از اينكه خنگ باشي!
دست من نبود!!! پاهایم از کار افتاد...
از نگاههای سنگین متنفرم !
آخر خط آنجا بود که به نقطه رسیدم.

Sonntag, Februar 04, 2007

بارون تند و ریز و دوست دارم !! سعی کردم با بقیه ی قضیه هم کنار بیام .. آخه فقط به خودم سخت میگذره !! آهان .. امروز فهمیدم که بقیه آدما هم مثل من اول ترم تصمیم میگیرند که کلی درس بخوانند اما خب نمیدونم چرا این شنبه ها هیچ وقت نمیرسه .. -قضیه شام و اینها هم که به کلی فراموش شد .. -فقط کافیه که بخوای با آدمی هیچ نقطه ی اشتراکی نداشته باشی!! دیگه یاد گرفتم ساعتها کنار آدمهایی باشم که هیچ نقطه ی اشتراکی بینمون نیست .. -هنوزم لرزشهای مانیتور وسوسه انگیزه !!-

Samstag, Februar 03, 2007

دلم یه عالمه صدف میخواد !

Donnerstag, Februar 01, 2007

قرار ما مثل همیشه کوچه لیلی ، روبروی رستوران ژاپنی ، کنار همون نیمکت تنها .. میاد، یعنی اینبار من زودتر میرسم و با دفعه ی قبل که زودتر اومد مساوی میشیم ... حسابی کوچولو تر شده ! هنوز هم یه عالمه عاشق گربه است ..هنوزم هم دنیاش برام عجیبه و عجیب بودنش و دوست دارم ..هنوز هم ناآگاهانه میریم سراغ دوست داشتنی های همدیگه ، اول از همه سراغ شهر کتاب ونک .. و طقه پائینش کلی اسباب بازی وسیله ی تفریح پیدا میکنیم و می خندیم .. یواش یواش می فهمم قبل از رفتنش نگرانی اتفاق هایی بود که مطمئن بود براش می افته ، حالا هم افتاده .. کلی آروم تر شده میخندیم به کتاب مرغ و الاغ به خونه ی لونه و طویله ، به صدای قد قد و عرعر بعدش هم میزنیم بیرون .. میریم سراغ آلبالو .. کلی چیزای دوست داشتنی توش گوش میدیم و تست خوشمزه میخوریم ..کلی از آدمای دیگه حرف میزنیم و یه جورایی هم خوشحالیم که بازمانده های اون جمع 5 نفره خودمون هستیم ، میپرسه:هنوزم جدیه ؟ میپرسه تو چطور توانستی این همه جدیت اون اول قبول کنی .. میگم همیشه افکارت درست از آب در نمیایند !! میگم : همیشه فکر میکردم که هیچ وقت نتوانم با تو رابطه ی خوبی داشته باشم و می خنده و میگه : تو هم نچسب !!!!بعدش هم میشه پیاده روی !! پیاده روی های طولانی و همیشه دوست داشتم .. ونک تا وزرا ، کلی راه میریم .. هستند کسانی که حضورشون بسیار کمرنگه اما باید باشند .. حتی دیر و دور ، هستند کسایی که برام مهم نیست که کجا هستم و کجا هستند باید حتما ازشون خبر داشته باشم .. باید این ایمان و داشته باشم که هر وقت که اراده کردم زودی بتوانم گوشی تلفن و بردارم یا یه ایمیل بزنم و زود هم جواب بگیرم .. آدمهایی هستند که بوی خودش و دارند و تا ته دنیام باید بمونند !!

Montag, Januar 29, 2007

کم بودنت/آسمون بالای سرمه یا زمین؟/ساز کم حوصله/ثانیه ها ،سر ساعت خوابند،/
وقتي حواست نيست زيباتريني ! وقتي حواست هست فقط زيبايي .... حالا حواست هست ؟"شبهای روشن"
بانو صدايت بكنم يا نكنم فرقي نمي كند !!اما اينبار دوست دارم بانو صدايت كنم ...يادت مي آيد ؟؟؟اين آخرها ديگر تقريبا همه داشتند شبيه تو مي شدند ...غافل از اينكه تو لحظه لحظه گم مي شديتا اينكه چشم باز كردم و ديدم ديگر همه چيز شبيه تو است

Samstag, Januar 27, 2007

یه جور خلسه س. یه جور احساس که جای دیگه ای نمی شه پیداش کرد و به هیچ راه دیگه ای هم نمی شه تجربه ش کرد. انگار که برای یه لحظه دنیا از حرکت وا می مونه. انگار زمان ثابت می مونه تا بتونی با خیال راحت و درآرامش کامل تجربه ش کنی. دلت نمی خواد به چیزی فکر کنی و اصلا نمی تونی به چیزی فکر کنی
حیف که اینجا نمیشه نوشت و خطش زد یه جوری که خط زده اش هم قابل خواندن باشه !

Mittwoch, Januar 24, 2007

خیلی چیز ها هست که از هر طرف که بهش نگاه کنی یه چیز می بینی!
خوب فکر کنم که بايد رد بشم يا وايسم تا رد بشه يا رد بشه و من هم رد بشم!
می خواست از روی خودش رد بشه! اولش فکر کرد ساده هست ولی بعد ديد که نه اونقدر ها هم که فکر می کنه ساده نيست. در واقع اون می خواست به نفع اون و به ضرر خودش باشه ولی کار سختی بود؛ خيلی سخت!

Sonntag, Januar 21, 2007

دچار یبوست اخلاقی شدم ، مامان میگه : همین طور نمیمونه درست میشه !! ساعت 5 صبح اینها رو میشنوم ،زیر پوست تو ماه زنده است ،من همیشه بازی با کلمات و دوست داشتم ٍ

Samstag, Januar 20, 2007

لب تیغند ، یا بند باز چه فرقی دارد .. یه خطا کافیه !! آهان !! نگفته بودم که تو این مورد آدم مزخرفی هستم .... همیشه همینه ..بدترین ها پرتاب میشه تو زمین من !! دیگه دنبال اون امنیت نیستم ، دیگه پی یه جای محکم نمی گردم .. خوب میدونم .. خوب میدونم .. همه ی روزا شده یه خط که تو یه چوب خط خلاصه میشه .دیگه جون نداره دستام. سیاستم اشتباهه ! بعضیها گوسفندند .. ! یه چیزی هست که نشون میده که نه ، هنوز یه چیزی هست که هست .. اینکه تو میفهمی یه چیزیم شده .. مثل نفس بود واسه این نفس بریده !! من هنوز هم به بو ها حساسم و هنوز هم غلظتش رو شدتش تاثیر میگذاره .. مگه بهت نگفته بودم ؟!! فرصت کم نیست ، کم شدم .. هفته ای که بد شروع شد .. روزا مدام داره تنگ تر میشه هی دارند از روی هم میپرند و من دارم روز شماری یه سری اتفاقات و میکنم که به وقوع هیچ کدومشون مطمئن نیستم .. چرا نمی فهمند ؟!!!

Mittwoch, Januar 17, 2007

پیدا شدن سر و کله ی دوستهای دوره دبیرستان تفریح جالبی شده ، اینکه هر روز یه آدم قدیمی برام جدید میشه با کلی تغییرات ظاهری و اخلاقی و هزار تا چیز دیگه ..
وقت گذاشتن هام شده نجومی ...
حجمش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل می شود، می ترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردن شان - بس که بزرگ اند - باید فاصله بگیرم، می ترسم. از وقتی که فهمیدم بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در "دوستت دارم" خلاصه کنم، به شدت ترسیده ام. از حقارت خود لج ام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح ام. فکر می کردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده من باقی خواهد ماند. اما نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن قدر که من مقهور آن شدم. آن قدر که وسعت اش از مرزهای "دوستت داشتن" فراتر رفت. از کتاب "حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه"

Samstag, Januar 13, 2007

آخر من لعنتی هميشه توی اين قسمت زندگی ام بدشانس بوده ام...شايد هم زيادی شانس يارم بوده..-نخند ..نخند..خنده ات را بگذار برای بعد..محتاج ميشوی روزی به حرفی کلمه ای ميان تمام آن حس های درد که نيم لبخندی بياورد به لبت..حالا نخند..
آدما زود خر میشن خرا دیر آدم... -

Donnerstag, Januar 11, 2007

نخواستن معنیش نتوانستن نیست ، فقط نخواستن هست .. و من نمیخواهم .. اتفاقات همون چیزهایی هستند که من منتظرشون هستم .. همین
گيج و لِه فعلا - چیزایی هست که.. اگه نخواستی اگه نمی خواستی .. یعنی خودت گذاشتی که به حقت تجاوز کننده خواسته و نا خواسته ... - ترسیدن از آینده یی که داره میاد سخته ...
خیلی چیزای کوچولو کوچولو هست که من دوستشون دارم ، چیزایی که شاید خیلی عادی و روزمره باشه ..

Mittwoch, Januar 10, 2007

نگاه کن ! شاید خواسته تو هم ؛ در همان ابر است.
معنی نکن این همه خستگی را!

Dienstag, Januar 09, 2007

مثل ترس از یه راهه که یه تکرار و میگه ...

Samstag, Januar 06, 2007

روز خوبی نبود ، یعنی تا همین ساعتش حتی !! - از اکثریت آدما بدم میاد

Mittwoch, Januar 03, 2007

با اینکه خودش یه نوع عادت هست اما عادت کردم که عادت نکنم .. به ساده تریم و پیش پا افتاده ترین ها .. اصلا از تکرار فراری هستم .. از لباسهای تکراری ، از کتابها و حرفها و آدمها و از روزهای شبیه به هم .. اما یه چیزی هست که تکرار میشه اما تکراری نیست ، انگار که قانون تکرار و عادت درونش نمی گنجه .. یه چیز دیگه است .. مثل خیلی چیزهای دیگه که هست و انقدر هست و بزرگ هست که از بزرگی دیده نمیشه .. خسته کننده نیست .. ترسی از تکرارش نیست .. شاید مثل نفس کشیدن .. انقدر هست که حس نمیشه .. از همون عادتهای باید بودن .. میدونی ! رسیدم به این حرفا ، اینکه تعریف شده ایم .. اینکه خیلی چیزا تکرار میشه ، همین تکرارشون و پی در پی وقوعشون آرومم میکنه .. عادت نیست .. چیزی جدا از اینکه باید باشه نیست .. من فقط دیشب یهویی دلتنگ شدم ، نه از دلتنگی هایی که وقت ساوه رفتن بود .. دلتنگی که دچار مسافت نیست .. نزدیکی اما دلم تنگه .. اصلا انگار که تا به حال دلتنگت نشده باشم .. انگار که برای بار اول باشم .. نمی دونم خوب باشه یا بد ، اما من دلم تنگ شده بود .. شاید باید بودن تو باش
قضیه از اینجا شروع میشه که هی ما مجبور میشیم داستان بنویسیم و حتما هم باید هپی اند باشند و نهایتش میشه زندگی های تخیلی و عجیب غریب .. یه چیزی تو مایه های فیلم هندی در قالب داستانهایی به زبان آلمانی ...

Dienstag, Januar 02, 2007

آدمهایی هستند که باید باشند حتی کمرنگ ..

Montag, Januar 01, 2007

من از سقوط بعد از اون نقطه ی عطف می ترسم ..نمی دونم ، شاید انقدر بترسم از سقوطش که وقوعش فقط برام روزمرگی باشه .. مسافر کوچولوی اون روزا میگفت : از هر چیزی که بترسی اتفاق می افته ..