Mittwoch, März 22, 2006

بهتره اسم امسال و بگذارم طعم تلخ قهوه ... آخه هیچ سالی سر سفره هفت سین چشمهای همه خیس نبود و بغض توی گلوی هممون نشسته بود .. تلخ بود آخه .. اینکه تنها ارتباطمون با شکوه تلفن بود و صداش . اینکه محمد رضا امسال پیشمون نبود .. بعد از تحویل سال یادمون رفت شیرینی به هم تعارف کنیم .. آخه مامان مستاصل پای تلفن بود بابا هم .. من هم بهتر از بقیه نبودم .. اسم امسال و گذاشتم طعم تلخ قهوه ، تلخ هست اما مزه اش و دوست داری ... خواهرم پیشم نبود اما مطمئنم جایی هست که دوست داشت باشه .. بهش افتخار میکنم چون هر کسی لیاقت نداره و نمیتوانه به چیزایی که میخواهد برسه ... تلخ بود اما ته مزه اش گسی هست که دوست داری ، آخه داداشم پیشم نبود که دوباره صبحهای جمعه تو سر هم بزنیم و بمب بازی کنیم اما مطمئنم کنار کسی هست که خیلی دوستش داره و دوستش دارند .. تلخ بود این همه مامان و بابا رو غمگین دیدن اما تهش یه مزه ی اطمینان میداد که خانواده ای داری که خیلی چیزا دارند که هیچ کجای دنیا نمیتوانی ببینی .......
بعد از تحویل سال تلفنهایی شد و تبریک هایی جاری شد که منتظرشون نبودم .. یه آدمها یه تبریکهاشون ...... سال عجیب شد و از همه عجیب تر همین که معلوم نیست تو کجا قایم شدی که دستم بهت نمیرسه .. هی شلمان جونم از تو لاکت بیا بیرون . فرصت کمه ها .....
قرار گذاشتیم وقتی که همو دیدیم از فاصله ی دور بدوم به سمتش و بپرم توی بغلش .. هیچ وقت شب خداحافظی از یادم پاک نمیشه و اون بغض قدیمی که ترکید و تو هم انگار که نخوای اشکات سرازیر بشه زود قطع کردی قرار شد به وقت که من حالم بهتر شد با هم حرف بزنیم اما دیگه فرصت نشد .. حتی فرصت نشد تو مهمونی خداحافظی هم بیام .. یعنی جرات نداشتم ...........وااااااااای خدای من !! نه من دوست نداشتم خداحافظی کنم .. هنوز هم دوست ندارم ... لعنت به هر چی مرزه .. لعنت به هر چی آدم و مجبور به گذشتن از مرزها میکنه .. لعنت به تمام چیزایی که باعث میشه تمام چیزایی که دوست داری و بگذاری و بری .......... اما یادت باشه ، یادم بمونه که قراره از دور بدویم و دستامو نو باز کنم و محکم همدیگر و تو بغل هم فشار بدیم ..............

Samstag, März 11, 2006

میدونی ! کیفیت لحظه ها مهمه .. ثانیه ها مهم نیست ، همون حسش کافیه ... چطوری گذشتنش مهم نیست ... مهم اینه که هست .. میدونی دوست دارم مثل همون موقع ها بنویسم .. یادته ؟!! یه عالمه چشم بود اما من باز اونی که میخواستم و مینوشتم ... اما خودم هم این روزا نمیتوانم خودم و حل کنم .. سخت و سنگین شدم .. یعنی سخت بود، اما حد اقل برای خودم قابل هضم بودم .. اما الان برای خودم هم قابل هضم نیستم .. آهان بگذار ساده بنویسم .. همین و دوست داشتم همین که ساده کنارت باشم ... احساس میکنم معتاد صدا شده .. فقط صدا ........ ببین !! این که میگه و هر بار تکرار میکنه که سر یه فرصت مناسب جبران مینه یعنی اینکه توی مخش یه چیزی میگذره ............

Mittwoch, März 08, 2006

Dienstag, März 07, 2006

فکر نمیکردم که انقدر رنگ لیمویی بهم بیاد .. قبلا ها آبی دوست داشتم آبی ملایم یا همون یواش .. اما تازگی ها لیمویی آرومم میکنه ........ گفته بودم که من دلم میگیره .. گفته بودم که سخت دلم میگیره ... تو همیشه از نقطه ای منو شکست میدی که انتظارش و ندارم و دقیقا وقتی حس میکنم که همه چیز داره خوب پیش میره تو ، به تنهایی و یک نفره همه چیز و بهم میریزی .. اما خب باز هم می خواهم همین طوری که هست .......... حس میکنم این سیستم یکبار تصمیم گیری از نظر همه اشتباه باشه اما خب شدیدا پایبندش هستم ... بازم میگم بچه جون تمام این چیزایی که الان هست خوبه ............ اما من دوباره شروع میکنم .. از نو از دوباره ..... من هنوز دلم جا سیگاری میخواهد ها ...

Montag, März 06, 2006

حالا دیگه همه چیز ختم میشه به چند تا میل ..اگه چک بشه ...تمام اون سر و کله زدن ها ، قهر و آشتی ها میشه یه احوالپرسی و یه سری خبرهای کلی دادن .. بعد هم هی دلتنگی های بزرگتر .... پشت همین اولین نامه میزنم زیر گریه .