Donnerstag, September 27, 2007

شهر من گم شده است... من با تاب... من با تب.... خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام......من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.......(سهراب)
من فهمیدم هیچی تو این دنیا خالص نیست همه چی ترکیبه ، همه چی !!
تو خوبی...خوب...بمان....

Montag, September 24, 2007

Freitag, September 21, 2007

بچه‌تر که بودم نميتونستم «هيچي» رو تصور کنم، يعنی دقيقاً‌ دقيقاً هيچی، عدم وجود نداشت، حالا يواش يواش داره حاليم ميشه که هيچی يعنی چي.
مي دوني؟حضور داشتن يه چيزه لمس حضور يه چيزه ديگه س تو همين يه چيز ديگه هه هست كه نمي زاره آب خوش از گلوم پايين بره از طرفي اون يه چيزه هم باعث ميشه كه زياد احساس تشنگي نكنم

Dienstag, September 18, 2007

نگران نباش که کسی در دریا هر از گاهی آشغال هم بریزه! اتفاق خاصی نمی افته!

Samstag, September 15, 2007

مال اولهای بهار بود .الان آخرای تابستونيم ...برای خاموشی و تا من .. برای یه خواب عمیق ..
خوب ميدونم که "بايد آن کسی باشم که همه از زنها انتظار دارند: بی نقص٬ظريف٬و نه تنها ظريف بلکه در دسترس.و نه تنها در دسترس بلکه عطر آگين٬زيبا .تمام شب را بايد سيندرلا بود و تمام روز بايد از خود پرسيد که چگونه ميتوان کدوها را به کالسکه و پنج قرن خوشبختی بدل کرد"خوب ميدونم يه وقتايی بی انصاف ميشم و بهانه گیر ..خوب میدونم یه وقتایی پر از کسالت میشم و اصلانشم نمیخوام که شرایط و عوض کنم .. خوب میدونم یه وقتایی تو انقدره بزرگی که تو ذهنم جا نمیشی ..خوب میدونم دارم چی کار میکنم و ادامه میدم ..یه وقتایی خوب میدونم که از بین ۹۸ تا خوبی و ۲ تا بدی ٬‌ یکی از اون بدی ها رو کشیدم وسط و دارم بی اندازه بزرگشون میکنم ...خوب میدونم که ...خوب میدونم که ....اما گاهی دوست دارم تو هم تمام خوب دونستی های خودتو بدونی ٬ گاهی دوست دارم بهم حق بدی .. گاهی باید آب بود ٬‌گاهی باید یه پتوی گنده بود ٬‌گاهی هم باید یه عالمه ماسه بود برای آتش .. همیشه نبود همراه بود ٬‌همراه بودن برای گاهی وقتاس .. گاهی باید جلو بزنی ٬‌گاهی باید غافلگیر کنی .. گاهی هم عقب بمونی .. گاهی باید هل بدی .. گاهی هم باید منظر بمونی هلت بده گاهی هم بايد بگی هلم بده ٬‌ حتی شايد مجبور باشی که ياد بدی که چطوری هلت بده

Dienstag, September 11, 2007

اينکه بخوام مثل هميشه بنويسم که دلم چی ميخواد فکر ميکنم خيلی تکراری باشه ٬ اما نميتوانم از يه روز بارونيه پائيز و برگهای حياط okf بگذرم ٬‌اينکه تو دوباره بيای دنبالم و يه کمی هم هوا سرد باشه و تو لباسهای ضخیم تر بپوشی و بشينيم روی صندلی های سفيد دور ميز و تو مثل هميشه گربه بازی کنی ٬‌ يا دوباره يه پنچشنبه ی زمستونی باشه و تجريش و يه عالمه برف و يه خستگی زياد ... يه ظهر خواب آلود و پياده روی عصرانه گيشا و خريد برای صبحانه و يه سوئيت کوچولو و سرد و يه عالمه سکوت .. هنوز هم تکرار دوست داشتنی ها بکر هست .. هنوز تا رسيدن به دوتا آدمی که فقط کنار هم هستند ٬‌ تا کسالت وار زندگی کردن و عادی شدن تمام اين دوست داشتنی ها راه زيادی هست .. شايد هم از تمام اين راهها جدا باشيم.. من خوبم.
شماره بعضی آدما رو دارم که ازشون باخبر باشم ٬‌شماره ی بعضی از آدما هست برای روز مبادا ٬‌ اما شماره ی بعضی از آدما بايد باشه فقط و فقط برای جواب ندادن ..
هر شب که سوار تاکسی ميشم تا به خونه برسم روزم رو مرور ميکنم ٬ برآيند همه اش و دوست دارم بنويسم اما وقتی به خونه ميرسم يادم ميره بنويسم٬‌يا اصلانشم ياد نمياد که چی ميخواستم بنويسم و بعدش يه چيزايی تو ذهنم مياد که اگه ننويسم بهتره و آخر سر هم وقت نميکنم و...