Dienstag, Juli 25, 2006

بچه ها شوخی شوخی تو آب برکه سنگ میندازن و قورباغه ها جدی جدی میمیرن..
از اينكه هر چيزي سر جاش نباشه بدم مياد . از اينكه هر كاري به وقتش نباشه حالم و به هم ميزنه .. از اينكه آدم يك بعدي بشم متنفرم و هي ميخواهم ازاين يه بعدي بودنه فرار كنم بعد ميبينم دارم از خيلي چيزا دور ميشم هي تنهائيم بزرگ تر ميشه و هي بيشتر نيروم از بين ميره ... گاهي راه برگشت نداري گاهي بايد پيش بري .. دلم يه فرصت ميخواهد خيلي وقته كه حتي نتوانستم به چيزاي بزرگ فكر كنم و اگر چيزي و حل كردم فقط مقطعي بوده كه فعلا نباشه ..
● اينقدر از صبح تا حالا خودمو زدم به اون راه كه الان دقيقا به مرض سرگيجه اونم از!نوع ماليخولياييش دچار شدم
بادبادك رفت بالا قرقره از غصه لاغر شد ...
چرا شبانه روز همه ش بيست و چار ساعته؟؟

Keine Kommentare: