Montag, Juli 10, 2006

ساوه یعنی شب از نگرانی صبح خواب نموندن از خواب پریدن ، یعنی ساعت 5:55 سر همت ، یعنی صدای بلند موزیک تا در کارخونه ، یعنی نرده های فلزی نارنجی رنگ شهرک صنعتی ، یعنی صدای سالی و دو تا توله اش ، یعنی صبحانه و نیمرو و فلفل و پنیر با مربا، یعنی چرخیدن تو کارخونه سر و کله زدن با تولید و انبار یعنی گاهی آدمها رو خر کنی که کار انجام بشه گاهی هم اخم کنی و بلند حرف بزنی .. دنبال آنتن گشتن سر ظهر .. نهار بد مزه خوردن .. جمع بندی همه کارهای انجام شده بعدش هم میشه دلتنگی ، نمیدونم چه خاصیتیه که از بعد از ظهر دلم میگیره و بی حوصله میشم ، برای همینه که از شباش فراریم ..انگار که نمردم و هنوز زنده ام اما هیچ کسی به یادم نیست ...میدونم یه روزی برای همین چیزای ناراحت کننده هم دلم تنگ میشم چه برسه به چیزایی که اطرافم هست و دوستشون دارم .. میدونی !! حتی یه وقتایی برای خود زندگی هم دلتنگ میشیم برای اتفاقهایی که جریان داره اما تو اون لحظه ی خاص به جور دیگه است ... شاید به همین سادگی که تو نشسته باشی روبروی تلویزیون و هر چچی تلاش کنم نتوانم در ظرف خیار شور و باز کنم و بدم دستت و تو هنوز مشغول تماشای فوتبال باشی و در ظرف و باز کنی و بدی دستم ... گاهی زندگی ساده تر از این نمیشه ، اما برای همین سادگی ها هم دلم تنگ میشه ...

Keine Kommentare: