Sonntag, Februar 14, 2016

انگار كه آشوب باشم ،انگار كه اون داره روي يه زمين صاف راه ميره ولي من هي دارم اون مسير و ميرم بالا و ميام پايين . يا اصلا انگار كه من افتادم تو سراشيبي و وقتي بهش ميرسم منو مياره بالا كنار خودش ، همه ي اضطراب و ميگيره و اروم ميشم اما عمرش به اندازه ي همون با هم بودم كه توي همون با هم بودنه به خودم ميگم احمق اين همه فكراي منفي از كجا راه پيدا ميكنه تو مخت. 
مثل اون روز تو همون  تو رستوران هندي دوست داشتنيمون ، من مريض از افكار ماليخوليايي كه ميگه بايد يه سفر بريم و همه چيز از من پاك ميشه ، كه يه چيزي از آينده ي نزديك گفته ميشه. يا همين امروز ميشينم توي هتل وگيلاس شامپاين و بلند ميكنه و ميگه första alla hjärtans dag
و من باز يادم ميره همه افكار اشفته رو ! 
ميدوني انگار كه يه چيزي نشسته روي قلبم از همون چند سال پيش كه خيلي شكست. كه ميترسه كه خواب پاشه و ديگه نخاد! 

Montag, Februar 01, 2016

هميشه واسه از اول نوشتن دير ميشه، يعني خب نميدوني از كي شروع ميشه كه بخواي همه چيز و ثبت كني و بنويسي. يعني يه حس خيلي دروني مياد سراغت كه بهت ميگه بايد روزنگاري داشته باشي كه هر وقت خواستي بكشونيش جلوي چشمات.
ولي من ميدونستم از همون روزي عكساشو نكست كردم يه كسي توي گوشم گفت كه بايد خودمو واسه يه راه طولاني آماده كنم. يعني من هي عكساشو نگاه ميكردم و اين حسه قوي تر و محكم تر بود. روزي هم كه قرار بود همو ببينيم يه حس مركب احمقانه ميگفت كه نرو اما نميدونم چي شد كه روبروي هتل سر درآوردم. كه يهو برگشت توي صورتم و خنديد . بي ربط نيست بگم كه همون خندهه كار دستم داد.كه هر روز صبح كه پيششم و توي رختخواب قلت ميزنم  و منتظرم كه بيدار بشه و خنده ي لعنتيشو بريزه توي صورتم.