Samstag, September 30, 2006

حاشيه.از روی علاقه؟ يا از بی هدفی صِرف.شلوارهايم خط خطی. حاشيهء کتانی هايم پر از نوشته.آدم ها اين طرف وآن طرف روی شلوارهای جين راه می روند و حرف می زنند.کسی نيست اما.حاشيه.غولی که در حاشيهء جهان منتظر است تا تمام غول های حاشيه نشين را در آغوش بگيرد. بی هيچ ترسی. بی هيچ اضطرابی. - بعضي وقتا گفتن يا نوشتن يه چيزايي مثل بوسيدن يه كسيه كه خوابيده اگه ببوسيش بيدار ميشه خوابي كه ميبينه نصفه ميمونه اگه نه، لذت بوسيدنشو وقتي خوابه از دست دادي مثه كاري كه ميخواي انجام بدي ولي حيفت مياد يا ميترسي اونجوري كه ميخواي نباشه مثه مردن، ميخواي بميري ولي ميترسي اونطرف خدايي در كار نباشه مثه وايسادن لبه دنيا مي مونه مثه وقتايي كه زندگي به وضوح، به مرگ تكيه داده.. - یه ساعت هیچ‌وقت از رفتن باز نمی‌ایسته . یه ساعت هیچ‌وقت تیک و تاکش قطع نمیشه . یه ساعت هیچ‌وقت رو یه ساعت ٬ رو یه لحظه وا نمیسته .. یه ساعت میره ... میره ... میره ... و هیچ‌وقت به عقب نیگاه نمیکنه .. عقربه‌های یه ساعت هر روز از جلوی یه سری عدد ثابت رد میشن ولی هیچ‌وقت وا نمیستن ... یه ساعت هیچ‌وقت واسه تو صبر نمیکنه ... یه ساعت خیلی بده . یه ساعت خیلی نامرده . یه ساعت خیلی فراموش‌کاره .. ..... ... .. بچه‌تر که بودم آرزو داشتم یه ساعت شنی داشتم ولی واسه تولدم بابام بهم یه ساعت مچی داد ... بزرگ‌تر که شدم آرزو داشتم یه ساعت شنی داشتم ولی خدا بهم یه ساعت آفتابی داد ... الان آرزو دارم یه ساعت داشته باشم که ... یه ساعت که عقربه نداشته باشه ... یه ساعت که بمونه هی نره .. هی نره .. هی نره ... راستی ٬ الان ساعت چنده ؟- - بعد از این عمل مامان یه کمی فمنیست شدم ، من خودم در موردم خودم تصمیم میگیرم .. من اونطور که دوست دارم زندگی میکنم ...

Freitag, September 29, 2006

Carpe Diem
گاهی نباید بنویسم ، باید نگه دارم که بتوانم روی تک تک کلمات فکر کنم .. اما گاهی بدون فکر باید بنویسم ، بدون اینکه دنبال کلمات بگردم باید بنویسم با بکری کلمات .. بعضی چیزا باید دست نخورده بمونه و بدونه تحریف ..
خسته بودم ، نه فقط خسته .. بی حوصله و کلافه .. دنبال یه چیزی بودم شاید هنوزم هستم اما شدتش کم شده باشه .. یاد "مجنون لیلی" ابراهیم نبوی افتادم و اون سه تا پیشنهاد .. مشابه همون سه تا توی ذهنم بود ، باید یکیش اتفاق بیافته تا من خوب بشم .. برای خوب شدن لوازم میخوام .. من تنهایی نمیتوانم خوب بشم .. نه ، من برای خوب شدن بیشتر به تو احتیاج دارم .. دوست داشتم بپرسم من کجام ؟!! اصلا من دیده میشم ؟!! دوست دارم همه چیز بهتر باشه ، نه اصلا من دنباله همون بهترینه هستم ، چون تک تک این لحظه هام مهمه ، برای اینکه میدونم یه عالمه روزای سخت خواهم داشت ، دوست ندارم این روزا رو آسون بگذارم و از کنارشون بگذرم .. راه میریم تو "رازی" یه حس خوبی میگه مرسی که هستی ، میگه خوبه که تو هستی و امشب و اینجا هیچ کسی جای تو نیست ، هیچ کسی جز تو نیست .. هوا سرد میشه . نه ، من میگذارم که سردم بشه ، همون چیزی که همیشه دوست دارم .. همه چیز محدود به زمانه .. من خوب میدونم .. من تمام غیر منتظره ها رو میشمارم .. من تمام اتفاقهای بد خودمو می بینم .. باید امروز تو خوب باشی و من ..

Donnerstag, September 28, 2006

وقتی خوب نیستم همه چیز خراب تر میشه، من فقط حساس شدم .. شاید دوباره نازک نارنجی ...
لوس شدم و توقعم بالا رفته شدم مثل بچه ها !! دوست دارم همه شرایطم و درک کنند .. - طلوع کن ! طلوع کن ! در این ستاره مردگی .. - نه ، من هیچی و به زور نخواستم - و چشمانت راز آتش است و عشقت پیروزی آدمی ست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد . و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن و گریز از شهرکه با هزاران انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم میکند . کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود . و انسان با نخستین درد درد من زندانی ستم گری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد شاملو

Mittwoch, September 27, 2006

نمي دونم داره چه اتفاقي داره مي افته ،‌اما هر چي ميگذره چهارشنبه ها نحس تر ميشه !!‌
-
انگار هست .
انگار نيست .
گاهي انگار در كليات من ريخته شده است اما در جزئيات من نيست .
گاهي انگار در جزئيات من جاريست اما در كليات غايب است .

Dienstag, September 26, 2006

لازم نیست نگران اتفاقی که قرار نیست بیفته باشم . - بلاخره من در آشپزخانه رویت شدم ، البته خیلی ها تصور میکردند که خواب دیدن و هنوز هم قضیه جالب و عجیبه !! اما خلاف تصورم که همیشه فکر میکردم آشپزی کار طاقت فرسایی هست ، زیاد هم درست نبود (البته من کلا نفی نمیکنم) خلاصه اینکه اولین سوپ عمرم کلی مشتری پیدا کرد (نه اینکه خوشمزه بودها !!!!!! فقط بابت اینکه متخصصین ببینند چه دست گلی به آب دادم ) من همیشه گفته بودم : کاری که دوست دارم انجام میدم ، من کاریی که دوست داشته باشم و خوب انجام میدم .. .. - از این سوالهای بی ربط حالم به هم میخوره !! -

Samstag, September 23, 2006

چراغ ها را من خاموش می کنم - یه نفس عمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق ، وقتی بهش فکر میکردم ، اگه نمیشد یه عالمه سوال تو ذهنم میرقصید ، داشتی میرفتی زیر یه علامت سوال بزرگ .. مرسی که نشد ......... - اینجا همون جایی هست که فرقی نمی کنه یه زن کجاست و چند ساله است ، برای هر چیزی حتی مالکیت و خودش باید یه مرد اجازه صادر کنه .. در مورد این یکی دیگه نمیشه سکوت کرد .. این همه سلب اختیار ؟؟ !!!! این همه تحقیر ؟!! تهوع آور تر از این نمیشه ... دچار ناهنجاری شدم ، می خوام اونطور که دوست دارم زندگی کنم .. - دوست دارم تو چارچوب زندگی نکنیم ، مثل به هم زندن همون باید های زندگی .. تازگی ها خیلی بهش فکر میکنم ... - ترسیدم ، اینبار هم مثل دفعه های قبل ترسیدم ، بغض کردم ، اینبار دیگه خواهر بزرگه نیست و من تنهام .. - تبدیل و درآوردم بی اختیار می چرخونمش ، غریزی بود !! وقتی یادم اومد ، بی اختیار پرتابش کردم رو میز ، ترسیدم از یادآوری ..

Freitag, September 22, 2006

وقی دچار خودسانسوری میشم ترجیح میدم که ننویسم، من همیشه دوست داشتم هر چیزی یا اونطوری که من دوست دارم باشه و در غیر اینصورت اصلا نباشه (همون قصه ی صفر و یک بودنمه ) .. ما دلم نیومد ننویسم که امروز دیگه تابستون رفت پی کارش ، اینکه من هیچ وقت هیچ چیز مشخصی از تابستون نداشتم و همه چیزایی که بوده خلاصه میشده تو هوای سرد ، تو زمستون و برف و بارون ، حتی تنهایی های دوست داشتنی من.....اما امسال یه جور دیگه منتظر هوای سردم ، انگار که بدونم یه عالمه روزای خوب در پیش دارم و برای رسیدن بهشون لحظه شماری کنم ... شاید این دیگه خاصیت فصل و آب و هوا نباشه .. شاید تو زمستون هم وقتی تابستونم و مرور کنم دلم براش تنگ بشه .. زیاد دور هم نیست ، که وقتی دوباره ساعت کلاسم میشه مثل بهار ، بی اختیار یاد بهار می افتم .. یاد اون سه تا پنج شنبه .. یاد همون پنج شنبه ی آخر که تو دلم گفتم یا میشه یا نمیشه و اگه نشه دیگه نمیخوام که چیزی بشه .. و بلاخره چیزی که من دوست داشتم شد ..حالا از فردا رو میگن پائیز ... - من فقط دوست ندارم کسی از کارم سر در بیاره .. - من هنوز هم حس میکنم ، خیلی چیزا اونطوری که تو میخوای نیست ... - برای من در دستهایت دانه بپاش. من اهلی این دستهای بزرگم! - یه عالمه فکر تو سرمه !! می انجاممشون .. فقط دو ماه دیگه .. دو نقطه دی

Donnerstag, September 21, 2006

از سوالهایی که روانم و به هم بریزه متنفرم ...

Montag, September 18, 2006

من میدونستم باید صبر کنم ، تا همه چیز درست بشه .. برای همین صبر کردم . حالا داره یواش یواش اون طوری که من میخوام میشه .. تقریبا دارم کاری که دوست دارم و انجام میدم .. همه چیز بهتر میشه ، باز هم باید صبر کرد .. خیلی چیزا یادم رفته بود انگار که استثمارم کرده بود ، یادم رفته بود که یه عالمه کار بلدم ، یادم رفته بود که میتوانم خیلی چیزای جدید یاد بگیرم .. یادم رفته بود که میتوانم برم مرخصی بدون اینکه یه عالمه استرس داشته باشم ، حالا آرومم خیلی آروم .. حالا دیگه اون همه خستگی داره تموم میشه .. حالا دارم لذت میبرم .. هوا هم که حساب خوب شد ، یاد روزای اول مهر افتادم که بعد از اون همه خوابیدن تاظهر مجبور بودم 6 صبح بیدار بشم و همیشه صبحا از سرما میلرزیدم .. یه چیزایی هست که همیشه برام دوست داشتنیه مثل مهرماه ، مثل زمستون و پنجشنبه ها ، مثل جورابای قرمز و لیوانها گنده .. مثل تمام چیزایی که مرز نداره . شاید برای هیچ کدومشون دلیل منطقی نداشته باشم .. اصلا گاهی اوقات دوستش داشتنهای بی علت و دوست دارم ... حضورت بهشتی ست که گریز از جهنم را توجیه میکند ، دریایی که مرا در خود غرق میکند تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم و سپیده دم با دست های ات بیدار میشوم . احمد شاملو

Sonntag, September 17, 2006

این روزها بانو صندلی را میکشد وحشیانه ، روی صندلی مینشیند . قصی القلب وار جان کندنش را میبیند و وقتی جان داد دچار پشیمانی از سر اتفاق بی بازگشت می شود ... و هیچ کس حتی نمی گوید : بانو بانو صندلی را نکشید .....

Freitag, September 15, 2006

گفتی:" آب "
و من و دل
تا تشنگی رفتیم . . .
-
هی نوشتم اما آخر به این نتیجه رسیدم که باید این چند روز از تو تقویمم پاک کنم ، حتی دوست دارم یادم بره که سوء تفاهم بود ، باید یادم بره که چی شد ، نباید محافظه کار باشم ، نباید همه گفتنی ها رو نگه دارم ، گفتنی ها برای روز مبادا نیست .. نباید نوشته هام انقدر سخت باشه که فقط خودم بدونم چیه ، باید وقتی میترسم از اینکه نباشی، تو بفهمی که ترسیدم نه اینکه محکومم کنی که خواستم ساده از همه چیز بگذرم .. باید راحت باشم ، باید بدونی که دوست ندارم آسون از همه چیز بگذرم ، باید بدونی که گاهی از خودم میپرسم که اگه تو بخوای که از امروز نباشی چی میشه و از ترسم سوال و فراموش میکنم و میگم .."امروز که هست ، حالا که هست "..

Donnerstag, September 14, 2006

دوباره و دوباره می شمارم.. چهارشنبه، پنج شنبه، ... اشتباهی در كار نیست. مثل آدمی كه تازه بیدار شده و به واقعیت پی برده به انگشتهام زل می زنم و جلوی هق هقم را می گیرم.. باز در این بازی نابرابر مغلوب زمان شدم.. - و من منتظر بودم.. منتظر يه اتفاق و سعی نكردم خودم اون اتفاق باشم.. و من منتظر بودم.. منتظر تغییر و سعی نكردم خودم به وجود بیارمش.. و من منتظر بودم.. منتظر بودم خودش بگه، حرف بزنه و سعی نكردم خودم بفهمم.. و من منتظر بودم.. - خيلي وقته كه نگفتم : خب الان من بايد چي كار كنم ؟!! - دارم فكر می كنم كه شايد دنيا را جا گذاشتم.. با تمام خنده ها و شيطنت ها و شلوغیش.. -

Mittwoch, September 13, 2006

بعضی از آدما جدای از جنسیتشون ، جدا از اینکه برایم چه کردند و براشون چه کردم برام مهمند ، دوست دارم ازشون خبر داشته باشم .. همون دسته از آدما که بی هوا حالشون و میپرسم و وقتی خوب نباشند سعی می کنم که کاری براشون انجام بدم . حالا یکی از اون آدما داره دور میشه ، تازه دل خودش هم کلی گرفته .. همیشه دلم میگیره .. شاید تا وقتی اون آدم هست خیلی دیر به دیر ببینمش .. شاید همه چیز محدود بشه به چند تا تلفن و SMS و چت .. اما تصور اینکه دیگه هر وقت که اراده کنم نمیتوانم ببینمش دلم میگیره.. مثل همون ساوه رفتن ها .. دور شدنم از تهران حتی یه روزه مساوی بود با یه عالمه دلتنگی .... حالا یلدا داره میره ، وقت خداحافظی دوباره میگه یه بار دیگه هم و ببینیم .. من بیشتر دلم میگیره ..من میشم و یلدا و کوچه لیلی و همون جا که با هم پیدا کردیم . روبروی همون رستوران چینیه .. که آخر سر نفهمیدیم چیه .. راستی یادم رفت که بهش بگم دیگه خیلی وقته بعد مکانم و گذاشتم کنار... - تا سحر چند تا ستاره است ؟!! - تازگی ها به این نتیجه رسیدم وقتی قراره کاری و انجام بدم باید شروع کنم حتی اگه دارم اشتباه پیش می برم . بلاخره از یه جایی به اشتباه پی می برم و درستش میکنم .. - خواستم یه گوشه هایی از "آیدا در آئینه" و بنویسم ، اما دلم نیومد تحریفش کنم .. پس همش - راستی "مسافر کوچولو" یادت افتادم ، مخصوصا یاد همین روزا که دیگه ازم می ترسی - فرزانه دوباره داره میره تو همون فضاهایی که دوست داشت .. فرزانه بهتر میشه ....

Montag, September 11, 2006

دزد گهواره ات را از خانه برد و زانوهای خسته ی من برایت چقدر سفت و سخت است ... اما من می دانم تو دختری را که سالها بی گهواره خفته است می بخشی ... - دوباره میبینمش ، نه یعنی هر وقت خبری میشه ، مثل یه فیل از اون بالا پرتاب میشه وسط روزای من ، هنوز هم دختر ناهنجار همون روزا و همین روزاست .. همونی که من نخواستم هیچ وقت یه سری از فاصله ها بینمون برداشته بشه .. از اون سالها دو سال بزرگتر شده اما هنوز پر از بچگی و حماقتهای قبلی هست ..گاهی بعضی آدمها هستند که یه عالمه سالهای عمرشون و باختن یه عالمه از همه چیز عقب موندن و مجبور شدن که عقب بمونند یه عالمه راه غلط دارند که بارها غلط بودنش و تجربه کردند اما باز هم پا رو رد پاهای جامونده ی قبلیشون میگذارند .. " من از دوباره رفتن راهی که قبلا رفتم متـنفــــــــــــــــــــرم . - دوران نقاهتم داره تموم میشه ... - با تمام چیزایی که هست حداقل من کاری و کردم که دوست داشتم . کاری و میکنم که دوست دارم . - می خوام آدم بده شم .. چقدر میتوانم؟ - میگه تو حساسی !! اصلا به نظر نمی یاد .. تو خودم میگردم ، میبینم .. اوهـــــــوم . من خیلی حساسم بدون اینکه به نظر بیاد

Sonntag, September 10, 2006

تو بيش از ايني تو بيش از ايني - ÖKF تنها جایی هست که حتی تو تابستون هم میتونی صدای خش خش برگها رو زیر پات تجربه کنی . - دیگه دارم برای سرمای هوا لحظه شماری میکنم .. برای بارونا و گرفتگی و آسمون کفشهای زمستونیم .. حتی برای اون کاپشن مشکیه که هیچ کسی جز خودم دوستش نداره .. راستی یادته ؟!! زمستون و دست شکسته ی من و پارک طالقانی و تاب بازی و در آستانه خوانی .. این روزا همش بر میگردم به خیلی قبل ترها به همون نقاط اشتراک من و تو .. بعد میبینم دور افتادیم هم تو ، هم من ... بعد میبینم چقدر برای خودمون قانون داشتیم که زیر پا گذاشتیم و یواش یواش هم فراموش کردیم .. ما دیگه هیچ وقت توی اون دنیا جا نمیشیم .. نگاه کن با من بمان .. امسال نوبت منه یا تو ؟؟!! تااول مهر چیزی نمونده... - آفتابي شو آفتابي شو كه سرده , سرده , سردمه -
یادم تو را فراموش ...
-

Freitag, September 08, 2006

روزگار غريبی ست
همه چيزمان نقيض(~) شده وقتی فاصله ها زيادند
اعتماد بيشتر است
شايد به خاطر اينکه احتمال سوء استفاده ای وجود ندارد,
شايد فاصله ها امنيتند!
-
حلزونهای چسبنده لغزندگی سطح شیشه را باور نخواهند کرد. تا بوده همین بوده لباسهای خیس یک ماهیگیر گواه صید درشت ترین ماهی هاست کسی داستان یک باران بی موقع را باور نخواهد کرد. بادبانها منتظر یک باد موافق، آسمان منتظر ابر، ملوانان منتظر ساحل و من منتظر کسی نیستم. افق پیوسته دور و دورتر می شود و من همچنان راه می روم در خیابانهایی که پایانی ندارند.
-
الانه فقط دلم طعم گس آخر خوردن خرمالو میخواد ..
-
دوست داشتم فقط یه جمله بگم : "بهتره بری سر اصل مطلب " . من خوب میدونم که نباید انتظار داشته باشم که اونهم سریع بره سر اصل مطلب .
- حس آدما به خودشون دروغ نمیگه ... اینو یادت باشه ..
-
من فقط یه قلم برداشتم و یه تکه کاغذ.
-
جغرافيا که عوض شود. تاريخ هم تغيير می کند.نشانهء ناپايداری زمان

Donnerstag, September 07, 2006

یاد قبل تر ها و زیر تختم افتادم . فکر کنم دبستانی بودم که همیشه زیر تختم همیشه یه بسته آب نبات داشتم ، که هیچ کسی جز خودم نمیدونست ، فقط کافی بود که نصفه شب از خواب بیدار بشم .. الان یادش افتادم ، یکی از رازهای بچگیم بود ..
وقتی جودی هم پاهاش دراز شد، بابالنگ دراز برای جودی نامه نوشت... همون روزایی بود که باد موهای بابا رو تو هوا تکون می داد... همون روزایی که جودی برای بابا پول می فرستاد و بابا با پولش گل سر می خرید...نه! بابا لنگ دراز هیچ وقت حق نداره اره بخره!جودی هم هیچ وقت حق نداره قیچی بخره!هیچ وقت.
فقط سه ساعت دیگه تا دوباره بیداری وقت دارم ..

Dienstag, September 05, 2006

زمان که بیشتر جلوتر بره ، گاهی دوست دارم برگردم عقب ، گاهی کوچکترین چیز و معمول ترینش هم کلی دگرگونم میکنه ، باید نوشت .. آینده زیاد هم غیر قابل پیش بینی نیست ...
-
آهان ! می پرسند چطوره ؟!! شونه بالا میاندازم .. نه منفی و نه مثبت ، باز هم خنثی و خنثی و خنثی . میگن به محیط عادت نداری، درست میشه !! اما محیط نیست .. من دیگه خیلی چیزا رو دوست ندارم .. مجموعه دوست داشتنی های من هی داره به کوچیک و کوچیک تر شدن میل میکنه و یه بغض هی بزرگ و بزرگ تر میشه .
-
.اگر آمدی برایم آن چیزی را بیار که گم کردم.....
-
همیشه بعد از تو تنها چیزی که تو ذهنم مرور میشه اینکه یه چیزی هست که خوبه ،
-
یه مغازه که همش خر بود ، به قول تو تخصصش خر بود ...
-
همیشه از خربزه و انگور تابستون فراری بودم .. به جاش عاشق پرتغال زمستونم ..

Montag, September 04, 2006

تنها موندن آدمها با وجدانشون شاید فقط یه فرصت باشه که با خودشون روبرو بشن . حالا بدهکارم شده ، از همون بدهی ها که هر چقدر هم خرجش کنی بازم بدهکاری .. خودشم میدونه .. راستی !! بعضی چیرا هیچ وقت خریدنی نیست .. بعضی اشتباهات غیر قابل جبرانه .. من نه ، اما کاش یکی پیدا بشه و بهش بگه ...
-
عادت کردم .
عادت کردم .
عادت کردم .
عادت کردم .
عادت کردم .
عادت کردم .
عادت کردم .
به هم خوردن عادت حتی ناخواسته سخته .
حالا من عادت کردم به همین چیزایی که اطرافمونه و بهشون فکر نمیکنیم ..
راستی امروز حسودیم شد به اطرافت وقتی دستم به هیچ چیزی نمی رسید ،
از همون حسودی ..
-
معادله‌ي دست‌هات را مي‌نويسم
من، مساوي ِ تمنا
تو، مساوي ِ سکوت
هميشه معادله‌هاي دو مجهولي را دوست داشته‌م

Sonntag, September 03, 2006

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو خوب است
صدای تو سبزينه‌ی آن گياه عجيبی است
که در انتهای صميميت حُزن می رويد
-
تقریبا تمام انسان‌ها در یک خصلت مشترکند،توقع دارند قوانین طبیعت با ارفاق در موردشان اعمال شود.
-
گاهی اوقات باید آدمها رو با وجدانشون تنها گذاشت ..
راستی من خوبم .
-
شب‌ها، اين بالا تنهايي سردم مي‌شود. راه مي‌روم، مي‌دوم، اما آخرش، وقتي خيس ِ عرق مي‌نشينم روي صندلي، باز هم سردم است.
-
برای فتح یک قله دیگرباز هم باید از دره های زیادی رد شد.

Samstag, September 02, 2006

دختر نا مرتبی شدم !
ننوشتم از شنبه ، نگفتم از شنبه .. دارم از امروز تغییر میدم .. نه باید از الان تغییر بدم .
-
راهي هست که آدم به هيچ چيز، به هيچ کس، به هيچ کجا فکر نکنه؟منظورم يه راهيه به غير از مردن… (سایه)

Freitag, September 01, 2006

شادی من حباب کوچکی ست ، با آه تو می ترکد . دستت را به من بده تا از تاريکی نترسيم ، دستم را بگير . آنان که سوختند ، همه تنها بودند همیشه دوست دارم وقتی غدا میخورم .. بشقابم و بگذارم روی پام و روی تختم بشینم یا مشغول کار باشم و غذام روی میزم باشه .. و گاهی بخورم .. یواش یواش غذام سرد و سرد تر باشه و زمان زیادی داشته باشم برای غذا خوردن .. حالا دو شبه که دارم اینطوری شام می خورم .. تنها .. راستی همیشه دوست دارم غدامو بی میل بخورم .. شاید برای همینه که خیلی از غذاها رو دوست ندارم .... انگار که همه آدمهای اطراف من تصمیم به گردنه ی حیران رفتن گرفتن ، بعد من هم دوست دارم ببینم فقط به خاطر " یک عاشقانه ی آرام " بعد یادم میاد که امتحان دارم و هزار تا علت دیگه هم دارم نمیشه رفت .. بعد هی بیشتر یاد "یک عاشقانه آرارم" می افتم .. خب اینم یعنی برنامه این هفته که بگردم و بخرم و کلی وقت بگذارم که بخوانم .. طبیعیه دیگه .. اصولا وقت امتحان هر کار دیگه ای انجام میشه جز درس خوندن .. راستی دختر ، یادته ؟!! شبهای امتحان زیان؟!!؟ Teddy نزدیکم بود ، انقدر نزدیک که فقط کافی بود سرم و بلند کنم و ببینمش !! حتی خودمو که کنارش دراز کشیدم خیلی وقته ندیده بودم .. حالا دوباره منم و Teddy خرس طوسی رنگ وصله دارم..