Freitag, Juni 09, 2006

*
ياد اين نوشته ي قديمي كه وحيد تو وبلاگش گذاشته بود افتادم ...
نه آمدن اش آمدن بود...(صلات ظهر، ناخوانده، دق الباب كرد.) نه رفتن اش.
رفتم تو آشپزخانه، از هيچ، يك ناهار مختصر جور كردم، برگشتم بگوييم: بفرماييد سر ميز ناهار؛ ديديم رفته و يك يادداشت گذاشته: ”نه تو تنهايي نه من گرسنه.“حالا من موندم با يك دل شكسته و يك صندلي كه كسي روش ننشسته.
*
مانا ميگه : بيشتر، خيلي بيشتر . بعد تو اولين حركت شكستم ميده . بعد يادم مياد كه بيشتر ، خيلي بيشتر .دوباره از اول ...
*
بقيه آدما رو نميدونم .. اما حس ميكنم كه من تو چيزايي كه خودم ميخوام موفقم نه چيزايي كه مجبور به انجامشونم ..

Keine Kommentare: