Dienstag, Dezember 30, 2008

حواسم هست که این روزها بیشتر از همیشه حواست هست .

ناخنهایم را کوتاه کردم ،
دیروز اولین جلسه کلاس ویولن بود.

Montag, Dezember 22, 2008

گاهی روزا که دو دو تا چهار تا میکنم ، میبینم که من کلی به این روزام مدیونم ..
این روزامو به تمام اون روزایی که دو سه شب پیش هم بودیم و بعدش من با یه عالمه وسیله بر میگشتم خونه .. یا شبهای غمگین جمعه که تو آخر شب من و میرسوندی خونه و پیچ ترکمنستان و رد میکردی و وارد ملک میشدی و چشم من می افتاد به مبل فروشی بسته و غم دنیا من و میگرفت که کاش هیچ روزی نبود که من برسونی خونمون یا همون خداحافظی های کذایی زیر پل سیدخندان که تو میرفتی و من تا آخرین جایی که میتوانستم دنبالت میکردم .. اصلا تا همیشه هم که با هم باشیم ،نباید فراموشم بشه ! که این روزا همه ی همان روزهایی هست که آرزو داشتم هر چند که همه روزهای بی آشپزخانه بود .. اما حالا همه چیز را دوست دارم که هر روز قبل از رسیدن تو همه ی خانه مرتب باشه که باید سعی کنم که غذاهای خوشمزه درست کنم که یادبگیرم دسرهای و نوشیدنی های متنوع درست کنم و همیشه فکرهای تازه داشته باشم و انجامشون بدم ... باید از همشون لذت ببرم و همه رو دوست داشته باشم حتی همه فراموشی ها را ! من خوب میدونم که به همه این روزها بدهکارم.

Sonntag, Dezember 14, 2008

همين دیشب که راد زنگ در و زد و من هم مثل همیشه هجوم بردم به استقبالش ، دیدم که چراغ بیرون روشنه و یک عدد ویولن روی پله ها پشت در خونه است و حسابی در ذوق مرگی به سر میبریم و خوشحال تر اینکه تو همین منطقه ای که هستیم 2 عدد آموزشگاه موسیقی هستش که به زودی باید برم برای ثبت نام ..

 

Donnerstag, November 27, 2008

مبسوط مشعوفم ! بابت جایی که دیشب رفتیم ، بابت چیزی که دیدیم بابت کاری که قراره انجام بدم ...

Montag, November 24, 2008



ا
ز این ها میخوام ، یعنی قبل تر ها اصلا دوست نداشتم سازی بزنم. اما یه مدتیه دوست دارم یه کار جدید شروع کنم .
دوست دارم یه چیزی باشه که حسابی  سکوت را به هم بریزه .. گاهی فکر میکنم یه عالمه روزای سخت در پیش هست  باید واسه همشون چیزهایی دوست داشتنی برای خودم درست کنم.

Montag, November 17, 2008

آدمهایی هستند که روز تولد یا شب تولد ندارند هر روز از آمدن خود خرسندند و فقط به روز تولد خود بسنده نمیکنند .
 امیدوارم تو هم از همان ها باشی ،
 شب تولد تو همه ي شبهاست !

Sonntag, November 16, 2008

سوم و دوم :

يك بغل ياس سفيد
 

Samstag, November 15, 2008

چهارم :
اصلا قرار نیست که همه چیز طبق برنامه پیش بره !! پس اووبقاشوونگ چی میشه .. من که ساده نمیگذرم ...

Freitag, November 14, 2008

a sheepish smile

Mittwoch, November 12, 2008

هيچ وقت نمیتوانم بی مقدمه شروع کنم و یه چیزی که اذیتم میکنه با چیزی که مدتها می خوام بگم رو بگم اما حداقل میتوانم که حرف رو یکشونم به جایی که میخوام اما قدرت گفتن پیدا میکنم دوست دارم چیزی بشنوم ...

- امروز نه تنها کلاسهای صبح پیچوندم و ماندم توی خونه ، کلاس عصر رو هم نرفتم و باز هم موندم توی خونه .. تازه راد رو هم اغفال کردم و به جای اینکه بره کلاس در راه خونه است ..

- جدیدا دوست های خوب پیدا کردم ، یعنی طی چند سال اخیر ، خصوصا از وقتی با راد هستم دیگه نمیتوانم با هر کسی ارتباط برقرار کنم .. همین چند روز پیش ها بود که داشتم دوستامو میشمردم ، دیدم خیلی کم هستند ولی اندازه ی یه عالمه هستند مثل زهرا که بی هیچ چشم داشتی هست ، که هر وقت خواستم بوده و گاهی وقتا برام کارهای سخت انجام داده .. یا صدف که زنگ میزنه و وقتی میبینه خوب نیستم حواسش بهم هست و من فقط میتوانم بهش بگم که خیلی ماهی .. یا سعیده که شاید همیشه نباشه اما ته ذهنش هستی ..

- لاکپشتمون hibernate شده ، از غذا هم افتاده .. همش هم تو لاکشه ..
 

Dienstag, November 11, 2008

دوست دارم یه پا کن گنده بر دارم و از همه جا پاکش کنم ..

Montag, November 03, 2008

شير گرم میکنم و میریزم توی ماگ سفید بی هیچ نشانه .. اصلا هوای بارونی و ساعت بعد از ظهر ، فصل شیر گرم و جورابهای قرمزه .

Montag, Oktober 20, 2008

«شنيدن صداي پايت، تجربه اي است كه به تكرارش مي ارزد.»
پرویز شاپور


هر روز که میشه من از ساعت هشت نیم بی تابی ام گل میکند . دوست دارم همین زمان کم هم زود تر بگذرد ، اصلا هم بعد زمان ندارد که هر روز بی تابی ام کمتر شود .. شاید تو هیچ وقت تجربه نکرده باشی. من هنوز هم همان شوقی و دارم که بعد از یک هفته زنگ خانه تان را می زدم و چهار طبقه آسانسور را طی میکردم و می رسیدم به همان دری که گاهی پشتش بودی و گاهی هم نبودی ... حالا هم فرقی نکرده است هر چه نزدیک تر میشود دوست دارم تجسم کنم که اصلا کجای کوچه هستی و چندمین خانه را رد کردی و همین حالاست که پشت دری و حالا باید زنگ را بزنی دیگر...

Sonntag, Oktober 19, 2008

تو حكمي! حتي اگرسر نباشي.

اصلا من استعداد بیشتری دارم تو درست کردن غذای های من در آوردی .. مثل همون خوراک گوشت اردک و کالباس و یه عالمه فلفل و جعفری و رب گوجه و البته پنیر پیتزا یا مثلا همون ماکارانی که با سبزی قرمه درست کردم و خوشت آمد یا اصلا همین سوپ آخری که با یه عالمه شیر و خامه درست میکنم و تا چند وعده حاضری بخوری .. اما امان از این قرمه سبزی و باقالی پلو و لوبیا پلو و از این دسته غذا ها .. نه استعدادش را دارم و شانس را، حد اقل یکبار هم که درست میکنم قابل خوردن باشند ..

Montag, September 29, 2008

يه چیزی هست که کوچیک نیست ، کم هم نیست .. یه عالمه بزرگه .. و من ازش میترسم .. خیلی هم میترسم .. مدتهاست که هی بزرگ میشه و بزرگ میشه و میشه همه چیز ، انقدر که دوست دارم کات بشه همه چیز .. اما وقتی میره تو کما ، وقتی نیست همه چیز و خوب میشه و من منتظر یه فرصتی میشم که بالا بیارم .. میترسم حتی از اینکه دیگه همرام نباشه هم میترسم ...

Samstag, September 27, 2008

با علم به اينكه مامان من وبلاگم رو نمی خوانه دیشب طی یک عملیات همه ی لباس زمستونی های من و راد رو ریخته تو ماشین و آورده !! حالا من الان با این همه لباس ضخیم تلمبار شده روی مبل چی کار کنم ؟!!! تازه وقتی که یادم میاد که زمستون این لباسها باید شسته هم بشه بیشتر دردم میگیره ...

Montag, September 22, 2008

حالا كه پاییز شد ، اما خب فقط همین که بس نیست ! باید یه عالمه هوا سرد بشه .. بعد لباسهای زمستونی از تو آرشیو لباسها در بیاریم ، یه عالمه لباسهای ضخیم و چکمه و پالتو و دستکش و البته جورابهای قرمز و ضخیم دوست داشتنی من .. اما خب باید سرد تر بشه انقدر که دوباره من توی خیابان دستامو بکنم تو جیب کاپشن راد .. بعد شبها انقدر سرد بشه که از سرما بچپیم زیر پتو ....

Sonntag, September 21, 2008

من دلم یه فیل گنده ی صورتی میخواد.  البته اولش يه فيل آبی میخواست ها .. ولی یه کمی که فکر کردم دیدم یه فیل آبی خیلی غمگین به نظر میاد ..

Sonntag, September 14, 2008

فکر میکردم كه خيلي وقته خوابيده ، بعد یه عالمه که توی تخت وول خوردم با صدای خواب الود میگه ، آخرش هیچ کسی نباید بفهمه .. اولش میخندم که حتما این همه وقت که من فکر میکردم خوابه داشته فکر میکرده .. اما بعدش میترسم .. نگران میشم ... انگار که باید کارهای بزرگ بزرگ انجام بدیم که داشته هامونو داشته باشیم
 

Dienstag, September 02, 2008

حلقه هامون بلاخره رسيد..

Sonntag, August 31, 2008

My converse

Sonntag, August 24, 2008

.

.

.

روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است :

جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند .

شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.

-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.

شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.

روباه گفت: -انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.

..................

 

شازده کوچولو
اثر آنتوان دو سن‌تگزوپه‌ری
برگردان احمد شاملو

به زور که نمی تونم مجبورش کنم !!!!

وقتی دلش نخواد ، نمی خواد دیگه !!!!

Mittwoch, August 20, 2008

یادت نره ! اینکه خیلی چیزا رو گذروندیم .. تمام جا خالی های رو که از روشون پریدیم .. تمام اون خونه هایی که سیاه کرده بودند و سفیدشون کردیم و خندیدیم .. یادت نره یا حداقل یادم نره كه يه روزی دستامون خالیه خالی بود ... وقت خودمون بودیم که تو دستای هم بودیم .. یادمون نره همه اون چیزایی که نخواستیم بنویسیم و همه اش مونده بود تو ذهنمون .. یادمون نره که یه عالمه اسم خط خطی شده داریم .. و یه عالمه تجربه های نشده
دوست دارم یه کتاب کادو بگیرم .. بعد از اون کتابهایی باشه که یه عالمه وقت با جمله جمله هاش زندگی کنم ...

Dienstag, August 12, 2008

آنا کوچولوی ناز نازی من ، تولدت یه عالمه مبارک .. هزار تا بوس
همين دیروز بود که خواستم بنویسم که رزالینی بود که زنگ میزدیم و با هم قرار میگذاشتیم و حسابی پیاده روی میکردیم و میرفتیم شرکت .. یا مثلا یه روزایی هماهنگ میکردیم که اتفاقی بریم شرکت و اتفاقی هم رو ببینیم .. بعد اصلا نمیدونم که چی میشه که در تو دو روز سر و کله ی همه دوستام پیدا میشه .. یکی زنگ میزنه یکی از اون قدیمی قدیمی ها ، تو 360 پیغام میگذاره .. یکدونه از همون قدیمی های وبلاگی یهویی زنگ میزنه و حالم و میپرسه و یکی پیشنهاد مسافرت میده و ... نکنه خبری شده !! راستی دیشب هم خواب دیدم که مرحوم خسرو شکیبایی عاشقم شده و صبح همون وقتی که حسابی عصبانیم یادش میافتم و میخندم ... راستی من از یه مسافرت خیلی خوش گذشتنی برگشته بودم ها ..

Donnerstag, Juli 24, 2008

lass' mich tanzen bis zum letztem Akkord!!!

Freitag, Juli 11, 2008

حالا من گفتم دوستش دارم .. اما قصدم این نبود که اینقدر بمونه !! -- با راد یه پازل هزار تکه گرفته بودیم . دقیقا همین جمعه پیش .. بعد حالا که همه رفتند شمال و ما هم چهارشنبه ای فاینال داشتیم کل هفته مشغول بودیم ، البته خب من به مقداری بسیار کمتر و کم .. (بلاخره خانه داری و آشپزی و ...) و همین امروز تموم شد و باز هم البته آخراش و من درست کردم (کار را آن کرد که تمام کرد !!!) بعد خواهره از اون سر دنیا زنگ زده که سایت آشپزی من و درست کنید و ما هم کلی پز پازل مون رو میدیم بعدش هم رادی میگه : اصلا خیلی خوبه ، میری پازل نقاشی که نقاش معروف و میخری بعد میشینی درستش میکنی و احساس میکنی که خودت نقاشی کردی ... همچین هم آقای همسر اشتباه نمیگه دیگه ... -- این هفته هم کلی هفته ی خبر آفرینی بود .. اینکه بلاخره بعد از 4 ماه ما موفق شدیم وام ازدواج ناقابل و دریافت کنیم .. اینکه مامان رادی ویزا گرفته و حدودا 6 تا 7 هفته دیگه حلقه های اصلی ما میرسه به دستمون .. اینکه من یه مدتی میرم صدا و سیما برای یکی از سایتاشون .. اینکه میرم باشگاه و میورزم .. اینکه یه کلاس عکاسی قراره برم و قسمت دردناک قضیه کفش آهنین پوشیدم و دنبال مدارک رفتن هست ..

Mittwoch, Juni 18, 2008

علی اصغر حداد در گفتگو با مهر
من شدیدا دوستش دارم ، البته نه به خاطر ترجمه هاش . واسه اینکه دوست داشتنی ترین استاد آلمانیم بود ..

Sonntag, Juni 01, 2008

با یه شکلات شروع شد.
من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم.
من بچه بودم...اونم بچه بود.
سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد.
دید که منو میشناسه.خندیدم.
گفت: دوستیم؟
گفتم: دوست دوست..
گفت: تا کجا؟
گفتم: دوستی که  تا  نداره!
گفت :تا مرگ!
خندیدم و گفتم:  تا  نداره!!
گفت: باشه! تا پس از مرگ!
گفتم:  نه!   تا  نداره!
گفت: قبول! تا اونجاییکه همه دوباره زنده میشن..یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم دوستیم..تا بهشت..تا جهنم..تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم!
خندیدم . گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه  تا  بذار! اصلا یه  تا  بکش از سر  این دنیا تا اون دنیا! اما من اصلا  تا  نمیذارم! دوستی  تا  نداره!!
نگام کرد..نگاش کردم.باور نمیکرد..
میدونستم... اون میخواست حتما دوستیمون  تا  داشته باشه. دوستی بدون  تا  رو نمیفهمید.
گفت :بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم.
گفتم: باشه. تو بذار.
گفت: شکلات!  هر بار که همدیگر رو می بینیم یه شکلات مال تو ..یکی مال من! باشه؟
گفتم: باشه!
هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من. باز همدیگه رو نگاه میکردیم..یعنی که دوستیم! دوست دوست...
من تندی شکلاتم رو باز میکردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو میخوردم.
میگفت ای شکمو! تو دوست شکمویی هستی! و شکلاتش رو میذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگ.
میگفتم بخورش!  میگفت نه! تموم میشه!میخوام تموم نشه! میخوام برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمیخورد.من همش رو خورده بودم. گفتم اگه یه روز شکلاتهاتو مورچه ها بخورن یا کرمها..اون وقت چی کار میکنی؟ گفت مواظبشون هستم. میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...و من شکلات و میذاشتم توی دهنم و میگفتم  نه! نه!  تا  نداره!! دوستی که  تا  نداره!

یه سال..دو سال..چهار سال..هفت سال...ده سال..بیست سال...شده که گذشته.
حالا اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم. من همه ی شکلاتهای خودم و خوردم..اون اما همه ی شکلاتهاشو نگه داشته.
حالا اومده امشب که خدافظی کنه. میخواد بره.. بره اون دور دورا...میگه میرم اما زود برمیگردم! من میدونم ..میره و برنمیگرده...
یادش رفت شکلات رو به من بده.  من اما یادم نرفت. یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن..یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچولوت!   یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد! خندیدم..
میدونستم دوستی من  تا  نداره...
میدونستم دوستی اون  تا  داره..   مثل همیشه!
خوب شد همه ی شکلاتهام رو خورده ام ...اما اون هیچکدومش رو نخورد..
حالا موندم که با یه صندوق پر از شکلات نخورده چی میخواد بکنه......

Samstag, Mai 31, 2008

آخر دنیا همین جاست ....
تو از کدوم جزیره ای که تو هر نفس میام سراغت !!

Donnerstag, Mai 29, 2008

دختره هر جوری سعی کرد که منو متقاعد کنه که باید نماز خواند نتوانست و تنها دلیلی هم که پشت سر هم می آورد این بود که من نماز می خوانم حالم خوب میشه .. بعد آخرش گفت که امیدوارم یه اتفاقی تو زندگیت بیوفته که به نماز رو بیاری ... بعد یاد اون خانومه افتادم که یه بار تو تاکسی بهم گفت ، چه دستای قشنگی چه ناخنها خوشگلی .. ایشالا شوهر کنی خراب شه ..

Dienstag, Mai 27, 2008

دیدی ! همین دیروز نوشتم که زود تر این چند روز تعطیلی رو برسون .. ازهمین امروز اولتیماتوم داده شده که 5 شنبه نه تنها تعطیل نیست ، بلکه به هیچ کسی هم اجازه مرخصی داده نمیشود .. بعد یعنی اینکه بین 4 روز تعطیلی یه روز باید از خواب بیدار بشی بیای سرکار ، اونهم یه روز 5 شنبه نیمه وقت .. اونوقت اسم این کار چی هستنش ؟!!

Montag, Mai 26, 2008

یه عالمه کارعقب افتاده دارم ، باید روی این ساب دامین که کلی اصرار کردم، مودل نصب کنم و بخش ای لرنینگ سایت آلمانی و بیارم بالا ، باید اون یکی سایت جدیده رو هم راه بندازم ، بعدش هم قرار گذاشته بودم با خودم که همون کتاب فلش رو یکبار دیگه مرور کنم ، تازه هفته دیگه هم فاینال دارم ، یه عالمه هم کارهای ریزه میزه دوست داشتنی محض دل خودم دارم که اونها هم نافرجام شدند ، از همه اینها که بگذریم ، دوست میدارم که زیاد هم از آلمانی دور نشم و یه عالمه بخوانم و بنویسم و .... اما فعلا همه چیز خلاصه شده تو همین " میشله " گوش دادن ها ، یه عالمه هم کار توی شرکت دارم ، یه سایت شخصی خوب هم تو برنامه گذاشتم برای رادی طراحی کنم .. یه دنیا کتاب دارم که دوست دارم بخوانمشون و جدیدا هم دوربین راد و کتابهایی که در همین حواشی خریده کلی چشمک میزدند .. تازه از وقتی که توی خونه خودمون هستیم ، آشپزی و تمیز نگه داشتن خونه و ... هم به برنامه اضافه شده .. بعدش هم دیروز بر اثر خواب زیاد و خستگی و اینا استت سایت آلمانیه رو با 200.000 تا بازدید ترکوندم ، الان هم دیگه بهش فکر نمیکنم که افسردگی بگیرم. الان هم یه عالمه دلم موزیک های جدید لایت میخواد ، این 5 روز تعطیلی هم زودتر برسه لطفا . دیگه فعلا هیچی...

Mittwoch, Mai 21, 2008

انسان , دشواری وظيفه است.

Montag, Mai 19, 2008

حالا من و راد یه سوئیت نقلی داریم که باید براش خرید کنیم ، خونه ای که توش هیچ کدوم از اون قانونهای قبلی نیست .. تمام اون باید ها و نباید ها که خستمون کرده بود و کوچمون داد به همین خونه نقلی ، جایی که میتوانیم وسایلمون و اونطور که دوست داریم جا بدیم ..راد میتوانه عود روشن کنه وکسی سر درد نگیره ، میتوانیم هر وقت که دوست داریم شام بخوریم ... میتوانیم بگذاریم خونمون نامرتب باشه .. تازه یه حیاط خیلی خوشگل داریم با یه عالمه گل ... و من بابت تمام این روزها خوشحالم ..

Samstag, Mai 17, 2008

خیلی وقت بود که برای رفتن به خونه این همه ذوق نداشتم ..

Dienstag, Mai 13, 2008

لطفا به این آقا احترام بگذارید .. اینو من نمیگم ها ..خودش میگه.. یاد می تی کومان افتادم ،فکر کن .. حاکم بزرک اون علامتش رو در می آورد بعد میگفت : من حاکم بزرگم ،احترام بگذارید.
باید به سادگی قبول کنیم بدون داستان و قصه بی دلیل .. باید همین که شنید و قبول کرد و تمام ... بعدش هم دیروز نشستم دو دو تا چهارتا کردم دیدم .. هیچ کسی نیست که نیست ... ما هم نبودیم یعنی؟!! بعدش هم اینکه یه قدم گنده برداشتیم ..

Sonntag, Mai 04, 2008

تولدم شده و من هنوز یه عالمه تا شب تولدم و دوست دارم ...
رادی از نمایشگاه کتاب برام 2 تا کتاب آشپزی خارجی که یه عالمه هم عکسهای خوشمزه داره خرید ، بعدش هم امروز پنه با مرغ و ژامبون درست کردم البته نشد که دقیقا همون سبزی ها رو پیدا کنم و تازه از شراب سفید هم خبری نبود .. اما آخرش برای اولین بار چیز بدی نشد... وبدین ترتیب بود که من بلاخره در آشپزخانه رویت شدم.

Samstag, Mai 03, 2008

الان دلم"زه زه " درخت زیبای من و خواست وسط همین شلوغی که نمیدونم چرا جوملا نصب نمیشه و هزار و یک کار تو شرکت دارم
فقط با چشم دل است که درست می توان دید. آنچه اساسی است نادیدنی است. آنچه گل تو را اینقدر برایت مهم کرده است عمری است که به پایش صرف کرده ای. آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو فراموش نکن؛ اگر چیزی را اهلی کردی برای ابد مسئول آن هستی، تو مسئول گلت هستی. "شازده کوچولو"

Samstag, April 26, 2008

ترکیب آدما گاهی نفرت انگیز میشه .. خیلی

Dienstag, April 22, 2008

Wenn du bei mir bist dann ist meine Welt wunderschön ...

Samstag, April 19, 2008

Montag, April 07, 2008

نمی دونم چی شده که اینطوری شده ، درسته که از اول هم همه چیز خوب پیش نمیرفت .. اما خب هر چی بود به این بدی ها هم نبود .. اما انگار خیلی قبل از اینها پیاده رو تمام شده .. میدونیم که درست میشه ، میدونیم که یه عالمه روزای خوب داشتیم و یه عالمه روزهای خوب خواهیم داشت .. میدونیم که اینها همه از همون روزایی هست که باید باشند تا تمام روزهای خوب معنی پیدا کنند .. ما فقط صبوری میکنیم .. راستی این آلبوم Loreena Mckennitt که دزدیم شدیدا منو یاد تابستون اول و بعد از ظهرهای جمعه می اندازه که توی خونه قبلی تو اتاقت روی تخت می نشستم و همیشه رو میز گوشه اتاقت یه عالمه اسباب و اثاثیه تلمبار بود و خودت هم لم داده بودی روی تخت و با همون لپ تاپ قدیمی سرگرم بودی .. خوب یادت میاد؟!!
سفر نامه مون نیمه کاره مونده .. از تنبلی منه .. .

Samstag, März 22, 2008

سال 86 سال یه عالمه اتفاقعای خوب بود یعنی از شروع سال که روحین بود و یکی از بهترین عیدهای من شد.. بعدش هم چیزی نگذشت که اول عمه ی پارسا کوچولو شدم و یه کوچولو بعدش هم شدم خاله آنای عزیزم ..بعدش هم کلی تصمیمهای عاقلانه گرفتیم با اقای دوست پسر در راستای خریدخانه و از این حرفا که بعدش خواهر بزرگه و دختر نازنازیش امدند ایران و بعدش هم که سر و کله ی داماد خارجیه داشت پیدا میشد و برای اینکه جفتش تو ایران جور بشه آقای دوست پسر زیر نظر وکیل مهاجرت به کانادا با دست گل و شیرینی و خانواده تشریف فرما شدند و رادی و رودی شدند باجناق و تو آخرین روزای اسفند ماه هم بله گفته شد و امسال اولین سالی بود که مامان تنها تر شد .. امسال اولین عیدی بود که من و رادی با هم بودیم .. تا چند روز دیگه هم میریم سفر و دوست دارم سال جدید بازم هم برامون یه عالمه شادی و موفقیت داشته باشه ....

Mittwoch, März 19, 2008

 

من و تو درخت و بارون...

 

من بهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درخت ام تو باهار –

ناز انگشت های بارون تو باغ ام میکنه

میون جنگل ها تاق ام میکنه.

تو بزرگی مث شب.

اگه مهتاب باشه یا نه

                          تو بزرگی مث شب.

خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو .

تازه ، وقتی بره مهتاب و ،هنوز

شب ِ تنها

           باید

راه دوری بره تا دم ِ دروازه ی روز –

مث شب گود و بزرگی

                      مث شب.

تازه ، روزم که بیاد

تو تمیزی

     مث ِشبنم

               مث ِ صبح.

تو مث ِ مخمی ابری

                  مث ِ بوی علفی

مث ِ اون ململ ِ مه ِ نازکی :

                              اون ململ ِ مه

که رو عطر علفا ، مثل بلاتکلیفی

هاج و واج مونده مردد

                   میون موندن و رفتن

                                میون مرگ و حیات .

مث ِ برفائی تو .

تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه

مث ِ اون قله مغرور ِبلندی

که به ابرای سیاهی و بادای ِ بدی می خندی...

 

من باهارم تو زمین

من زمین ام تو درخت

من درختم تو باهار،

ناز انگشتای بارون ِ تو باغ ام میکنه

میون جنگل ها تاق ام میکنه.

Dienstag, März 18, 2008

همینم دیگه!

Samstag, März 08, 2008

ما از خیلی وقت پیشتر ها شروع کرده بودیم ، هر چند که تمام مراسمها رو که من و تو سعی کردیم ساده تر باشند باز هم فرمالیته است .. هرچند که یه روزایی من و تو نشستیم و همه چیز و گفتیم وتموم شد یه روز همه دور هم جمع شدند و من اخر ندونستم که خواستگاری بود یا چی و هیچ کسی هم اعتراضی نکرد که چرا مهر یک سکه و بی مراسم .. هیچ کسی نپرسید و اگرمیپرسیدند باید میگفتیم که ما خیلی وقت پیشتر ها شروع کرده بودیم .. هر چند که هنوز حلقه ها نرسیده و فردا اقاهه میخواد سه بار بپرسه که وکیلم و من باید جواب بدم و بعدش از تو بپرسه .. همون چیزی که از خیلی قبل تر ها نه من از تو پرسیدم و نه تو از من اما چیزی غیر از این هم نبود .. اصلا مگه به پرسیدنه ؟!! مگه به حلقه هست ؟!! مگه به مراسم عروسی و شب عروسیه ؟!! مهم اینه که ما خیلی وقت پیشتر ها شروع کرده بودیم.. اما خب باز هم یه شروع دیگه است .. باز هم میتوانیم با بیشتر با هم بودنمون شاد باشیم... میتوانیم با خوشحالی تمام اونهایی که برامون خوشحالند خوشحال باشیم ....

Dienstag, Februar 26, 2008

به نظرم هر آدمی باید واسه خودش یه یواشکی داشته باشه!!! یکی یواشکی به بقیه حسودی میکنه...یکی یواشکی به آدما کمک میکنه...یکی یواشکی زیر آب رفیقشو میزنه...یکی یواشکی خلاف میکنه...یکی یواشکی واسه خودش خوشه...یکی یواشکی یکی دیگه رو دید میزنه...یکی یواشکی از یکی متنفر میشه...یکی یواشکی اشک میریزه....یکی یواشکی متنفر میشه...یکی یواشکی عاشق میشه....خلاصه هزار جور یواشکی واسه خودش داره...من فکر میکنم آدمی که واسه خودش یواشکی نداره ...یه مرده متحرکه!!(

Montag, Februar 25, 2008

شاید اصل قضیه چیزی باشه که بود اما یه عالمه خوشحالی های کوچیک هست همینکه دیگه بعد از او کا اف و اندیشه گردی و اسنک خوردن زیر پل سید خندان از هم خداحافظی نمیکنیم و من تنها سوار ماشین نمیشم و تو رو ببینم که داری از عرض خیابان رد بشی.. حتی دیگه اون جمعه شبهای دلگیر نیست که تو مجبور بودی که منو برسونی و من وقتی که از ترکمنستان وارد ملک میشدیم دچار دلتنگی و یه عالمه حس های بد میشدم تا صبح شنبه ...حالا به همین سادگی تصمیم میگیریم که توپیشم بمونی و تمام خیابونهایی که من بعد از جدا شدن از تو تنها طی میکردم تا به خونه برسم و با هم قدم میزنیم .. دیگه ترس از تاریکی و خلوتی خیابون نیست ، دستم و توی دستات تو جیب کاپشنت جا میکنم و راه می افتیم .... اصلا همه ی این روزا یه لبخند بزرگند ....

Sonntag, Februar 24, 2008

عین یه ظرف گنده آب که گذاشتی همه ی ناخالصی هاش ته نشین بشه ، بعد یه هو برداری با یه ملاقه ی گنده همش بزنی ......

Samstag, Februar 23, 2008

امروز در کمال ناباوری بلاگر توی شرکت گشوده شد .. روزای قبل از گشایش توی شرکت مینوشتم که توی خونه آپ کنم بعدشم یا سرم گرم بود یا تنبلی میکردم یا یادم میرفت و همش باقی می موند تو آرشیو خودم ...

Freitag, Februar 01, 2008

بلاخره این شب پر استرس به خوبی و خوشی گذشت !! حالا تو راستشو بگو اگه اون روز تو حیاط او کا اف میدونستی که اگه وقتی من میخندم و تو نگاهم کنی امروز کارت به اینجا میرسه بازم نگاه میکردی ؟!!!!

Donnerstag, Januar 31, 2008

ببین اصلانشم مگه چیه !! هر چقدر هم که همه چیز مرتب و درست باشه .. خب من بازهم یه کوچولو استرس دارم .. اصلا اسمش هم اون چیزایی که همه میگن نیست .. تازشم همه میدونند که قرار چطور باشه و چندتا باشه و .... اما خب من بازم استرس دارم .. خب اصلا دوست دارم که داشته باشم
انقدر این تمپلیت بلاگر نرم و نازک مثل برفه که من کلی باهاش انگیزه پیدا میکنم...

Mittwoch, Januar 23, 2008

بعد از یه عالمه وقت امروز پی ام داده که دیشب با خرس آبیه بازی میکردم ، حسابی یادت کردم .. اما من بهش نگفتم که از دیشب یه "پو" زرد دارم .. من فقط هیچی نگفتم ..
باید بنویسم یعنی قول دادم به خودم که هر وقت به ذهنم رسید بنویسم مثل دیشب که هوس کردم به روحین بنویسم و نوشتم .. اصلا اگر قرار باشه که بکر بمونه نباید چز ذهنیاتم چیز دیگه ای همراهش بشه ...حالا تو باور نکن !!! اصلا انگار که کوه یح باشد ..سرد سرد ... بعد هی نتوانی پازل و چورش کنی .. گم نشدند که اصلا انگار که نبودند ...هی آب میشی و آب میشی و بعد تو تمام آب شده ها غرق میشی و یه روزی بدون اینکه فکر کنی که فهمیده نشده باشی زمزمه میشی که سخت بودی که نیستی بی ثبات.. اصلا انگار نمی توانم یه روزی تو وبلاگم بنویسم صبح از خواب بیدار شدم ، لباس پوشیدم سر کار رفتم .. بعد با هم رفتیم دنبال شکوه و شهر کتاب ونک و دهکده و ... اصلا انگار روزانه نویسی و اینکه تو هستی و کجا هستی به ما نیامده .. بهتره همه چیز نشانه باشه ..
از این همه تحلیل شدن متنفرم !

Dienstag, Januar 22, 2008

دارم سعی میکنم زیادی سخت نگیرم و خودمو اذیت نکنم !و برای این کار باید فکر نکنم ، یا نباید فکر کنم یا فکر کردنو قاطی باید ها و نباید ها نکنم و یا یه چیزی تو این مایه ها !

Dienstag, Januar 15, 2008

تو باید بیفتی وقتی اینقدر اتفاقی هستی

Montag, Januar 14, 2008

دلم لک زده برا يه ذره تمرکز.. به خودم می گم ٬همه چيز به زودی خوب می شه .. خوب می شه ..خوب ميشه !
پاستيل خيلی خوبه .. ويژگی آبنبات و لواشک رو با هم داره! اما هيش کدومشون نيست !

Dienstag, Januar 08, 2008

با کسی که خواب نیست قرار بیداری دارم .
باید سر به هوا باشم.. باید شمردن و بگذارم ، اصلا کار به شمردن و ساعتها که بیافتد باید التماسشان کرد ، باید فراموششان کرد .. اصلا بمانند به حال خودشان ..
دیدی بهت زده میشی .. نه میتوانی بپذیری و نه میتوانی نپذیری .. آخرشم دچار تناقض میشی و ترجیح میدی حرف نزنی ، نبینی ... فقط میشی : ...

Samstag, Januar 05, 2008

Mittwoch, Januar 02, 2008

مرا اندکی دوست بدار ولی طولانی