Samstag, Juni 30, 2007
زبونم باز شده؟؟چرند می نويسم؟؟هذيون می گم؟؟دارم تلاش می کنم دوباره چرخ زندگيم رو راه بندازم.الان آرومم.اما آرامشم مثل آرامش سطح آبه.با يه نسيم کوچيک موج بر می داره و می شکنه.با يه نگاه ... يه حس ... .نمی دونم تا حالا شده يه نوشيدنی داغ(چای يا قهوه) رو بی هوا بخوريد؟؟دهنتون به شدت شروع می کنه به سوختن.و تا يه مدت بعدش، آب سرد هم بخوريد، باز هم داخل دهنتون می سوزه.
Freitag, Juni 29, 2007
Montag, Juni 25, 2007
همه چيز آماده س. تمام نيروهاي درونش آماده پروازن. تمام حسها رو به بالا. چشمها دوخته به خورسيد، بالها از هم باز و قلبش كه مستقل از همه چيز محكم تو سينه ش مي كوبه. هيچ وقت تا اين اندازه شوق پرواز رو نداشته . اين نشونه خوبيه براي آغاز. آره همه چيز آماده س. اما...
درست تو اون لحظه رويايي، دكمه pause زده مي شه
Samstag, Juni 23, 2007
Freitag, Juni 22, 2007
Mittwoch, Juni 20, 2007
گاهی فکر ميکنم به تمام چيزهايی که وجود داره .. و انقدر پيش ميرم که به جايی ميرسم که حس ميکنم توی دنيا فقط من هستم که از چنين موهبتی برخوردارم و تو تنها کسی هستی که خوبترينی ٬ بعد ياد جمله يی که همه و همه به اين نتيجه رسيدند که اين فرق داره ميرسم و دچار تناقض ميشم از اينکه شايد زيادی دوستت دارم که اينطوری فکر ميکنم اما دوباره بعدش مطمئن ميشم که بی انضافيه که فکر نکنم تو با بقيه فرق داری و تمام اين لحظه های خوب فقط و فقط برای من هست و هيچ کسی رو اين کره خاکی وجود نداره که اين لحظه ها رو داشته باشه ..
شاملو گفته بود که تو خوبی و اين همه اعترافهاست ..
Samstag, Juni 16, 2007
سوار اتوبوس مي شي تا آخر خط ميري وقتي رسيدي به آخر پياده مي شي مي ري دوباره تو همون ايستگاه اتوبوس كه برگردي.هر روز شيش تا بليط مي گيري. تو ايستگاه اتوبوسا وايميستي هر اتوبوسي كه اومد سوار ميشي.شب ميشه. هوا تاريك ميشه.فك مي كني كه حالا بايد دوباره برگردي.سعي ميكني بازم بگي: تا الان كه همه چيز خوبه. تا الان كه همه چيز خوبه. تا الان كه همه چيز خوبه... . همين
رو اخترک من که به این کوچکی است، همينقدر که چند قدمی صندليت را جلو بکشی میتوانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی. يک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم! خودت که میدانی وقتی آدم خيلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد.خدا میداند آن روز چهل و سه غروب چهقدر دلم گرفته بوده... شازده کوچولو
Donnerstag, Juni 14, 2007
Dienstag, Juni 12, 2007
Samstag, Juni 09, 2007
Freitag, Juni 08, 2007
Donnerstag, Juni 07, 2007
Montag, Juni 04, 2007
...می دونی یه وقتایی آدما به یه جایی می رسن که بهش میگن بن بست...داری می خندی و واسه خودت همین جوری میری ...بعدش یهو محکم می خوری به یه دیوار آجری !که یه تابلوی آهنی بهش میخ کوب شده که روش نوشته: بن بست!
از اینجا به بعدشو دیگه نمی ذارن بری...فقط یه راه داری ،اونم اینه که از دیوار رد بشی ...یا اینکه یه کاری کنی که دیواره ،دیوار بودن یادش بره و محکم بریزه رو زمین، پودر بشه