Donnerstag, Mai 31, 2007

دست تکان نمی دهم من میان همین سطرها ایستاده ام، اگر دلت برایم تنگ می شود چشم هایت را با این سطرها عوض کن!

Mittwoch, Mai 30, 2007

خلاء رو مثل پياله با دو دست برداشت و تمام تاريکيهاش رو سرکشيد بعد با دست چپش ماه سپيد رو برداشت. به طرف دهانش برد و دور دهانش رو پاک کرد. رد کثافت های دور دهنش هنوز رو ماه باقی مونده. ديد داره حالش بد ميشه چند جای زمين اقيانوس استفراق کرد و کمی بهتر شد ولی هنوز سرش گيج ميرفت. اومد رو دستش به زمين تکيه بده زمين که به جائی بند نبود چرخ خورد و دستش در رفت. بعدش بلند شد چند تا فحش به خودش داد .همه چيز رو همون طور رها کرد و رفت. و زمين چرخيد وچرخيد ..!!

Dienstag, Mai 29, 2007

آهای صدامو میشنوی؟ تو که دوست داشتی توی آسمونا پرواز کنی!تو که دوست داشتی وسط سیاره ها زندگی کنی!تو که می خواستی نابغه باشی، اسطوره باشی!تو که می خواستی ستاره باشی!آهای با توام، تو که اونجا توی تنهایی داشتی برای خودت زندگی میکردی!فکر میکنم به آرزوی همیشگی ات رسیدی نه؟میدونم، اون بالا نشستی داری گیتارت رو کوک میکنی!داری به یه ترانه جدید فکر میکنی! نه؟ آهای با توام، الآن داری حال میکنی؟
شدم یه سکوت بزرگ ، با یه عالمه سوال بی جواب ، با معادلات به ریخته .. مثل همون زمستونه .. نمیدونم آخر همه این اتفاقات قراره چی بشم .. می ترسم از آدمی که شاید بشم .. ا باید همه آدمها رو با هم جمع کنی .. هیچ استثنائی هم این وسط نیست که بخوای از بقیه کمش کنی ..

Montag, Mai 28, 2007

انگار دارم سقوط می کنم توی یک استخر خالی . لحظه به لحظه نزدیک می شم. با سرعتی غیر قابل مهار . می ترسم . من دارم سقوط می کنم . دستها و پاهام توی هوا بهم گره خوردن . من چشمامو می بندم . سعی می کنم حواسم پرت باشه و به چیزی فکر نکنم . اما نگرانی حتی بهم فرصت نمی ده که به چیزی فکر نکنم یا حتی تلاش ام و برای به تاخیر انداختن به نتیجه برسونم . احساس می کنم یک جور جاذبه ی معکوس داره روی من اثر می کنه . همه چیز داره تو وجود من به سمت بالا کشیده می شه . انگار تمام وجودم می خواد از دهنم بزنه بیرون . دارم خیال می کنم . خیال می کنم که دستها و پاهام دراز شدن و دارن با سرعت ، مسیری و طی می کنن که برام نامشخصه . من تنهام و ترسیدم . باورم نمی شه . سعی می کنم به چیزی فکر نکنم . سعی می کنم حواسم پرت باشه . حالا که دارم سعی می کنم حواسم و بی اینکه به چیزی فکر بکنم از چیزی بردارم ، احساس می کنم سرم َدوران پیدا می کنه

Freitag, Mai 25, 2007

دست بر نمی دارم من ، دست از ارتکاب توباز بازی ، بازی بازی باز ، واژه بازی نه ، بازی تو با من ، من با تو ... دست بر نمی دارم من ، دست بر نمی دارم از دست بردن به بازی تو ازهم ، درهم ، با هم ، بر هم ، تنها ، خالی ، خالی خیالی ، خالی خالی ، کی آمدی تو ؟ من نفهیدمریخته ام از توو بیرون ، درونم می پاشد ، می ریزد ، می ریزد ، می پاشدمی ریزم از توو ، کمانه می شوم ، می پاشم تیر!رختخواب پاشیده شده ، رختهای ریخته شده ، ریخت و پاش تو و من ، خالی ِخالیخوابم می آید ، خوابم می آید زیاد .... چرا نمی خوابی تو ؟ر ی خ ت و پاشها
بيشتر از هر چيزی به آرامش احتياج دارم به سکوت ٬‌به اينکه ساعتها حرف نزنم ٬ازم سوال نپرسند و مجبور نباشم جواب بدم ٬ دوست دارم ساعتها راه برم بدون حرف .. تنهايی دوست دارم .. شبای تنهايی .. انگار که از همه آدمهای اطرافم فراری شده باشم .. نزديک شدن به آدما آزارم ميده .. ديگه نمی توانم از همون اول به آدمها خوش بين باشم .. حتی ديگه قابليت اين و دارم که بی دليلی از آدمی متنفر باشم .. اينکه ساعتها کنار آدمهايی باشم که هيچ حرفی برای گفتن باهاشون نداشته باشم .. و تو انقدر بودی اندازه تمام اونهايی که بودند و نيستند که هیچ خالی حس نميکنم و تو انقدر هستی به جای تمام آدمهایی که شايد باید باشند ..
خب به نظر من خنده داره، یعنی از اولش خنده دار نیستا .. تازه اولش هم کلی با شخصیت و جدی هست .. انقدر که مجبوری متشخصانه و محترمانه باهاش برخورد کنی ... اصلانشم نمیشه بهش خندید .. اما وقتی مثل بارباپاپا عوض میشه کلی قیافه اش احمق و خنده داره .. انقدر که اصلا نمیشه بهش نخندید ، یعنی من تو هر وضعیتی هم که باشم بهش می خندم .. تازه بلایی که بعدتر سرش میاد قضیه رو کلی بامزه تر میکنه ..مخصوصا وقتی که نخواد بره ، از در بیرونش کنی از پنجره میاد تو

Mittwoch, Mai 23, 2007

بگو بخوابن همه اهل دنیا هنوز

Dienstag, Mai 22, 2007

برو بگو یه نفر اینجا قایم شده حوصله یه قایم باشک هم نداره! بیا پیداش کن ...اصلا بگو تو راه پله یه زیرزمینه،
یه اتفاق بد هست که من نمیدونم چیه ، بیشتر اتفاق نیست یه حس بد هست ، دقیقا مثل وقتی که از چیزی بی دلیل متنفر باشی .. یا اینکه همه ی علت ها رو از دست داده باشی ..

Montag, Mai 21, 2007

آدما دو دسته هستند .. یا وجود دارند به یا وجود ندارند ..این بودن و نبودن هم بستگی به دیدن و ندیدن و مسافت نداره .. آدمهایی هستند که اگر هزار فرسخ هم دور باشند حضور دارند به شدت هم حضور دارند .. آدمهایی هم هستند که همین نزدیکند ، تازه مجبورم کلی از روزم و همراهشون بگذرونیم اما نمیتوانند وجود داشته باشند کم رنگ هم نیستند اصلا دیده نمیشوند .. به همین دلیل دوست ندارم انرژی برای کسایی صرف کنم که مهم نیستند ...تنها تصمیمی که میشه در موردشون گرفت اینه که نیستند، نباشند .. با یه تصمیم برای نبودنشون میشه دیگه بهشون فکر نکرد .. حالا هم بهش فکر نمیکنم ، یعنی سالهاست که بهش فکر نمیکنم ..

Donnerstag, Mai 17, 2007

برای بار خيلی‌ام به اين نتيجه رسيدم که وقتی تو خودت بری و حالت خوب نباشه و ذهنت درگير باشه و خلاصه رو به راه نباشی، از طرف کسانی که نبايد فراموشت کنن، فراموش می‌شی.چه زندگی معرکه‌ای!
حالا تو هي فرياد بکش هي خودت رو بزن به در و ديوار هي تقلا کن اصلاً بکش خودت رو، بمير ... اگر کسي فهميد! اگر کسي توجه کرد! تازه فهميدم ماجرا چيه! حقيقت بزرگي با منه که سعي مي کنم فراموشش کنم تا زنده باشم و بمونم(چرا؟ نمي دونم!) اما گاهي بي اختيار يآدش مي افتم و دردم ميآد و شروع مي کنم به نا آرومي کردن تا باز بتونم روم رو ازش برگردونم بيماريي که فقط تو بهش مبتلا باشي خيلي بده! اصلاً همين که فقط تو بهش مبتلايي، کشنده اش مي کنه ... مي کشدت ... خردت مي کنه ... مي شکندت

Mittwoch, Mai 16, 2007

خوشم می یاد وقتی تا سر حد اشباع شدن پُر می شم و تو دلم حتی به اندازه ی سر سوزن جای خالی نیست،

Montag, Mai 14, 2007

دلتنگی من تمام نمی‌شود همين که فکر کنم من و تو دو نفريم دلتنگ‌تر می‌شوم برای تو

Samstag, Mai 12, 2007

سخت تر از هميشه در خود گره خورد فرصتی نيست گویا در اين ترديد شکل خواهئ گرفت در اين ترديد بارور خواهد شد

Donnerstag, Mai 10, 2007

ته ته اش را كه نگاه مي كنم همیشه ، شكلات ِ تلخ ِ آب نشده اي باقی مانده!

Montag, Mai 07, 2007

سلیس و ساده به لحن ِ آفتاب ِ تازه‌ی کوهستانی

Samstag, Mai 05, 2007

بیست و سه سالگی دوست داشتنی هم تمام شد ..
بیست و سه سالگی با یه عالمه روزهای خوب و فراموش نشدنی .. انگار که خط روشن همه ی این سالها باشد ..

Mittwoch, Mai 02, 2007

دلم هيجان توام با ترس و وحشت می خواد .. شايد در راستای همون باشه که دوست داشتم از روی يه دره خیلی عمیق رد بشم که يه پل وسطش باشه که با هر قدم حس کنم که میخوام سقوط کنم ته دره .. يه چنين منظره ای مدام توی ذهنم ميچرخه ..
اون شب بعدش من تاب بازی کردم ٬‌يادم رفته بود توی پارک روی تاب نشستم و چشمام و بستم .. از همون موقع ها بود که يه عالمه آرامش بهم هجوم آورد

Dienstag, Mai 01, 2007

دلتنگی که زمان سرش نميشه ٬‌فقط کافيه که جرقه بزنه بعد هی بيشتر و بزرگتر ميشه .. ميدونی اصلا دلتنگی چيزی هست که با ديدن و تکرار هم حل نميشه ٬‌ همون يکبار کافيه حتی اگه تکرار هم بشه که دلتنگی ات رفع بشه .. دوباره يه روزی پيدا ميشه که حتی دلت برای رفع رفع دلتنگی هم تنگ بشه .. حالا دلم برای اون اتاق زير شيروونی تنگ شده .. برای همون که توش هيچی نبود ٬ همون که وقتی ميخواستی بری گوشه های اتاق بايد کلی خم ميشدی .. همون که وقت خواب لباسامون پهن کرديم روی زمين تا چروک نشه .. بعد من تا نصفه های شب بيدار موندم و ترسیدم .. همون که تمام ديوارهاش چوبی بود.. همون اولين بار .. که بوی بارون می آمد و روبرومون پنجره بود .. راستی ايوونش يادته ؟!! همون که همه چوبهاش ريخته بود هيچی ازش نمونده بود .. من فقط دلم برای همون اتاق تنگه .. برای سکوت شبش .. حتی برای اينکه نصفه شب بترسم و کلی توی خواب حرف بزنم و مدام بپرم و نگذارم که بخوابی .. برای کيسه ی آب جوشت .. برای صبحش که تا يه عالمه بخوابيم و بعد چند تا آدم مزاحم با سنگ بزنند به شيشه و باز ما بی تفاوت بخوابيم ......
همه را در بر میگیرد چه بخواهی و چه نخواهی .. یک روز چشم باز میکنی و میبینی پر رنگ هست و بعد انگار که مدام آیه نازل شود که جز این همین هم نیست .. همه را در بر میگیرد زمان و مکان هم نمیشناسد که .. نه ، انگار که خودت هم بخوای بشماری .. اصلا عقب نشینی هم نمیکنی .. مدام پیش میروی .. اصلا هم عجیب و غریب قلمدادش نمیکنی .. انگار که انگار از محالاتت بوده .. حالا که آمده باید پیش ببریش .. هجوم میبری به همه ی قبل تر ها و یک دنیا ابهام و سرنخ پیدا میکنی .. .. اصلا چه اهمیتی دارد نه ، اصلا باید اهمیت داشته باشند .. راستی کجام ؟ باید باشم ؟..همه میچرخند