Samstag, April 29, 2006

دقت کردی !! دیگه هیچی وجود نداره .. یعنی اگه دنباله هیچی هم بگردی یه عالمه چیز پیدا میکنی .. امتحانش مجانیه .. راه دور نمی خواد بری ، همین خودمو میگم ، که وقتی میگم هیچی یعنی یه عالمه چیزایی که نمی توانم بگم .. دلم کوه میخواد ، کلی راه رفتن ، بدون دغدغه .. بدون اینکه تو ذهنم بیاد یه عالمه کار انجام نشده دارم .. راستی شمارش معکوس شروع شده .....

Freitag, April 28, 2006

خوبم ، یعنی یه جورایی خیلی خوبم . انگار دارم روی یه بند راه میرم با تمام آرامش .. انگار که برگشتم به خیلی چیزا .. به خودم به چیزایی که دوست دارم و بیشتر و بیشتر به خودم .. میدونی انگار که مطمئنم همه چیز خوب پیش میره یعنی یه جورایی اون نگرانیه پرید یه جورایی اون بهانه ای که حسابی دنبالش بودم لزومی به بودنش نبود .. خوب بود حتی بی بهانه .............!

Mittwoch, April 26, 2006

بر خلاف تصورم همه چیز آروم بود. همه حرفاشون و زدند اون آقاهه هم که من فکر میکردم میره پشت میز میشینه نشست بین بقیه .. برخلاف اینکه فکر میکردم خیلی اتفاقهای بد می افته ، کلی همه چیز خوب بود و کلی از قدرت خانها تعریف و تجمید شد . اما خب به همون آرومی باز هم حس کردم که چقدر سخته و سخت .

Dienstag, April 25, 2006

همه چیز داره رو به جلو حرکت میکنه !
یه حرف قشنگ میزنه ، بعد از درکه ، بعد از اینکه محکم میگه : میرسونمت. میگه : تو خیلی چیزهای مشخص داری تو حداقل میدونی داری چی کار میکنی . اما من نه . انگار که از یه دنیای قدیمی پرتم میکنه به اکنون . حس آدمهایی بهم دست میده که سفر به زمان میکنند اونهم از جنسه آینده ...

Donnerstag, April 20, 2006

کامپیوترم هم مثل خودمه ، شبا حالش خوب میشه . خیلی

Mittwoch, April 19, 2006

من میگفتم شب عشق به این سیاهی
نداره ترسی برام وقتی تو ماهی
تو میگفتی آره من ماهم ولی تو
اومدی آسمونت رواشتباهی ........

Dienstag, April 18, 2006

من یه شانسم .
دوباره از اون دور هم نشستن ها داریم که احتمالا یه عالمه زیر آب زنی هست ، بعدش یه صدای بلند چند دقیقه ای بعد هم یه اخراجی میدیم و شیرینی و چای و از این صحبتا .. تا چند روز همه چیز خوب پیش میره دوباره خراب کاری میشه ..

Sonntag, April 16, 2006

اهدافم و باید تا آخر هفته تحویل بدهم ..خیلی به خودم سختی ندادم ، فقط سعی کردم هر چیزی و همون طوری که توی ذهنم هست بنویسم .. دقیقا همون طوری که می خواهم بشه .. منهای یه عالمه حرفهای قلمبه سلمبه ...
میدونی .. حساس شدم ، خیلی بیشتر از اونکه بتوانی فکرشو بکنی .. از حرفات دلگیر میشم حتی از لحنت .. میدونی اصلا دوست ندارم خیلی چیزا رو بدونم و ببینم شاید قسمت درستش اینه که بدونم و تو صادق باشی .. اما فعلا دوست دارم ذهنم درست باقی بمونه .. حالا تو برو و هر چیزی و که میخ.ای از هر کسی بگیر .... تو کجای قصه نشستی و من کجای قصه ایستادم ................
تو پری آسمونی تو عزیزی مهربونی ....
من لحن صداشو دوست دارم ، فقط همین .. میدونی ؟!! بعضی آدمها باید تو صداشون بمونن ، نباید تصویر بشوند یا نوشته باید صدا بمونن . بعضی آدمها باید تصویر بمونن از همونا که میتوانی با چشاشون حرف بزنی یا از همونا که چهره شون یه دنیا بهت اعتماد به نفس میده .. بعضی از آدمها هم نوشته اند فقط باید بخوانیشون یعنی نه صدا نه تصویر فقط یه عالمه کلمه ...... حالا اون هم فقط باید یه صدا باقی بمونه فقط یه صدا ...

Samstag, April 15, 2006

هر چی بیشتر و بیشتر می گذره دلتنگی ام بزرگ و بزرگ تر میشه !! هر چی دلتنگی هام بزرگ تر میشه تنها و تنها تر میشم !! هر چی تنها و تنها تر میشم بی حوصله تر میشم !! هر چی بی حوصله تر میشم تو خودم بیشتر فرو می رم .......... حالا می بینی ؟! دلتنگی چقدر عوضم کرده .. دارم پوست می اندازم ... جلوی من قدم بر ندار،شايد نتونم دنبالت بيام.پشت سرم راه نرو، شايد نتونم رهرو خوبی باشم. کنارم راه بيا و دوستم باش. آهای پسر کوچولوی دوست داشتنی من ، تولدت مبارک. :*

Samstag, April 08, 2006

موهامو باز کردم و تو تاریکی اتاق نشستم روبروی مانیتور ، ژاکت صورتی سفید رو پوشیدم ، آخه سردمه . دیشب خواب دیدم اومدی و ژاکت قرمزت و که برام گذاشتی و پوشیدی . دلم نمیاد بپوشمش . این هم تو گذاشتی . آخه میدونی که من همون ژاکت سرمه ای و دارم که الان اینجا نیست .
احساس میکنم ، خونه دچار افسردگی شده و هیچ کاری از من برنمیاد . آخه من از قبل تر ها هم از نور فراری بودم . خوب یادته که ؟! انقدر کار دارم که دیگه نمیتوانم جنگولک بازی در بیارم . تازه نوشتن این اهدافه یک ساله هم شده دردسر .
چرا کسی که باید باشه نیست و کسی که نباید باشه هست . نه بهتره بگم : چرا اونطور که باید باشی نیستی .. چرا اونطور که باید باشم نیستم ؟!!
داغ کردم اما جرات در آوردن ژاکت و ندارم ..
وقتی میگه امیدش به چیه ، شخص اول تمام تنش میلرزه .......

Mittwoch, April 05, 2006

چند نفری میشیم و بعد از کلاس میرسیم مکث سهروردی یه میز و خودمون اشغال میکنیم و یه میز وسایلمون ... میگم : امروز حالم خوب نبود جای خوبی نیومدیم اما دفعه ی بعد می برمتون یه جای خوب . پگاه میگه : معده ام اگه غذای خوب بهش برسه علامت سوال میزنه . راحت باش . یلدا میگه : به امتحانش می ارزه . میگم :دفعه ی بعد می برمتون یه جای خوب . صادق میخوره و میگه : عجب چیزیه ، عالیه!! سپیده میگه : معلومه که خیلی بی خود هست که اینطوری تعریف میکنی . صادق هم تائید میکنه . میگم :دفعه ی بعد می برمتون یه جای خوب . سهیل سرش و انداخته پائین و میگه : از کجا معلوم ، شاید دفعه بعد که اومدیم همه چیز به نظرمون بهتر بیاد. سهیل نگفت بهتر بشه ، گفت بهتر ببینیم . میگم : آره ، همون کیفیت لحظه ها ... میگه : باید بگی دفعه بعد میبرمون یه جای بهتر ، حتما جایی که خاطره داری . و من دیگه هیچی نمیگم . شاید هیچ چیزش خوب نباشه .. شاید اونجا هم به خاطر چیزایی که من دوست داشتم خوب بوده .. مثل همون پارکی که من فقط دوستش دارم ..