Mittwoch, August 30, 2006

هیچ وقت دوست نداشتم دختر سرکشی باشم .. همیشه دوست داشتم آروم بودنم و حتی شده تو ظاهر حفظ کنم .. همیشه گذشتم و بخشیدم و ساکت نشستم .. وقتی رفت .. وقتی بهم گفت حسابم نکن .. وقتی که مدام فهمیدم تنها تر میشم .. هی تنهائی ام بزرگ و بزرگ تر شد و دور از همه نشستم .. من هیچ وقت اهل حرف زدن نبودم .. من هیچ وقت اهل تکیه کردن نبودم .. من هیچ وقت رو هیچ حرفی حساب نکردم ... حالا دوباره تو بعد از این همه سال اومدی تو ذهنم .. یادت رفته بود قبل رفتن بهم بگی از آدما بترس ..راستی بزرگ شدم انقدر که برای چیزای بزرگتر از اون روزا هم گریه نمیکنم .. گریه هام دیگه از ترسه .. از تکرار نشدنه عادته .. - این لحظه رو هم دوام بیار - میشه پیاده روی تنها از تجریش و نشر باغ تا پاک وی .. من زمستون پارک وی و دوست دارم نزدیک های تاریک شدن هوا . یادم میاد دو نفر دیگه هم هستند که این مسیر و خلاف من پیاده میان .. حتی دوست ندارم چشمم به کوچه رازی بیوفته .. یاد آوری "شبهای روشن " برای خوب نبودن همین روزا بسه ! سوار ماشین میشم تا زودتر به مامان برسم .. من نباید یاد چیزی بیوفتم .. من دارم یاد میگیرم که بعضی از مهره های زندگیم و نبخشم .. من حتی دارم یاد میگیرم که منتظر بشینم تا روزای بد اون مهره ها رو ببینم .. - باید خوب باشم .. تمام اون نیرو که بهم انرژی خوب میداد و از دست دادم .. باید خوب باشم .. باید همه چیز و خوب پیش ببرم .. باید برنده باشم .. ماههاست که خودم باختم ، رو محور منفی ها هی دارم سقوط میکنم .. من همه چیز و درست میکنم .. راستی ، دلسوزی هامو دارم جمع میکنم برای روز مبادا !! -

Montag, August 28, 2006

بهتره تو جمع ها ، خنثی باشی . کمتر به چشم بيای . اما کافيه چند نفر به چشم يه رقيب بهت نگاه کنن - حتی گيرم بالقوه ، نه بالفعل - .
به راحتی از جمع کنار گذاشته می شی . پس حواستو جمع کن ، سعی کن ديده نشی ...
آیدا
دوم - يادم باشد ، من فراموش مي‌كنم ،‌ من نمي‌دانم درست كدامست .
چهارم - تشويق خودم و باور كردن خودم و نه نفي و نابود كردن .
دوازدهم - نسبي بودن دليل خوبي براي كاهلي و سستي نيست ،‌لذت محكم بودن و خود بودن خيلي بهتر است

Sonntag, August 27, 2006

روباه گفت : ارزش گل تو به اندازه به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای .
شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد :_.... به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ام .
روباه گفت : آدمها این حقیقت و فراموش کردند اما تو نباید فراموش کنی . تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلیت کرده مسئولی . تو مسئول گلتی .
شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد :_....من مسئول گلمم .
شازده کوچولو

Dienstag, August 22, 2006

چراغها را خاموش کن سر تا پا ايستاده ام به آغوشم بيا بی ماه ؛ شب کامل نمی شود ... و از " کافه ترانزیت " تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که همیشه فکر میکردم آقایون ایرانی دستپخت و غذای خوشمزه و این چیزا براشون حرف اول و میزنه اما خب انگار میشه کلا این قضیه رو تعمیم داد به جنس مذکر .. و اینکه با آشپزی دلبری ها میشه کرد .. (حالا بقیه خشونت ها و تعصبهای مزخرف بماند) . به خودم قول میدم از چند سال آینده کتاب آشپزی رزا منتظمی و بگذارم تو لیست خرید کتابام تا شاید تفارت نیمرو و از املت تشخیص بودم ... امروز در جریان وب گردی رسیدم به یکی از اون وبلاگ ها که خودم طراحی کرده بودم ، بعد دیدم طرف سر یه سری جریانات یه جورایی نفرینم هم کرده .. به این میگن، نمک خوردن نمکدون شکستن وبلاگی .. آخه بابالنگ دراز ما را چه به شما !! هر کی نشناسش .. اون گربهه می شناسه .. فقط مواظب باش گربه ملوسه یادش می افتی النگو هاش نشکنه .. بچه حساسه اساسی !! کاش قدرت این و داشتم که حضور یه آدم حتی با اینکه وجودش برام خنثی هست و از زندگیم حذف کنم .. وقتی از چند سالگیم حذفش میکنم میبینم با نبودنش جاهای بهتری از زندگی بودم. شاید خیلی زود تر یه جای دیگه ، یه جا که از تمام چیزایی که الان بهتر هست بودم .. بعد میام جلوتر میبینم خیلی از ترسای زندگیم بابت حضورش بوده .. همون ترسا که از بچگی چسبیده به من .. هی میام جلوتر و مطمئن تر میشم از بهتر بودن اوضاع تو نبودش تا می رسم به همین امروز که هنوز روبروم نشسته و من هیچ قدرتی برای پاک کردن این آدم مسخره از زندگیم ندارم .. و میدونم حضورش تو تک تک ثانیه های آینده ی زندگیم جز مزاحمت و به تاخیر انداختن همه چیزای خوبی که میتوانیم داشته باشیم نداره .. با توام ، توئی که اون بالا نشستی .. یه قیچی میشه بدی ؟!!
و ترانه ی رگها ی ات
آفتاب همیشه را طالع میکند .
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه های شهر
حضور مرا در یابند .
دستان ات آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی از یاد برده شود
شاملو
حس میکنم شخصیت هم سن و سالهای من و حتی خودم بیشتر داره شبیه "تویست داغم کن " میشه .

Samstag, August 19, 2006

داره میره دوباره ، همین فردا صبح .. دوباره تنهایی هام بزرگ تر میشه هیچی مسخره تر از این نیست که آدمها یه چیزایی داشته باشند که طرز استفاده اش و ندونند و دردناک تر اینه که فکر کنند همون استفاده ی غلطشون درسته و مرگبار تر این نیست که حتی وقتی سعی میکنی که بهشون بفهمونی ، اصرار به نفهم موندن داشته باشند .. که البته در صد کمی از آدمها نیستند ... داشتم رو تو مینوشتم ، وقتی تو نیستی دنیا شب میشه .. اصولااز آدمها انتظاری ندارم ، مخصوصا وقتی که قولی و میدهند و اصولا دوست دارم خفه کنم آدمهایی رو که کاری برام انجام میدهند که بهشون مربوط نیست .. مثل این ساکت دلگیر آواره که تن وا کرده رو دلتنگی جاده مرداد هم داره تموم میشه .. تا پائیز هیچی نمونده .. حتی تا خود زمستون . باید خوب باشم و خوب بمونم .. باید سعی کنم عادی باشم .. نمیدونم مثل چی ، اما شدم یه راه و یه جاده ، سرم و انداختم پایین و دارم میرم .. نه صدایی میشنوم ، نه اتفاقی میبینم .. نه یعنی می بینم اما فقط میشنوم .. بدون هیچ عکس العملی .. میدونم کجا دارم میرم و برای چی .. حتی اگه خیلی چیزا اونطور که من میخوام نیست .. من ساکتم .. من همیشه ساکت بودم .. من همیشه به همون انرژی که تو دنیا می چرخه اعتقاد دارم و اگه نداشته باشم حتما خیلی باید بد شده باشم .. ، من و از سایه ها بردار ... اون هوس چند روز تو جنگله بود .. یواش یواش داره میشه چند شب زیر آسمون کویر ..

Freitag, August 18, 2006

خاموش می شود . شک میکند . نمیبینم . نمیبینم . مه نیست . نفت بخاری دستی تمام میشود . دیگر سیاه نیست دایره ، نیمه سیاه نیست ..دیگر نمیتوانم . نمیتوانم گفت ... بهش میگم : انگار که دارم دور خودم دیوار میتنم . هی داره دیواره قد میکشه ...

Sonntag, August 13, 2006

آدمهایی که من می شناسم ..
آدمهایی که من نمی شناسم ..
آدمهایی که منو میشناسند .
.آدمهایی که منو نمی شناسند ...
آدمهایی که فکر میکنم می شناسمشون ..
آدمهایی که فکر میکنند منو میشناسند ..
-
وقتی به یه نفر زیاد فکر کنی، اونقدر به پارادوکس میخوری، که میبینی سنگین تری به خودت بگی که چیزی ازش نمیدونی حالا یه نفر، حالا یه چیز
-
او با انتقام زندگی میکند ، با نفرت و ترس برانگیخته میشود ،کم نیست مثالهای زندگی ،سخت است، ‏
-
کارش شده بود ،از درخت بالا بره ، پایین رو نگاه کنه ، بپره....‏هر یه قدم که بالا میره ، وسوسه پریدن توش بیشتر میشه ، بیشتر میشه، ‏میپره .. ‏واسه همین از دو متر بالاتر نرفته ، .. سر دو متر نمیتونه جلو خودشو ‏بگیره و میپره ...‏میبینه حال نداد ، ... ‏دوباره مثل دیوونه ها از درخت میره بالا ...‏سر دو متر ، وسوسه میشه ،...‏میپره ...‏از من میپرسی ، ..‏پرواز یادش رفته ،..‏به سقوط عادت کرده ،..‏

Samstag, August 12, 2006

پشت این پنجره ها دل میگیره ...
سکوت ،فرسوده ات می کندو صبور ...غرورت را به تمامی در هم می شکند روحت را خراش می دهدو آرام آرام ، صيقلی ات می کنه
هوای پائیز دلم میخواد و کوچه باغ .. با یه عالمه برگهای ریخته ی روی زمین .. یه هوای ابری و نیمه ابری و یه زمین یه کم خیس .. شاید تنها .. شاید هم یه هم پا ..

Freitag, August 11, 2006

باید استاد و فرود آمد
برآستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست
و اگر بی گاه
به در کوفتنت پاسخ نمی آید .
کوتاه است در
پس آن به که فروتن باشی.
شاملو

- ته یه فنجون خالی .. - دوست دارم چند روزی برم توی یه جنگل زندگی کنم .. دوست دارم خیلی چیزا رو خط خطی کنم .. - خوب نیستم .. اصلا! - The page cannot be displayed

-

یکی داره تو چشمات غرق می شه. یکی لای شیارای انگشتات داره گم می شه. یکی داره گر می گیره. دل یکی آتیش گرفته. یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دل ش شاید خنک شه. میون این همه خونه که خفه خون گرفتن، یه خونه هست که دل یکی توش خاکستر می شه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودشو غرق کنه.یکی می خواد نیگات کنه. نه، می خواد بشنفتت. می خواد ب÷ره تو صدات. یکی می خواد ورت داره و ببردت اون بالا بذارتت روی کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اون جا نیگات کنه. یکی می ترسه از نزدیک تماشات کنه. یکی می خواد تو چشات شنا کنه.یکی این جا سردشه. یکی همه ش شده زمستون. یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه می شه. وقتی حرف می زدی، یکی نه به چیزایی که می گفتی که به محض گوش می داد. یکی محو شده بود توی صدات. یکی دل تنگه. توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. کسی یک چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک بشه.

چند روایت معتبر مصطفی مستور

Dienstag, August 08, 2006

چيزی که انسان را به زانو در مياره عشق نيست ٬ تضمين اونه ... مثل زمانيکه شک ميکنی اسلحه پُره ٬ يا خالی!
تن تو نازک و نرم مثل برف تن من جون میده پرپر بزنه زیر تگرگ
مثل اینکه کسوف شده باشه !!
خیالت راحت باشه ماه من
اینجا همه ستاره اند ....

Montag, August 07, 2006

اون حسه که همیشه از کوچکترین عضو خانه بودن داشتم خیلی وقت بود که گم شده بود .. اینکه یکی باید مراقبم باشه .. اما میدونی خواهر بزرگه ..تکیه گاه نمی خوام برای تکیه کردن همیشه دوست دارم مطمئن باشم که یه تکیه گاهی هست .. وقتی مطمئن باشم که هست ، تکیه نمی کنم ... خودم محکم تر میشم .. تو دوباره محکمم کردی ...
من هیچ وقت مرد برگشتن نیستم .. هیچ وقت دوست ندارم برگردم و ببینم اون چیزای خوبی که بوده نیست .. همیشه می ترسم که اون جایی که امروز برای آدمهایی که برام مهمند دارم ، دیگه نداشته باشم . من از صندلی خاموش میترسم و شهر خاموش برای من حکم مرگه ، من هیچ وقت بر نمیگردم به شهری که خاموشه ..
چرا من حس میکنم که یه اتفاقی افتاده !! یه چیزی که شاید لازم به گفتن باشه ...
گاهی بی خیال زندگی و تمام اون فاکتور های مهم زندگیت باش .. گاهی حتی کوتاه سبک خیلی چیزا رو عوض کن حتی برای ساعتی ، نگذار یک نواختی روزا خسته ات کنه ، گاهی جای بعضی چیزا رو عوض کن که همشون برات معنی دار بشن ...
بازم حرف دارم ، اما خستمه .........

Sonntag, August 06, 2006

"باید بودن تو ، باش "
دلم زمستون میخواد و لباس زمستونی .. دلم برای کفشهای زمستونیم تنگ شده .. ببین ، تو که میگن اون بالا نشستی .. میشه لطفا زمستون و حکم لازم کنی آیا ؟!!! اگه ناباور چشمام تو تماشای تو مونده
اگه اون نگاه اول منو پای تو نشونده ....
یکی نیست بگه .. این وقت شب . چه به عصار گوش دادن ؟!!
گاهی آدمها و دنیای اطرافم و خیلی بهتر از اون چیزی که هستند میبینم ، مثل تو فیلمها که هیچ وقت آدم بده موفق نمیشه و اون آدم خوبه رو همه میفهمند .. گاهی یادم میره که باید گرگ بود ، بره بودن هیچ وقت خوب نیست .. یکی پیدا بشه و بگه قانون " من خوبم ، پس بقیه هم خوب خواهند بود "چقدر درسته !!
" نیمه مرداد نگام "
نه ، اینبار دیگه مثل قبل ها نیست .. همه چیز واضحه ، نه .. یعنی باید انقدر باید واضح باشه که لزومی نباشه که روشنش کرد .. باید از بدیهیاتم بشه .. انقدر که نشینم به توصیفش ، یه چیزی که چسبیده به من . جدا شدنی هم نیست .. باید روشن باشه ، روشن تر از اونی که هست .. از همونا که هیچ کسی حق نداشتهباشه تنها بهش فکر کنه ...از فردا شروع میکنم .. از فردا .. نه .. از همین الان .. از حالا

Donnerstag, August 03, 2006

احساس می کنم تو يه سيستم نامشخص،تحت زوايای اويلری نامشخص تری در حال دورانم! سخت هستا اما شدنیه یه نفر اینجا هست ، که دوست داره قد بکشه ...

Dienstag, August 01, 2006

این روزای خاکستری ، هر چند که خاکستری باشند اما از بی رنگی بهتره ...
دوست داشتم غافلگیر بشم ..
به حس ششم شک کرم ، آخه حس نبود یه جورایی اطمینان بود .. بعدشم شد که نشد ..آخرشم اینکه حسه درست حس کرده بود .. فقط تنبل شده ...اوهــــــــــــــوم بچه جون ، گاهی فکر انجام بعضی کارا به اندازه انجامش می ارزه .. حتی اگه فراموش بشه ...
برآیند حرفام با مانا میشه اینکه میگم : با بعضی چیزا نمیشه جنگید باید پذیرفت ، باهاشون کنار اومد و برای اینکه لج زندگی و در آورد باهاشون حال کرد . مانا میگه : آروم باش فردا روز بدتریه !!
Ich kann mich so schwer entscheiden.
خواهر بزرگه ، میخواستم شمار معکوس راه بیاندازم که یادم رفت . امروز ازم میپرسند چه حالی داری ؟ ! هیچی نمیگم ، آخه هنوز نتوانستم بهش فکر کنم و دچار ذوق مرگی بشم ...
یه روزی ازت خیلی تشکر میکنم ، یه روزی ازت خیلی تشکر میکنند . فکر کنم این حضور ، داره رنگ خیلی چیزا رو عوض میکنه ..
یاد 02 جاده بانکوک مورچه و مورچه خوار افتادم ....
یه طلوع رنگ تن تو ، جنس ابریشم آغوش ....