Sonntag, April 29, 2007

دلم ماهيگيری ميخواد با يه دونه از اون کلاههای حصيری گنده ...
اونقدر توقعم بالا نيست که بخوام زمان رو برگردونم. نه. ولی خيلی وقتها، خيلی اتفاقا زمان مناسبشون رو پيدا نمی کنند و وقتی رخ ميدن که فلسفه وجوديشون رو از دست داده باشند. يا زود يا دير.
بيشتر شبيه يه شوخيه... يه شوخی مسخره. از اون شوخی ها که اصلن خوشت نمياد، اصلن هم خنده دار نيست و تمومی هم نداره. و درست مثل يه شوخي، غير قابل باوره. فقط فرقش اينه که اين يکی ديگه شوخی نيست.

Samstag, April 28, 2007

برام نوشته : کی و اهلی کردی ؟ برام نوشته :صبح که از خواب بیدار میشی گندم زار و به موهای کی شبیه میبینی ؟ برام نوشته : به آسمون نگاه میکنی به ستاره ها لبخند میزنی ؟؟ آخه من نوشته بودم : منکوچیک ترین شازده کوچولوی عالمم که بزرگترین گل دنیا رو داره ... اما انگار که نیستم !! داره بارون میاد از همونا که دوست دارم

Freitag, April 27, 2007

يک قدم آن طرف تر از تو منم ومن کنار تو ايستاده ام جاي تو کجاست تا بدانم وقتي که تو نيستي کجا بايد بايستم
يادش به خير فيلم گلنار... اونجا که خاله قورباغه گم شده بود تو جنگل و داد ميزد: آهای من گم شدم...يکی بياد منو پيدا کنه

Mittwoch, April 25, 2007

پنج يا شش ساله، يا شايد نه ساله…چه فرق مي كند؟!همين حدود بود… «چاق و لاغر» را كه مي ديدم،از ترس، چشمانم را مي بستم. «بارباباپا» برايم، مرزهاي محدوديت را مي شكست. «واتو واتو » مرا فداكاري ياد مي داد. «ملوان زبل»؛ قدرت. «جودي ابوت» را كه مي ديدم، خيال مي كردم بزرگ شدن، راهي باز مي كند به عشق. و «خانواده ي دكتر ارنست»، مي گفت: همبستگي يعني بقا. # حالا بزرگ شده ام. ديگر چاق و لاغر نمي ترسانندم،كه ترس فقط از عجايب است. و هيچ كدام از مردم اين شهر ،عجيب نيستند كه مرا بترسانند. همه يكنواختند: همه در بطن خود به خباثت لاغرند و به حماقت چاق. ديگر مي دانم كه بارباباپا ها هرگز عوض نخواهند شد. و هيچ واتوواتو يي براي نجات كسي پر نخواهد كشيد. همچنان كه هيچ ملوان زبلي ، ديگر زبل نخواهد بود. جودي هايي ديدم كه يك عمر اداي عاشقي درآوردند و هرگز نفهميدند كه هيچ بابالنگ درازي منتظر بزرگ شدن جودي اش نمي ماند. زن هاي اين حوالي،ديگر نه كاملا زن هستند ؛ نه كاملا زن نيستند. همچنان كه مردان؛مادران؛پدران… ديگر كسي براي كسي تره خرد نخواهد كرد. ديگر كسي براي شهر، پدر پسرشجاع نخواهد شد. ايمان آورده ام به حرف مادرم كه مي گفت:«لاغر تو را نمي دزدد.كارتون ها فقط كارتون اند.» كارتون ها فقط كارتون اند...! حالا ديگر، فقط دوست دارم « مورچه خوار » را ببينم كه تكرار صبح و شب ماست… يك عمر دويدن دور دايره اي كه هر جايش بايستي، تا مركز يك شعاع دارد…!

Montag, April 23, 2007

گاهی مجبوری انتخاب کنی .. نه بین خوب و بد .. بین یه بد و بدتر .. خیلی شانس آورده باشی که یه بدترتر هم اضافه نشده باشه .. گاهی هرراهی و انتخاب کنی یه ضرری وجود داره ‌فقط زمان و اندازه اش فرق میکنه .. باید حواست باشه همونی و انتخاب کنی که کمترین ضرر و داره اینجوری شده که چشمم از غروبهای کافکایی ترسیده.از سایه های دراز سه چهار متری که از پا میچسبند به پای آدم و اینکه همیشه یک نفر هست تا اسمت را شوخی شوخی اشتباه صدا کند و آدم جدی جدی همه ی هویتش را گم کند.

Sonntag, April 22, 2007

دقیقا وقتی تصمیم میگیرم که بگم کلی خوبم و همه چیز درسته ، یه اتفاقی میافته که مطمئن میشم که همه چیز از اصل مشکل داشته ....
فکر کنم از عذاب وجدان من بلاگ رولینگ ترکید !! از بس که مدام نوشتم و فکر کردم که یا اسمم بالا آمده یا کنارش تیک خورده ! و ملت بد و بیراه حواله ام میکنند ..

Samstag, April 21, 2007

اين روزها روزهاي جالبيند.با خودم دوست شده ام دوباره.. آشتي كرديم.. يهو پيش آمدها..من منت كشي نكردم.. حالا من و خودم دوباره با هم مخفيانه دور از چشم همه فكر مي كنيم..مي خنديم.. حرص مي خوريم..كلي هم به فكرهاي احمقانه ام مي خنديم!..حيف كه شما نمي دانيد چه خبرهايي هست در سر من.. فقط من خبر دارم و خودم...همين جالب كرده همه چيز را... اين مخفيانه خنديدن..اين فكرهاي يواشكي...فكرهاي يواشكي.. خنده هاي يواشكي.. دل گرفتن هاي يواشكي..تفكرات عميق فلسفي يواشكي!..خيلي محشر است ها... !

Donnerstag, April 19, 2007

دو خطي كه هميشه كنار هم اند،روبه روي هم .هر روز كه از خواب بلند مي شوند پنجره هاشان را به روي هم باز مي كنند. براي هم دست تكان مي دهندو همين طور در كنار هم كشيده مي شوند تا بي نهايت. هيچ وقت خط اولي نمي رود دنبال كار و بار خودشو خط دومي دنبال بدبختي هاي زندگي اش،هيچ وقت با هم بودنشان تمام نمي شود، به انتها نمي رسد. كنار هم بودنشان اصلاً پايان ندارد.

Mittwoch, April 18, 2007

همه چیز برگشت به همان چیزهایی که سابق بود با این تفاوت که به جمع تمام دوست داشتنی هایی که دلتنگشون می شم یه نفر اضافه شد .. اصلا این روزا من مدام دلتنگ ترم .. دلتنگ روزهایی که گذشت ، دلتنگ خواهر بزرگه و حتی دلتنگ تو ! هی دلتنگ میشم و بغض میکنم .. می ترسم از روزهایی که قرار هست بیاد ، می ترسم از روزی که حتی دل تنگ تمام اتفاقهایی بد بشم و تک تک روزهایی که تلف کردم و بشمارم ...

Montag, April 16, 2007

میگویم نمیشود یک شب بخوابی وُ صبح زود یکی بیاید و بگوید هرچه بود باشد ...!

Sonntag, April 15, 2007

فعل‌های بی‌قاعده صرف نمی‌شوند؛ می‌شکنند.
شايد فقط همين ...

Samstag, April 14, 2007

.. اتفاقات اينطوری شدند .. اينکه من مدام ازشون فرار ميکنم و هی بزرگتر از قبل فرود ميان ..حالا موندم سر چهارراهی .. نه ايستادنش خوبه نه راهی و انتخاب کردن !‌!‌ ...... هستند که سختند ....... هستند که سختند

Freitag, April 13, 2007

ديگر از دست هيچکس کاری ساخته نيست حالا هرچه مي‌خواهد سوت بزند قطاری که از خط خارج شده باشد،تکليفش روشن است...

Mittwoch, April 11, 2007

وقتهايی هست که فرار ميکنم از چيزهايی که بايد بهشون فکر کنم ٬‌ از اتفاقهايی که افتاده و من وانمود کردم که آب از آب تکون نخورده ٬‌از اتفاقهایی که در پیش هست ٬‌ از حرفا ٬‌از خاطره ها از خيابونا از ساعتهای خاص از روزهای خاص از تاريخ از نوشته از هوا از عطر و بو و صدا از طعم و مزه از تکرار .. از همه چيز فرار ميکنم و انگار که همه چيز سر جای خودش هست مثل سابق .. اما بلاخره يه روزی يه جايی هست که هيچ راهی نيست برای فرار ٬ مجبورم به مرور ٬ به مرور بدتر از چيزی که ميتوانست باشه .... انگار که همه راههای دنيا بلاخره ختم به همانهاست ٬ زمان نداره اما نهايتش همينه که بايد نشست و فکر کرد ٬ شاید درست وقتی که در اوجی يهويی سر و کله اش پيدا ميشه و انقدر غافلگير ميشی که هيچ راهی نداری .. راستی حواسم هست که حواست به حواسم هست !!
آدم گاهی وقتا فشنگ کم میاره از بس نمیدونه تو چند تا جبهه باید بجنگه
وقتی فکر میکنم ، میبینم نهایتش من بازم همون آدم صفر و یکم ..

Sonntag, April 08, 2007

اما کش می آید.همه چیز کش می آید.مثل لب ها به لبخندی بی معنا.مثل سایه ای روی راهی که می رود تا افق.مثل اتفاق های پوچ.لحظه ها کش می آیند٬صدای استاد و فکر های من.فکر می کنم و دلم آشوب می شود.
شده فکر کنی رازی داری فقط برای خودت؟یک راز بزرگ؟
سوال نمی کنم.هر چه سعی می کنم در خودم حس تاسف یا حسادت پیدا کنم موفق نمی شوم.خنده ریزی اطرافش را انباشته است.بوی سیگار می آید از آن طرف خط و لاکی که هنوز خشک نشده

Samstag, April 07, 2007

بدترین اتفاق اتفاقی هست که پیش بینی نشده بیوفته .. میترسم از این همه تغییر .. همون روز ها هم میترسیدم حالا هم می ترسم بیشتر هنوز هم از ترس می لرزم..وقتی بغضم کامل شدحرفم ناتمام ماند
ميدونی دلم حسابی تنگ شده برای چی !!‌ نميگم تازشم هــــــــــــــــووووم !‌آخه از همونايی هست که اگه لو بره ديگه مزه نميده ..

Mittwoch, April 04, 2007

جاده نبود ، راه نبود ، دوراهی نبود ، بیراهه نبود ، خط نبود ، از شب های روشن بدون عشق ، از شازده کوچولو اهلی کردن ، از پتو چهارخانه تا تن ، از شب های روشن با عشق تا شازده کوچولو اهلی شدن ، از هایکو تا یک عاشقانه آرام ، از رومئو پرنده است و ژولیت سنگ تا آیدا در آینه، از دست تا زندگی در پیش رو ، از شب تا ناتمام ، از درد تا کابوس ، از روز تا ترس ، از قایم تا مچاله ، از جاده ی با هم رفته و تنها برگشته تا يکروز بی خبری ٬‌ از نفس تا سینوزیت مزمن ، از جاده تا جاده ،از حياط okf تا خنده و آخر هفته ها ٬‌از سيگارهای آخر شبی تا ترس و بيداری ٫‌از زمستون و جيب کاپشن تا سال ديگه ٬‌ از بوی قهوه ترک تا بوی روز بعد از تو ٬‌ از راه تا راه ، از بیراهه تا بیراهه ، از خط تا خط ، از تو تا من که هرگز نخواستم تورو با کسی قسمــــت بکنم ، از نیمکت تا برف ،از نخهای بسته نشده به انگشتت تا تمام تيکهای دفتر يادداشت ، از تخت تا دیوار ، از قهوه تلخ روی میز تا گم شدن ، از سکوت تا سه نقطه ، از رنج تا پیله ، از انتظار تا صندلی خالی ، از جمعه های گرم سر ظهری تا کلاسهای کذايی تو ٬ از هر چی آرزوی خوبه مال تو تا من سرگردونه ساده ، از میعاد در لجن تا در انتظار گودو ، از بوی تن تا بارون ، از داستانهای ناتمام تا خداحافظ کری کوپر ، از آبی تا آبی ، از من تا تو ، از تو تا من ، از تن تا تــــن ، از مرا بنویس تا مرا ببوس ، از رد پا تا عقب نشینی دریا ، ازدربست تا پیاده ، از سیاه مشق تا تجمع ضمایر ، از کارمند کوچولو تا روزی از روزهای فروردين مسافری ازهم ، درهم ، با هم ، بر هم ، تنها ، خالی ، خالی خیالی ، خالی خالی ،راستی کی آمدی تو ؟ من نفهیدم

Dienstag, April 03, 2007

این روزها بیشتر از همیشه آرامم ، بیشتر از همه وقتهایی که یادم می آید... این روزها زیاد می نویسم ... زیاد راه می روم ، زیاد می خوابم ، زیاد می لولم ، زیاد خسته می شوم ، زیاد نگاه می کنم ، زیاد فکر می کنم ... زیاد یه مرگیم است ... ولی آرامم باز تا مغز استخوانم آرامم ، پتوهایم زود پاره می شوند ، کاغذهایم زود سیاه می شوند ، حرفهایم زود تمام می شوند ... می دانم گوشهای تو همیشه خوب می شنوند ، که من دیگر خوب حرف نمی زنم ... آرامم ... مطمئن باش آرامم ...زیاد ... خوبم ... و بازهم آرامم ... راستی تو از خودت بگو ... چکارها می کنی؟
اين فقط يه توپ بزرگ بود که بی هوا پرتاب شد تو زمين من .. يه توپ از سرب داغ ٬‌حالا هم مونده تو دستم و نميدونم که بايد چی کار شکنم ٬ بايد حرارت و سنگينی اش و تحمل کنم بايد بنذازمش و فرار کنم ٬‌ بايد بگذارمش روی زمين و بگذارم هر طرفی که دوست داره بره .. يا شايد هم بايد پرتابش کنم تو هوا تا ببينم با چند تا چرخ بر ميگرده زمين .. بايد يه کاری انجام داد .. آخه اين توپه الان تو زمينه منه ! ميدونستی ؟!!!

Montag, April 02, 2007

نگاه کن! آفتاب از هیچ طرف نتابیده فقط زمین دو بار دور خورشید چرخیده ... این جا کسی هزار بار زمستان دیده و آن جا آب از آب تکان نخورده است ...

Sonntag, April 01, 2007