Samstag, Dezember 29, 2007
Freitag, Dezember 28, 2007
الان من اینجام ، یعنی اینجایی که هستم رو تخت تو هست بعد تو هم برای اینکه من وبلاگ بازی کنم مجبور شدی کتاب جنگ و صلح که از شهرکتاب خریدیم تا تو تو تاکسی صبح ها بخونی و میخوانی ... بعدشم اینکه لپ تاپم ترکیده ، من هم مجبورشدم تو این چند روز ظرفاتونو بشورم ، کتابخونه ات و مرتب کنم کمد لباساتو مرتب کنم تا تو نگهم داری ... تو هم از من تقدیر نکردی ، که من چراغ خونه ام ، وجوده من نعمتی هست و ... اما آقای پدرت به لیلا گفت و ما حسودی نمودیم الان هم اگه یه ذره دیگه ادامه بدم تو بیرونم میکنی مخصوصا اینکه امشب منو به زور نگه داشتی....
(این اولین پست این مدلیه .. تازه اگه لپ تاپم بود بیشتر میشد ، دفعه بعد )
Dienstag, Dezember 18, 2007
Montag, Dezember 17, 2007
Sonntag, Dezember 16, 2007
Samstag, Dezember 15, 2007
Mittwoch, Dezember 12, 2007
میخوام اعترافی بکنم ...
میخوام اعتراف کنم که شدیدم و از شدت خودم درمونده ...
وقتی ساکتم خیلی ساکتم ... وقتی حرف میزنم خیلی حرف میزنم... وقتی خوشحالم زیادی خوشحالم ...وقتی غمگینم زیادی غمگینم...وقتی داد میزنم نعره می زنم ... وقتی گریه میکنم زاری میکنم...وقتی عصبانیم میتونم بترکم ... وقتی مهربونم میتونم برم هوا... وقتی امیدوارم امّیدوارم ... وقتی نا امیدم نومیدم... وقتی میخوام خیلی میخوام ... وقتی نمی خوام اصلا نمی خوام... وقتی سردمه یخ میزنم ... وقتی گرممه می پزم... وقتی نگرانم خیلی نگرانم ...وقتی بی خیالم بی خیالترینم...وقتی بیزارم بی اندازه بیزارم ...وقتی دوست دارم بی اندازه دوست دارم ..
وقتی دوست دارم بی اندازه دوست دارم ...
وقتی سفیدم خیلی سفیدم...وقتی سیاهم خیلی سیاه... ......
Montag, Dezember 10, 2007
احساس می کنم یه چیزی توی گلوم گیر کرده، سرفه پشت سرفه... اما بی فایده¬اس!نمی دونم شاید بهتر بود جای جمله ها رو عوض می کردم. اول از رُفته گری می گفتم که به جون برگا افتاده ...بعد از سرویس بچه های پیش دبستانی که راننده با ذوقش اعلامیه مادرشو زده به شیشه... آخرشم از بچه هایی می گفتم که به آرزوهای بزرگ دوستشون پوزخند می زنن.از اول نوشتم صدو پنجمین صفحه رو پاره کردم... از کفشای سیاهی گفتم که به مقصد نمی رسن... دنبال یه نقطه ساده و ساکت بودم آخر جمله هام بذارم!یه ماه گذشت. صبح، ظهر، شب... صبح، ظهر،شب... به همین سادگی... می گفتم خودم باید آخر جمله هام نقطه بذارم... برای سومین بار روی جمله هام خط کشیدن. ... باید یاد بگیرم آروم تر سکوت کنم. کلمه ها رو حذف کردم... نقطه سر خط... اما بازم اجازه ندادن زیر بار نگاهشون شکستم!حالا، یکی بیاد و آخر جمله هام نقطه بذاره!
Samstag, Dezember 08, 2007
من همیشه دوست داشتم در برابر غیرطبیعیاتی که توی یه رابطه برای همه آدما وجود داره طبیعی برخورد کنم .. دوست نداشتم از چیزایی ناراحت بشم که همه ناراحت میشن .. دوست ندارم عکس العملهام ، عکس العملهایی باشه که همه انجام میدن .. دوست دارم خیلی چیزا متفاوت باشه .. حسابی فرق داشته باشه.. اما یه کلیاتی وجود داره که دیگه نمیشه ازشون خارج شد .. یعنی شایدم بشه ازشون خارج شد ... اما باید کلی با خودت کنار بیایی تا بتوانی از کنارشون رد بشی بدون اینکه آب از آب تکون بخوره .. -