Samstag, Dezember 29, 2007

الان من دوباره رو توتختت هستم تو هم داری اخبار بی نظیر بوتو گوش میدی فکر کنم .. امشب قراره بعد از چهار روز بروم خونه . تازه امروز توانستم پلو درست کنم که هم پخته شده بود هم شور و شفته نبود.. نگران نباش پیشرفت میکنم .. بعدشم الان آرایش کردم نشستم تا بریم بگردیم ، داری میای خدافظ

Freitag, Dezember 28, 2007

الان من اینجام ، یعنی اینجایی که هستم رو تخت تو هست بعد تو هم برای اینکه من وبلاگ بازی کنم مجبور شدی کتاب جنگ و صلح که از شهرکتاب خریدیم تا تو تو تاکسی صبح ها بخونی و میخوانی ... بعدشم اینکه لپ تاپم ترکیده ، من هم مجبورشدم تو این چند روز ظرفاتونو بشورم ، کتابخونه ات و مرتب کنم کمد لباساتو مرتب کنم تا تو نگهم داری ... تو هم از من تقدیر نکردی ، که من چراغ خونه ام ، وجوده من نعمتی هست و ... اما آقای پدرت به لیلا گفت و ما حسودی نمودیم الان هم اگه یه ذره دیگه ادامه بدم تو بیرونم میکنی مخصوصا اینکه امشب منو به زور نگه داشتی.... (این اولین پست این مدلیه .. تازه اگه لپ تاپم بود بیشتر میشد ، دفعه بعد )

Dienstag, Dezember 18, 2007

بلاخره شروع میکنم .. به همین زودی ها

Montag, Dezember 17, 2007

اولین مرحله رشد،سر در آوردن از خاکه...سیب زمینی و شلغم اینو نفهمیدن...به اضافه خیلی از آدما!!
دختر: این سربالایی پدر آدمو در میاره؛باز خوبه آدم مطمئنه یکی منتظرش هست وگرنه به چه عشقی این سربالایی رو میره بالا؟استاد: وقتی هم مطمئنی کسی منتظرت نیست؛ راحت میری بالا...دختر: پس به نظر شما من چرا سخت میرم بالا؟استاد: برای اینکه مطمئن نیستی.مرددی!!! (شبهای روشن-فرزاد موتمن)

Sonntag, Dezember 16, 2007

... هی گم شده ی تقویم

Samstag, Dezember 15, 2007

اگه تو رو ا این روزا کم کنم شاید بشه به بقیه اش بگم یه زندگی بی کیفیت ... آدمهای بی کیفیت ، خونه و زندگی بی کیفیت ، غذای بی کیفیت و...
میتوانستم این روزا خوشحال تر باشم..

Mittwoch, Dezember 12, 2007

میخوام اعترافی بکنم ... میخوام اعتراف کنم که شدیدم و از شدت خودم درمونده ... وقتی ساکتم خیلی ساکتم ... وقتی حرف میزنم خیلی حرف میزنم... وقتی خوشحالم زیادی خوشحالم ...وقتی غمگینم زیادی غمگینم...وقتی داد میزنم نعره می زنم ... وقتی گریه میکنم زاری میکنم...وقتی عصبانیم میتونم بترکم ... وقتی مهربونم میتونم برم هوا... وقتی امیدوارم امّیدوارم ... وقتی نا امیدم نومیدم... وقتی میخوام خیلی میخوام ... وقتی نمی خوام اصلا نمی خوام... وقتی سردمه یخ میزنم ... وقتی گرممه می پزم... وقتی نگرانم خیلی نگرانم ...وقتی بی خیالم بی خیالترینم...وقتی بیزارم بی اندازه بیزارم ...وقتی دوست دارم بی اندازه دوست دارم .. وقتی دوست دارم بی اندازه دوست دارم ... وقتی سفیدم خیلی سفیدم...وقتی سیاهم خیلی سیاه... ......

Montag, Dezember 10, 2007

احساس می کنم یه چیزی توی گلوم گیر کرده، سرفه پشت سرفه... اما بی فایده¬اس!نمی دونم شاید بهتر بود جای جمله ها رو عوض می کردم. اول از رُفته گری می گفتم که به جون برگا افتاده ...بعد از سرویس بچه های پیش دبستانی که راننده با ذوقش اعلامیه مادرشو زده به شیشه... آخرشم از بچه هایی می گفتم که به آرزوهای بزرگ دوستشون پوزخند می زنن.از اول نوشتم صدو پنجمین صفحه رو پاره کردم... از کفشای سیاهی گفتم که به مقصد نمی رسن... دنبال یه نقطه ساده و ساکت بودم آخر جمله هام بذارم!یه ماه گذشت. صبح، ظهر، شب... صبح، ظهر،شب... به همین سادگی... می گفتم خودم باید آخر جمله هام نقطه بذارم... برای سومین بار روی جمله هام خط کشیدن. ... باید یاد بگیرم آروم تر سکوت کنم. کلمه ها رو حذف کردم... نقطه سر خط... اما بازم اجازه ندادن زیر بار نگاهشون شکستم!حالا، یکی بیاد و آخر جمله هام نقطه بذاره!

Samstag, Dezember 08, 2007

کلي کار ريخته سرم، کلي از پاييز عقب موندم، کلي حرف واسه گفتن دارم... اما وقت کم دارم... جاااااااااااااااااااااااااااااا موندم... بازم بايد بدوم، بالاخره مي رسم بهش.
از مريضيهايي که دوران نقاهتشون از خودشون کلي طولاني ترن بدم مياد... يه جوري بهت اين احساس دست مي ده که هيچوقت ديگه مثل قبل سالم نميشي.
من همیشه دوست داشتم در برابر غیرطبیعیاتی که توی یه رابطه برای همه آدما وجود داره طبیعی برخورد کنم .. دوست نداشتم از چیزایی ناراحت بشم که همه ناراحت میشن .. دوست ندارم عکس العملهام ، عکس العملهایی باشه که همه انجام میدن .. دوست دارم خیلی چیزا متفاوت باشه .. حسابی فرق داشته باشه.. اما یه کلیاتی وجود داره که دیگه نمیشه ازشون خارج شد .. یعنی شایدم بشه ازشون خارج شد ... اما باید کلی با خودت کنار بیایی تا بتوانی از کنارشون رد بشی بدون اینکه آب از آب تکون بخوره .. -
من عاشق پنجره های بزرگم .. اما نمیدونم چرا امروز این پنجره های بزرگ که روبروش یه عالمه خونه های کوچولو هست و دورش یه عالمه کوه و دوست نداشتم
من عاشق پنجره های بزرگم .. اما نمیدونم چرا امروز این پنجره های بزرگ که روبروش یه عالمه خونه های کوچولو هست و دورش یه عالمه کوه و دوست نداشتم

Donnerstag, Dezember 06, 2007

از این کثافتخونه متنفرم ..