Montag, Januar 26, 2015

كه از تو اين همه هست شوم 

Samstag, Januar 24, 2015

جواب يه سوالايي و هيچ كجا نميشه پيدا كرد،معني بعضي كلمه ها و جمله ها رو تو هيچ فرهنگ لغتي وبه هيچ زباني نميشه پيدا كرد و تو هميشه تو جوابي و ابهام دست و پا ميزني. و هر چي كه ذهنت بيشتر پردازش ميكنه بيشتر و بيشتر گم ميشي. هيچ كجاي ذهن هيچ آدمي خواندني نيست و فقط سعي و خطا غلط و درست پيش ميري. و من هنوز نمي فهمم كه ادم تصميم هاي بزرگ و بايد بااحساسش بگيره يعني چي...
آخرين عاشقانه اي كه از دل برآمد مال يازده سال پيش بود مال يه جمعه ي ژانويه اي .. حالا بعد از اين همه سال دوباره يه چيزي نوشتم كع شده عاشقانه م 
كه شهر بي تو مرا حبس ميكند ... 

Donnerstag, Januar 22, 2015

همه ي اين همه حس هاي بزرگ و قوي ، همه ي ترس از نبودنت يه حس گنگ و آشفته ي تنهايي نيست ، حس كوري كه دوست داشتن روي همه ي  بد ها رو بپوشونه هم حتي نيست. يه حس قوي از سر تجربه ست، انگار كه تمام تكه هاي پازل گمشده رو پيدا كردي و ميچيني كنار هم ، با دستهاي خودت . بدون اينكه من دنبالشون باشم و من هر شب نا باورانه جاهاي خالي پر شده رو نفس ميكشم ، نفس عميق هواي تازه. تازه ميفهمم تو هواي كسي نفس كشيدن چيه ،تازه ميفهمم هوايي  كه هواي تو نباشه رو نمي خام، يعني چي تازه ميفهمم 
و آغوشت "
اندك جايي براي زيسن 
اندك جايي براي مردن "
و تازه ميفهمم 

Mittwoch, Januar 21, 2015

همين طوري كه پيش بره، همين طوري كه هر روز داره بزرگ بزرگتر ميشه يهو ميدونم كه ميشه همه چيز، نه اينكه خيلي دور ، نه اينكه الان نباشه، 

Dienstag, Januar 20, 2015

همين طوري كه پيش بره، همين طوري كه هر روز داره بزرگ بزرگتر ميشه يهو ميدونم كه ميشه همه چيز، نه اينكه خيلي دور ، نه اينكه الان نباشه، 

Sonntag, Januar 18, 2015


ديگه حتي نميتونم بنويسم ، يعني بايد بنويسمشون و ازشون رد بشم كه ذهنم آزاد بشه كه بتونم تمركز كنم رو زندگي عادي .
اتفاق تو نبايد مي افتد وسط اين همه كار ، زندگي و بي برنامگي . اتفاق تو زود افتاد ...
.
.
.
تو كه وقتي نزديك آمدنته دلم تنگته وقتي پيشمي دلم تنگه وقتي خواب آلود در و پشتت ميبندم دلم تنگه وقتي هنوز گرمات و بوي تنت و توي رختخواب جا گذاشتني ورفتي دل تنگ ترم ، دلم نزديك و دور هيچ حاليش نيست انگار كه هميشه و همه جا تو رو زياد كم داره.
انگار كه شهر با تو داره شهر ميشه انگار كه همه ي شهر و دارم با تو ميشناسم نه اينكه با توقدم بزنم تو شهر نه اينكه خيلي جاها كنارت بشينم و از يه سري خيابونا رد بشيم همين كه هر جاي اين شهر توي ذهنمي داره بهم يه مفهوم جديد ميده. مثل تهران ، مثل سنگ فرشهاي خيابون ولي عصر بعد از يه پياده روي چند ساعته ، مثل گيشا مثل دربند ... مثل تمام كافي شاپ ها و رستورانهاي دوست داشتنيم .. شهر من تهران نيست ، شهر من ميتونه هرجايي باشه كه بشه تو هواش نفس كشيد . وقتي كه منو از همه جا ميگيري و پرتابم ميكني به يه دنياي ديگه. به يه فضاي ديگه به يه خاصيت ديكه. وقتي كه يه بعد ديگه از دنيا رو ميشناسم ، بعدي كه فقط خوندم كه هيچ وقت فكر نميكردم رئال باشه. بعدي كه توي روياهام فقط ميديدمش ، بعدي كه همه ي گذشتم جلوش زانو زده،بعدي كه يه كسي از غيب در گوشم ميگه "هي فلاني ، هر كسي طعمش و نميچشه" . يعد خودم واز همه ي دنيا ميبرم، دلم هيچي نميخواد، دلم كنارت نشستن توي همين اتاق چند متري و ميخواد و چاي .دلم روي پات نشستن و ميخواد و نگات كردن، دلم شب تا صبح پيشت خوابيدن ميخواد كه وقتي سرم و ساعتها ميگذارم روي شونه ات چشام از هيجان بسته نميشه و مدام توي ذهنم تكرار ميكنم كه مگه انقدر خوب ، انقدر اندازه انقدر كامل ميشه .. كه به جاي خواب لحظه لحظه رو توي ذهنم بيارم كه  وقتي خوابي نگات كنم و دلم بگيره كه صبح بري دوباره كي!؟


شايد فصل گمشده ي كتاب نانوشته باشه ، هموني كه همه نوشته هاي اين سالها رو توي ذهنم به هم ميچسبونم اما هيچ تهي براشون پيدا نميكنم .
يه انتهايي مثل چند روايت مصطفي مستور همون فصل دوست داشتني من ، همون فصلي كه منو مجبور كرد كه همه ي كتاباش و بخونم .
همون فصلي كه واژه به واژه اش انقدر شبيه منه كه انگار منو نوشته تعريفاي منو نوشته . همون صندلي روشن . شهر خاموش ....

Dienstag, Januar 13, 2015

نه يه سري اتفاقات افتادني هستند حالا هي آسمون و ريسمون بباف دليل بيار كه من آدم قانع شدن نيستم كه من آدم قانع شدن نبودم ، اما يهو تو يه اتفاق مي افتد ، ميبري ، مي روي كه هيچ كسي نبايد نشايد. دايره كوچك ميكني و پروانه وار پيله ميشي. 

Sonntag, Januar 11, 2015

ميتونم پاشم ميتونم از نو 

Donnerstag, Januar 08, 2015

نميگذره وقتي كه بايد 

Dienstag, Januar 06, 2015

يهو كه ميترسم دلم نميخواد خرج كنم ، همه ي نوشته هاي توي ذهنم و انباري ميكنم ، توي خودم فرو ميرم ، توي خودم غرق ميشم 
يكي به من بگه از همين الانش لذت ببر از همين الانه الان ، يكي به من بگه ار لحظه لذت ببر ، يكي به من بگه شايد يه روزي نباشه لمس نشه نفس نشه گرم نشه ديگه شهر شهر نشه، ولي هست الان هست تو هواش نفس بكش دم غنيمته، يكي فقط همينو بگه 

Sonntag, Januar 04, 2015

يهو كه ميترسم دلم نميخواد خرج كنم ، همه ي نوشته هاي توي ذهنم و انباري ميكنم ، توي خودم فرو ميرم ، توي خودم غرق ميشم 
يه وقتايي يه جاهايي از زندگي قرار ميگيري كه دوست داري يه دستي از غيب ، يه صداي مطئن بياد كنار گوشت و بگه فلاني نترس ، فلاني انقدر فكر نكن ، محكم قدم بردار ، برو جلو ، يا اينكه از همين جاي قصه دور بزن بيا بيرون .. بعد خودت تو دلت همش تو نبردي