Montag, Januar 26, 2015
Samstag, Januar 24, 2015
جواب يه سوالايي و هيچ كجا نميشه پيدا كرد،معني بعضي كلمه ها و جمله ها رو تو هيچ فرهنگ لغتي وبه هيچ زباني نميشه پيدا كرد و تو هميشه تو جوابي و ابهام دست و پا ميزني. و هر چي كه ذهنت بيشتر پردازش ميكنه بيشتر و بيشتر گم ميشي. هيچ كجاي ذهن هيچ آدمي خواندني نيست و فقط سعي و خطا غلط و درست پيش ميري. و من هنوز نمي فهمم كه ادم تصميم هاي بزرگ و بايد بااحساسش بگيره يعني چي...
Donnerstag, Januar 22, 2015
همه ي اين همه حس هاي بزرگ و قوي ، همه ي ترس از نبودنت يه حس گنگ و آشفته ي تنهايي نيست ، حس كوري كه دوست داشتن روي همه ي بد ها رو بپوشونه هم حتي نيست. يه حس قوي از سر تجربه ست، انگار كه تمام تكه هاي پازل گمشده رو پيدا كردي و ميچيني كنار هم ، با دستهاي خودت . بدون اينكه من دنبالشون باشم و من هر شب نا باورانه جاهاي خالي پر شده رو نفس ميكشم ، نفس عميق هواي تازه. تازه ميفهمم تو هواي كسي نفس كشيدن چيه ،تازه ميفهمم هوايي كه هواي تو نباشه رو نمي خام، يعني چي تازه ميفهمم
و آغوشت "
اندك جايي براي زيسن
اندك جايي براي مردن "
و تازه ميفهمم
Mittwoch, Januar 21, 2015
Dienstag, Januar 20, 2015
Sonntag, Januar 18, 2015
ديگه حتي نميتونم بنويسم ، يعني بايد بنويسمشون و ازشون رد بشم كه ذهنم آزاد بشه كه بتونم تمركز كنم رو زندگي عادي .
اتفاق تو نبايد مي افتد وسط اين همه كار ، زندگي و بي برنامگي . اتفاق تو زود افتاد ...
.
.
.
تو كه وقتي نزديك آمدنته دلم تنگته وقتي پيشمي دلم تنگه وقتي خواب آلود در و پشتت ميبندم دلم تنگه وقتي هنوز گرمات و بوي تنت و توي رختخواب جا گذاشتني ورفتي دل تنگ ترم ، دلم نزديك و دور هيچ حاليش نيست انگار كه هميشه و همه جا تو رو زياد كم داره.
انگار كه شهر با تو داره شهر ميشه انگار كه همه ي شهر و دارم با تو ميشناسم نه اينكه با توقدم بزنم تو شهر نه اينكه خيلي جاها كنارت بشينم و از يه سري خيابونا رد بشيم همين كه هر جاي اين شهر توي ذهنمي داره بهم يه مفهوم جديد ميده. مثل تهران ، مثل سنگ فرشهاي خيابون ولي عصر بعد از يه پياده روي چند ساعته ، مثل گيشا مثل دربند ... مثل تمام كافي شاپ ها و رستورانهاي دوست داشتنيم .. شهر من تهران نيست ، شهر من ميتونه هرجايي باشه كه بشه تو هواش نفس كشيد . وقتي كه منو از همه جا ميگيري و پرتابم ميكني به يه دنياي ديگه. به يه فضاي ديگه به يه خاصيت ديكه. وقتي كه يه بعد ديگه از دنيا رو ميشناسم ، بعدي كه فقط خوندم كه هيچ وقت فكر نميكردم رئال باشه. بعدي كه توي روياهام فقط ميديدمش ، بعدي كه همه ي گذشتم جلوش زانو زده،بعدي كه يه كسي از غيب در گوشم ميگه "هي فلاني ، هر كسي طعمش و نميچشه" . يعد خودم واز همه ي دنيا ميبرم، دلم هيچي نميخواد، دلم كنارت نشستن توي همين اتاق چند متري و ميخواد و چاي .دلم روي پات نشستن و ميخواد و نگات كردن، دلم شب تا صبح پيشت خوابيدن ميخواد كه وقتي سرم و ساعتها ميگذارم روي شونه ات چشام از هيجان بسته نميشه و مدام توي ذهنم تكرار ميكنم كه مگه انقدر خوب ، انقدر اندازه انقدر كامل ميشه .. كه به جاي خواب لحظه لحظه رو توي ذهنم بيارم كه وقتي خوابي نگات كنم و دلم بگيره كه صبح بري دوباره كي!؟
شايد فصل گمشده ي كتاب نانوشته باشه ، هموني كه همه نوشته هاي اين سالها رو توي ذهنم به هم ميچسبونم اما هيچ تهي براشون پيدا نميكنم .
يه انتهايي مثل چند روايت مصطفي مستور همون فصل دوست داشتني من ، همون فصلي كه منو مجبور كرد كه همه ي كتاباش و بخونم .
همون فصلي كه واژه به واژه اش انقدر شبيه منه كه انگار منو نوشته تعريفاي منو نوشته . همون صندلي روشن . شهر خاموش ....