Samstag, Juli 28, 2007

ميدونی !!‌ ديگه کار از منتظر نشستن برای وقوع معجزه گذشته ٬‌هزار ساله که مطمئن شدم هيچ معجزه ای نيست .. هيچ اتفاق بزرگی نمی افته که حسابی ورق برگرده .. بايد دلخوش شادی های کوچولو شد که از همون هزار سال پيش تا حالا ديگه سر و کله ی اونها هم پيدا نميشه .. روزها داره بدتر از روزای قبل ميشه ٬‌من هم با روزهايی که ميگذره بد اخلاق تر و بدتر ميشم ..هر روز بی حوصله تر و بی انگيزه تر .. تعداد آدمهای نفرت انگير اطرافم بيشتر و تنهايی هام عميق تر ُ‌سکوت هام بززگتر .. از تمام کتابهام دور افتاده و جاهای دوست داشتنی کمتر ٬‌ نميخوام دور بشم ٬‌ دلم سکوت و تنهايی خونه رو ميخواد .. دلم ميخواد يه روزايی و بی صدا بگذرونم ..

Mittwoch, Juli 25, 2007

لبخند بزن .. فردا روز بدتريه .

Dienstag, Juli 24, 2007

دلم می گیره برای روزهایی که بزرگترین غصه ام این بود که توی خونه برای دماغ آدم برفیم، هویج نداشتیم...
او از بطری ای نوشید که روی آن نوشته شده بود: "مرا بنوش"! و قد او بلند شد
.او از ظرفی خورد که روی آن نوشته شده بود: "مرا بچش!" و قد او کوتاه شد
.اینگونه بود که او تغییر کرد... در حالیکه بقیه هیچ چیز را امتحان نکردند "شل سیلوراستاین"

Samstag, Juli 21, 2007

خیلی دور نبود که ... همین چند وقت پیش هم ، همینطور بود ... وقتی می خواستم به همه آدمهای بی ربط و با ربطم ، به همه فکرهای مالیخولیایی ام ، به همه مرض های مازوخیسمی ام ، داد بزنم و بگویمشان که بروند و گورشان را گم کنند می رفتم زیر همین پتو ... همین پتو که بزرگ بود انگار و امن ... که می شد تویش مچاله شد و ماند در بی خبری تام ... آن وقت بود که خیال می کردم پشت پتو مانده اند ، همه دنیا ! آن وقت بود که می خندیدم به ریششان ، بلند ! و گم می شدم ... هی گم می شدم ...گم می شدم مدام حالا که دیگر زیر پتو جا نمی شوم ، پتو از سَرم ، سَر می رود ، سُر می خورد و می سُراندم به جایی که نمیدانم ...آن وقت است که می بینم همه دنیا ایستاده است و خیره نگاهم می کند و به ریشم می خندد ، بلند ! آن وقت است که حمله ام می کنند ، همه فکرهای لنگه به لنگه ام ، بی هوا ! آن وقت است که از همه آدمهای با ربط و بی ربطم می ترسم و هُجرم می گیرد ! آن وقت است که از زیادِ زیادی ام می ترسم که از کُم ِکَمم ، که دیگر زیر هیچ پتویی جا نمی شود

Sonntag, Juli 15, 2007

اينكه كسي بخواد يه آدم احمق رو قانع كنه ، احمقانه ترين كار دنياست .

Freitag, Juli 13, 2007

زنجیر بسته ام به این همه دیوار ، که می ترسم باز ... حالا که نزدیکی ، حالا که خیلی بیشتر از آن وقتها نزدیکی بیشتر از همیشه می ترسم ... حالا که از در به دیوار ماندیم ، از در به در ، از دری به دری ماندیم که دربه دریم
همه این راهروها را که می روم هر روز ، رفت و برگشتی است که آشوب را در دلم بیشتر می کند ، ماندن میان این رفتن و نرفتن به تهوعی است که هر شب که می خوابم می خوابد با من و هست تا صبح و صبح هم باید بالا بیاورمش وگرنه آرامشی نیستمانده ام بین این رفتن و نرفتن ، ماندنی که آخرتش را نمی دانم فقط عادتش مانده به این تهوع ، که سخت است ، که درد دارد ، که دردم می آید ، که از عادت شدنش ترسم می گیرد ، از پیچیدنش به تنم ... از سرگیجه اش ، از رفت و برگشتش همه این راهروها را می روم هنوز ، می دانی؟ که می روم و برمی گردم هی ؟ که دیگر نه ماندن می دانم نه رفتن ، که مانده ام در این رفتن و نرفتن...که می روم به ماندن ولی به رفتنم ، که می روم به رفتن ولی به ماندنم

Dienstag, Juli 10, 2007

با همون یک جمله قافل گیرت می کنه. فقط یک جمله!

Sonntag, Juli 01, 2007

Tanz heut' Nacht noch mal mit mir So, daß ich Dich hautnah spür' Wenn unser Lied erklingt Halt mich ganz fest im Arm So fing doch einmal alles mit uns an Schau' nicht in mein Herz hinein Laß mich einfach traurig sein Bleib' jetzt ganz nah bei mir Und dann geh schweigend fort Laß mich tanzen bis zum letzten Akkord Sag' einmal noch: Ich liebe Dich Und dann vergiß, daß es mich gibt Mit dir noch eine letzte Nacht Das Glück kennt keine Ewigkeit Auch unser Lied gehört der Zeit Was bleibt ist deine Zärtlichkeit Sie ist wie ein Lied, das in mir weiterklingt Sag', es war nicht nur ein Spiel Sag' es mir mit viel Gefühl Die Zeit hat uns getrennt Die kleine Melodie wird leiser Aber sterben wird sie nie Wenn auch heut' mein Herz fast bricht Du, die Tränen siehst du nicht Du warst mein schönster Traum Sag' jetzt kein Abschiedswort Laß mich tanzen Bis zum letzten Akkord Tanz heut' Nacht noch mal mit mir So, daß ich Dich hautnah spür' Bleib' jetzt ganz nah bei mir Und dann geh schweigend fort Laß mich tanzen Bis zum letzten Akkord Bleib' jetzt ganz nah bei mir Und dann geh schweigend fort Laß mich tanzen Bis zum letzten Akkord
هيچ کسی ندونست فردا صبح اون شب چی شد ... هيچ کسی نفهميد ٬‌ همه فکر کردند که يه روزی هست مثل بقيه روزها ٬‌که يکشنبه شب ميخوابی و صبح دوشنبه بيدار ميشی و ميری و سرکار و دوباره و دوباره روزمرگی .. روزها و شبهايی هستند برای يکبار فقط و فقط يکبار هستند .. اما هيچ کسی ندونست لحظه شماری چند روزه استاپ توام با ترس شد هيچ کس ندونست که جرات نداشتم حتی بگم باید بودن تو باش ...فقط نشستم روبروی تلفنهايی که جواب ندادم نشستم روبروی گزارش مانده توليد داده نشده .. بی هوا شدم Carpe diem .. برگشتم و سعی کردم خوب باشم .. هنوز هم همينم .. اينکه امروز هنوز اينجا ..هنوز هم ميترسم بيشتر از صبح دوشنبه .. اما باز ميرسم به امروز هنوز اينجا ..