Montag, September 29, 2008

يه چیزی هست که کوچیک نیست ، کم هم نیست .. یه عالمه بزرگه .. و من ازش میترسم .. خیلی هم میترسم .. مدتهاست که هی بزرگ میشه و بزرگ میشه و میشه همه چیز ، انقدر که دوست دارم کات بشه همه چیز .. اما وقتی میره تو کما ، وقتی نیست همه چیز و خوب میشه و من منتظر یه فرصتی میشم که بالا بیارم .. میترسم حتی از اینکه دیگه همرام نباشه هم میترسم ...

Samstag, September 27, 2008

با علم به اينكه مامان من وبلاگم رو نمی خوانه دیشب طی یک عملیات همه ی لباس زمستونی های من و راد رو ریخته تو ماشین و آورده !! حالا من الان با این همه لباس ضخیم تلمبار شده روی مبل چی کار کنم ؟!!! تازه وقتی که یادم میاد که زمستون این لباسها باید شسته هم بشه بیشتر دردم میگیره ...

Montag, September 22, 2008

حالا كه پاییز شد ، اما خب فقط همین که بس نیست ! باید یه عالمه هوا سرد بشه .. بعد لباسهای زمستونی از تو آرشیو لباسها در بیاریم ، یه عالمه لباسهای ضخیم و چکمه و پالتو و دستکش و البته جورابهای قرمز و ضخیم دوست داشتنی من .. اما خب باید سرد تر بشه انقدر که دوباره من توی خیابان دستامو بکنم تو جیب کاپشن راد .. بعد شبها انقدر سرد بشه که از سرما بچپیم زیر پتو ....

Sonntag, September 21, 2008

من دلم یه فیل گنده ی صورتی میخواد.  البته اولش يه فيل آبی میخواست ها .. ولی یه کمی که فکر کردم دیدم یه فیل آبی خیلی غمگین به نظر میاد ..

Sonntag, September 14, 2008

فکر میکردم كه خيلي وقته خوابيده ، بعد یه عالمه که توی تخت وول خوردم با صدای خواب الود میگه ، آخرش هیچ کسی نباید بفهمه .. اولش میخندم که حتما این همه وقت که من فکر میکردم خوابه داشته فکر میکرده .. اما بعدش میترسم .. نگران میشم ... انگار که باید کارهای بزرگ بزرگ انجام بدیم که داشته هامونو داشته باشیم
 

Dienstag, September 02, 2008

حلقه هامون بلاخره رسيد..