يه چیزی هست که کوچیک نیست ، کم هم نیست .. یه عالمه بزرگه .. و من ازش میترسم .. خیلی هم میترسم .. مدتهاست که هی بزرگ میشه و بزرگ میشه و میشه همه چیز ، انقدر که دوست دارم کات بشه همه چیز .. اما وقتی میره تو کما ، وقتی نیست همه چیز و خوب میشه و من منتظر یه فرصتی میشم که بالا بیارم .. میترسم حتی از اینکه دیگه همرام نباشه هم میترسم ...
Montag, September 29, 2008
Samstag, September 27, 2008
Montag, September 22, 2008
حالا كه پاییز شد ، اما خب فقط همین که بس نیست ! باید یه عالمه هوا سرد بشه .. بعد لباسهای زمستونی از تو آرشیو لباسها در بیاریم ، یه عالمه لباسهای ضخیم و چکمه و پالتو و دستکش و البته جورابهای قرمز و ضخیم دوست داشتنی من .. اما خب باید سرد تر بشه انقدر که دوباره من توی خیابان دستامو بکنم تو جیب کاپشن راد .. بعد شبها انقدر سرد بشه که از سرما بچپیم زیر پتو ....