Sonntag, November 30, 2003

گناه تو نيست تقصير چشمان است كه ديگر فراموش نخواهد كرد از كدام راه آمده اي تا گم نشوم و چشمان خسته ي تو را ...

Samstag, November 29, 2003

قول ميدم اگه اوني كه ميخواي نيستم ، هموني بشم كه ميخواي ، مث حال و هواي آسمون يه وقت نم نم ، يه وقت رعد و برق ، يه وقت تگرگ، گاهي هم آفتابي،بستگي به چشماي تو داره ... اون وقت ممكنه دوستم داشته باشي. اگه دوستم نداشتي بهم قول بده ، قول بده از چشات نيوفتم . امروز و من و يه حال عجيبه خوب و يادت و صدات و چشات . نمي دونم اين آدمها كه چتر سياه دست ميگيرند تا كي ميخواهند از تقدير فرار كنند؟

Freitag, November 28, 2003

نشاني از تو دارم . پاي آمدنم نيست !!! بگذار ندانند اينگونه بهتر است .... نميدوني چه حسي بچه گونه يخوبي بود وقتي اسمارتيزا رو خوردم و دستام رنگين شده بود ....
بر عكس طوفان ديشب يك روز فوق العاده لايت ، يه نمايشگاه خوب و يه عالمه بچه وبلاگي كه نميشناختمشون (لايتيش به همين بود) !!!! يه عالمه آرامش جوراب قرمز پشمي با يه عالمه آرايش نارنجي و مهمون بازي دلم يه مهموني غريبه ميخواهد آدمهايي كه فقط همون شب ببينمشون و يه دنيا انرژي مو تخليه كنم دلم يه چيزه ديگه هم ميخواهد :"> از اون چشا .هر كي گفت از كدوما . اي كاش راه بهتري بود براي ارتباط جز بازي با كلمات.

Mittwoch, November 26, 2003

اين تصويري كه اون بالا اضافه شده منم .نماد خود منه ، ميخنده ، از خجالت لپاش سرخه ، عروسك به دسته ، لباس نارنجي هم پوشيده . خيلي خودمه. اين تصوير زيبا ( نه اينكه من زيبا هستما نه ، منظور زيبايي كار استاد هست) توسط استاد حميد رضا در سالگرد يك سالگي وبلاگم به عنوان سورپراز كنون اهدا شد كه البته در سالگرد وبلاگم اينجا تخته شده بود و نشد كه بگذارم . از همين جا از استاد تشكر و قدرداني مينمايم .و زين پس جاش همون بالاست .

Dienstag, November 25, 2003

متولد ميشويم متولد از توليد مي آيد . يعني وقتي كسي توليد ميشه ، بعد مصرف ميشه . يعني از وقتي متولد شدم شروع شدم به مصرف شدن اصلا به صرفه نيست ! يكبار متولد ميشويم و تا آخر عمر دائم مصرف مي شويم.

Montag, November 24, 2003

جنگجو شده اي .. حالا ، ميخواهي انتقام بگيري تمام دنيا با توست من ، ياري ندارم سربازانت ميرسند نيزه اي قلب مرا ميشكافد دوستت دارمها بر ملا ميشود .... ديشب پيش مامانم خوابيدم تب و لرز وحشتناك دارم . قيافم شده شبيه آب پرتغال و سوپ و شلغم و ذرت پخته ...

Sonntag, November 23, 2003

انقدر سردمه كه جوراب وشلوار كوه و بلوز يقه اسكي (با چوباش)و كلاه پوشيدم و تو خونه راه ميرم . حسابي هم سرما خوردم و مريضم طبق روال هم oral exam دارم و صدام در نمياد . اين روزا با كمبود وقت مواجهم كسي وقت اضافه نداره ؟ اين رايطه يك طرفه ي (بي بازگشت ) من شروع ميكنم و تو تموم ميكني . باز اشتباه كردي تكرار از نو شروع كردن تو كار من است باز ميابمت و تمام اطلسي ها جهان در هم خواهند پيچيد ....
انقدر سردمه كه جوراب وشلوار كوه و بلوز يقه اسكي (با چوباش)و كلاه پوشيدم و تو خونه راه ميرم . حسابي هم سرما خوردم و مريضم طبق روال هم oral exam دارم و صدام در نمياد . اين روزا با كمبود وقت مواجهم كسي وقت اضافه نداره ؟ اين رايطه يك طرفه ي (بي بازگشت ) من شروع ميكنم و تو تموم ميكني . باز اشتباه كردي تكرار از نو شروع كردن تو كار من است باز ميابمت و تمام اطلسي ها جهان در هم خواهند پيچيد ....

Samstag, November 22, 2003

نميدونم !!من خيلي بلدم يا اينها خنگ تشريف داشتند . او تصويري از يك گاو ميكشد . گاو بايد گندم درو كند ! با اين بار چهل سال است كه نقاشي اش نان ندارد ...

Freitag, November 21, 2003

حالم خيلي خوب شده بلاخره اين قاطهام تموم شد . يكي بهم ميگفت قدر راهي و كه داري ميري و بدون. اين قاطي كردن هايت براي اينه كه ميخواي به قسمتهاي خوب زندگي برسي هر كسي به ايجا نميرسه. يكي گفت عاشق شدي و داري فرار ميكني. يكي گفت اينا كه مينويسي ماله يه مجنونه به يكي زودتر گفتم ازت نميپرسم چرا ديگه نمينويسي كه ازم نپرسي چرا اينطوري شدم. يكي ديگه هم اصلا نفهميد چي بوده و چي شده . آخرش همين بود , فهميدم : يكي بود كه نبود ، كه ديگر نيست و نخواهد بود . ياد گرفتم خودم و با خودم معنا كنم . خودم با خودم تعريف كنم . ياد گرفتم بي چون و چرا آدمها رو همونطوري كه هستند بپذيرم و به خاطر رفتاري كه دارند ازشون بدم نياد فقط بپذيرمشون اما خودم هميشه هموني باشم كه الان هستم و خواهم بود ...هموني كه هستي وقتي براي اولين بار ديدش گفت : مهربوني از صورتش مي باره و يادم افتاد كه چقدر اين جمله آشناست ... هموني كه دستاتو كم مياورد دستاشو كم مياوردي ... هموني كه ... هموني كه ... هموني كه ... فقط فرقم اينه كه 30% باقيمونده ي تئوري هامو عملي كردم . جوراب قرمزه بهم خيلي چسبىد....
اين تلفن خراب نيست ‚ تو معرفت نداري نامه ها بي جواب نيست ‚ تو معرفت نداري راه من و تو دور نيست ‚ تو از ترانه دوري حيف نگاه خيسم ! حيف همين ترانه حيف حروف پاك اين همه عاشقانه امروز يه جوراب قرمز پشمي پيدا کردم من جوراب قرمز پشمي خـيـــــــــــــــــــــــــلي دوست دارم و هر کسي هم که جوراب قرمز پشمي بپوشه دوستش دارم .

Mittwoch, November 19, 2003

حالا لينك بازي : پست آخر اين دو لنز آبي آخ ببخشيداشتباه شد اين دو چشم آبي خيلي باحاله البته لازم به ذكر است كه ايشون براي گرد آوري اين اطلاعات هيچ گونه تحقيق و تفحصي نداشته و با توجه به شناختي كه من از ايشون دارم اعلام ميكنم كه استاد بر اساس تجربيات اين مطلب (و بقيه ي مطالب ) و نوشتند بلاخره تجربه است ، اصولا آدمهاي سن بالا بايد همه ي تجربه هاشون در اختيار كوچكتر ها بگذارند. × استاد پيبش بيني كردند كه من در آينده به چه نحوي بله خواهم گفت. اما از اولي كه وبلاگ نويس شده 3 بار update كرده 75 بار هم templateعوض كرده .عزيزم بگذار تعداد پستهايت دو رقمي بشه بعد از اين كارا بكن. خيلي ها خيلي كارها انجام ميدهند دليل نميشه كه شما هم انجام بدي. ياد اين ضرب المثل افتادم كه ميگه :آفتابه لگن هفت دست ولي شام و نهار هيچي . راستي شنيدم بهش ميگن : شنبيه بهرام راداني !!!! آخه كجات شبيه بهرام رادانه ؟ تو خيلي خوشگل تر از بهرام راداني اصلا برات كسر شان كه با اون مقايسه ات ميكنند تو رو بايد با هنرمندان اون ور آب مقايسه كرد تو در حد نيكل كيدمن و جنيفر لوپزي ).من زياد اسماشونو بلد نيستم همين دو تا رو ميشناسم( ببخشيد كه مجبورم لو بدما: از اونجايي كه مسي چشم آبي بچه محل ماست هر شب صداي آمبولانسي هست كه مياد و كشته مرده هاي ايشون و كه پشت سرش در حين قدم زدن نفله شدند و جمع كنند ، يه شب كه صداي آمبولانس نياد مامان ميگه : امروز مسي چشم قشنگ تو خونه بوده و هي اسفند دود ميكرده. نه اينكه فكر كنيد طرف تو گروهه فائزه هستا . نه بابا به اين حرفا نمياد دست خودش نبود اغفالش كرده بودند اونم شنيده بود فائزه است نميدونست چيه ديگه فهميده كه جيزه. اما خب هر چي باشه به قول شهياد بچه محل (تا همين جاي شعر كفايت ميكنه بقيه اش هم هيچ ربطي نداره ) آقا گفتم بچه محل .چه معني داره جو زده شي و احساس دختر خاله بودن كني و صندليت و بذاري تو وبلاگ من بشيني برو دره خونه خودتون.
اول متولد ميشيم . متولد از توليد مياد . يعني كسي كه توليد ميشه بعد بايد مصرف بشه . ازوقتي توليد شديم شروع ميشيم به مصرف شدن . اصلا به صرفه نيست !!! يكبار توليد ميشيم و تا آخر عمر دائم مصرف ميشيم .

Dienstag, November 18, 2003

اين روزا من و دوستم همديگر و پيدا نميكنيم همش هم تقصيره منه ،بعد وقتي يه كوچولو همو پيدا ميكنيم ميگه : عوض شدي :(( اونهايي كه بايد منو بفهمند نميفهمند ولي تو ميفهمي اونهايي كه بايد همه چيز و بفهمند نميفهمند ولي تو ميفهمي اونهايي كه بايد كمك كنند كمك نميكنند ولي تو ميخواهي كمك كني اونهايي كه بايد بشنوند نميشنوند اما تو كه نبايد بشنوي ميشنوي اونهايي كه بايد باشن نيستند و تو هستي اونهايي كه بايد لبخند بزنند ، اخم ميكنند و تو ميخندي اونهايي كه ... اما تو .... همه ي اونها يه نفر نيستند اما تو يك نفري تو به تنهايي نميتواني جاي اين همه رو بگيري شايد هم بتواني اما من نميخواهم ، نميخواهم يهويي بترسي كه چطوري ميخواي جاي اين همه رو پر كني ...
((من دوستمو گم كردم چطوري پيداش كنم )) گفتم : شديم مثل الا كلنگ وقتهايي كه تو بالائي من پائينم . گفتي : اون بالا هي منظرم نشستي اما نيومدم انقدر نيومدم ديگه نتوانستي بموني و اومدي پائين . اما انگار خاصيت الا كلنگ يادت رفت ،يادت رفته وقتي تو اون بالائي من اون پائين براي بالا موندنت انرژي مصرف ميكردم يادت رفته خاصيت الا كلنگ اينه يكي حتما بايد پائين باشه . اما وقتي من رسيدم اون بالا انگار ديگه دلت نخواست ادامه بدي و... بقيه اش معلومه كه وقتي يكي بالاست و كسي كه پائينه ديگه نيست چي ميشه . مشكلت اين بود از اول نخواستي اوني كه هست و بپذيري دنبال اوني بودني كه ميخواستي و مشكل من اين بود كه نميخواستم اوني كه تو ميخواهي باشم اگه اوني كه تو ميخواستي ميشدم ديگه من نبودم . من هيچم اما براي رسيدن به همين هيچي هم كلي تلاش كردم.

Montag, November 17, 2003

به قول عمو امروز رفتيم پرده برداري از بيني شكوه ، ناز شده بود. خيلي خوشحالم از اينكه دكتر گفت به خاطر تنگي نفست نميتواني عمل كني . همون دو مرتبه كه عمل كردم برايم كافي بود . اصلا تكرار اون روزها رو دوست ندارم ... يه روزهايي حس اينكه همه چيز برايم تكراريه داشت خفه ام ميكرد حالا جالبه كه همش فكر ميكنم براي اطرافيانم خيلي خسته كننده شدم و تحملم سخته . وقتي بازم با گريه سر رو شونه ات ميذارم يواشكي ميگي كه ديگه دوستت ندارم
ديروز تو ماشين يهويي اين ترانه خورد به گوشم : جنس نگات مقدسه تو عشقمون همين بسه ... ياد اون شب افتادم . اون شب تو ماشين كه تو جلو نشسته بودي و من عقب اون شب كه يه دنيا از دستم ناراحت بودي و جرات حرف زدن نداشتم . هيچ كاري ازم بر نميومد نميتوانستم تو چشات نگاه كنم و بگم ببخشيد تنها نبوديم تا بتوانم بهت توضيح بدهم كه چي شد فقط توانستم از كنار پنجره دستم و بذارم روي شونه ات خيلي ميترسيدم حس ميكردم كه انقدر ازم عصباني هستي يه كاري ميكني كه از كارم پشيمون بشم كه دستم و بردارم و همون جا بزنم زير گريه اما راحت تكيه دادي و يه نفس عميق كشدي نميدوني چه حسه خوبي داشتم... ديوونه دلم تنگ شده ... نذار كم شم من از ... راستي ديروز فهميدم كه به جز عروسك ميشه به ماشين هم علاقه مند شد :Dولين ماشين و خريدم :P

Samstag, November 15, 2003

من بلور موقتم مانده ام در نيمه راه ميشكنم ميرسم. يه مدت حسابي افتاده بودم به آرشيو خواني اول مال سايه رو خواندم بعد مال آيدا بعد هم آدم نصفه نيمه و عمو گارفيلد و خرمگس و آستامينوفن يه كوچولو هم مال خورشيد حالا دوست دارم آرشيو خودمو بخوانم اما اون يك بار كه وبلاگم و delete كردم همه چيز رفته . چطوري ميشه برگردوندشون ؟ لطفا كمك ....
رويا بس است . ديگر در واقعيت مي رويم.

Freitag, November 14, 2003

عكس ماه افتاده در چاله ي آب عكس دو كودك نيز ماه مال آنهاست شايد در خيال.

Donnerstag, November 13, 2003

ياد اون جمله افتادم كه باعث شد كلي قاطي كنم . (( ديگه رو من حساب نكن )) وقتي شنيدم به خودم شك كردم ، من هيچ وقت رو هيچ كسي حساب نكردم . كلي تمرين كردم كه به كسي تكيه نكنم كلي ياد گرفتم رو پاي خودم بايستم . كلي ياد گرفتم كه فقط خودم باشم . اما اين جمله انگار كه من نتوانسته بودم ، انگار يه كاري كرده بودم كه معنايش تكيه كردن بود . و دوباره اين ماجرا تكرار شد تازگي ها دارم ياد ميگيرم براي رسيدم به يه سري از خواسته هايم خواسته هاي ديگه ام رو زير پا نذارم در كنار همون خواسته هاي قديمي ام به خواسته هاي جديدم برسم حتي اگه قرار باشه خيلي سخت بشه . شايد تنبيه باشه اما ارادمو قوي ميكنه ين روزا اعتماد به نفسمم مرده . تصميم گرفتم اول ببينم من هستم مني وجود دارم وقتي اثبات شد با همينا خودم و از نو تعريف كنم . مي شكافم دوباره از نو ميبافم. دير شده؟ حتي اگه دير هم شده باشه مهم نيست . نه دير نشده !!
گفت : تو ماه و من خانه ام داشت از پنجره اش نگاهم ميكرد و من از آسمانم نگاهش ميكردم . و گفت : نميداني چقدر دوستت دارم ، كه ناگهان ابر روي ماه را پوشاند . گفتم : نگاهم كن گفت : نميبينمت . گفتم : تو تاريكي ، دل من روشن است . نميديد مرا . گفتم : حالا ديدي دوستم نداشتي ! در چشمت بودم نه در دلت و بعد كم كم ماه پيدا شد و سيل آمد . آمدم بگويم كه چرا من و تو خانه هستيم ، كه ديدم اوهاي زيادي نگاهم كردند اماهيچ اوئي مثل اوئي نبود كه جزئي از تصويرم بود كم كم حس كردم خيلي تنها هستم طوري كه انگار هميشه تنها بودم ديگه نتوانستم طاقت بيارم ماه شدم و ....

Mittwoch, November 12, 2003

من باختم . تا ته دنيا قبول !! من باختم تو بزن تبر بزن .... يه روزي اينجا نوشتم من خداي اعتماد به نفسم اما ديگه ندارم . چي دارم كه بخواهم با اون اعتماد به نفس به دست بيارم ؟ هيچي هيچي هيچي هيچي ضعيف شدم .... مغرور نبودم اما حس ميكنم دارم به التماس ميافتم به من فرصت بده باز از سر نو دچار تو گرفتار تو باشم نازك نارنجي هموني كه داره اين روزا به عدم ميل ميكنه.
نميدونم چه حسه مزخرفيه كه بهم دست داده كاملا بي حوصله ام دلم تنگه ، دلم براي داشتنت و نبودنت هم حتي تنگه نميدونم اين چه خاصيتيه حوصله هيچ كاري و ندارم حوصله ي هيچ چيزي و ندارم دلم تنهايي ميخواهد دوست دارم حسابي بنويسم دلم نميخواهد حرفم و به كسي بزنم دلم فقط يه ديوار ميخواهد كه هي بگم و بگم اين روزا حتي مانا هم در مورد بعضي چيزا اشتباه ميكنه . تا يه روز تو اومدي بي خستگي با يه خورجين قديمي قشنگ . . . شايد يه مدتي ديوانه وار بنويسم !!!!

Dienstag, November 11, 2003

صبح با مانا رفتم دادگاه، طلاقم و گرفتم و هر چي مدرك تا حالا داشتم كپي برابر اصل كردم :D. قبل از دادگاه هم رفتيم پيش دائي و با پسر دائي محترم كلي دلقك بازي در آورديم اين بچه رو خندونديم . بعد هم كه از پيش دائي اومديم مانا ميگه فلاني بد نبودا!!! دچار سكته ي لحظه اي شدم . بعد ميگه : خامي كردي ، دوسال پيش جووني كردي ، بهترين شانس زندگيت و از دست دادي . من احساس خفگي بهم دست داد و يادم افتاد اگه زبونم لال زبونم لال رويم به ديوار گلاب به روتون اون اتفاقه ناگوار مي افتاد الان مامانم داشت واسه نوه اش سيسموني ميخريد (خيلي چندش آوره ) فردا هم شكوه عمل داره يك هفته است كه دلشوره دارم ، نگرانم و ميترسم به كسي بگم . همه مرخصي گرفتند و فردا قراره بريزيم تو بيمارستان قسمت جالبه ماجرا اينه كه بابام فردا با دوستاش ميره شمال !!!

Montag, November 10, 2003

اون روزها دلي بود كه نگذاره زمين بلرزه و آنكه بايد به موقع ميرسيد هميشه دير ميرسيد
مي توان گفت و گفت ...ميتوان راست گفت ، ميتوان دروغ گفت ...چه بسيار گفته اند و ه بسيار شنيده اند . ميتوان هيچ چيز نگفت . مگر كساني كه نگفتند بدهكار كسي مانده اند ؟!!

Sonntag, November 09, 2003

بعضي چيزا چقدر تابلو ست و چقدر درد آوره كه انكار ميشه انگار كه من احمقترينم كه گول بخورم وقتي حرف از ما مياد يعني دوطرفه اون من هست كه يك طرفه است . دوباره فرض كن بچه ام و بگو : مهم منم كه چطوري فكر ميكنم ديگه هيچي مهم نيست.
اين روزها انقدر نيستند كه به ديوار روبرو ميگويم : تو ديشب هم از اين پنجره ديوانه ماه را ميشمردم يك . يك . يك . يك... كه يهو فهميدم مثل ساعت تمام شده و فهميدم آئينه چيز بي فايده ست .

Samstag, November 08, 2003

از گفتنش باز مانده ام که همانند لالايي است که هر شب برايت بخوانم و هر شب پيش از تو خوابم برد از ديشب تا حالا ياد اين پست پارسالم افتادم که معشوق من چنان لطيف بود که خود را به بودن نيالود که اگر جامه ي هستي برتن ميکرد نه معشوق من بود .
اصولا چشمها چيزهايی رو که زبان انکار ميکند رو پروا نشان ميده.

Donnerstag, November 06, 2003

ديشب کابوس ديدم يه حس بدی دارم . آرش دیشب با بغض میگه : دیگه دوستت ندارم به پلیس هم میگم دیگه اگه گم بشم پیدات نمیکنم دیگه دستای مامانم و میگیرم . هر کاری میکنم هیچی برای توجیه خودم پیدا نمیکنم. یه راهی برای توجیه خودم دارم اما جواب مسئله نیست فقط صورت مسئله عوض میشه ...

Mittwoch, November 05, 2003

اينجا تا چند روز از مامان خبری نيست از خواهر هم ايضا . من‌(به کسر نون) من جدا کردنش از من غير ممکنه .نه اون من آن من ديگرم.
از تو دورم خيلی زياد ! مثلا از اينجا تا خانه خدا کاش خدا در طبقه بالايی خانه مان مي نشست حتی بدون پیش قسط و کرایه ...

Dienstag, November 04, 2003

و چيزي به نام زندگيست که اين روزها بسيار زيبا شده است
مدار رنگي هاي سپيد سياه آبي ... و چشمان تو در ذهن دختري که نقاش نيست !...

Montag, November 03, 2003

همه چي اولش خوبه هيچ قانوني کليت نداره

Sonntag, November 02, 2003

شده مثل اون قطاره همون که قطار خوشبختيه و ده سال يکبار از اون گذر رد ميشه و نه سال و سيصد و شست و چهار روز منتظر شدم اما روز آخر به قطار نرسيدم حالا ده سال ديگه هم صبر ميکنم با اين تفاوت که اينبار جز اينکه منتظرم ترسي هم اضافه شده که نکنه باز هم نرسم و ....

Samstag, November 01, 2003

وقتي عاشق کسي هستم او معشوقي است که بايد عشق ورزيده شود وقتي که عشق ورزيده مي شود به کسي که معشوقم بود مي شود عاشق وقتي عاشق مي شود معشوقي هستم که بايد عشق ورزيده شوم وقتي عشق ورزيده مي شوم عاشق مي شوم وقتي که عاشق مي شوم ديگر عشق ورزيده نمي شوم و بعد از آن ديگر نه عاشقي است نه معشوقي نه عشقي و آن وقت وقتي مي شوم که مي گذرم در انتظار گذشته اي که وقت شد .