Dienstag, Mai 30, 2006

بلاخره تصميم گرفتم ، زمانشم معلومه ... قبل از عيد ... بهتره فردا حريص حرفهاي نگفته ي امروز نشيم ....

Sonntag, Mai 28, 2006

ترسيدم !! نكنه اون سيزده عاشقانه ي نحس بشه
!!!!!!!من دارم ميترسما !
تو از متن کدوم رویا رسیدی،که تا اسمت رو گفتی شب جوون شدکه از رنگ صدات دریا شکفت و،نگاه من پر از رنگین کمون شدتو
از خاموشی دلگیر رویا،صدام کردی صدام کردی دوبارهصدا کردی منو از بغض مهتاب،از اندوه گل و اشک ستاره
خيلي وقته كه اينطوري ننوشتم ... شايد آخرين بار همون زمستونه بود .. شايد ديگه علتي ندارم براي اينطور نوشتن ها ...
خوبم ........ بهتر از هر خوبي ... شايد از تمام چيزايي كه بايد بگذرونم خيلي عقب تر باشم .. تو همون دوره هستم كه يه مكث مي افته تو همه چيز و بعدش دوباره پرواز ........ صدام کردی صدام کردی نگو نه!اگرچه خسته و خاموش بودیتو بودی و صدای تو صدام زداگرچه دور و ظلمت پوش بودیتو چیزی گفتی و شب جای من شدمن از نور و غزل زیبا شدم بازتو گیج و ویج از خود گمشدن هامن از من مردم و پیدا شدم بازمن از من مردم و پیدا شدم باز يه بار گفتم ، نه به تو راحت تر ميگم ... انگار به وقت و به موقع . تمرين خوبي بود كه صبرم و تا آستانه ي يه انفجار نبرم .. خيلي راحت تر باشم ....... ديگه خود خوري هم نميكنم .. از این تک بستر تنهایی عشقاز این دنج سقوط آخر منصدام کردی که برگردم به پروازبه اوج حس سبز با تو بودنصدام کردی که رو خاموشی منیه دامن یاس نورانی بپاشیبرهنه از هراس و تازه از عشقتوی آغوش جان من رهاشی برات يه جا خالي بزرگ گذاشتم . فقط بايد اراده كني .. فقط كافيه اشاره كني ..و بعدش ميبيني كه چي ميشه !! يادت باشه كه من هم از اين بايد ها و نبايد ها گريزونم .. من از چهارچوب بدم مياد ... اما تا قانون اجبار هست انگار كه ما بايد ساكت بمونم ... تقدير هم برام معنا نداره .. چيزي كه من ميخوام همونه ... انگار كه همه ي لغات و تعاريف سوخت شدن .. بايد به فكر يه لباس بزرگ تر باشم ... صدام کردی صدام کردی نگو نه!اگرچه خسته و خاموش بودیتو بودی و صدای تو صدام زداگرچه دور و ظلمت پوش بودیتو چیزی گفتی و شب جای من شدمن از نور و غزل زیبا شدم بازتو گیج و ویج از خود گمشدن هامن از من مردم و پیدا شدم بازمن از من مردم و پیدا شدم بازمن از من مردم و پیدا شدم باز حالا صدام كردي ؟!!من هنوزم عاشق يك عاشقانه ي آرام و گردنه ي حيرانم...

Mittwoch, Mai 24, 2006

روز بعد از تو هميشه بوي تو را احساس ميكنم ....
هميشه همين طور بوده !
يه چيزي خوانده بودم كه : اميدوارم قلبم تاب بياره پيش از اينكه بشكنه !!
آهان! بچه جون .. يه چيزايي حرمت داره ، گذشته ي آدمها و با هم بودن ها هم حرمت داره .. لزومي نداره وقتي به خواسته هامون نمي رسيم گذشته ها رو به گند بكشيم ... بهتره يه كمي فكر كنيم چه كرديم .... آهان تا يادم نرفته يه چيز ديگه : يادت باشه وقتي ميخواي يه ضربه بزني تصور كن كه شايد طرف مقابلت يه ضربه ي محكم تر بزنه .. اگه ديدي انقدر مردي كه بتواني ضربه ي طرف مقابلت و تحمل كني ضربه بزن ... تو نخواستي .. باشه .. اما از نظر من تو بلد نبودي كه بخواي .....

Dienstag, Mai 23, 2006

باز هم رسيدم به همون سيستم قديمي خودم كه انگار بايد "خوب ببينم"
حداقلش اينه كه امروز هوا خوبه ... گفته بودم كه امروز روز خوبيه!

Montag, Mai 22, 2006

مثل همون انرژي هست كه مقدارش ثابته و فقط از يه نوعي به نوعي ديگه تبديل ميشه... دارم خودم و نقد ميكنم... ميگم : هستم. ميگه : خوبه كه ميدوني هستي. .. بيا يه وقتايي دچار هيجان بشيم... اوهوم .. ديگه از سيالات بدم مياد ..... ميدوني خواهر بزرگه ، من هيچ وقت فكر نميكردم كه همه ي اون روزا و شبا و قهر و آشتي ها و هزار تا چيز ديگه بشه ميل بازي و گاهي تلفن . حالا اگه همينا هم كم بشه چي ؟!!! پوووووووووووووووووف ، يعني يه روزايي هم ميشه بي خبري ؟! بيا و يه لحظه هايي جاري باش .. بيا و اين همه ثبات و بگذار كنار .. بيا و بشين و يادت بره كه كي هست وكجا هست و چي ... شايد با حرفا دلگير كنه اما ارزشها رو جا به جا كنه !!! حالا بعضي بيشتر مي ارزه . آهان ! شاعر ميگه : تو عزيز مهربوني .. درست گفتم ؟
من از اين اتفاقها مي ترسم .. از همونايي كه هيچ جوره نمي تواني كنترلشون كني . ميدوني !! از اينكه بشينم و اين اتفاقها اطرافم بيوفته متنفرم .. از اينكه مجبورم بشينم به تماشا حالم به هم ميخوره ... يعني بايد بشينم تا زمان تصميم بگيره ؟!!! خواهر بزرگه ! نكنه كه قهري ؟؟!! بيشتر ميگم . خيلي بيشتر . زمان ميخوام . همون جملهه كه :"يكي بلد نبود راه بره ، همه فكر ميكردند ايستادگي كرده " بلاخره يه جا تو اين سيستم خودم كه هميشه برعكس عمل ميكردم دارم درست پيش ميرم ... فكر ميكني اگه يه روزي قرار باشه نقد بشم چطوري ميشم ؟!!

Sonntag, Mai 21, 2006

تنها چيزي كه به ذهنم رسيد همين بود : " آيا نقش من تو اين داستان تضمين شده است ؟ يا بايد بگردم و پيداش كنم آيا ؟"
حالا دارم فكر ميكنم .. شايد حق با تو باشه ... بعضي چيزا خيلي تلخ اما جاري هست ..
من با خيال حرفي كه نزده شده ميشكنم ...........
قدرتشو نداشتم كه بگم : نخواهد ......
من قوي تر از اين حرفام .. اما گاهي حس ميكنم اين قدرته لزومي به بودنش نيست ... ميشه آروم زندگي كرد .. ميدوني كه ! ما همه دچار روزمرگي هستيم ، حتي وقتي تلاش ميكنيم كه از روزمرگي فرار كنيم .
اصلا از بديهياتم شده .. حالا تو هي منو فراري بده .

Samstag, Mai 20, 2006

اي نازنين لحظه هاي بي قراري !
قضيه خيلي مفصل تر از اين حرفا بود ، انقدر كه "بوي تمشك وحشي" و باز كردم و رفتم سراغ همون نوشته هايي كه دوست داشتم .. هي نوشتم و نوشتم تا اينكه بلاخره وقتش شد..

Mittwoch, Mai 17, 2006

ببين !! هر چي كه بد باشه .. من الان آرومم و خوب .. دوست دارم تو هم به اينجايي كه من رسيدم رسيده باشي ، با برسي ...
دوباره دچار ناهنجاري شدم ، يعني نميتوانستم قضيه رو هضم كنم .. اما الان ديگه باور كردم ... دوباره دچار همون حالت تهوع ها شدم .... از همونا كه تو سرم يه عالمه سوال جمع شده بود و حالا كه دارم به جواب ميرسم همه چيز بدتر ميشه .. شايد اصلا از اول هم نبايد دنبال ميكردم ... نميدونم ، اما من حق دارم آدمهاي اطرافم و بشناسم ...نه؟!

Sonntag, Mai 14, 2006

دلم سرعت مي خواهد موتور و ماشين فرقي نميكنه ...دوست دارم از سرعت زياد بترسم . خيلي وقته نترسيدم .... اما ديشب ترسيدم از تن هاي بدون سر . شايد ، فردا ، ساوه . جاده .. غروب و برگشتن.. خلوت و صداي تو ماشين .. حالم و بهتر كنه ...... نه ! يعني شايد فرصت بهتري باشه براي اينكه با خودم خلوت كنم ... مهمترين تصميم هاي زندگيم هميشه تو همين شرايط بوده ! تازه ، دلم براي صبحانه هاي كارخونه تنگ شده...... يكشنبه ها رو هيچ وقت دوست نداشتم .. هيچ وقت. هر چي گشتم نتوانستم "در جستجوي قطعه گمشده" شل سيلور استاين و پيدا كنم. دلم به شازده كوچولو بود كه اونهم نيافتم ... اما خب در حال حاضر شديدا هر دو ..... ديگه مطمئن شدم دقيقا از جايي كه منتظرش نبودي شكست خوردي ... اما من هيچ وقت تو شكست از غيرمنتظره شكست نخوردم ، هميشه ميدونستم و نشستم تا شكست بخورم .. توان مبارزه بود اما انگيزه نبود .... حالا تو هي بهانه بيار كه راه تو دور است و خانه ي ما يكي مانده به آخر دنيا .

Donnerstag, Mai 11, 2006

ميدوني !! از اتفاقهاي غير منتظره خوشم مياد ... از همونا كه اصلا بهشون فكر نميكني ........
گاهي ازت مي ترسم و اين دقيقا زماني هست كه دوباره به تمام پيش فرض هام شك ميكنم .. بعد دوست دارم افكارت و بخوانم

Mittwoch, Mai 10, 2006

ماری ! اگه منو می خوای می مونم من تنها کسی هستم که اشکاتو با بوسه پاک می کنه .ماری ! حيفه چيزی رو که داريم از دست بديم .اينه که می خوام اونو نگه دارم تا ابد نگه دارم .ماری ! ديگه به فکر کوهت نباش کوهی که بلنده و نمی تونی از اون بالا بری ماری ! ديگه پی ِ کوهت نگرد تخته سنگی که به جست و جوش بودی ، همين جاست .ماری ! می دونم تو ذهنت يه جايی دارم .ماری ! يه کوه پشتِ سرت سر به فلک کشيده اگه می تونی از اون بالا بری برو ، امتحان کن اما هميشه وقتی که بالا می ری خوشحالی و وقتی که پايين ميای غمگين .ماری ! ديگه به فکر کوهت نباش کوهی که بلنده و نمی تونی از اون بالا بری ماری ! ديگه پی ِ کوهت نگرد تخته سنگی که به جست و جوش بودی ، همين جاست .
از خيلی خوب به خيلی بد --- عمو شِل
بدجوري هواي درخت زيباي من تو سرمه ، نكنه تو هم پرتغالي باشي ؟!!!

Montag, Mai 08, 2006

خوب نيستم ...
حالا كه درخت زيباي من و بردي حس ميكنم احتياج دارم كه بخوانمش ...
ميبيني چطوري افتادم تو روزمرگي .. من همون دختره بودم كه دوست داشتم تموم اين ديفالت هاي زندگي و به هم بريزم ، بعد زمان و خيلي وقته گذاشتم كنار بعد مكان و هم بگذارم كنار .. بعد ميبينم فقط در حد خودم دارم اين كار و ميكنم .. تا خودمم همه چيز خوبه ، اما زير مجموعه يه مجموعه ي برزگتر كه ميشم .. برميگردم به همون آدمه كه ازش فراريم .. و انقدر دور و برم چارچوب و مقررات ميشينه كه نميتوانم ازشون فرار كنم .حالا خيلي خستم .. دلم رودخونه مي خواهد .بدم نمياد يه چند روزي بزنم تو طبيعت .. برم يه جاي سرد.

Mittwoch, Mai 03, 2006

نكنه منظور اينه كه : تو بيدار مي نشيني تا انتظار پشيماني بيافريند !!
من بايد قوي تر از اين باشم ..
نه بايد جدي تر باشم ..
بايد صبور تر باشم ..
بايد بهتر فكر كنم ..
بايد راحت تر بگيرم ..
بايد يادم بمونه كه آدمها مثل من نيستند ..
بايد ....
بانوي شبهاي آبي و مهتابي يادش تو را فراموش .. بانوي شبهاي آبي و مهتابي يادش تو را فراموش .. بانوي شبهاي آبي و مهتابي يادش تو را فراموش .. بانوي شبهاي آبي و مهتابي يادش تو را فراموش .. بانوي شبهاي آبي و مهتابي يادش تو را فراموش .. بانوي شبهاي آبي و مهتابي يادش تو را فراموش .. بانوي شبهاي آبي و مهتابي يادش تو را فراموش .. انقدر اين هوا وسوسه انگيز هست كه صبح دلم خواست بدون برنامه از پيش تعيين شده از خواب بيدار بشم و برم جمشيديه با كوله ام و آديداسم .. با صداهايي كه دوست دارم و حالم و خوب ميكنند . از همون كوههاي تنهايي كه ميشه كلي تصميم گرفت .ميشه راه پيدا كرد ميشه تو هوا نفس كشيد ميشه بي خيال نگاهها شد كه پر از تعجب و سواله از تنهايي .... امروز از همون هواهاست .. فقط ميشه حداقل تا يكشنبه همين هوا بمونه ...ميدوني !! من از اين بارونا دوست دارم . از همونا كه وقتي به شيشه ميخوره خط مي اندازه به جاي قطره ... الان اينطوري .. براي همين بارونه كه ديوار تمام شيشه اي مونو دوست دارم و فقط همين هواي گرفته است كه كركره ها رو ميزنم كنار كه حتي راههاي مهمات سازي و دوست دارم .... (بماند اينكه بعد از اين هوا اصولا حسابي دلم هواي چمخاله ميكنه و ياد بار ديگر شهري كه دوست داشتم مي افتم ) فقط ميخواهم منطقي باشم .. نه .. فقط ميخواهم اشتباه نكنم بعضي چيزا هست كه ديفالتش اينه كه ازشون راضي نباشي ، اگر هم راضي باشي انقدر همه عجيب غريب نگات ميكنند كه به خودت شك كني .. حالا من به خودم شك كردم . فقط بايد خودمو تحليل كنم. راضي بودنم هم به اين معني نيست كه قانع باشم ، تو رضايت كامل باز هم تلاش ميكنم . بايد خودمو تحليل كنم و دوباره اهداف بنويسم .

Montag, Mai 01, 2006

حس میکنم خوشبینی خونم خیلی بالا رفته ، همچین احساس میکنم که زندگی خیلی شیرینه و خیلی آرومه و همه چیز مثبته ، یه جورایی رسما افتادم تو روزمرگی ، اهدافم زیاد دور و دیر نیست .. از همشون مطمئنم که جور میشن ، فکر میکنم باید چیزای بزرگتری برای خودم تعریف کنم ..
زیاد دور نیستم ! همین نزدیکا ، فقط یک روز بزرگتر از نیمه بهار . اوهـــــــــوم ! اصلانشم فکر نکن که من امسال معجزه رو یادم رفته ها .. من هنوزم منتظر معجزه ام مثل هر سال همین روزا .. نمیدونم شاید هم معجزهه شده باشه .. اما من هنوز درکش نکردم . اگه اینطوری بود که از همین الانه . یه دنیای بزرگ ممنون.