Freitag, September 01, 2006

شادی من حباب کوچکی ست ، با آه تو می ترکد . دستت را به من بده تا از تاريکی نترسيم ، دستم را بگير . آنان که سوختند ، همه تنها بودند همیشه دوست دارم وقتی غدا میخورم .. بشقابم و بگذارم روی پام و روی تختم بشینم یا مشغول کار باشم و غذام روی میزم باشه .. و گاهی بخورم .. یواش یواش غذام سرد و سرد تر باشه و زمان زیادی داشته باشم برای غذا خوردن .. حالا دو شبه که دارم اینطوری شام می خورم .. تنها .. راستی همیشه دوست دارم غدامو بی میل بخورم .. شاید برای همینه که خیلی از غذاها رو دوست ندارم .... انگار که همه آدمهای اطراف من تصمیم به گردنه ی حیران رفتن گرفتن ، بعد من هم دوست دارم ببینم فقط به خاطر " یک عاشقانه ی آرام " بعد یادم میاد که امتحان دارم و هزار تا علت دیگه هم دارم نمیشه رفت .. بعد هی بیشتر یاد "یک عاشقانه آرارم" می افتم .. خب اینم یعنی برنامه این هفته که بگردم و بخرم و کلی وقت بگذارم که بخوانم .. طبیعیه دیگه .. اصولا وقت امتحان هر کار دیگه ای انجام میشه جز درس خوندن .. راستی دختر ، یادته ؟!! شبهای امتحان زیان؟!!؟ Teddy نزدیکم بود ، انقدر نزدیک که فقط کافی بود سرم و بلند کنم و ببینمش !! حتی خودمو که کنارش دراز کشیدم خیلی وقته ندیده بودم .. حالا دوباره منم و Teddy خرس طوسی رنگ وصله دارم..

Keine Kommentare: