Sonntag, August 31, 2008
Sonntag, August 24, 2008
.
.
.
روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است :
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمیشود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند .
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها اين حقيقت را
فراموش کردهاند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چيزی که اهلی
کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
..................
شازده کوچولو
اثر آنتوان دو سنتگزوپهری
برگردان احمد شاملو
Mittwoch, August 20, 2008
یادت نره ! اینکه خیلی چیزا رو گذروندیم .. تمام جا خالی های رو که از روشون پریدیم .. تمام اون خونه هایی که سیاه کرده بودند و سفیدشون کردیم و خندیدیم .. یادت نره یا حداقل یادم نره كه يه روزی دستامون خالیه خالی بود ... وقت خودمون بودیم که تو دستای هم بودیم .. یادمون نره همه اون چیزایی که نخواستیم بنویسیم و همه اش مونده بود تو ذهنمون .. یادمون نره که یه عالمه اسم خط خطی شده داریم .. و یه عالمه تجربه های نشده