Sonntag, Juli 30, 2006

بهتره اندازه ی لباسهای تنت بشی . *وقتی عصبانیه ، دنبال سوراخ موشم ..( به همین شدت !)
*بزرگ شدم ، انقدر بزرگ شدم که بهم میگن بزرگ شدی ..انقدر بزرگ شدم که دیگه مثل آدم بزرگا دوست داشته دارم..انقدر بزرگ شدم که گاهی بین اعداد و برنامه ها گمت کنم ...انقدر بزرگ شدم که گاهی بتوانم صبر کنم تا خیلی چیزا عوض بشه ..انقدر بزرگ شدم که دلم برای چند سال قبلم تنگ بشه و دوست داشته باشم مثل بچه ها دوستت داشته باشم .. از همونا که توش جای فکر کردن نیست از همونا که بکر هست و فقط کافیه که همه ی حس های دست نخورده رو روکنی نه ببری زیر قانون سیاست و گاهی هم خفشون کنی و شک کنی که به کارت نیاد .. انقدر که نتوانم صبر کنم ، انقدر که هیچ جا گم نشم .. راستی من آدم منعطفی هستم با یه عالمه قابلیت .. میشه یه مدت هم بچه بود آیا!!!!
*یه نوشته دیوونه داشت که هرچی میگردم پیداش نمی کنم ، همون که توش طعم امنیت آغوش یه غول بود که وقتی میری تو بغلش و دکمه های پالتوش و می بندی و خودت و توش مخفی میکنی دیگه از هیچی نمی ترسی .. دلم خواست ...
*شاید برای تو هیچی نباشه ، هیچی نباشه .. اما برای من خیلی بزرگه .. میدونی چندتا بزرگ؟!! مثل اینکه نهایت زیاد یه بچه که تازه شمارش یاد گرفته 6 باشه و وقتی ازش می پرسی چندتا ؟!! میگه : 7 تا .( تو دنیای خودش یعنی بی نهایت) برای من همینه ..
*ما زبونمون با هم فرق داره .. اما من میفهمم چی میگی ... من خوبم ، از همین تفارت زبونه شاید ....
*امروز بعد از مدتها دوباره شنیدم : نیزه نمباد شرجی .....

Samstag, Juli 29, 2006

بعضی چیزا هست که فقط مال خوده آدمه ، با هیچ کسی هم نمیشه قسمتش کرده .. برای کسی هم نمیشه گفت . حتی شاید از نظر بقیه خنده دار باشه .. اما برای خودت بزرگه و غیر قابل تقسیم .. حالا من یه عالمه از اینا دارم .. که همش مال خودمه .. با هیچ کسی هم قسمتشون نمی کنم .. هووووووووووووم
"بار دیگر شهری که دوست میداشتم " و دوباره گذاشتم توی کتابخونه .. آخه هوای چمخاله کردن هوس به جایی نبود ... بهتره دوباره "ماهی ها عاشق میشوند " و ببینم ........
کلید ها به همون راحتی که در را باز میکنند قفل میکنند .
من اصولا از شرطی یک طرفه بدم میاد ..
راستی من خوبما ، خیلی خوب .
دوست دارم یه چیزی یادم بیاد .. فردای اون جمعه چی شد ؟!!! یادم نمیاد ..

Freitag, Juli 28, 2006

ما را هیچ کس نخواهد پائید ...
* دلم چمخاله میخواد....
* در فراسوی مرزهای تن ات
تو را دوست می دارم
.در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد ..... شاملو
تا اطلاع ثانوی ما فعلا تو همون مثلث مختلف الضلاع زندگی میکنیم .. و سعی میکنیم که به متساوی الاضلاع برسونیمش ..
آهان !! تا حالا نشده که من چیزی و بخوام و به دستش نیارم ..

Donnerstag, Juli 27, 2006

کسی که یادت میده برای هر اعتراضی داد بزنی هیچ وقت دوست نداره یه روزی وقتی بهش اعتراض میکنی سرش داد بزنی .. کسی که یادت میده به هر کسی توهین کنی دوست نداره یه روزی بهش تو هین کنی .. آدمی که تو گوش دیگران زدن و یادت میده دوست نداره بزنی تو گوشش .. و این قسمت اول قصه است .. اما قسمت دومش میگه مردم دنیا همه ایستادند کنار هم و به نوبت هر کسی میزنه تو گوش کنار دستیش .. یعنی تو اول از سمت راستی میخوری و بعد میزنی تو گوش دست چپی .. اما قسمت اول و دوم من اینه که از آدمهای حیوان صفت حالم به هم میخوره ..
زود نمیشکنم ، با هر حرفی ناراحت نمیشم . خیلی حرفها رو نمی شنوم ، از حیلی چیزا میگذرم و خودم و قانع میکنم. اما وقتی شکستم دیگه شکستم .. وقتی دیگه تو دلم نباشه دیگه نیست و نخواهد بود . وقتی رو یه اسمی خط زدم دیگه خط خورده است هیچ پاکنی هم نمی توانه اون خط پاک کنه
میخوام یه چیزی بگم..
نیمه گم شده ات اینجا نیست ، خودت گم شدی ..
ماهی های برکه ، به دریا که می روند، گریه می کنند.ماهی های دریا ، به برکه که می رسند ، گریه می کنند.من اما ماهی گلی ام.و ماهی های حوضی به هیچ کجا نمی روند.

Dienstag, Juli 25, 2006

بچه ها شوخی شوخی تو آب برکه سنگ میندازن و قورباغه ها جدی جدی میمیرن..
از اينكه هر چيزي سر جاش نباشه بدم مياد . از اينكه هر كاري به وقتش نباشه حالم و به هم ميزنه .. از اينكه آدم يك بعدي بشم متنفرم و هي ميخواهم ازاين يه بعدي بودنه فرار كنم بعد ميبينم دارم از خيلي چيزا دور ميشم هي تنهائيم بزرگ تر ميشه و هي بيشتر نيروم از بين ميره ... گاهي راه برگشت نداري گاهي بايد پيش بري .. دلم يه فرصت ميخواهد خيلي وقته كه حتي نتوانستم به چيزاي بزرگ فكر كنم و اگر چيزي و حل كردم فقط مقطعي بوده كه فعلا نباشه ..
● اينقدر از صبح تا حالا خودمو زدم به اون راه كه الان دقيقا به مرض سرگيجه اونم از!نوع ماليخولياييش دچار شدم
بادبادك رفت بالا قرقره از غصه لاغر شد ...
چرا شبانه روز همه ش بيست و چار ساعته؟؟

Freitag, Juli 21, 2006

به لحظه هامون شک نکن که برای من خوبند نه تکراری ، تردید از سر گاهی همیشه مخرب نیست برای من همیشه به خوب تر رسوندن خوب بوده .. بعد از این همه وقت یه جا هست که خوبه یه کسی هست که تا فرصت با هم بودنش \پیش میاد هر چیزی جز اون تعطیل میشه .. پس متهم به تکرارش نکن (شاملو میگه : مکرر شو ، مکرر شو !) ... مگه زندگی دور از این تکراره .. وهر روز کلیات جاریه !! اینا رو نوشتم که بدونی اما به زبون خودم که بشنوی میشه اینکه : عمراً دیگه بگذارم اینطوری فکر کنی ....
باید خوب بشم ، باید هپی باشم .. شاید الکی خوش .. گاهی خودم دست به دست خودم میدم تا بیشتر افسرده باشم .. میخوام بشم دلفین .. آخه دلفینا همیشه می خندند ...
دو نقطه x اينتر!
وقتي بدوني، يك كوه پشتته،ناخودآگاه تند تر ميري،حتي اگر يكبارهم لازم نشه،به اين كوه تكيه كني...!
هر سازي زدي رقصيدم هر سازي هم بزني مي‌رقصم.ولي معرفتي بذار اين‌يه باربي‌ساز برقصم.......اونم رو چوبه دار
سردم میشه .. میشینم روبروی گربه ها ، روی پله ها .. گوشیم و Silet میکنم .. یخ میکنم تو همین گرما .. حس میکنم که باید خاموش بشه .. باید خاموش بمونه . آهای گربه ملوسه !! بازم به موقع نازل شدی .. کجا ایستادم ؟! کجا هستم !؟؟؟ سردمه! همیشه از کاغذهای بدون حاشیه بدم . انگار که تکلیف هیچی معلوم نباشه ، تو همه جای صفحه گیری و نمیدونی که کجایی ..اما کاغذ حاشیه دار معلومت میکنه که تو حاشیه ای یا یه جای نوشته ..معلومت میکنه .. دلم زمستون می خواد .. میشه لطفا ؟!

Donnerstag, Juli 20, 2006

باد هم كه بيايد ، گردباد هم كه بيايد يا تند باد ، من همين جايم ...سنگ به پا دارم ، سنگ ...
بالاخره دارم به وجود بهشت ایمان می آورم ، آن هم بر اساس قانون خلف ; جهنم اینجاست . و بهشت ، لابد جائی که جهنم نباشد ...
متهوع شدم .....!
نمي دانم خوب است يا نه ، اما اين بي واسطه بودن كار آساني نيست !
( چنين گفت بامداد ِ خسته ) « انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود :توان ِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن توان ِ شنفتن توان ِ ديدن و گفتن توان ِ اندُه‌گين و شادمان‌شدن توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل ، توان ِ گريستن از سُويداي ِ جان توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوه ‌ناک ِ فروتني توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت و توان ِ غم‌ناک ِ تحمل ِ تنهائي تنهائي تنهائي تنهائي‌ي ِ عريان .انسان دشواري‌ي ِ وظيفه است ... »
تشويش كمتري دارد سقوط در تنهائي

Mittwoch, Juli 19, 2006

زنهاي خوشبخت هميشه يا دارند پيراهن شوهر ايده آلشان را اطو مي كنند يا پز ماشيني كه شوهر مهربانشان ديروز برايشان خريده را دارند پای تلفن به صميمی ترين دوستشان مي دهند .
اما مردان خوشبخت هميشه يا دارند با دختر ايده آلشان لاس مي زنند
يا نشسته اند با منشي شان می خواهند اين بار از خداشناسی به خود شناسي برسند .
به شوخی طناب و انداختم دور گردنم...
شوخی شوخی چهار پایه از زیر پاهام در رفت...
هر کسی تو زندگیش اونقدر پیشرفت میکنه تا روزی که میفهمه کل مسیر رو اشتباه اومده،اون وقته که بعد از اون روز فقط پسرفت میکنه تا کل مسیرش رو جبران کنه،تا روزی که به نقطه شروع زندگیش میرسه و از ترس اشتباهی دوباره تا ابد تو همون نقطه باقی میمونه. و مطمئنه که این نقطه هیچ ربطی هم به نقطه قبلی نداره نقطه
می آيد ،
می آيد :
مثل بهار ، از همه سو ، می آيد .
ديوار ، يا سيم خاردارنمی داند ...
" شفيعی کدکنی "

Montag, Juli 17, 2006

بین یه بد و بدتر همیشه باید بد و انتخاب کرد .. اما گاهی حقی برای انتخاب نیست و ناخواسته بین بد و بدتر ، بدتر اتفاق میافته .. نهایت بد و بدتر من فرقی با هم ندارند فقط یه عالمه حاشیه دارند .. شاید صورتشون با هم فرق داشته باشه اما نهایتش یکیه ... هیچ تکراری نیست .. همه چیز برام بکر هست ..اصلا هم هیچ جایی تا امروز نبوده که منو به گذشته ببره .. انگار که گذشته رو صفر کرده باشه و دقیقا همین جدید بودنه همون بدتره هست .. و حتما بعد از اون بدتره دوست دارم اتوبان همت و کمتر از 5 دقیقه طی که ذهنم از همه چیز خالی بمونه .. باید هی ببینم و سکوت کنم .. بد جریان داره گاهی ازش فرار میکنیم و گاهی بهش پناه می بریم .. اون بده هست با یه جا خالی بزرگ .. اون بده هست با یه عالمه راه اجتناب ناپذیر .. همون طبیعت زندگی ادامه داره اما طبیعت من نه ... اون بده جریان داره از وقتی که اون بد رخ بده ...
و بد من نبودن تمام این بدتر هاست .. یعنی جایی نباشه .. هیچی نباشه .. میبینی !! گاهی همه چیز میشه مثل یه پازل جور نشدنی انگار که یه تکه از این پازل گم شده باشه و گاهی تلخ میشه وقتی به این باور برسی که این پازل از همون اول بودنش جور نبوده ... من میدونم که همیشه یه آخری هست که بده ....
اصلا دوست ندارم همه راهها رو تو ذهنم تا انتها برم و بعد مناسب ترین راه و انتخاب کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب .. آخه تو تنها انتخاب نبودی تو بهترین انتخاب بودی .. دوست دارم به لحظه کاری و انجام بدم که دوست دارم ..
دیشب یاد خرسهای پاندا افتادم یاد همون شبی که دختره نیومد و روی پیغام گیر صداش بود که میگفت : تو سه شب قبل و دستکشهای منو داری ...صبح یاده اون عکسه که خیلی دوسش داشتم با همون آرامشی که توش بود .انگار که یه عالمه وقت بوده خوابیدم از همون آرامش ها که خیلی دیر و دور به دست میاد و اثرش معجزه است .. مرسی.
هنوز بوی تو میاد ها !

Donnerstag, Juli 13, 2006

صحنه جای کرگدنه ، اگه نرم تنی بمون تو لاکت ... منو یاده خوکهای "مزرعه ی حیوانات" انداختن ... نور فکر میکنه که از همه چیز سریعتره ، اما اشتباه میکنه .. هر چقدر هم نور سریعتر حرکت کنه همیشه وقتی به جای میرسه که تاریکی زودتر از اون به اونجا رسیده و منتظرش بوده .. بی حوصله تر شدم این روزا .. دچار یه جور دلتنگی شدم که اصلا نمی دونم چیه .. بهانه گیر شدم و بد اخلاق .. همه چیز خوبه اما چرا نمی توانم خوب باشم؟!! .. هیچی غیر طبیعی نیست اما چرا من اینطوری شذم ؟!! چرا زود به زود و زیاد زیاد دلم میگیره .. بادكنك ،تنـــها بهانه است براي بلعيدن نفسهاي تو !!اتاق پر از عطر دهانت ميشود و ديگر بادكنكي نيست ...

Montag, Juli 10, 2006

ساوه یعنی شب از نگرانی صبح خواب نموندن از خواب پریدن ، یعنی ساعت 5:55 سر همت ، یعنی صدای بلند موزیک تا در کارخونه ، یعنی نرده های فلزی نارنجی رنگ شهرک صنعتی ، یعنی صدای سالی و دو تا توله اش ، یعنی صبحانه و نیمرو و فلفل و پنیر با مربا، یعنی چرخیدن تو کارخونه سر و کله زدن با تولید و انبار یعنی گاهی آدمها رو خر کنی که کار انجام بشه گاهی هم اخم کنی و بلند حرف بزنی .. دنبال آنتن گشتن سر ظهر .. نهار بد مزه خوردن .. جمع بندی همه کارهای انجام شده بعدش هم میشه دلتنگی ، نمیدونم چه خاصیتیه که از بعد از ظهر دلم میگیره و بی حوصله میشم ، برای همینه که از شباش فراریم ..انگار که نمردم و هنوز زنده ام اما هیچ کسی به یادم نیست ...میدونم یه روزی برای همین چیزای ناراحت کننده هم دلم تنگ میشم چه برسه به چیزایی که اطرافم هست و دوستشون دارم .. میدونی !! حتی یه وقتایی برای خود زندگی هم دلتنگ میشیم برای اتفاقهایی که جریان داره اما تو اون لحظه ی خاص به جور دیگه است ... شاید به همین سادگی که تو نشسته باشی روبروی تلویزیون و هر چچی تلاش کنم نتوانم در ظرف خیار شور و باز کنم و بدم دستت و تو هنوز مشغول تماشای فوتبال باشی و در ظرف و باز کنی و بدی دستم ... گاهی زندگی ساده تر از این نمیشه ، اما برای همین سادگی ها هم دلم تنگ میشه ...

Samstag, Juli 08, 2006

به تو سلام میکنم ، کنار تو مینشینم و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود ... بی حوصلگیم و دوست ندارم ، این تنبلی که چند وقته دچارشم آزارم میده ، یه کم بی برنامگی و یه عالمه هم انتظار اینکه بلاخره چی میشه و نهایت این بلاخره چی میشه ختم میشه به خبر از سر ذوق مامان و بغض من ... یادمه یه روزایی ، روزام رنگی بود .. این روزا حتی یادم رفته که چه رنگیند .. یادمه یه روزایی با یه عالمه چیزای کوچیک کلی خوشحال میشدم اما حالا چیزای بزرگی که میتوانه تا مدتها حالم و خوب کنه زود گم میشه .. زود اثرش می پره .... باید یادم بمونه که فقط بیست ساله ام باید یادم بمونه قانون " بلاخره یه طوری میشه "تهوع آورترین منطق ِ اجباریه . باید یائم بمونه که باید قوی بمونم .. باید یادم بمونه که تو بدترین شرایط و سختی ها یکی قبل از من دچارش بوده و پشت سر گذاشته . باید یادم بمونه که گاهی باید طبیعت طی بشه . باید یادم بمونه که اگر کسی بخواهد به من صدمه بزنه بیشتر از از من صدمه میبینه . باید یادم بمونه اگر بترسم میشکنم می بازم . باید یادم بمونه که یه عالمه کار انجام نشده دارم . چی میشد که من باز هم به اون معجزه ها ایمان می آوردم ؟!!! خیلی وقته که از بهترین ها بودن دور موندم ! هستنت خوبه که هست .. خوب ِ این روزا .....................

Freitag, Juli 07, 2006

گاهی دوست ندارم با کلمات بازی کنم دوست دارم با ساده ترین کلمات راحت ترین جمله ها رو بنویسم .. گاهی واژه ها هیچ کاری نمیتوانند بکنند.. مثل حالا که " نگاه کن " شاملو هم کمه برای همه چیز ... همین حال و هوا بود که منو از تو دنیای خودم پرتاب کرده بیرون .. مه ، بارون ، خنکای هوا ، جاده و دستای دوست داشتنی .. خوب نبود ، یعنی اون خوبی که تو ذهن من بود نبود .. اما برام یه خوبیه بزرگ داشت .. همین "بودنه " همین که هستی ، همین که از این بودنه کلی آرامش میگیرم .. همین بودنه برام کافیه که حرفی نباشه همین که کنارت باشم و اشتیاق سرانگشتام جاری باشه ، همین که تو کنارم باشی با تمام کارهایی که دورت ریخته و همون بوی دوست داشتنی .. اما همه چیز محدود به همین نوشته ها نیست .. قصه اینجاست که تو از اون حداقها خیلی دوری و نوشتن " تو خوبی و این همه اعترافهاست " برای خیلی چیزا کمه ..

Dienstag, Juli 04, 2006

میترسم تو رو بشونم تو این نوشته هام .. یعنی میترسم از اینکه بترسی .. پس نوشته نمی شی و وقتی به اینجا رسیدم که نوشتم منفی تو به علاوه ی همه چیز و جوابش منفی شد ... تو محتاطم کردی ... (از اون نوشته ها شد که انگار فقط خودم میدونم چیه ..) خیلی وقته که دیگه تو این چیزایی که هست جا نمیشم .. باید به فکر چیزای بزرگتر باشم .. ناخنم شکست من هم همشونو گرفتم .. حالا من شدم یه آدمی که انگار هیچی انگشت نداره .. آشنا نیست ؟!! میدونی آقای مدیر عامل .. دستت و خواندم .میشه از یه متد جدید استفاده کنی ؟!! متدهایی که در مورد همه یه جور به کار میبری برای من تاریخ مصرف گذشته است .. راستی آدمها اصولا تئوری های خوبی دارند و اون تئوری ها دقیقا همون چیزایی هست که تو عمل هیچ وقت دیده نمیشه و شما هم از این قانون مستثنی نیستید .. با حفظ سمت !!! و بهترين اتفاق دنياهنوز هم نيمه تاريک ِ اتاق است و دستان گرم و مهربانت که قوی و آراممی لغزند روی موهايم و نرمه موهای بناگوش رابا حوصله و دقت می برند تا انحنای پشت گوش ه اآن جا که در پيچش گردن و شانه گم می شوند .. از گذشته های آیدا