Samstag, Oktober 27, 2007

اين روزا همش سردمه ،‌سردي هواي سرد نيستا .. سردم
بايد ساكت باشم ، بهش ميگن سياست سكوت ، نه بايد به روي خودم نيارم ، بايد مثل قبل به همون روال خودم ادامه بدهم .. اصلا انگار نه انگار .. درست ميشه .. اصلا اين حق طبيعيه هر كسي هست.. نگراني ؟!! نه اونهم مهم نيست .. اصلا بايد باشه .. آخه اگه نباشه كه مفهوم نداره .. زندگي راحت ؟ بدون استرس .. بايد ذهنت درگير باشه .. بايد همش فكر كني كه كجا بود ؟ چي شد ؟ چرا ..؟

Donnerstag, Oktober 25, 2007

دختر بچه ای که شبها عروسکش را محکم بغل ميگيرد و صبحها يک روز بزرگتر ميشود .....

Sonntag, Oktober 14, 2007

انگار که جنگ باشه .. يعنی نميتوانم مطمئنم باشم نميتوان قاطع و قانع باشم .. من گفته بودم که هيچ قانونی کليت نداره ... يعنی تا يه کمی مطمئن ميشم يه چيزی پيدا ميشه که نقضش ميکنه .. اصلا انگار که لب مرزم .. منتظرم . منتظره نه چندان هم غير منتظره .. بعدش انگار که یه قدم بزرگ برداشتم و گذاشتم اون سمت خط اين مرزه .. ميدونی ؟!! من اصلا عاشق اين تفاوت اين سمت خط و اون سمت خطم .. وقتی که همه چيز به کلی تغيير ميکنی و فاصله ای اين تغييرات فقط به اندازه ی ضخامت يه خط فرضی باشه ... روزهايی هستند که سختند .....

Mittwoch, Oktober 10, 2007

چشمامو می بندمو می گم ندیدم! هیچ کدوم اونایی رو که حتی هنوز گاهی جلوی چشمم ظاهر می شن و بد جوری رژه می رن...بدجوری.....هیچ کدوم رو ندیدم. من ندیدم....هنوز هم نمی بینم.....این جوری برنده ام.....حداقل اینو خوب یاد گرفتم!
دلم در آستانه ی شاملو ميخواد و هوای زمستونی ا...