Freitag, Juni 20, 2014

وقتي رويايي تو سر ندارم خوابم نميبره ! يعني به خواب رفتن كار سختيه ، اينكه يه گوشه چشامو ببندم و انقدر اون و تو ذهنم بپرورونمش كه بزرگ بشه كه به جايي برسه !! وقتي هيچ رويايي ندارم گم ميشم ، بين يه عالمه افكار بد و خسته كننده و نق نقو  كه مثل يه عالمه كرم پيچيده اند توي هم و دارند ذهنم و ميخورند و صداي وزوز ميپيچه دورم !!
نه اينكه فقط چشمم و ببندم . وقتي رويا ندارم توي زندگي گم ميشم !!
اصلا انگاه كه روياهاي من همون دستيافتني هام هستند كه براشون پلان ميزيزم . مثل همون خونه كوچيكه كه حالا تبديل شده به يه خونه ويلايي نه چندان بزرگ توي يه شهر كوچولوي خوش آب و هوا و اتاق كار دنج ! وسفر و سفر و سفر ،. يه همراه خوب كه پا به پا باشيم نه دست و پا گير . يه آرامش كه برام نوشتن بياره . كه يه روزي نوشته هامو بنويسم ! كه يه روزي قبل ازچهل سالگي يه كتابي باشه از نوشته هام . 
که یعنی بعضی آدما هستن در زندگی، بعضی اتفاق‌ها بعضی تجربه‌ها، که خوانشِ تو رو از یک مساله به کل دگرگون می‌کنن. که زندگی رو به قبل و بعد از خودشون تقسیم می‌کنن. تو هنوز همون آدم قبل از «اتفاق»ای، به ظاهر، اما چیزی اساسی درون تو عوض شده. اون‌قدر اساسی و اون‌قدر مهیب که دیگه گریزی ازش نیست. به استقبال اون موقعیت منحصر به فرد رفتی و تجربه رو از سر گذروندی و بهشت رو مزه کردی هم، قبول، اما دیگه لذت تمام تجارب منطقی و معمول و مشابه بعدی رو به پاس داشتن اون یک قلم تجربه، می‌بازی.

Donnerstag, Juni 19, 2014

وقتي تو خونه خودت شب خوابت
 نميبره !!