Montag, August 07, 2006

اون حسه که همیشه از کوچکترین عضو خانه بودن داشتم خیلی وقت بود که گم شده بود .. اینکه یکی باید مراقبم باشه .. اما میدونی خواهر بزرگه ..تکیه گاه نمی خوام برای تکیه کردن همیشه دوست دارم مطمئن باشم که یه تکیه گاهی هست .. وقتی مطمئن باشم که هست ، تکیه نمی کنم ... خودم محکم تر میشم .. تو دوباره محکمم کردی ...
من هیچ وقت مرد برگشتن نیستم .. هیچ وقت دوست ندارم برگردم و ببینم اون چیزای خوبی که بوده نیست .. همیشه می ترسم که اون جایی که امروز برای آدمهایی که برام مهمند دارم ، دیگه نداشته باشم . من از صندلی خاموش میترسم و شهر خاموش برای من حکم مرگه ، من هیچ وقت بر نمیگردم به شهری که خاموشه ..
چرا من حس میکنم که یه اتفاقی افتاده !! یه چیزی که شاید لازم به گفتن باشه ...
گاهی بی خیال زندگی و تمام اون فاکتور های مهم زندگیت باش .. گاهی حتی کوتاه سبک خیلی چیزا رو عوض کن حتی برای ساعتی ، نگذار یک نواختی روزا خسته ات کنه ، گاهی جای بعضی چیزا رو عوض کن که همشون برات معنی دار بشن ...
بازم حرف دارم ، اما خستمه .........

Keine Kommentare: