Montag, Januar 29, 2007

کم بودنت/آسمون بالای سرمه یا زمین؟/ساز کم حوصله/ثانیه ها ،سر ساعت خوابند،/
وقتي حواست نيست زيباتريني ! وقتي حواست هست فقط زيبايي .... حالا حواست هست ؟"شبهای روشن"
بانو صدايت بكنم يا نكنم فرقي نمي كند !!اما اينبار دوست دارم بانو صدايت كنم ...يادت مي آيد ؟؟؟اين آخرها ديگر تقريبا همه داشتند شبيه تو مي شدند ...غافل از اينكه تو لحظه لحظه گم مي شديتا اينكه چشم باز كردم و ديدم ديگر همه چيز شبيه تو است

Samstag, Januar 27, 2007

یه جور خلسه س. یه جور احساس که جای دیگه ای نمی شه پیداش کرد و به هیچ راه دیگه ای هم نمی شه تجربه ش کرد. انگار که برای یه لحظه دنیا از حرکت وا می مونه. انگار زمان ثابت می مونه تا بتونی با خیال راحت و درآرامش کامل تجربه ش کنی. دلت نمی خواد به چیزی فکر کنی و اصلا نمی تونی به چیزی فکر کنی
حیف که اینجا نمیشه نوشت و خطش زد یه جوری که خط زده اش هم قابل خواندن باشه !

Mittwoch, Januar 24, 2007

خیلی چیز ها هست که از هر طرف که بهش نگاه کنی یه چیز می بینی!
خوب فکر کنم که بايد رد بشم يا وايسم تا رد بشه يا رد بشه و من هم رد بشم!
می خواست از روی خودش رد بشه! اولش فکر کرد ساده هست ولی بعد ديد که نه اونقدر ها هم که فکر می کنه ساده نيست. در واقع اون می خواست به نفع اون و به ضرر خودش باشه ولی کار سختی بود؛ خيلی سخت!

Sonntag, Januar 21, 2007

دچار یبوست اخلاقی شدم ، مامان میگه : همین طور نمیمونه درست میشه !! ساعت 5 صبح اینها رو میشنوم ،زیر پوست تو ماه زنده است ،من همیشه بازی با کلمات و دوست داشتم ٍ

Samstag, Januar 20, 2007

لب تیغند ، یا بند باز چه فرقی دارد .. یه خطا کافیه !! آهان !! نگفته بودم که تو این مورد آدم مزخرفی هستم .... همیشه همینه ..بدترین ها پرتاب میشه تو زمین من !! دیگه دنبال اون امنیت نیستم ، دیگه پی یه جای محکم نمی گردم .. خوب میدونم .. خوب میدونم .. همه ی روزا شده یه خط که تو یه چوب خط خلاصه میشه .دیگه جون نداره دستام. سیاستم اشتباهه ! بعضیها گوسفندند .. ! یه چیزی هست که نشون میده که نه ، هنوز یه چیزی هست که هست .. اینکه تو میفهمی یه چیزیم شده .. مثل نفس بود واسه این نفس بریده !! من هنوز هم به بو ها حساسم و هنوز هم غلظتش رو شدتش تاثیر میگذاره .. مگه بهت نگفته بودم ؟!! فرصت کم نیست ، کم شدم .. هفته ای که بد شروع شد .. روزا مدام داره تنگ تر میشه هی دارند از روی هم میپرند و من دارم روز شماری یه سری اتفاقات و میکنم که به وقوع هیچ کدومشون مطمئن نیستم .. چرا نمی فهمند ؟!!!

Mittwoch, Januar 17, 2007

پیدا شدن سر و کله ی دوستهای دوره دبیرستان تفریح جالبی شده ، اینکه هر روز یه آدم قدیمی برام جدید میشه با کلی تغییرات ظاهری و اخلاقی و هزار تا چیز دیگه ..
وقت گذاشتن هام شده نجومی ...
حجمش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل می شود، می ترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردن شان - بس که بزرگ اند - باید فاصله بگیرم، می ترسم. از وقتی که فهمیدم بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در "دوستت دارم" خلاصه کنم، به شدت ترسیده ام. از حقارت خود لج ام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح ام. فکر می کردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده من باقی خواهد ماند. اما نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن قدر که من مقهور آن شدم. آن قدر که وسعت اش از مرزهای "دوستت داشتن" فراتر رفت. از کتاب "حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه"

Samstag, Januar 13, 2007

آخر من لعنتی هميشه توی اين قسمت زندگی ام بدشانس بوده ام...شايد هم زيادی شانس يارم بوده..-نخند ..نخند..خنده ات را بگذار برای بعد..محتاج ميشوی روزی به حرفی کلمه ای ميان تمام آن حس های درد که نيم لبخندی بياورد به لبت..حالا نخند..
آدما زود خر میشن خرا دیر آدم... -

Donnerstag, Januar 11, 2007

نخواستن معنیش نتوانستن نیست ، فقط نخواستن هست .. و من نمیخواهم .. اتفاقات همون چیزهایی هستند که من منتظرشون هستم .. همین
گيج و لِه فعلا - چیزایی هست که.. اگه نخواستی اگه نمی خواستی .. یعنی خودت گذاشتی که به حقت تجاوز کننده خواسته و نا خواسته ... - ترسیدن از آینده یی که داره میاد سخته ...
خیلی چیزای کوچولو کوچولو هست که من دوستشون دارم ، چیزایی که شاید خیلی عادی و روزمره باشه ..

Mittwoch, Januar 10, 2007

نگاه کن ! شاید خواسته تو هم ؛ در همان ابر است.
معنی نکن این همه خستگی را!

Dienstag, Januar 09, 2007

مثل ترس از یه راهه که یه تکرار و میگه ...

Samstag, Januar 06, 2007

روز خوبی نبود ، یعنی تا همین ساعتش حتی !! - از اکثریت آدما بدم میاد

Mittwoch, Januar 03, 2007

با اینکه خودش یه نوع عادت هست اما عادت کردم که عادت نکنم .. به ساده تریم و پیش پا افتاده ترین ها .. اصلا از تکرار فراری هستم .. از لباسهای تکراری ، از کتابها و حرفها و آدمها و از روزهای شبیه به هم .. اما یه چیزی هست که تکرار میشه اما تکراری نیست ، انگار که قانون تکرار و عادت درونش نمی گنجه .. یه چیز دیگه است .. مثل خیلی چیزهای دیگه که هست و انقدر هست و بزرگ هست که از بزرگی دیده نمیشه .. خسته کننده نیست .. ترسی از تکرارش نیست .. شاید مثل نفس کشیدن .. انقدر هست که حس نمیشه .. از همون عادتهای باید بودن .. میدونی ! رسیدم به این حرفا ، اینکه تعریف شده ایم .. اینکه خیلی چیزا تکرار میشه ، همین تکرارشون و پی در پی وقوعشون آرومم میکنه .. عادت نیست .. چیزی جدا از اینکه باید باشه نیست .. من فقط دیشب یهویی دلتنگ شدم ، نه از دلتنگی هایی که وقت ساوه رفتن بود .. دلتنگی که دچار مسافت نیست .. نزدیکی اما دلم تنگه .. اصلا انگار که تا به حال دلتنگت نشده باشم .. انگار که برای بار اول باشم .. نمی دونم خوب باشه یا بد ، اما من دلم تنگ شده بود .. شاید باید بودن تو باش
قضیه از اینجا شروع میشه که هی ما مجبور میشیم داستان بنویسیم و حتما هم باید هپی اند باشند و نهایتش میشه زندگی های تخیلی و عجیب غریب .. یه چیزی تو مایه های فیلم هندی در قالب داستانهایی به زبان آلمانی ...

Dienstag, Januar 02, 2007

آدمهایی هستند که باید باشند حتی کمرنگ ..

Montag, Januar 01, 2007

من از سقوط بعد از اون نقطه ی عطف می ترسم ..نمی دونم ، شاید انقدر بترسم از سقوطش که وقوعش فقط برام روزمرگی باشه .. مسافر کوچولوی اون روزا میگفت : از هر چیزی که بترسی اتفاق می افته ..