Donnerstag, Juni 01, 2006
منتظر میشود و خبری از تو نمی شود . نمیآبی . چشمانش به در خشک میشود . چشمانش بر دیوار خیره وا میماند و کاری از او بر نمی آید . عبور میکند از خیابانی که زن و مردی در آن گام میزنند ، دیوارها را عبور میکند ، دیوار به دیوار میآید . میرسد تا آنجا که نشسته ای و سرگرم کار خودی . صدایت میکند . صدایش را نمی شنوی . چرا نمی آیی ؟ جوابی نمیدهی . گام میزند تمام ماشینها را میگردد . به همه جه چشم میدواند و تو نیستی . یک ساعتی هست که خیابانها را میگردد . مردانی ب رمیگردند و چشمهای جستجوگرش را نگاه میکنند . دنبال چیشت ؟ گمشده اش کیست ؟ می آید و گام میزند . چراغها را میشمارد . تا میدان 67 چراغ مانده است و هرکجا که چشم میگرداند تو نیستی . هوا کم کم تاریک شده است و امیدش بای یافتنت در ماشینها به نومیدی بدل شده و اما تو که میتوانی پیدایش کنی .55 چراغ دیگر ا میدان مانده خودش را به دیوانگی میزند تا اگه ناخواسته چشمت به اون افتاد تعجب کنی و و حتما بایستی . گام میزند در ذهنش تمام خاطرات . و لابد تو در خاطراتش تصویری دائمی هستی .کودکی ات ، دبستان رفتنت، به دانشگاه ، تمام لباسهایت . راستی امروز کدام لباست را پوشیدی ؟کدام پیراهنت را تنت کرده ای ؟ 43 چراغ دیگر مانده . ممکن است با اتوبوس رد بشی ؟ اگر اینطور باشد همه چیز در هم میریزد . اتوبوس را که نمیشود نگه داشت . فکر میکند حتما او را خواهی دید . آن وقت اتوبوس را نگه میداری و سریعا از آن طرف خیابان می آیی به طرف او و یکباره تو را میبیند که صدایش را می زنی . سر بر میگرداند اما تو نیستی .31 چراغ دیگر مانده . ممکن است با سواری آمده باشی و خدا کند که ردیف عقب ننشسته باشی . هر وقت این مسیر را آمد با تو نبود و و هر وقت که با تو بود فقط تو را میدید.18 چراغ مانده . شد یک ساعت و نیم . حداکثر یک ساعت دیگر به بازگشتنت مانده است . امکان ندارد که نیایی . فکر میکند شاید در طی همین مسیر آمده باشی و از کنارش رد شده باشی ، اما خدا نکند فکرش را از سرش بیرون میکند .5 چراغ دیگر مانده است . میرسد به کنار همون ساندویچ فروشی که تو آنجا ایستادی و گفتی گرسنه ای . اولین آدمی هستی که وقتی میگویی گرسته ای ، لحساس ضعف میکند . سه چراغ دیگر مانده است مدیت ایست که در خیابان کسی را با تو عوضی نگرفته است .با خودش قرار میگذارد که دو سیگار بکشد تا تو بیایی . سیگار اول را آتیش میزند و فکر میکند که از کجا ممکن است پیدایت شود . بعد فکر میکند که اینجا جای مناسبی برای منتظر شدن نیست و بهتر است برود آن طرف خیابان . ماشینهای جلوی دید او را میگیرند . دوباره بر میگردد این طرف خیابان . یعنی ممکن است تو را ندیده باشد ؟سیگار اول تمام میشود . یک نرده کنار خیابان است . مینشیند روی آن . سیگارش را روشن میکند . تو نیستی . آن روز که با هم منتظر بودید ایستاده بودید را یادت می آید و آن موقع هیچ کس را نمیدید . خدا خدا میکرد که ماشین گیرتان نیاید و چند دقیقه بیشتر با تو باشد . چقدر زمان به احساس بستگی دارد و وقتی هستی لحظه ها با سرعت برق و باد میگذرند و وقتی نیستی زمان کش می آد و با خودش فکر میکند که تا 12 شب بایستد همانجا . حتما میآیی . بعد فکر میکند که ممکن است در طول همین مدت رفته باشی ، یا اصلا در شهر نباشی . یا چه میداند! یا اصلا قصد آمدن به خانه را امشب نداشته باشی . تو که آدم نیستی ! عقل نداری! سعی میکند کسشی را با تو عوضی بگیرد . اما نمی شود و اینها غلط میکنند جای تو باشند . سیگارش تمام میشود . باید برود. به خودش میگوید برو سراغ همان بازی قدیمی . یک رازی دارد . این را فقط خودش میداند . هر وقت منتظر چیزی باشد یک ضریب 50 را با 23 به علاوه میکند و همانقدر منتظر میماند و بعد میرود . این دفعه 573 را می شمارد. و با خودش میگوید که اگر راس هر کدام از این اعدا آمدی آن عدد مقدس بشود . و از آن به بعد به همان عدد قسم می حورد . مواظب است آرام بشمارد تا حتما بیایی . یادش می آید به اولین وزی که تو را دیده بود . به اولین غذایی که با هم خوردید .اولین باری که دستت را گرفت . اولین هدیه ای که گرفتی و کاش بیایی ! خستگی راه در تنش مانده است . ناجوانمردانه رسیده است به 430 یواش تر می شمارد . یادش افتاد به گفتگو های تنهایی که بایت خواند . چه شب خوبی بود . یک شب که باشد و باشی و آن را برایت دوباره خواهد خواند . صدایت می پیچد در گوشش . صدایی نرم و آرام . مثل نسیم و متل موج آروم دریا . چقدر صدایت را دوست دارد . 550 را رد کرده است . نشسته می شمارد و 562 ، 563 ، 564 ، 565 ، طولش میدهد و آرام تقسیم میکند به واحد های یک دهم 570/1 ، 570/2 .... و نیستی و نمی آیی .ندیدنت را نمیتواند که طاقت بیاورد . سخت است چه کند ؟ به بودنت یقین دارد . به داشتنت ایمان دارد . رسیده است به 573 . را ه میافتد می رود . آن طرف ماشینها ایستاده اند . همانجا که ممکن است پیده شوی . به خودش میگوید : ببین ! اینها همه کشکه . یعنی چی 573؟! صد شماره دیگر هم بشمار . صد شماره دیگر هم میشمارد و نمی آیی و ساعت 9 شب است . حتما رفته ای به خانه و تو را ندیده است . شاید با هواپیما ، شاید پر زده باشی ، یابابالون ، یا باکشتی . اه ! مسخره است . فکر میکند کاش میتوانست چیری را بدهد و در همین لحظه تو را ببیند . در مورد دارائیهایش تصمیم میگرد . چیزهایی را که به تو مربوط میشود را نمیخواهد بدهد . مثلا عمرش ، یا چشمهایش ، یا دستهایش .... اینها را نمیخواهد بدهد . بقیه چیزهایش هم که ارزشی ندارند .یک دفعه تصمیمی میگیرد . آرزو میکند ترا سر کوچه ببیند و بعد ... از صمیم قلب آروز میکند که ترا ببیند و یک چشمش را بدهد و دیگر آرزو کرد . و نیستی . میرود و منتظر ماشین میایستد و سرش به شدت درد میکند . آرزو میکند که هیچ کدام از ماشینها سوارش نکنند .
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen