Dienstag, Mai 31, 2005

تو رو هیچ وقت گم نکردم تو رو هیچ جا جا نذاشتم اگه سوختم ولی موندم رو چشات یه خونه ساختم ...

Montag, Mai 30, 2005

بارون رو قلب شیشه ها هی جا میذاره رد پا مثل تو که رو قلب من پا رو گذاشتی بی صدا هنوز وقتی بارون میاد .... آسمون وحشی شده .بارونشم هیچ خوب نبود .. ترسناک بود لعنتی . ترسناک . از رعد و برقش ترسیدم از خیابونا ترسیدم از نور چراغ ماشینها وقتی که بارون جلوی چشمم محکم میخورد زمین هم ترسیدم .. از پل کریمخان حتی وقتی از اون بالا نشر ثالث رو دیدم هم ترسیدم .. از همون ترسا که منتظر یه اتفاق بدی .زیر یکی از همون بارونا که مردم یا زیر چتراشون قایم شده بودند (اصلا نمیدونم این چتر ها رو از کجا آوردند و باز کردند) یه عالمشون هم کنار خیابون ردیف شده بودند تا بلکه تموم بشه .. یکی دو تا دیدم که مثل خودم بازم راهشون میرفتند .. خیس شدم .جای بارون بدش خیس شدن خوبی بود ... بعد که تو همون خیابون دوست داشتنی شبا رفتم حس کردم یه چیزی داره این بارون !! یه چیزی از تو .. انگار که یه گوشه ی همین بارونا بودیم اما هیچ کجاش تو رو ندیدم .. میدونی !! خواستم بنویسم از اینکه خوبم میکنی ممنون !! بعد میدونی ، وقتی ناخواسته است وقتی خودتم نمیدونی چقدر .. پس بهتره نگم .. مثل همون بچه پرو که خراب کاری هاش حرف نداره میگم . اصلانشم تو باید خوب کنی حالش .. همینی که هست . بخوای نخواه هم نداره .. خودتم نمیدونی که آخه که ... مممممم تازشم دیگه شاید نگم که چی دوست دارم !! آخه ندونسته که باشه تکرارش خوشگل تر تره . من دوباره از همون وسوسه هام .............

Sonntag, Mai 29, 2005

بگذار اونطور که دوست دارم بگم ..نه یکی ..نه دو تا .....نه ده تانه یازده تا ...نه بیست و یکی نه بیست و دو تا .دو تا بیشتر از بیست و دو تا اصلانشم بیست و دو تا از دو تولدت مبــارک. میدونی !! همیشه از این حرفا که با یادته شروع میشه خوشم میاد انگار یه گذشته ی مشترک و ورق بزنی !! مثل تمام یادته هایی که روی تخت مانا می نشستیم و یاد آوری میکردیم ..تا امروز که تو میگی یادته کجا چی گفتی ... اما کاش یادت می آمد که گذاشته بودم تنهایی تصمیم بگیری .. کاش پشت واژه ها رو میخواندی نه اینکه حرفها رو بشنوی ..اما من خیلی وقته که فقط میشنوم .. خیلی وقته تفسیر یادم رفته .. میدونی!! دیگه ترس از تفسیر دارم که وقتی میگی چی دوست داری و میدونم اما سکوت میکنم .. مجابم کن ! ماری ! ديگه به فکر کوهت نباشکوهی که بلنده و نمی تونی از اون بالا بریماری ! ديگه پی ِ کوهت نگردتخته سنگی که به جست و جوش بودی ، همين جاست .ماری ! می دونم تو ذهنتيه جايی دارم .ماری ! يه کوه پشتِ سرتسر به فلک کشيدهاگه می تونی از اون بالا بریبرو ، امتحان کناما هميشه وقتی که بالا می ری خوشحالیو وقتی که پايين ميای غمگين .ماری ! ديگه به فکر کوهت نباشکوهی که بلنده و نمی تونی از اون بالا بریماری ! ديگه پی ِ کوهت نگردتخته سنگی که به جست و جوش بودی ، همين جاست .از خيلی خوب به خيلی بد --- عمو شِل

Samstag, Mai 28, 2005

* بدون تو باد آواره است و شب صحنه ی خالی نمایشی بدون بازیگر ... *مزاحم شما شدم می دانم ! تنها چراغ را روشن میکنم گلها را در گلدان می گذارم پنجره را باز میکنم و بعد میروم .... "آنتوان دوسنت اگزوپی" دیشب باهم یاد اون خونه ی قدیمی افتادیم همون که شباش وقت خواب ماه و تو آسمون میدیدیم . دیگه بدم اومد ! از همه چیز ! وقتی که نتوانم تو خیابونا با امنیت راه برم !! فکر کنم تو اهلی شدی بعدشم فکر کنم اهلی شدن تو داره اهلیم میکنه ! کاش میدونستی داری چی کار میکنی !! کاش نمی گذاشتی فکر کنم تمام اون چیزای خوب فقط یه کاغذ کادوی پر زرق و برق دور یه جعبه ی مقوایی خالیه .. کاش آدمها برایت آدم بودن .. کاش می فهمیدی کجای دنیا ایستادی و چه میکنی .... پیشم نمیای خوب من .

Freitag, Mai 27, 2005

نمی دونم چرا تازگی ها شروع همه چیز برایم سخت شده ..
wenn schon , denn schon.
حالا که من لزومش و حس نمیکنم برای تو ملزوم شده . تمیزشم کثیفه . امیدوارم قلب ام بی آنکه ترک بخورد ، تاب بیاورد .
تو یادم کن ، فراموشم .
.تو روشن کن ، که خاموشم
لعنت به اون ساعت بد ،
که دشمنای نا بلد
رودخونه ی خنده هاتو
کشتن تو زندون یه سد !

Donnerstag, Mai 26, 2005

گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس گریه های بی وقفه ام پنهان کنم .همین خوب است ...همین خوب است .
فکر میکردم کله سحر جمعه کلاس ندارم که دارم ، فکر میکردم وقتی چمدوناشونو ببندند زیاد مهم نباشه اما خب بغضمه ، فکر میکردم اردیبهشت که بیاد همه چیز بهتر بشه که خب بازم نشد و الانم خرداده !! (هیچ وقت هیچ چیزی از این خرداد نداشتم .) فکر میکردم بیشتر از اینا حوصله ی زندگی و داشته باشم اما نه حس درس هست نه حس اون طراحی های قدیمی نه حوصله ی کتاب خواندن و .... انگار که همه چیز تحمیل اجبار باشه .....
قرابتی ست ما را با قاصدک که هر دو شناور سرنوشتیم آیا ؟

Mittwoch, Mai 25, 2005

خنک بود . انقدر خنک که تو صندلی فرو رفتم و تو خودم غرق شدم .. یه چیزی داشت از وجودم بالا میرفت زیر پوستم .. خنکه خنک .. انگار که داشت ریشه میکرد و ریشه میکنه .. انگار که ندونی چی هست اما از بودنش لذت ببری .. انگار که کار از ریشه کردن هم گذشته باشه .. هست قاطیه همین روزمرگی ، تو حاشیه ی نوشته ها ، زیر همین آسمون بی ستاره شبا ، شاید مثل نفس کشیدن انقدر هست که حس نمیشه .. به همین نزدیکی ، نمی فهمی انقدر نمی فهمی تا نباشه ...مثل نفس که دیگه نباشه .. آخرشه !
شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمیره !
گاهی بهتره شبیه خوابی باشی که نباید تعبیر بشه .. یا شاید همون خطوط درهم ته فنجان قهوه که کسی که میبینه میگه و تو اون طوری که دوست داری میشنوی !! میدونی ! اصلانشم نمی خواهم کسی بگه .. میخواهم خودم بشینم و زل بزنم به دیواره ها و ته فنجان قهوه !! مهم نیست که تهش چی هست و نیست ! میخوام خودم ببینم .. باید باشه ..
من از تمام روز اون لحظه هایی و دوست دارم که منتظر خبر می مونم و از تمام روز اون لحظه هایی و دوست تر دارم که منتظر خبری هستم و سر و کله اش پیدا میشه ....
رفتنت مثل یه حادثه برام موندنیه ....
میدونی پسر آفتاب سوخته ی عسلویه ، انگار که تمام روز دارم رو یه خط راه میرم خط زرد و قرمز فرقی نداره انگار که بهم گفته باشند فقط و فقط همین خط . انگار که بیرون از خط یه عالمه مین باشه .. انگار که تو Startup مین تو باشی . پامو که اشتباه می گذارم خودم منفجر میشم .. نمیدونم بابت این هوای بارونی بود یا آخر هفته بودنش .. که دوباره هجوم همه چیز شد .. دلم یهویی همون هوای بارونی جمشیدیه رو خواست ، پایین همون پله زیر همون آلاچیق .. نیستی که عجیب غریب نگام کنی و تو دلت بترسی و بابت ترست هزار روز گم بشی !! اما بدون تقصیر من نبود که شدی دیفالت .. که با reset و Clear History و Format هم باز همون جایی هستی که هستی .. حالا داره بارون میاد .. فرقی نداره کدوم سمت این پنجره ! مهم اینه که تو هم صداشو بشنوی ... میشنوی ؟!

Dienstag, Mai 24, 2005

Alt+Ctrl+Delete
فکر میکنم تابستون سختی تو راهه !!
غیر منتظره رو ترجیح میدهم به اتفاق از سر اجبار مثل بوی همون عطره که همیشه حرفش بوده بی خبر و بدون برنامه یهویی جاری میشه انقدر که نمی دونی چه حرکتی مناسبه .. بی هوا ایستادن و بی اختیار از همون نفسهای با تمام وجود کشیدن یا به ظاهر بی خیال گذشتن و تا چند روز بهش فکر کردن ... من اصلا عاشق اون غیر منتظره هستم ... عاشق بی برنامگی ...
دیدی یه وقتایی چیزایی که خیلی مهم ند میگذاری جایی که دست کسی بهشون نرسه .. آنوقت خودت هم دیگه نمیتوانی پیداشون کنی... الانه منم اینطوریم .. گم شدم .

Samstag, Mai 21, 2005

میدونی دلم چی می خواد ؟!! از اون خنده ها !! نه از اون قهقه ها .. از همون خندها که تو چشاته ...
بهش میگن خوشی در لحظه !! وقتی که یهویی یه وقتایی خوب میشه اما اون دیفالت بد همیشه هست ..
صدام کن که دوباره ..
نفهمید که به فکرشم ، نفهمیده که بزرگ شدم !!

Donnerstag, Mai 19, 2005

تو که دست تکون میدی به ستاره جون میدی .... بعضی وقتا حرصم میگیره که نه میتوانم بنویسم و نه میتوانم بگم .. مثل الان که نمیتوانم بگم چی شده و چی هست و چی نیست .. انگار که خسته هستم و نیستم انگار که تنها هستم و نیستم انگار که میتوانم بگم و نمیتوانم انگار که میتوانم بخواهم و نمیتوانم انگار که میتوانم برم و نمیتوانم انگار که .. انگار ... حالا شدم اون آدمه که میدونه و نمی دونه .. یه جورایی خسته و دل زده .. فکر میکردم خیلی چیزا حالم و خوب کنه فکر میکنم خیلی چیزا هست که هنوز امتحان نکردم و حس میکنم که خوبم میکنه اما اونم شاید هست .. تازشم حس ریسک و از دست دادم که دادم .
تن به بلا داده منم
ببخش که با حقارتم حوصلتو سر میبرم ..
ببخش که ساده میشکنم
تو دستای نازک باد آخه همیشه باختن و جز تو کسی یادم نداد ...
منو اهلی نکنید !! بگذارید همون چیزی باشم که باید ..
میدونی دلم دوباره تنگ شده وسط همین بی قانونی !! زیر همین بارونای بهاری .. احمقانه است پشت همین راه دور ..
اگر آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود .. تو فسخ فسخ عزیمت جاودانه بودی ..
حس میکنم افسردگی گرفتم ..

Montag, Mai 16, 2005

از همون شبا که باز میتوانم ادعا کنم همش مال خودم بود .. یه کم درس باصدای دروغ چرا زیر بوی بارون با یک لیوان از همون شیر قهوه هایی که من هیچ وقت یاد نگرفتم درست کنم .. از همون شبا بود که مثل همیشه می خواستم تا صبح درس بخوانم اما یه کم از نیمه شب که گذشت هوس کردم تو رخت خواب دراز بکشم .. یه کم از رعد و برق بترسم و به چیز هایی که دوست دارم فکر کنم .. میبینی گاهی اوقات دلم میخواهد وحشیانه از این روزمرگی فرار کنم !! اما یه وقتایی همون روزمرگی آرومم میکنه .. میدونی !! فرار از روزمرگی خودش درگیر یک روزمرگی شدن هست .. روزمرگی فرار از روزمرگی ..
*
این روزا یه کم رنگ گرفتم !! اما نمی دونم چه رنگی !! هرچی هست غلیظه ... حالا میتوان بگم که زیاد هم خوشرنگ نیستم ...
*
دوباره از همون دوره های متوقعانه ی زندگیم هست که دوست دارم همه بهم راستش و بگن .. میشه لطفا !!
*
من اون لحظه هایی و دوست داشتم که از هیچ نگاه هراسانی هراس نداشتم ..
*
انگار دارم اینجا زندگی میکنم ..
*
قصه 13 عاشقانه نحس بود . داره برعکس میشه ها !

Sonntag, Mai 15, 2005

قیافه اش رو !
راستی یادم رفته بود بنویسم که : یادته تو زمستون دلم فال حافظ می خواست یادته تابستونش دیگه ایمانم و به حافظ از دست داده بودم ؟!! یادته یه پسر بچه تو مترو بود که من دلم نمیخواست ازش فال حافظ بگیرم !! بلاخره چهارشنبه گرفتم .. همون روز عصبانی .. همون روز متشنج .. همون روز بد .. از یه پسر بچه . وقتی خواندم و تموم شد دوباره یادم اومد که ایمانم به حافظ از دست دادم ..
دیگه این هفته میرم !! همون سفر یه روزه !! همون کوله پشتی و همون دریا !! اما قول یه هوای ابری و بهم بده !! قول؟؟؟
علفهای هرزه گرد مست بر دستهای جوانه .. بسته می پیچند .....
میدونی !! یادم میره .. یادم میره که دیروز دوست داشتم بایستم و سرت داد بزنم و امروز دوباره از نو ...
کاش میشد نوشتت !! اگه به من بود .. با دو تگ . فقط دو تا !!
وقتی بدونی يه کوه پشتته، ناخواسته محکم می ایستی ! محکم قدم بر میداری . حتا اگه يه بارم لازم نشه به اون کوه تکيه کنی...!می دونی!! برای اولين بار چيزی شکست.

Samstag, Mai 14, 2005

یاد وقتی افتادم که دستات و محکم به هم فشار میدادی .دستام و به هم گره میزنم و محکم فشار میدهم .. طوری که هیچ وقت هیچ کسی این کار و نکرده باشه .. مثل از درد به خود پیچیدنه ! شاید هم یه بغض بزرگ ..
اول تصمیم میگیرم خیابونا رو فراموش کنم بعد تمام فایلهای کامپیوترم میپره .. تمام نوشته ها .. عکسها .. آرشیو ها ..
شدم اون آدمه که داره همه چیز و از دست میده و دستاش هیچ توانی نداره برای چنگ زدن ، برای باز پس گرفتن .. شدم اون آدمه که هیچ انرژی نداره برای جنگیدن با نیرو های مخالف شدم اون آدمه که به قول آیدا : یه سوسک نیمه مرده بیشتر از اون برای برگشت به زندگی دست و پا میزنه .. حالا من موندمو وقتی که وقف شده وقتی که خواستم و خواستنم خواستنی نشد ..
میدونی ! این تفریحان آخر شبی حالم و بهتر نمیکنه .. بیشتر بغض گلوم و منبسط میکنه .. میدونی !! از روزای خوبی که میدونم چه فاجعه ای پشتشه متنفرم متنفرم متنفرم .. از آرامش پیش از طوفان .
در تنهایی با سایه ام دو نفری قدم میزنم .. نور موذیانه سایه ام را میدرد .. حالا من مانده ام و بی سایگی و آفتاب بی رحم روزهای گرم فردا ها ..
می خوام برم از اینجا .. جونم به لب رسیده
شدم یه بند باز ناشی که کوچکترین اتفاقها تعادلم و به هم میریزه به قیمت یه سقوط بزرگ ..
هیچ چیزی خوب نیست ! آنقدر که روی آئینه ی بخار گرفته نوشتم : هیچ چیز . و هیچ چیز در آئینه ی روبرویش بی نهایت تکرار شد .
اگه یه روزی معتاد بشم به خاطر چیزی که دیگران ترک اعتیاد میکنند ترک نخواهم کرد . اگه یه روزی معتاد بشم و اگر بخواهم ترک کنم برای اثبات اراده ام ترک میکنم ..

Sonntag, Mai 08, 2005

این سه نقطه های صبور که پا به پای تمام رفتن ها صبوری میکنند . دو نقطه های برای رسیدن بود و تنها نماندن و یک نقطه برای همیشه تنها .. مثل تمام شعرهای بی نقطه ای که تمرین نوشتن کردم این سه نقطه های شاید وار نه باید بودن ، باش .حالا نقطه ها زیادند آنقدر زیاد و صبور که همه با هم تنهایند این نقطه های صبور .
تو مثل خواب گل لطیف و ساده ای ....
دلم یه رودخانه ی پیدرا می خواهد که بشینم و بگریم شاید هم همه چیز و ریز ریز کنم و بریزم توش .. مگه نگفتن هر چه در آب این رود بیفته سنگ میشه .. میدونم که این یه افسانه است .. اما کاش بود ....
دلم یه مه غلیظ میخواهد یعنی توی راه که فکر میکردم اولش دلم یه بارون وحشتناک خواست با یه جاده که وسط جاده هم یه خط زرد باشه و رو همون خط زرد راه برم تازه شب هم باشه .. اما خب الان دلم میخواهد اون جاده مه باشه خط زرد هم نبود نبود .....
ممممممممممم خب ! من الانه هوس هوای شمال کردم و در دسترسه !! اگه بر آورده نشه و
یهویی دلش هوای جنوب و بخواد فاجعه هستا !
حالا دستات مونده و تنهایی من !
ممنون از اینکه به این خوبی به گند کشیدید ..
ممنون از اینکه با دلسوزی هاتون کار دستم دادید ..
ممنون از اینکه داشت یادش میرفت و نگذاشتید ..
ممنون از اینکه شما این بار بانی پس دادن تاوان همیشه سکوت من شدید ..
اگه قرار به بالا آوردنه .. فقط میگم که N سال دیگه مدیونم نشم که من خواستم اما فقط خواستن من نیست ... خواستن توانستن بود ..اما نخواستن به معنی توانستن نبود .نتوانستن به معنی نخواستن نبود .. فقط و فقط نتوانستن بود ..

Freitag, Mai 06, 2005

یه روز خوب با تمام کسایی که میتوانند خوب باشند و یه روز خوب و بسازند بابت همه چیز ممنونم . اولش یه اس ام اس میاد مثل همیشه بی دقت میخوانم و تعجب میکنم که دقیقا همون مدلی هست که من دوست دارم بعدش مات می مونم شایدم مات میشم اونهم کیش نشده .. دوباره و سه باره و چند باره از نو یخوانم اما خودشه .. نوشته ی خودمه .. خلوتم کشف شد . اما نمی خواهم اسباب کشی کنم .. نازک نارنجی دو سال و نیمه که نوشته و نوشته. اینجا یه روزایی اتوبان بود یه عالم خواننده داشت .. منم می نوشتم یه روز زیاد یه روز کم،از همون نوشته ها که از هزار تا آدم می پرسیدی هر کدوم یه برداشتی می کردند و فقط مانا همش و میدونست . اما خب حالا مهم نیست کی میاد و کی میره .. نازک نارنجی برای خودش مینویسه بدون نظرخواهی بدون کانتور بدون لینک فقط و فقط برای خودش و خودش .. حالا تو این خلوت و کشفش کردی .. حالا تو یه بعد دیگه اش و کشف کردی .. من شدم اون زه زه که لذت مثل خفاش به پشت ماشین پرتغالی چسبیدن و تجربه کرد . لطفا قول بدید آخر قصه یه قطره اشک هم برای این زه زه نریزید .. تنهای تنهای بخندید و به یاد بیارید . شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمیره .. مانا جونم ممنون !! افسانه جونم ممنون ! پژمان جونم ممنون که بازم از اون سر دنیا به یادم بودی ..هنوز شیرینی کادوی پارسالت و غافلگیر کردنت و حس میکنم ..هدیه هم که دوباره با اومدنش از همو ن خاطره های گرم تابستون و کافه بلاگ و شهر کتاب برج آرین و زنده کرد . اما خب دلگیری عصر جمعه هست برای کسایی که دوست داشتم باشند برای دامون که هر کجای دنیا هست خوش باشه برای امیر با دغدغه های زندگیش برای علی که نمیدونم کجای زندگی داره پرسه میزنه .. برای عموم که از سه سال پیش تا همیشه دیگه نمیتوانه بیاد تولدم .. برای مسعود که خیلی چیزا یادم داد و دوست ندارم سال دیگه به این اسمها اضافه بشه .......................

Donnerstag, Mai 05, 2005

تولدم مبارک ؟ تولدم مبارک ! تولدم مبارک . میدونی دختر !! دلهره داشتم. گفته بودم ..دوست داشتم آخر این همه بی خبری تولدم باشه با یه صبر تموم شده .. دندان به جگر گرفتن و بس .اما می ترسیدم که نکنه خبری نشه .. که نکنه نشه .. می ترسیدم چون دیگه هیچ تاریخی نبود که منتظرش بمونم . یدونی دختر !! امسال یهویی حس کردم که از بهار و اریبهشت و معجزه ی تولدم دور افتادم اما خب دیگه امسال خودت بودی .. به خدا که خودت امسال همون معجزه هه بودی .. بابتش یه دنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــای بزرگ ممنون . دوستت دارم یه عالم . میگه نه یکی نه دو تا .. . . . نه ده تا نه یازده تا . . . بیست و دو تا تولدت مبارک . بعد من کلی بابت این بیست و دو ذوق میکنم . آخه از خیلی پیشتر ها بیست و دو رو دوست داشتم . آخه دو تا دو هستش . تازه اینطوری تبریک گفتن تو رو هم . راستی ها !! امروز 05.05.05 بود . تازه 5 شنبه هم بود ها .

Mittwoch, Mai 04, 2005

اولش هوس یه گل میکنم .. بعد هنوز به شب نرسیده یه شاخه گل خوشگل به دستم میرسه که کلی ذوقش و میکنم و آخرش میشه یه تشکر بزرگ که بدهکار میشم به هستی .. تازشم کارخونه نرفتم !! هــــــــــــــــــــوم .. میشه پارک طالقانی و هوای محشرش سیب زمینی سرخ شده با همون سس ها که دوست داری و چیپس .. میشه یه عالمه خنده و یه عمل که دوست داری انجام بشه .. میشه یه عالمه هوای تاریک روشن و تمام اون راهایی که دوست دارم باهات باشم میشه همون تاب که روش یه عالمه خاطره دارم با تو .. اما آروم تر از همیشه .. بدون هیچ سر و صدا .. یه عالمه سکوت زیر دستای تو .. آخرش هم همش میشه یه بو از همون که خاطره اس از همون بو ها که هم رنگ داره هم شکل داره هم تاریخ داره .. ببین !! فردا شب اگه خبری نشه یعنی برای یه پروژه دراز مدت باید بیخیالش شد .. اما خب دلش تنگه ...... تفلدمه راستیا .. فرداشب .. شبشه .

Montag, Mai 02, 2005

گاهی انگار در کلیات من ریخته شده است اما در جزئیات من نیست . گاهی انگار در زئیات من جاری است اما در کلیات غایب است . گاهی من از حضور او در خودم گیج میشوم . گاهی گویی او من ام . من اویم . چند روایت معتبر- مستور حسابی خسته ام ، خسته ی روحی .. اونهم بی دلیل .. دلم مسافرت می خواهد شاید یه مسافرت از سر تنهایی .. برم ترمینال بدون مقصد بعد یکی از شهر های شمال و انتخاب کنم یه بلیط بگیرم و بشینم توی اتوبوس حسابی بیرون و ببینم برم و برم و برم بعد هم برسم به دریا یه عالمه وقت بی صدا بشینم روبرویش به هیچی هم فکر نکنم به غربش نرسیده دوباره سوار اتوبوس بشم برای برگشت تمام راه برگشت چشمام و ببندم و اجازه بدم باد از پنجره ی باز اتوبوس صورتم و خنکم کنه و به خانه رسیده انقدر خسته باشم که برم تو رختخواب .. میدونی که دوست دارم فرداش هم یه تنها بمونم تو خونه .. یه تنهایی .. یعنی امسال کی یادش مونده ؟!!