Donnerstag, März 31, 2005

نرده های خانه ات تو را از کوچه ها جدا میسازد .
من دیگر در زیر باران تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشسته ام که بیایی .
من دیگر نخواهم گفت : هلیا ! گریز ، اصل زندگی ست .
گریز از هر آنچه که اجبار را توجیه میکند .
بیا بگریزیم .
بار دیگر ، شهری که دوست میداشتم
نادر ابراهیمی
ناخواسته انقدر خوبم که برای خودم قابل باور نیست .. کجا باورش میشد کسی که یه مدت میشناخت کسی که هر روز میدیدش کسی که اصلا فکرش و هم نمیکرد ناخواسته اینطوری حالش و خوب کنه .. کجا باورش میشد همون آدمی که یک روز می ترسید بهش سلام کنه همون آدمی که تا می دیدش انگار که بدترین عذابها بهش نازل میشد حالا کنارش تو سکوت ساعتها قدم بزنه و بعدش حس خوش آیند یه حال خوب و ندانسته بهش ببخشه .. کجا باورش میشد همه چیز از یه عالمه حسهای متقابل شروع بشه از اینکه مدام ازش بپرسه : تو باورت میشد یه روز ... بعد هم جواب بده باورم نمیشد که یه روز ... کجا باورش میشد که یه روز قاطی یه عالمه نقشه و کار و اضافه کاری خواست بهش بفهمونه زندگی برای همه آدما سخته خواست دستاشو بگیره که بلندش کنه اما دستاش تو دستش جا موند ..کجا باورش میشد که تو کوه یهویی چشماشو و باز کنه و تو اون همه باد و سرما دستاشو و بگیره و بگه تو خواب دیدم از یه بلندی میافتم .. حالا انقدر خوبه که میترسه بخوابه انگار داره به یه حس خوب و چنگ میزنه تا تمو نشه .وقتی میگه چشام میسوزه وقتی میگم بخواب باید استراحت کنی .. وقتی میگه تو چی فقط میگم نمیخواهم حس خوب امشب و با خواب تموم کنم .. نمیخواهم . نمیخواهم.نمیخواهم .
میدونی دختر !! دلم نیومد ننویسم که نوشته بودی وقت غمها با هم بودیم نه شادی ها .. اما میدونی ؟ دلم میخواست که امشب سر بگذارم رو همون دو تا پا که یه روزی روشون یه عالمه باریدم .. من هنوزم اون دو تا دست برام یه چیز دیگه اس .. درسته دنیاهامون فرق کرده درسته هنوزه که هنوزه بابت تمام چیزایی که تو از بهمن ماه پارسال میدونستی و یه عالمه دیر گفتی دلگیرم . اما هنوز دوستت دارم و یه عالم دلم تنگه .. تا حالا این همه بی خبر نبودیم !! از سب تولد تو تا نمیدونم کی ...
شاخه ی تکیده گل ارکیده ...

Mittwoch, März 30, 2005

دلم لک زده بود برای یکی از همون پیاده روی ها از همونا که یه عالم راه برم و وقتی عرض خیابون و طی میکنم و برمیگردم دست تکون بدم و لبخند بزنم و با سر از همون دور بابت همه چیز تشکر کنم حس کنم چقدر کفشم پام و اذیت میکرده و تا الان حس نکرده بودم بعد حس کنم انقدر پام اذیت میکنه که حتی چند قدم تا خونه رفتن هم سخته .. بعد بشمرم که چقدر راه آمدم ..
قرار شد یه راز بمونه !! یه راز تا یه روزی که یه کسی فهمید .. اون روز ، یعنی همون روز بگیم همین امروز ، همین الانه .
من حالم خیلی خوبه خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی .
میدونی !! یکی از اون خیابونهای دوست داشتنی و از قلم انداختم یکیشونو !!
شیشه ای که برای فهمیدن خودش ، باید بشکندو سنگی که میفهماند ولی نمیفهمد .
دلم آکواریوم خواست ..با یه عالمه دلقک ماهی که دسته جمعی حرکت میکنند تهش هم یه عالمه مرجان و خزه های خوشگل تا شبا بشینم به تماشا ..
دلم رنگ آبی میخواهد .. یه تصویر آبی که جلوی چشام باشه بعد هی چشمام و ببندم و باز کنم روبروش .فکر کنم روحم آّبی خونش کم شده !! تازه دلم دربند هم میخواهد ..
دلم رنگ آبی میخواهد .. یه تصویر آبی که جلوی چشام باشه بعد هی چشمام و ببندم و باز کنم روبروش .فکر کنم روحم آّبی خونش کم شده !! تازه دلم دربند هم میخواهد ..

Montag, März 28, 2005

از "کلید حل مسئه " سر میخورم به غروب با همون کاشی های دوست داشتنی .. از همون غروبهایی که همیشه هست اما همیشه یکبار اتفاق می افته .. بعدش هم خودم و یه لیوان مهمون میکنم از همون سفیدهای خوشگل با عکسهای کارتونی .. بعدش هم پیاده روی تنهایی و کریمخان به صرف کتابهای نشر چشمه . از همون روزا که میتوانی ادعا کنی تمامش مال خودت بوده .. اونطور که دوست داشتنی .. از همون روزا که اگه تکرار نشه آدم خودش و تو خیلی چیزا گم میکنه .. اما از دیشب انگار که همه چیز مال خودم بوده که مال خودم باشه ..
نفس میکشید تا زنده بمونه !!
میگن نیمه ی خالیه لیوان / نیمه پر لیوان ..می پرسن : نیمه ی پر و میبینی یا نیمه خالی ؟وقتی هم بگی نیمه ی خالی ، کلی منفی باف به حساب میای .. اما من همیشه نیمه خالی لیوان و میبینم تا به نیمه پر برسم .. نیمه خالی تا نیمه پر یه صعوده اما نیمه پر تا نیمه خالی فقط و فقط عقب نشینیه .
دوست دارم قایق سواری و ولی جز تو از هیچ کسی دریا نمیخوام

Sonntag, März 27, 2005

من از طرز نگاه تو سراغ بوسه میگیرم ..
از بار سفر بستن بدم میاد .. از برگشتن بیشتر از رفتن .. از وقتی که یکی بگه میخواهد بار سفر و ببنده .. از اینکه بره یه جای دور حتی اگه زیادی نزدیک هم نباشه .. میدونی بغضم میگیره از اینکه شاید دیگه هیچ فرصتی برای دوباره دیدن نباشه .. من میترسم
بگذار رنگ لبای تو بشه آغاز خوشرنگی
همیشه یه چیزایی دستم اومده که ناب بوده و تک .. از همونایی که هر کسی می دید انگشت تعجب در دهان تحیر میبرد .. اما هیچ وقت جرات نکردم وقتی تموم شد بگم که میتوانه ناب هم پوچ باشه
برای اولین بوسه دلم ترسیده پنهونی تو برق بوست و رو کن بکش ما رو به آسانی

Samstag, März 26, 2005

عادت کردیم که قصه ها رو با یکی بود و یکی نبود شروع کنیم .. اما همیشه اول قصه ها اینطور نیست . اول قصه همه هستند و جای هیچ کسی هم کم نیست . انگار که دنیا همین قدر کافیه یه دنیای خوشبخت تو Scale یه عالم کوچیک تر از دنیای برزگ آدما . که همین دنیای کوچیکمون برای خوشبخت بودن کافیه .. اما هیچ کجای دنیا هیچ قصه روال آروم یه خوشبختی و ننوشته همیشه یه خوشبختی هست که به نکبت کشیده میشه یا یه عالمه بدبختی و سیاهی هست که آخرش خوب و سفید میشه .. قصه ها ما هم از نوع اول بود که به نکبت کشیده شد آخه هیچ کجای دنیا نوشته نشده بود همیشه دریا آرومه که هیج کسی ندیده بود پشت غروب خورشید یه شب تاره .. که هیچ کجا به هیچ کسی نگفته شد که آدما میتوانند خوب باشه که باشند .. بعد از این قصه ،ما هر کدوم برای خودمون یه قصه ی جدید شروع کردیم حالا دنیا هامون فرق کرده اما هنوز این انرژی بد تو دنیا جریان داره و شاید این تلخ ترین قصه ای باشه که بشه نوشت که همه چیز از اول بد بوده و هست و خواهد بود که شاید همه بد نباشیم اما بدی باشیم ..
یه وقتایی که انتهای عجز میشم .. فقط میگم :"خب من الانه باید چی کار کنم ؟" بعد اصولا یه جوابی میشنوم که بهش عمل نمیکنم اما خودش کلی ترغیب کننده اس .
از گوشه ی آسمون پرتاب شده و چوب ستاره دارش هم به دستشه و میخواهد معجزه کنه . یه وقتایی هم تعریفامون قاطی میشه و انگاری که من از اون بالا برایش افتادم اما اصل قضیه اینه که اون افتاده باشه که اون معجزه کنه .. بعد میبینم یه عالمه ازم عقبه یه عالمه جا مونده . وقتی که نمیتوانم معجزه کنم میگم : آخه تو که میخواهی بزرگم کنی باید ازم جلوتر باشی .. میگه : اون میشه کشیدن ، من میخواهم هلت بدهم .میگم : پس من باید بکشمت ؟بعد میگه : میترسم ، از تو که شاید انقدر هلم بدی که پرت بشم ..حالا هر دو موندیم بین یه عالمه کشیدن و هل دادن .
دیدی یه آدمهایی هستند که برایت خنثی هستند اما تو براشون یه عالمه هزینه ی روحی میکنی و آخرش میفهمی که هیچ بود .. !!دارم از این ولخرجی هام کم میکنم .

Freitag, März 25, 2005

ببین !! یه حس خوبیه که دیگه URL اینجا اون آدرس تابلو نیست که با اولین Search زندگی نامه ام رو بشه .. حالا تنها و یواشکی میتوانم غصه بخورم برای تموم شدن این تعطیلات و تمام اتفاقهای جدیدی که در انتظارمه ..
راستی تو میدونی که میدونی گفتن اول حرفا تکه کلامم شده !!
میدونی !! دقیقا شدی مثل کارم .. من ازش راضی هستم هر چقدر سخت و زیاد هست اما دیدی آدمی باشه که از کارش راضی باشه ؟ واسه همین منم با کلی بدجنسی غرغر میکنم اما کارم و دوست دارم .. تو هم همین طوری !!
میدونی !! دیگه آهای خوشگل عاشق و سفیر و این چیزا هم حالم و خوب نمیکنه که نمیکنه بعد یواشکی میگم : "علی السویه " بعد یه کاری میکنی که ذوق کنم و بعدش میگی چطور بود و میگم : ای .. اخم میکنی که نگم "ای " که نگم "علی السویه" .. بعد من تو دلم که نه بلند بلند به تو که همیشه نیستی از همون قولهای الکی میدهم که نگم "علی السویه ، ای "
پسرم چگونه میتوانم یاریت دهم تا ببینی ؟اگر لازم باشد حتی شانه هایم را در اختیارت خواهم گذاشت ، تا بر آنها بایستی .حالا بسیار فراتر از من خواهی دید ،حالا به جای هر دو خواهی دید ،اما به من میگوئی در آن دور دستها چه میبینی ؟ اندرزهای کوچک زندگی جکسون براون

Donnerstag, März 24, 2005

فکر کنم دوباره دارم عاشق این صفحه سفید با اون نوار نارنجی رنگ بالا ش میشم !
رو بلندی می ایستم یکبار هم نه ، دو بار . انقدر نزدیک پشت سرم میایسته که گرمای وجودش و حس میکنم . میترسم و فاصله میگیرم . بعد تمام شهر روبرومه آفتاب هم بالای سر . روز دوم سال هست و هیچ کسی نیست.. روز چهارم دوباره می ایستم اینبار کنارمه و او دوره دور ما روی بلندترین جای شهر و او سقوط میبیند .. باز هم میترسم .. هوا برفی میشه و سردم میشه .. میایستم روبروی هشتاد و سه ی رفته .. سال نه بد سال نه باد شاید روزهای دراز و استقامتهای زیاد شده .. نه سال سخت و شاید سال ساخته شدن .. حالا باز این منم دختری نه تنها دختری که به خودش قول داده همونطور که نگذاشت پارسال چیزی سالش و خراب کنه امسال خیلی چیزا رو بسازه ..

Freitag, März 18, 2005

اینجا مینوشتم و انگاری که نمینوشتم دلم برای نازک نارنجی تنگیده بود یه عالم . بلاخره دغدغه ی کار تموم شد و نشستم تو خونه و یادم افتاد خیلی چیزا داشتم که فرصت نداشتم بهشون برسم که اصلا یادم رفته بودشون حالا دوباره میخواهم همه چیز و موازی کنم ..