Mittwoch, März 31, 2004

راستی ديدی ؟ ديدی آخر قصه که شد هيچ کسی به دادم نرسيد . نه خبری از اون اسب بالدار سفيد بود و نه خبری از اون داروی سحر آميز نيرو بخش و نه نیروی خورشید . هيچ و هيچ حتی کلاغ قصه های مادر بزرگ به خونه اش نرسيد چه برسه به داد من ...

Montag, März 29, 2004

يه بازي راه انداختي درست و حسابي يه مشت آدم هم دورت جمع كردي و بازيشون ميدي منم اينجام بيرون گود بازيت انقدر مسخره است كه حتي نگاهم نميكنم . اما آخرين بازي تو چطوري ميخواي نگاهم كني . هي كوچولوي مهربون با تو و سه نقطه هايت نيستم .

Sonntag, März 28, 2004

تاريکی مطلق بهترين جا برای ديدن .... کی داره اين وسط به من دروغ ميگه ؟ میشه یکی از شماها که داره دروغ میگه بیاد راستش و بگه ؟ همه ی آدمها و همه ی حرفاشون نميدونم چرا دورم گره زدند.

Samstag, März 27, 2004

دلم يه پياده روی حسابی با يه عالمه آلبالو خشکه يا يه ترانه ی قديمی قری يا يه دفتر خاطرات آشنا که لم بدم گوشه ی دنج خونه بخوانم يا يه خواب آروم بعد از ظهر يا موتور سواری باحال که دستام و بگذارم تو جيب کاپشن جلوئی يا تی شرت آبی گشاد که توش گم بشم و احساس آزادی کنم و بيشتر از همه ديدن يه عالمه عکس قديمی آشنا ميخواهد اما خب اگه هيچ کدومشون هم نباشه اين روزا حس خوبی دارم . راستی تو تنها کسی هستی که داشتنت را دارم .

Freitag, März 26, 2004

میگن سحر پشت شبای سیاهه . اما وقتی سحر میشه نباید یادمون بره که شبی هم تو راهه . :: روز و کوه تنهایی خوبی بود.تمرین تنهایی بود و من نمیدونم چرا تمرین تنهائی میکنم . :: یادته بهت گفتم :اگه یه روزی برای مرور خاطره ها بخواهم بیام هیچ وقت بین این همه کوچه پس کوچه نمیتوانم پیداکنم .اما امروز حس کردم اگه یه روزی قرار باشه به تنهایی خاطره هامو مرور کنم حتی اون تخته سنگ و با همون آفتاب پیدا میکنم چه برسه به اون پارک دنج پشت اون کوچه پس کوچه ها. :: برگشتن از کوه خوب بود رفتنش مقصد اردوگاه بود و تمام فکرم به رسیدن اما وقت برگشتن به مقصد رسیده بودم یه جور رهایی باحال .کاش همیشه برگشتن بود . :: پیش از تو آب جرات دریا شدن نداشت.

Donnerstag, März 25, 2004

مامانم ميگه با اين سخنوری که تو از خانه داری و همسرداری ارائه دادی اگر هم کسی میخواست تو رو برای پسرش بگيره پشيمون شد . ميگم : خب منم همينو ميخواستم .پس مامان مثل هميشه کارم و به خوبی انجام داد ؟ بعد هم برای اینکه ماجرا رو تشدید کنم می پرسیدم سبزی قیمه چیه ؟ ؟!!

Mittwoch, März 24, 2004

تو باشی و يک عالمه خيابانهای رفته و نرفته و قدمهایم در کنار قدمهایت انگار هيچ چيز ديگری در اين دنيا برای خواستنم نيست . همان سعادت بی مرز که عطر تن تو در لحظه هايم جاريست .

Montag, März 22, 2004

ميدوني!! دوره عوض ميشه گاهي اوقات حرفهاي پدربزرگها فقط و فقط برميگرده به دوران خودشون و براي دوره ي ما خاک خورده است. فکر ميکردم خطاي ديد باشه اما اون صفر هنوزم صفر بود .
دچار فلسفه ات که ميشوم حتي خودم را گم ميکند چه رسد به هق هق واژه ها !!!

Sonntag, März 21, 2004

مسعود اين دو چشم آبي پرشين بلاگ بلاگ اسپات را سر فراز کردند و خبر نامه ي جالب هم نوشته حتما سر بزنيد .
تو در خانه ات خورشيدي و پنجره اي از جنس آفتابگردان اينجاست که رو به سوي توست . امروز در خلوت اتاق انعکاست را ديدم بر روي چالهاي مهربان گونه هايت که هم مرا و هم عکس تو را و هم اتاق را گرم کرد .اين نور از سوي توست.

Samstag, März 20, 2004

اگر چه دو ماهي تنگ بلور رقصنده بر شنهاي نارنجي قبل از تحويل سال بميرند و اگر چه امسال تخم مرغ هاي رنگ به رنگ آبرنگي من جاي خود را به تخم مرغ هاي آماده خريده شده ي مادر بدهد. اگرچه شمع سفره هفت سين روشن نشه باز هم اجازه نمي دم هيچ نيروي و تاکيد ميکنم هيچ نيرويي امسالم را لگد مال کند . نظر به روي تو هر بامداد نوروزيست.

Mittwoch, März 17, 2004

نگاه كن ! 1 سال ِ بد سال ِ باد سال ِ اشک سال ِ شک. سال ِ روزهاي ِ دراز و استقامتهاي ِ کم سالي که غرور گدائي کرد. سال ِ پست سال ِ درد سال ِ عزا سال ِ اشک ِ پوري سال ِ خون ِ مرتضا سال ِ کبيسه... ۲ زندهگي دام نيست عشق دام نيست حتا مرگ دام نيست چرا که ياران ِ گمشده آزادند آزاد و پاک... ۳ من عشقام را در سال ِ بد يافتم که ميگويد «ماءيوس نباش»؟ ــ من اميدم را در ياءس يافتم مهتابام را در شب عشقام را در سال ِ بد يافتم و هنگامي که داشتم خاکستر ميشدم گُر گرفتم. زندهگي با من کينه داشت من به زندهگي لبخند زدم، خاک با من دشمن بود من بر خاک خفتم، چرا که زندهگي، سياهي نيست چرا که خاک، خوب است. □ من بد بودم اما بدي نبودم از بدي گريختم و دنيا مرا نفرين کرد و سال ِ بد دررسيد: سال ِ اشک ِ پوري، سال ِ خون ِ مرتضا سال ِ تاريکي. و من ستارهام را يافتم من خوبي را يافتم به خوبي رسيدم و شکوفه کردم. تو خوبي و اين همهي ِ اعترافهاست. من راست گفتهام و گريستهام و اين بار راست ميگويم تا بخندم زيرا آخرين اشک ِ من نخستين لبخندم بود. ۴ تو خوبي و من بدي نبودم. تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همهي ِ حرفهايام شعر شد سبک شد. عقدههايام شعر شد همهي ِ سنگينيها شعر شد بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شد همه شعرها خوبي شد آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را خواند به تو گفتم: «گنجشک ِ کوچک ِ من باش تا در بهار ِ تو من درختي پُرشکوفه شوم.» و برف آب شد شکوفه رقصيد آفتاب درآمد. من به خوبيها نگاه کردم و عوض شدم من به خوبيها نگاه کردم چرا که تو خوبي و اين همه اقرارهاست، بزرگترين ِ اقرارهاست. ــ من به اقرارهايام نگاه کردم سال ِ بد رفت و من زنده شدم تو لبخند زدي و من برخاستم. ۵ دلام ميخواهد خوب باشم دلم ميخواهد تو باشم و براي ِ همين راست ميگويم نگاه کن: با من بمان! شاملو
شايد خاصيت آخر ساله ، كمبود واژه پيدا كردم هر چي ميخواهم بينويسم ميبينم برايت كمه ،‌ نميدونم شايد به خاطر چيزايي كه ديشب نوشتم و نرسيده حالم گرفت شايد يه خاطر اينكه هميشه فرداي چهارشنبه سوري همين بودم ، شايد هم چون امروز چهارشنبه است و من دوست دوشت داشتم و دارم يه اتفاقي بيوفته ، كيه جز من كه ميميره واسه لحن خنده هايت؟

Dienstag, März 16, 2004

بيني ات در رفته باشه ، سرما هم خورده باشي و هي عطسه كني اگه نتوانستي درك كني چه وضعيه به خودم مراجعه كن !!!
مشترك مورد نظر با كمبود واژه روبرو است

Montag, März 15, 2004

تو اگه نباشي خوب هم بده تو اگه نباشي بد هم بدتره تو اگه نباشي بدتر هم ... تو اگه نباشي من ... بي توئي بد است

Sonntag, März 14, 2004

با مانا از توانير پياده راه مي افتيم و تو پياده روي شلوغ ولي عصر بي خيال آمد و شد آدمها ياد خاطره ها مي افتيم . انگار هيچي از شلوغي ولي عصر نميفهميم اصلا انگار خودمون دو تا هستيم که داريم راه ميريم . ياد اون روز ياد همون پياده روي از توانير ميافتم و به سنگفرشها لبخند ميزنم انگار بازم هستي ... امروز تو شرکت بي هوا يکي از دو تا مهمون غريبه بوي عطر تو رو ميده تا وسط سالن ميرم و مثل برق زده ها بر ميگردم به سمتشون انگار اين بو فقط و فقط مال تو هست انگار وقتي بر ميگردم بايد خودت باشي .تو نيستي و به يهانه هاي مختلف از کنارشون که رد ميشم تمام بو رو ميبلعم تو ريه ام . حتي صبح زير بارون هم اينطوري نفس نميکشيدم ...آخر سر هم ميشينم پشت ميزم و با کاتر مي افتم به جون کاغذ و از اول اول به همه چيز فکر ميکنم و حس ميکنم که چقدر دلم تنگ شده و بعد هم با صداي بلند به خودم ميگم : دختر ه ي بي جنبه !!! ميبيني هستي و اينم هستي اينطوري با بوي عطرت ديوونه ميشم . واي به حال روزي که ...
آقا من وحشتناك اين مارمولك و دوست دارم
ميدوني هروقت تصميم ميگرم كه اجازه ندهم هيچ نيرويي روزامونو به هم نريزه يه اتفاق ساده يه كلام معمولي همه چيز و خراب ميكنه ، تو ميگي و من هم ادامه ميدهم . حرف ديشب نيست عزيز . مثل همون شب كه تا اومدم بگم آفلاينات جاري شد و انقدر به همم ريخت كه تا يك ماه سكوت كردم نه خواستم نشون بدهم خوبم ،نه بد ،هيچيه هيچي ، حتي بهش فكر هم نكردم ،يعني نخواستم بفهمم چي شده.چون اگه فكر ميكردم حتمازياد گريه ميكردم ، با همون سي دي ها با همون عطره با ... حتما كاري و ميكردم كه برخلاف خواسته ي تو بود ، حتما ازت ميخواستم ... ديگه تصميم نميگيرم كه نگذارم هيچ نيرويي به هم نريزه ، تصميم ميگريم خوب باشم آخه ميدوني يادم رفته كه وظيفمه .آخه تازگي ها يه چيزي فهميدم اماقبل تر ها نفهميده بودم كه خيلي دوستت دارم .

Samstag, März 13, 2004

زنبور بازنشسته رو گل قالي ميشينه . بسي به کاهدان زديم !!!
مياي نزديك تمام لحظه هايم نزديكه نزديك انقدر نزديك كه هرم نفست را در لا به لاي عطر تنت حس ميكنم مياي درون همه ي لحظه هايم مي نشيني قرار است خاطره شوي .

Freitag, März 12, 2004

پارسال در راستاي تولد من و دير رسيدن به مدت 2ساعت نيم سر قرار همه برايم ساعت خريده بودند حالا به نظر شما چرا همه براي مانا عطر خريده بودند ؟؟؟؟؟ موتور من و فريدون مشيري و باباي مريض و نبوده و بار خانواده به دوش برادر و فال فريدون مشيري و تبديل كيبورد و كيك يزدي و غروب و آدمهايي كه پول نمي دادند ميتركيدند .بومب!!! عصر و دوستاي قديمي و يه پسر وسط اين همه دختر كه تمام مدت چشمهاي من و خورد .(به خدا 9ماه بيشتر نداشت) راستي خريد ست اصلاح براي پسر يعني اينكه بيا منو بگير . حالا چي بايد براي يه پسر خريد كه يعني بيا منو نگير؟!!

Mittwoch, März 10, 2004

مانا جونم تولدت مبارک . به عروسي با دل خوش بپوشي . صد سال به اين سالها . چقدر بهت مياد . دم در بده بفرمائيد تو و از اين تعارفها ... شايد مثل اول مهر و ۲۰بهمن که يادت رفت خيلي چيزا يادت نباشه که اول فروردين امسال دو هزارمين روزمونه که امسال نوشتن شعر نگاه کن ! شاملو نوبت منه که ... دوباره از نو مينويسم : تولدت مبارک .
مامان ميگه : بچه ها مژدگاني بديد . ميگم : چي شده مامان . ميگه : واحد بالايي که جديد اومده دو تا پسر داره . تو هم از پشت تلفن کلي راه يادم ميدي که آش ببرم براشون و يا بگو آقا بادکنکم افتاده خونه ي شما و .... راستي خودت گفتي که از آخرين نوشته ام هيچي نفهميدي . مثل هوا که همه جا رو پر کرده و انقدر هست که نميبينيش. کافيه اتفاقي بيوفته و هوا نباشه دچار اتفاق که شدي...

Dienstag, März 09, 2004

مطمئني كه اتفاقي افتاده . حس ميكنم اتفاق قبل تر از قبل رخ داد . نه يك هفته نبود من . نه عبور و مرور ما ، نه ننوشتن و نگفتن و سكوتم. نه غرور به فلك كشيده ام ،نه ديروز كه گفتم :نبايد گفت. اتفاق ما(من) قبل تر ها بود اگر تكرار شود شكستن غرور به جاي دل فقط همين باور كن باور كن كه كه دچار تكرار شيريني دوباره ام تاره فهميدم كه دچار اتفاق شده ام.

Sonntag, März 07, 2004

هم چون خنده ي پس از گريه هنگاهي که اشک در فاصله ي مژه تا نيمه هاي گونه ميخشکد و ميل به گريه نيست اما هق هقي هست هق هق خنده ...
يه مشت كتاب آموزشي و مقاله دورم ريخته كه بايد تا 14 فروردين تمومشون كنم. كلاسهاي زبانم هم كه هيچي، استاد فكر ميكنه بيكاريم همش كارمون شده نوشتن و حفظ كردن و توي راه نوار گوش دادن . يه مشت موضوع هم هست كه انقدر در موردشون فكر نكردم و تصميم نگرفتم رو هم تلبار شده وقت خواب هم انقدر خسته ام كه نميتوانم به چيزي فكر كنم . با اين اوضاع هم فكر ميكنم از اول فروردين بيام سر كار .امروز هم كه يه برنامه 6 ماه به كار هام اضافه شد هيچ . صبح قبل از شركت رفتم كتابفروشي و آخرين كتاب ابراهيم نبوي و خريدم.كار و زندگي و تعطيل كردم. يكي پيدا ميشه منو نصيحت كنه ؟

Samstag, März 06, 2004

حسابي از اون آبنباتهاي هفت رنگ و کيک هاي شکلاتي با يه عالمه اسمارتيز به شرط پس دادن رنگش به دست هوس کردم. تازگي ها عجيب شدم غير از خيابونها و بوي عطر با مزه ي بعضي چيزا ياد يه سري خاطره ها ميافتم . همينم کم بود ...
ميخواهم كه بخواهم .

Freitag, März 05, 2004

بايد يه چيزايي باشه تا چيزاي ديگه معنا پيدا کنه . تنهايي به تنهايي معنا نداره بايد يه مشت آدم باشند که وقتي نباشند تنهايي باشه . سکوت به تنهايي سکوت نيست بايد صدا باشه که وقتي نباشه سکوت باشه . بايد توئي باشه که من باشم و اگر توئي نباشه من نيست .

Mittwoch, März 03, 2004

من امروز از همان دوباره هايم از همانهايي كه درمانش تنها به پايان رسيدن در معبد نارنجي شانه هاي توست
كنار پنجره رو به تك درخت روشن بيمارستان زير همين آسمان بي ستاره ي تهران بنشين و بنشين و بنشين و تكرار كن كيه وقتي تشنته رو ابرا بلوا ميكنه كيه .... و روي تمام منطقها و مسائل حل شده ي عموجان بالا بيار و به جيغهاي ماوراي بنفش آتوسا فكر كن كه اگر نبود مجبور به شنيدن ميشدم حق با ماست اين را تمام در و ديوار هاي عبوس خانه ميدانند....
از شكلات تا آدامس فتحي بود روزي چندين بار فتح و تنها سر بلنديش لبهايي نارنجي بود ....