Sonntag, Mai 09, 2004

اين هوا که من بودم باز همان هواست و آن هوا که تو بودي جو را به هم زد . وقت را وقفم کرد وقف نشدم . وقت شدم . حالا هم وقتم و هم گذشته ام . پس من دو منم . مني که وقت است مني که از وقت گذشته است . ما توقيف شده .

Samstag, Mai 08, 2004

من مسئوليت اين وبلاگ و به عهده نميگيرم اصلا نميدونم منظورش از اين کار چي بوده اما خب دستش درد نکنه تمام پستامو از اول گذاشته. خودم نشستم خوندم کلي حال کردم .

Freitag, Mai 07, 2004

نشستم اين يکسال و مرور ميکنم : پياده روي توانير تا بهار و حس کاش داشتنت ـ پيشنهاد شبانه ي تو ـ توچال و با هم و بي هم بودن ـ هتل مرواريد ـ تولد بازي و قايق سواري و مدل تو ماشين نشستن ـ بام تهران و عصبانيت آخر شب تو ـ باشگاه رفتن من و آمدنهاي تو ـ تلفن بازي آخر شب ـ پارکمون دستت دستت دستت دست ... شرکت ما ـ ساعت سواچ تو و پايتخت و موي کوتاهت (:*) ـ سي دي هاي تو ـ گلاب دره ـ پياده روي هاي سهروردي ـ نوارهايي که دو تا ميخريدي و شبش با هم گوش ميداديم ـ شرکتت ـ کلاس زبان من ـ نوار فروشي سيد خندان شرکت تو ـ چت هامون ـ قهر و آشتي هاـ کارتون نيمو ـ مار گزيده بودنم و چشمان تو که هنوز رنگ ديگري(بود) است ـ آبي آبي مهتابي ـ بگو از کجا آوردي اون .... مثل گربه ؟ ـ حسن مطلعش همون کوچه ي تاريک ماشين تو من مال تو بغض من عطرت عطرت عطرت عطرت عطر .. بطري گل من و سي دي عطري ـ بلوز آبيه تو ـ اتاقت ـ عکسهاي بچگيت ـ کوري ـ خندهايت خندهايت خنده هاي... ديوونه بازي هاي من و مثل سگ پشيمون شدنهام ـ اسماتيزهاي خوشمزه ـ عيد و ديوان فروغ و بوي تمشک وحشي ـ عکسهايت ـ از خندهايت بوسم مياد ـ بيشتر دوست داشتنت بيشتر دوست داشتنت بيشتر و بيشتر دوست داشتنت ـ اعترافهاي آخر شبي ـ گيتارت ميل ها و پي ام هاي معجزه گر تو که هميشه تو اوج دلتنگي هام نازل ميشد . تو نيلي چشات خيسه ... تولدت ... تولدم تا همين امروز صبح تا همين الان. ميبيني يکسال مثل باد گذشت و از تو نگذشتم. يه چيزي بگم ؟ از همون اعترافا . بگم ؟

Donnerstag, Mai 06, 2004

من بايد چي کار کنم تا تو به باور برسي حرفم و به کي بگم اي که برايم نفسي نتوانستم که بفهمم واسه چي دلواپسي تو خيال نکن که جاي تو رو ميگيره کسي

Mittwoch, Mai 05, 2004

نوشتن تمام توجيه نامه ها کاري از پيش نميبرد !! معلول وار بر سر يکسال نشسته ام و ناتواني ام را مشق ميکنم و خداي ناتواني ام شيطان وار بر اين سيصد و شصت و سه روز ميخندد . گفته بودم ميجنگم با تمام نيروهاي مخالف .. حتي اگر مثل هميشه باور نداري بگذار اقلا بنويسم . نوشتن کاري در باورت پيش نميبرد اما مينويسم .. امروز تمام حرفهاي سنگين شده ي اين روزها را بالا آوردي و فرصت و نوبت بالا آوردن من است که از خنده هايت گرفته تا خطوط در هم بر کاغذ نشسته ات را دوست ميدارم .هر آنچه از تو باشد خوب است حتي تلخي لحظه هايي که مرا سگ وار ميکند .. حتي وقتي با جسارت درصد دوست داشتنم را به لجن ميکشي و يادت رفته معجزه ي تولدم شبي و قدم زدني حتي کوتاه با تو بود آرامش بعد از آن .. خطوط لرزان لبانت که به من ميگويند : که دوستت ندارم بغض آلودم ميکند و يادت ميرود که دوست داشتنم بود که ما را به امروز رساند تا تو باز با همان بلوز آبيت که دوست ميدارم روبرويم بنشيني و بخندي .. براي به باور رساندن دوست داشتنت انگار تمام تلاشهاي دنيا رو دوره کرده ام و عاجزانه گوشه تاريک اتاق نشسته ام و بوي عطرت را جاري لحظه هايم ميکنم . ديشبت را با چراغي و گيتارت و غمي گذراندي اما خوبترين هر شبم کنار عطر توست . ملوس ترين گربه دنيا اينجا کلکسيون لوس ترين اسماتيز دنيا تمام تو را تمام لحظه هاي تو را دوست ميدارد .. خيلي سال بود که حتي کاغذ کادو و ربان پيچيده ي دور آن را غنيمت ندانسته بودم خيلي سال بود که کاغذ کادوي تولدم را تا نکرده بودم و گوشه کمد محفي نکرده بودم .. بابت تمام حسهايي که ميبخشي حتي اگر ناباوريت باشد ممنونم . سقوط محض بود اما دختري اينجاست که لحظه هاي صعود را ثانيه ميشمارد .. راستي دلم شبي ميخواهد پر از هوشياري تو و پر از خلسه ي من . يادت باشد اگر پيش آمد حتما بپرسي که چند تا دوستت دارم . و تو از همين امروز قول بده که چشمانت را ببندي و هر چند تا که بود باور کني ... پ.ن : ـ وقت رانندگي دست دوست دخترتون باموبايل يک اندازه جريمه داره .. ـ هنوز اعتماد به نفس نداري !! ـ ميشه کمکم کني ؟!!

::اينکه من شبه تولدم و بيشتر از روز تولدم دوست دارم جاي خودش :: :: اينکه امسال معجزه ي تولدم کلي بهم چسبيد هم جاي خودش :: ::اينکه بيست ساگي هم تموم شد جاي خودش :: ::اينکه امسال اولين سالي بود که شب تولدم بارون اومد هم جاي خودش:: ::اينکه کيک تولدم مثل هر سال رويش يک عالمه قهوه داشت هم جاي خودش:: ::در کل خب تولدمه ::

Montag, Mai 03, 2004

Samstag, Mai 01, 2004

نازك به معناي ظريف و كم طاقت و نارنجي (به فتح ر ) يعني رنج نكشيده و سرد و گرم روزگار نديده. اما خوب واسه خودم هنوز همون بي اثر ،‌كم روح معني ميده .. واقعا چقدر هم بي اثر و كم روح ..

Freitag, April 30, 2004

من تو رو دوست دارم ، تو دیگری را و شاید دیگری مرا … اینم از بازی های روزگاره.. تو خود ماجرایی و باورم نداری . یکی اون سر دنیا میگه : من میدونستم ، من از اول هم باور داشتم .. همه ی دنیام بفهمند وقتی تو نخوای بفهمی به چه درد میخوره ؟!! میگه :من آدم احمقی هستم ؟ میگم : نه ، دیوونه .از این حرفا نزن . خیلی هم خوبی . میگه : من به نظرت احمق نمیام ؟ میگم : آخه چرا ؟ میگه : آخه فکر میکنم آدمی که با تو زندگی میکنه آدم خوشبختیه .. میگم : ببین ، خیلی احمقی . آفتاب سوخته شدم ..
در راستای سقوط و صعود پست قبل همیشه سر بالایی و سخت میریم اما دیدید سر پائینی رفتن چه راحته ؟ من فکر میکنم تعریفام عوض شده سقوط من صعود شماست و سقوط شما صعوده منه .. تازه دوباره هم به پیش فرض هایم شک میکنم ، اصلا باید به پیش فرض شک کرد ؟ اصلا پیش فرضی وجود داره ؟ اصلا منی هستم که بخواهد به پیش فرضها شک کنه ؟ (حالی میده خود پیش فرض و زیر سوال ببری )

Donnerstag, April 29, 2004

دختر ميشه پست آخرت و بخوانم و دلم نگيره ؟!! حتما بهترين تصميم و گرفتي اما خب اقلا از آرشيوت محرومم نميكردي . حالا بايد فايل گلچين آيدا رو تو كامپيوترم غنيمت بدونم و با هر عكس خرس مهربوني يادت بيوفتم .. رو تمام دلتنگي هامون آيدا هم اضافه شد ..
ببين من بيرون ديوار توام .. راهم ميدي يا نه ؟ يه چيزي قبلا يه جايي خونده بودم تو اين مايه ها از كوچه ها ميگذرم به خونتون ميرسم در ميزنم درو باز ميكني از اينجا به بدش با تو يا دعوتم ميكني يا راهم نميدي !! بهم نگو بچه پررو !! آره گلم تو تا آخرين لحظه هم قبول نكردي . وقتي ميبينم توقعم رفته بالا خودم به خودم تو دهني ميزنم .. يه چيزي سيلوراستاين گفته بود: عزيزم من بيرون پناهگاهتم اما اميدوارم در قلبت باشم .. اين پسره ي الاغ نميدونم كيه كه داره از آب گل آلود ماهي ميگيره .. هر چي باشه .. تو هنوز همون جايي هستي بودي .. شايدم يكم بهتر .. راستي رئيس پژي با اين پستت كلي خنديدم .. رئيس هر كي ندونه كه تو يكي ميدوني كه .. مگه نه ؟! باورش نميشه كه ..

Mittwoch, April 28, 2004

1- این روزا که آیدا خوانی تعطیله وجود سایه نعمتیه ... 2- عصر تو یه خیابون بی ربط میبینمش ، هر چی گوشیش و میگیرم جواب نمیده .. شب دیر میاد خونه . میگم کجا بودی ؟ میگه : کلاس تی آی بی .. (به من بگو خر !!) زود هم میره تو رختخواب .. حالا کلی چیزایی مشکوک دیگه هم هست که جای گفتن نداره .. خدا نگه داره کلاس تی آی بی و کارتون نیمو و فیلم کما رو .. 3- این شماره یه جای دیگه نوشته شد !! 4- آخرین اخبار من و مانا اینه که داریم رو تمام منطقهای دنیا بالا میاریم ، واسه هم منطق میاریم و رو همونا هم بالا میاریم ، بعد یواش یواش رو خودمون بالا میاریم ، هی دختر حرف نزن دارم شکیلاتو گوش میدهم : بیا ببین در چه حالم از تو ببین ببین چه زلالم از تو ..
لينك من تو يه وبلاگي بسته به بار عاطفي مطالب و اون"تو " داره ، يعني هر چي تو معلوم الهويه تر باشه لينك سقوط ميكنه پائين و هر چي اون تو نامفهوم تر باشه حال ميكنه و لينكم ميره بالاتر .. بايد انقدر دلم تنگ بشه كه عصبانيت اين چند روزم يادم بره .. خود آزاريه خوبيه ؟!! ميگن اينجا لطافتش زياده .. لطافتم كجا بود ؟ اگه مطمئن باشي كه دوستت نداره و يا دوستت داره سربالايي و راحت ميري اگر هم شك داشته باشي كه دوستت داره يا نه ، من كه غلط بكنم سر بالايي و برم بالا (نيريپ شبهاي روشن) .. چه معني داره آدم سر بالايي و بره بالا . اصلا ميدونيد صعود اساسا كار نفس گيريه ، با سقوط بيشتر حال ميكنم .. اين مفهومش نيست كه بي خيال كوه جمعه بشم .. هي دختر تو هم نيايي ، تنهايي اش هم خوبه ..

Dienstag, April 27, 2004

نه قراره همو تحمل كنيم ـ ـ ـ نه قراره همو عوض كنيم ـ ـ ـ نه قراره باور كنيم ـ ـ‌ ـ نه قراره جدي بگيريم ـ ـ‌ ـ نه قراره كسي بدونه ـ ـ ـ نه قراره من پررو شم ـ ـ نه قراره هيچيه هيچيه هيچيه ـ ـ ـ اصلا چه معني داره قراري باشه ؟ هان !!

Montag, April 26, 2004

مرا روشن‌تر مي‌خواهي از اشتياق ِ به من در برابر ِ من پُرشعله‌تر بسوز ورنه مرا در اين ظلمات بازنتواني‌يافت ورنه هزاران چشم ِ تو فريب‌ات خواهد داد، جوينده‌ي ِ بي‌گناه! بايست و چراغ ِ اشتياق‌ات را شعله‌ورتر کن. □ از نگفته‌ها، از نسروده‌ها پُرَم; از انديشه‌هاي ِ ناشناخته و اشعاري که بدان‌ها نينديشيده‌ام. عقده‌ي ِ اشک ِ من درد ِ پُري، درد ِ سرشاري‌ست. و باقي‌ي ِ ناگفته‌ها سکوت نيست، ناله‌ئي‌ست. شاملو
خيلي عجيب بود !!حتي تو خواب ديدنش .. اين هم از ويژگي ارديبهشت هست كه سر و كله ي تو پيدا ميشه.. فقط صدايت هست كه ميگه : دلت تنگ شده ، كه اين بار اومدي كه به قول خودت قدر عافيت بدوني ، اينبار فهميدي كه هيشكي من نميشه .. من هم مثل هميشه كه تو بيداري تو دلم ميگفتم : هه هه ، بيشتر از دو هفته پاي موندنت نيست . مثل تمام اون سالها.. از خواب ميپرم تو خواب و بيداريش ميمونم . اولين چيزي كه به ذهنم ميرسه اينكه ديشب منتظر بودم اما منتظر تو نه .. ميفهمم خواب ديدم ،‌يادم ميوفته كه ديگه جوري رفتي كه برگشتنت محاله .. شايد دوباره هوايي شدي ؟!! شايد چون نزديك تولدمه وشايد يادت مونده .. مثل تمام پنجم شهريور ..

Sonntag, April 25, 2004

دير كرده اي آفتاب زلال كه باشي اين شاعر پشت جلد را سياه ميشود ديد

Samstag, April 24, 2004

مثل زنگ در خونمون وقتي حال ندارم كليد از تو كيفم دربيارم زنگ نميزنه مجبورم تمام محتويات كيف و بريزم بيرون و كليد پيدا كنم. وقتي هم كه زنگش ميزنه كسي خونه نيست كه در و باز كنه ، باز هم مجبورم تمام محتويات كيف و بريزم…

Freitag, April 23, 2004

نشد ..نميشود .. نخواهد شد .. کجاي دنيا را ديدي که مردمانش اکسيژن احتکار کنند ؟ اين هم مثل همان . نوشتنش محال است . و از گفتنش هم بازمانده ام . از اين همه عجز تنها آرزويش سري بر شانه ي مهربان توست که با شوخي دستهاي دوست داشتني ات دوباره بگويي : اشکهايت خيس است .

Donnerstag, April 22, 2004

کاش اين سرما خوردگيه گلو درد و آب ريزش بيني و سردرد و استخوان درد و تب نداشت و گرنه من با بقيه اش مشکلي نداشتم . کاش تو قسمت ناباوريت از کار ميافتاد. اما خب سرما خوردگيه همه چي داره تو هم ناباوري. با آنتي هيستامين و مفناميک اسيد و استامينوفن حلش ميکنم . براي تو هم نسخه جديد . راستي تو داروي خوب واسه يه آدم پنچر سراغ داري؟

Mittwoch, April 21, 2004

ميداني چيست ؟ به نظر ميرسد که زندگي مشکل نيست .بلکه مشکلات زندگيند ! ميبيني ؟ ميبيني به چه روز افتاده ام ! حق با تو بود ميبايست ميخوابيدم. اما به سگها سوگند که خواب کلک شياطين است تا از شصت سال عمر سي سالش را به نفع مرگ ذخيره کند ميشود به جاي خواب به : ريلها و کفشها و چشم ها فکر کرد و نتيجه گرفت که با وفا ترين جفتها عالم کفشهاي آدمند !
نمي دونم کدوم بي کاري آي دي paniiz20و وبلاگم و يکي از آي دي هاي مانا و وبلاگش و هک کرد. خوبيش اين بود که قدر اين طفل معصوم و بدونم . از همين تريبون هم از مرد اول کامنتها احسان نهايت تشکر و دارم که اينجا رو و اون جا رو نجات داد . احسان جان هوار و هوارتا ممنونتم. از مسعود و علي هم ممنونم ديروز خيلي زحمت کشيدن. بعد اينکه رئيس از اون سر دنيا مسئوليت هک و به عهده ميگيره . و خودش با صداي خودش به من اعلام کرد که فقط به خاطر اين هک کرده که اون اطلاعات و تو وبلاگش بنويسه که به همه فهمونه اونم بلده . حالا کسي نمي دونه که دو هفته پيش در حال دريافت يه عکس از اينجانب کامپيوتر رئيس منفجر شد و هنوز هم درست نشده . خبر ديگه اينکه gmail هم راه افتاد.

Montag, April 19, 2004

روز سختي بود . خوبيه روزاي بد اينه که تموم ميشه دقيقا مثل بدي روزاي خوب. دوباره نذري و همه ي فاميل ..آب نبات چوبي ..خاطرات هفت سالگي .. من و يک عالمه خواب .. برادر و دختر همسايه و تفاهم بيست و پنج توماني .. من و شهاب و ميلاد و آزار عسل .. مادر و يک عالمه کار .. شکوه و شرکت .. از زن داداش من تا زن داداش شهاب ..قلقلک دائي جون .. سيگار پنهاني ميلاد و گل پونه .. موتور بازي ته شب ..حکايت هفتم مسعود فردمنش .. دوباره و دوباره نگاههاي تو و خانواده ات دوباره من و بي تفاوتي و دلداري هاي مادر .. دوباره خواب و خواب و خواب من .. روز سختي بود . خوبيه روزاي بد اينه که تموم ميشه دقيقا مثل بدي روزاي خوب.

Sonntag, April 18, 2004

بيماري هيچ وقت علت نيست. بيماري پاسخ است. پاسخي ضعيف که در برابر رنج اختراع ميکنيم . کريستين بوبن فراتر از بودن

Samstag, April 17, 2004

يه عالمه وقت لم بدم رو مبل روبروي تلويزيون و الکي کانال بازي کنم .. يه کتاب باشه که هيچ وقتي براي خواندنش نداشته باشم و ترجيح بدم نخوانم تا اينکه بخواهم تند تند ورق بزنم .. با اون آي دي که هيچ کسي نداره آن بشم و هي وبلاگ آيدا رو که باز نميشه refresh بزنم .. بعد هم دل يکي از اون دوستاي پر ادعا رو بشکنم و موذيانه لذت ببرم.. به آدمهاي اطرافم فکر کنم که احمقانه تلاش ميکنند و مطمئن باشم بعد از اين بي حوصلگي با رضايت کامل اين کار و انجام ميدهم .. اينکه امروز يکي از ناخنهام به يه جايي گير ميکنه و ميشکنه و بعد هم بايد همه رو از ته بگيرمو شديدا حس ميکنم .. بعضي وقتا توقف و بي حوصلگي و بد اخلاقي و زير پا گذاشتن مقررات و منتظر اتفاق بد بودن بيشتر از هر چيزي بهم ميچسبه !!

Freitag, April 16, 2004

بهار آمد . و پسر پاكنهاد فروردينماه از بهشت آمد . تا با نامش سرزميني را آباد كنيم . و روز تولدش را آغاز دنيا بناميم

Mittwoch, April 14, 2004

نگاهم به آمدن بود ... مي آيد و دچار ميشوي به سادگي همين روزها. آمدنش را ميبيني اما اتفاقش را نه ، ‌روزي شايد نزديك همين روزها ميفهمي انقدر بزرگ شده كه تا همه چيز فاصله اي ندارد.پس به قول خودت : ميجنگم . اما با تو نه ، با تمام نيرو هاي مخالف . ارزش چنگيدن دارد.مگر چقدر فرصت است؟ اين هم يكي از همان اولين هاست،راستي تو هم يادت هست؟ تو يادت هست از كي نگاهم به آمدنت ماند ؟ معجزه ي تولدم دو روز ديرتر اتفاق افتاد اما باز با خدا بي حسابم مگر چقدردو روز فرق دارد؟ مهم معجزه ي تولد بود،از همان روز نگاهم پي آمدنت مي چرخيد. قد ميكشيد و خشك ميشد و در همان كوچه پس كوچه ها بود كه به پايت رسيد و سبز شد و عطر تو شد عطر تمام لحظه ها. يه روزي قرار بود دچارت نشم، از شرم چشات، نگاهم به گامهاي جاري رو سنگفرش خيابان بود ، جسارت دستان من بود يا مهرباني دستان تو نميدانم ، هر چه بود دوست داشتم و دارم. تقصير من نبود كه قرار و گذاشتم بر بي قراري ،‌شايد تقصير چشمهاي تو بود كه دلم را لرزاند يا گونه ها مهربانت با همان لبخند هميشگي .تقصير هر كدام باشد، محكوم نيستند ، فقط بيشتر دوستشان دارم. باز هم مثل هميشه ميگويم ، اين روزها را با هيچي چيز عوض نميكنم . بايد باور كني . چند قدم تا تو دارم؟

Dienstag, April 13, 2004

:* نامت را با عطر ستاره بر بالش شب مينويسم تا آسمان خوابهايم بوي تو را داشته باشد شبي که روي لبانت مينويسم ياس تا بوي دهانم دوستت دارم باشد .

Montag, April 12, 2004

کار من از نوشتن تا خواندن تو هم گذشته.. دوستت دارم . مهم نيست باور ميکني يا نه از همان مهم نيستهايي که خيلي مهمه .
بارانيم را بپوش، هوايت سرد است. حتي سرد تر از دستانم كه ساده ترين پاسخ هرم نگاه توست . بارانيم را بپوش تنها چيزي ست كه براي گرم كردن دارم ...

Sonntag, April 11, 2004

ميدونه کيوي دوست ندارم. شير موز درست ميکنه توش هم کيوي ميريزه. وقتي ميخورم ميگم : مامان اين شيره ترش شده . هي ميگه: نه .و آخر سر هم ميگه: من ديدم کيوي نميخوري گفتم اينطوري بدم بخوري . حالا ديگه شير موزم بدم مياد بخورم .

Samstag, April 10, 2004

فكر نميكنم لزومي داشته باشه كه از با آدمهاي زيادي آشنا باشيم . همون تعداد محدود از آدمها رو خوب بشناسيم كفايت ميكنه !!!

Donnerstag, April 08, 2004

چرا اعتراف نكنم ؟ تو باعث شدي كه من سرسام عظيم حسادت را تجربه كنم.

Mittwoch, April 07, 2004

مانا امروز که ثابت ( البته به تو هم زنگ ميزنه )هم زنگ زد ميدونی ياد چی افتادم : + بزن برقص های سر کلاس که زنگ تفريح به زنگ تفريح مانتو از تنم کنده ميشد و قاری قرآن ميزد رو ميز و مبصر کلاس هم خواننده ميشد و من هم که ... و آخر سر هم تمام رقصها ختم ميشد به رقص آقای دکتر رئيس قاسم . يادته ؟ + صدا به صدا نميرسه توئی ؟ تو تو ميمون کلاسی و شجاعی بيچاره . + خانم صدرنيا لبخندهای مليحتون و بگذاريد برای آخر زنگ . و تمام مثالهای زبان فارسی که علی بود . + کلاس تاريخ و يه ميز صدرنيا . + يادته تو راديو آوردی مرضيه گوش ميداد من بدبخت و بردند دفتر. + اردک من یادته ؟نماد علی !! + مانا يادته چقدر خوراکی از کيف بچه ها ميدزديديم ميخورديم ؟ + يادته اون سه روز آخر هفته که من هميشه بارونی بودم و کل مدرسه ميدونستند که يعنی هنوز از علی خبری نيست و تو ميگفتی کم مونده خانم مرادی بياد بگه : الهی بميرم باز نيومد . + يادته رو اعصاب رژه رفتنهای مرضيه با اون منطق های بی در و پيکرش . + اون دوشنبه که اومدی خونمون و عربی بخوانيم و يادته؟ يادته عربی خواندن شده بود اصطلاح . يادته اين عربی نخواندها باعث شد روز تولدم اردو نيام و خر بزنم ؟ + ایستگاه اتوبوس یادته ؟اون درخته . دستمال کاغذی ها گلوله شده . + اون گل لاله ی تو که هنوز لای کتابمه + آب بازی های آخر سال و بهاره که ميگفت : غفلتا رو من آب بريزيد . + کوکو سيب زمينی های مامان بزرگت که من مردش بودم . + کفش لژ دار ها که شده بود جرات يادته ؟ + به موهاش لژ زده . + دو تا کفتر و زنگ حسابان که جيکمون در نيامد و مرضيه گرفت و زنگ شير محمدی(غضنفر ممدی) ول کرديم تو کلاس. + يه چيز ديگه بگم ؟ يادته سال دوم روز اول مهر ته کلاس کنار دست قاسمی نشسته بودم تو و مرضيه اومديد و برآورد کرديد که هيچ آدمی معقول تر از من پيدا نميشه که ميز دو نفرتون و سه نفره کنه .من هم اومدم و تا امروز . مانا جدی اگه نيومده بودم .الان کجای زندگی بودم ؟ تو خوب میدونی ؟
خب حالا يعني كه چي ؟ به فرض اينكه گفتي !!

Dienstag, April 06, 2004

دوست دارم اون صفره ، يك باشه . اما وقتي يك شد ، ميترسم به دو برسه ...

Montag, April 05, 2004

دشوار است به میل خود فرا رفتن سهل است به عجز خود فرو رفتن گوئی یافتنت محال است سقوط متحمل و میان من و تو فاصله ای به قدر یک صعود .

Sonntag, April 04, 2004

دائی جون مياد خونمون و به مامان ميگه : تو فلان خيابون پسرت و با چند تا دختر ديدم . مامان هم ميگه :برو خدا رو شکر کن پسرم عيب و نقص نداره ميتوانه دنبال دخترا راه بيوفته . اصولا با این حاضر جوابی های مامانم حال میکنم.
گفته بودم، بارها گفته بودم كه دچار تكرار دوباره هائيم . مثل رويايي كه امشب ميبيني و فردا شب دچار كابوسش ميشوي. اگه چند سال هم از تو جلوتر باشم اگه خيلي زودتر از تو هم تجربه كرده باشم دليلي نيست كه پا يه پايت نباشم . قصه ها شبيه هم نيستند. اما باور كن باور كن كه آخر تمام آنها يكي ست ... در تمام احياها صدايت صدايم را خواهيد شنيد . راستي يادت هست ؟ همان دوشنبه ي 8 ارديبهشت هشتاد و هفت . من هنوز به آن دو پا كه تكيه گاه سرم شد مديونم . يادت باشد. يادت باشد . يادت باشد .

Samstag, April 03, 2004

تا حالا واقعيتش دور نمائي بود و بس. اين روزها واقعيتش تو تمام لحظه هايم نشسته. چند روزي هست كه ترسيدم . ميترسم و از سرما ميلرزم . راستي اين روزها تا تو چند قدم مانده ؟ بيشتر يا كمتر ؟

Freitag, April 02, 2004

و سوگند به آسمانی که مرا گریست و زمینی که مرا بلعید که رویای تو کابوس من میشود.
ميام عيد ديدني صاحبخونه تا پول آژانس و نهار پس فرداش و ميده دو روز هم سرويس ميده . ما هم جايش از صبح مي شينيم تا بعد از ظهر (البته صبحمون از دو بعد از ظهر شروع ميشه و بعد از ظهر هم ميشه حواليه ده شب.) و برايش template طراحي ميكنم . مرامه ديگه چه كنيم ... من دلش تنگ شده . دختره ي بي جنبه باز پرو شد .

Mittwoch, März 31, 2004

راستی ديدی ؟ ديدی آخر قصه که شد هيچ کسی به دادم نرسيد . نه خبری از اون اسب بالدار سفيد بود و نه خبری از اون داروی سحر آميز نيرو بخش و نه نیروی خورشید . هيچ و هيچ حتی کلاغ قصه های مادر بزرگ به خونه اش نرسيد چه برسه به داد من ...

Montag, März 29, 2004

يه بازي راه انداختي درست و حسابي يه مشت آدم هم دورت جمع كردي و بازيشون ميدي منم اينجام بيرون گود بازيت انقدر مسخره است كه حتي نگاهم نميكنم . اما آخرين بازي تو چطوري ميخواي نگاهم كني . هي كوچولوي مهربون با تو و سه نقطه هايت نيستم .

Sonntag, März 28, 2004

تاريکی مطلق بهترين جا برای ديدن .... کی داره اين وسط به من دروغ ميگه ؟ میشه یکی از شماها که داره دروغ میگه بیاد راستش و بگه ؟ همه ی آدمها و همه ی حرفاشون نميدونم چرا دورم گره زدند.

Samstag, März 27, 2004

دلم يه پياده روی حسابی با يه عالمه آلبالو خشکه يا يه ترانه ی قديمی قری يا يه دفتر خاطرات آشنا که لم بدم گوشه ی دنج خونه بخوانم يا يه خواب آروم بعد از ظهر يا موتور سواری باحال که دستام و بگذارم تو جيب کاپشن جلوئی يا تی شرت آبی گشاد که توش گم بشم و احساس آزادی کنم و بيشتر از همه ديدن يه عالمه عکس قديمی آشنا ميخواهد اما خب اگه هيچ کدومشون هم نباشه اين روزا حس خوبی دارم . راستی تو تنها کسی هستی که داشتنت را دارم .

Freitag, März 26, 2004

میگن سحر پشت شبای سیاهه . اما وقتی سحر میشه نباید یادمون بره که شبی هم تو راهه . :: روز و کوه تنهایی خوبی بود.تمرین تنهایی بود و من نمیدونم چرا تمرین تنهائی میکنم . :: یادته بهت گفتم :اگه یه روزی برای مرور خاطره ها بخواهم بیام هیچ وقت بین این همه کوچه پس کوچه نمیتوانم پیداکنم .اما امروز حس کردم اگه یه روزی قرار باشه به تنهایی خاطره هامو مرور کنم حتی اون تخته سنگ و با همون آفتاب پیدا میکنم چه برسه به اون پارک دنج پشت اون کوچه پس کوچه ها. :: برگشتن از کوه خوب بود رفتنش مقصد اردوگاه بود و تمام فکرم به رسیدن اما وقت برگشتن به مقصد رسیده بودم یه جور رهایی باحال .کاش همیشه برگشتن بود . :: پیش از تو آب جرات دریا شدن نداشت.

Donnerstag, März 25, 2004

مامانم ميگه با اين سخنوری که تو از خانه داری و همسرداری ارائه دادی اگر هم کسی میخواست تو رو برای پسرش بگيره پشيمون شد . ميگم : خب منم همينو ميخواستم .پس مامان مثل هميشه کارم و به خوبی انجام داد ؟ بعد هم برای اینکه ماجرا رو تشدید کنم می پرسیدم سبزی قیمه چیه ؟ ؟!!

Mittwoch, März 24, 2004

تو باشی و يک عالمه خيابانهای رفته و نرفته و قدمهایم در کنار قدمهایت انگار هيچ چيز ديگری در اين دنيا برای خواستنم نيست . همان سعادت بی مرز که عطر تن تو در لحظه هايم جاريست .

Montag, März 22, 2004

ميدوني!! دوره عوض ميشه گاهي اوقات حرفهاي پدربزرگها فقط و فقط برميگرده به دوران خودشون و براي دوره ي ما خاک خورده است. فکر ميکردم خطاي ديد باشه اما اون صفر هنوزم صفر بود .
دچار فلسفه ات که ميشوم حتي خودم را گم ميکند چه رسد به هق هق واژه ها !!!

Sonntag, März 21, 2004

مسعود اين دو چشم آبي پرشين بلاگ بلاگ اسپات را سر فراز کردند و خبر نامه ي جالب هم نوشته حتما سر بزنيد .
تو در خانه ات خورشيدي و پنجره اي از جنس آفتابگردان اينجاست که رو به سوي توست . امروز در خلوت اتاق انعکاست را ديدم بر روي چالهاي مهربان گونه هايت که هم مرا و هم عکس تو را و هم اتاق را گرم کرد .اين نور از سوي توست.

Samstag, März 20, 2004

اگر چه دو ماهي تنگ بلور رقصنده بر شنهاي نارنجي قبل از تحويل سال بميرند و اگر چه امسال تخم مرغ هاي رنگ به رنگ آبرنگي من جاي خود را به تخم مرغ هاي آماده خريده شده ي مادر بدهد. اگرچه شمع سفره هفت سين روشن نشه باز هم اجازه نمي دم هيچ نيروي و تاکيد ميکنم هيچ نيرويي امسالم را لگد مال کند . نظر به روي تو هر بامداد نوروزيست.

Mittwoch, März 17, 2004

نگاه كن ! 1 سال ِ بد سال ِ باد سال ِ اشک سال ِ شک. سال ِ روزهاي ِ دراز و استقامتهاي ِ کم سالي که غرور گدائي کرد. سال ِ پست سال ِ درد سال ِ عزا سال ِ اشک ِ پوري سال ِ خون ِ مرتضا سال ِ کبيسه... ۲ زندهگي دام نيست عشق دام نيست حتا مرگ دام نيست چرا که ياران ِ گمشده آزادند آزاد و پاک... ۳ من عشقام را در سال ِ بد يافتم که ميگويد «ماءيوس نباش»؟ ــ من اميدم را در ياءس يافتم مهتابام را در شب عشقام را در سال ِ بد يافتم و هنگامي که داشتم خاکستر ميشدم گُر گرفتم. زندهگي با من کينه داشت من به زندهگي لبخند زدم، خاک با من دشمن بود من بر خاک خفتم، چرا که زندهگي، سياهي نيست چرا که خاک، خوب است. □ من بد بودم اما بدي نبودم از بدي گريختم و دنيا مرا نفرين کرد و سال ِ بد دررسيد: سال ِ اشک ِ پوري، سال ِ خون ِ مرتضا سال ِ تاريکي. و من ستارهام را يافتم من خوبي را يافتم به خوبي رسيدم و شکوفه کردم. تو خوبي و اين همهي ِ اعترافهاست. من راست گفتهام و گريستهام و اين بار راست ميگويم تا بخندم زيرا آخرين اشک ِ من نخستين لبخندم بود. ۴ تو خوبي و من بدي نبودم. تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همهي ِ حرفهايام شعر شد سبک شد. عقدههايام شعر شد همهي ِ سنگينيها شعر شد بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شد همه شعرها خوبي شد آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را خواند به تو گفتم: «گنجشک ِ کوچک ِ من باش تا در بهار ِ تو من درختي پُرشکوفه شوم.» و برف آب شد شکوفه رقصيد آفتاب درآمد. من به خوبيها نگاه کردم و عوض شدم من به خوبيها نگاه کردم چرا که تو خوبي و اين همه اقرارهاست، بزرگترين ِ اقرارهاست. ــ من به اقرارهايام نگاه کردم سال ِ بد رفت و من زنده شدم تو لبخند زدي و من برخاستم. ۵ دلام ميخواهد خوب باشم دلم ميخواهد تو باشم و براي ِ همين راست ميگويم نگاه کن: با من بمان! شاملو
شايد خاصيت آخر ساله ، كمبود واژه پيدا كردم هر چي ميخواهم بينويسم ميبينم برايت كمه ،‌ نميدونم شايد به خاطر چيزايي كه ديشب نوشتم و نرسيده حالم گرفت شايد يه خاطر اينكه هميشه فرداي چهارشنبه سوري همين بودم ، شايد هم چون امروز چهارشنبه است و من دوست دوشت داشتم و دارم يه اتفاقي بيوفته ، كيه جز من كه ميميره واسه لحن خنده هايت؟

Dienstag, März 16, 2004

بيني ات در رفته باشه ، سرما هم خورده باشي و هي عطسه كني اگه نتوانستي درك كني چه وضعيه به خودم مراجعه كن !!!
مشترك مورد نظر با كمبود واژه روبرو است

Montag, März 15, 2004

تو اگه نباشي خوب هم بده تو اگه نباشي بد هم بدتره تو اگه نباشي بدتر هم ... تو اگه نباشي من ... بي توئي بد است

Sonntag, März 14, 2004

با مانا از توانير پياده راه مي افتيم و تو پياده روي شلوغ ولي عصر بي خيال آمد و شد آدمها ياد خاطره ها مي افتيم . انگار هيچي از شلوغي ولي عصر نميفهميم اصلا انگار خودمون دو تا هستيم که داريم راه ميريم . ياد اون روز ياد همون پياده روي از توانير ميافتم و به سنگفرشها لبخند ميزنم انگار بازم هستي ... امروز تو شرکت بي هوا يکي از دو تا مهمون غريبه بوي عطر تو رو ميده تا وسط سالن ميرم و مثل برق زده ها بر ميگردم به سمتشون انگار اين بو فقط و فقط مال تو هست انگار وقتي بر ميگردم بايد خودت باشي .تو نيستي و به يهانه هاي مختلف از کنارشون که رد ميشم تمام بو رو ميبلعم تو ريه ام . حتي صبح زير بارون هم اينطوري نفس نميکشيدم ...آخر سر هم ميشينم پشت ميزم و با کاتر مي افتم به جون کاغذ و از اول اول به همه چيز فکر ميکنم و حس ميکنم که چقدر دلم تنگ شده و بعد هم با صداي بلند به خودم ميگم : دختر ه ي بي جنبه !!! ميبيني هستي و اينم هستي اينطوري با بوي عطرت ديوونه ميشم . واي به حال روزي که ...
آقا من وحشتناك اين مارمولك و دوست دارم
ميدوني هروقت تصميم ميگرم كه اجازه ندهم هيچ نيرويي روزامونو به هم نريزه يه اتفاق ساده يه كلام معمولي همه چيز و خراب ميكنه ، تو ميگي و من هم ادامه ميدهم . حرف ديشب نيست عزيز . مثل همون شب كه تا اومدم بگم آفلاينات جاري شد و انقدر به همم ريخت كه تا يك ماه سكوت كردم نه خواستم نشون بدهم خوبم ،نه بد ،هيچيه هيچي ، حتي بهش فكر هم نكردم ،يعني نخواستم بفهمم چي شده.چون اگه فكر ميكردم حتمازياد گريه ميكردم ، با همون سي دي ها با همون عطره با ... حتما كاري و ميكردم كه برخلاف خواسته ي تو بود ، حتما ازت ميخواستم ... ديگه تصميم نميگيرم كه نگذارم هيچ نيرويي به هم نريزه ، تصميم ميگريم خوب باشم آخه ميدوني يادم رفته كه وظيفمه .آخه تازگي ها يه چيزي فهميدم اماقبل تر ها نفهميده بودم كه خيلي دوستت دارم .

Samstag, März 13, 2004

زنبور بازنشسته رو گل قالي ميشينه . بسي به کاهدان زديم !!!
مياي نزديك تمام لحظه هايم نزديكه نزديك انقدر نزديك كه هرم نفست را در لا به لاي عطر تنت حس ميكنم مياي درون همه ي لحظه هايم مي نشيني قرار است خاطره شوي .

Freitag, März 12, 2004

پارسال در راستاي تولد من و دير رسيدن به مدت 2ساعت نيم سر قرار همه برايم ساعت خريده بودند حالا به نظر شما چرا همه براي مانا عطر خريده بودند ؟؟؟؟؟ موتور من و فريدون مشيري و باباي مريض و نبوده و بار خانواده به دوش برادر و فال فريدون مشيري و تبديل كيبورد و كيك يزدي و غروب و آدمهايي كه پول نمي دادند ميتركيدند .بومب!!! عصر و دوستاي قديمي و يه پسر وسط اين همه دختر كه تمام مدت چشمهاي من و خورد .(به خدا 9ماه بيشتر نداشت) راستي خريد ست اصلاح براي پسر يعني اينكه بيا منو بگير . حالا چي بايد براي يه پسر خريد كه يعني بيا منو نگير؟!!

Mittwoch, März 10, 2004

مانا جونم تولدت مبارک . به عروسي با دل خوش بپوشي . صد سال به اين سالها . چقدر بهت مياد . دم در بده بفرمائيد تو و از اين تعارفها ... شايد مثل اول مهر و ۲۰بهمن که يادت رفت خيلي چيزا يادت نباشه که اول فروردين امسال دو هزارمين روزمونه که امسال نوشتن شعر نگاه کن ! شاملو نوبت منه که ... دوباره از نو مينويسم : تولدت مبارک .
مامان ميگه : بچه ها مژدگاني بديد . ميگم : چي شده مامان . ميگه : واحد بالايي که جديد اومده دو تا پسر داره . تو هم از پشت تلفن کلي راه يادم ميدي که آش ببرم براشون و يا بگو آقا بادکنکم افتاده خونه ي شما و .... راستي خودت گفتي که از آخرين نوشته ام هيچي نفهميدي . مثل هوا که همه جا رو پر کرده و انقدر هست که نميبينيش. کافيه اتفاقي بيوفته و هوا نباشه دچار اتفاق که شدي...

Dienstag, März 09, 2004

مطمئني كه اتفاقي افتاده . حس ميكنم اتفاق قبل تر از قبل رخ داد . نه يك هفته نبود من . نه عبور و مرور ما ، نه ننوشتن و نگفتن و سكوتم. نه غرور به فلك كشيده ام ،نه ديروز كه گفتم :نبايد گفت. اتفاق ما(من) قبل تر ها بود اگر تكرار شود شكستن غرور به جاي دل فقط همين باور كن باور كن كه كه دچار تكرار شيريني دوباره ام تاره فهميدم كه دچار اتفاق شده ام.

Sonntag, März 07, 2004

هم چون خنده ي پس از گريه هنگاهي که اشک در فاصله ي مژه تا نيمه هاي گونه ميخشکد و ميل به گريه نيست اما هق هقي هست هق هق خنده ...
يه مشت كتاب آموزشي و مقاله دورم ريخته كه بايد تا 14 فروردين تمومشون كنم. كلاسهاي زبانم هم كه هيچي، استاد فكر ميكنه بيكاريم همش كارمون شده نوشتن و حفظ كردن و توي راه نوار گوش دادن . يه مشت موضوع هم هست كه انقدر در موردشون فكر نكردم و تصميم نگرفتم رو هم تلبار شده وقت خواب هم انقدر خسته ام كه نميتوانم به چيزي فكر كنم . با اين اوضاع هم فكر ميكنم از اول فروردين بيام سر كار .امروز هم كه يه برنامه 6 ماه به كار هام اضافه شد هيچ . صبح قبل از شركت رفتم كتابفروشي و آخرين كتاب ابراهيم نبوي و خريدم.كار و زندگي و تعطيل كردم. يكي پيدا ميشه منو نصيحت كنه ؟

Samstag, März 06, 2004

حسابي از اون آبنباتهاي هفت رنگ و کيک هاي شکلاتي با يه عالمه اسمارتيز به شرط پس دادن رنگش به دست هوس کردم. تازگي ها عجيب شدم غير از خيابونها و بوي عطر با مزه ي بعضي چيزا ياد يه سري خاطره ها ميافتم . همينم کم بود ...
ميخواهم كه بخواهم .

Freitag, März 05, 2004

بايد يه چيزايي باشه تا چيزاي ديگه معنا پيدا کنه . تنهايي به تنهايي معنا نداره بايد يه مشت آدم باشند که وقتي نباشند تنهايي باشه . سکوت به تنهايي سکوت نيست بايد صدا باشه که وقتي نباشه سکوت باشه . بايد توئي باشه که من باشم و اگر توئي نباشه من نيست .

Mittwoch, März 03, 2004

من امروز از همان دوباره هايم از همانهايي كه درمانش تنها به پايان رسيدن در معبد نارنجي شانه هاي توست
كنار پنجره رو به تك درخت روشن بيمارستان زير همين آسمان بي ستاره ي تهران بنشين و بنشين و بنشين و تكرار كن كيه وقتي تشنته رو ابرا بلوا ميكنه كيه .... و روي تمام منطقها و مسائل حل شده ي عموجان بالا بيار و به جيغهاي ماوراي بنفش آتوسا فكر كن كه اگر نبود مجبور به شنيدن ميشدم حق با ماست اين را تمام در و ديوار هاي عبوس خانه ميدانند....
از شكلات تا آدامس فتحي بود روزي چندين بار فتح و تنها سر بلنديش لبهايي نارنجي بود ....

Sonntag, Februar 29, 2004

وقتي كه شوهرش معشوقه گرفت. آن وقت سر و صدايي به راه انداخت ،چند كيلو وزن كم كرد ،چند تا شيشه شكست و ـ در چند هفته آخر ـ نگذاشت هيچ كدام از همسايه ها ،از جيغ و داد او بخوابند. شايد هر چند عجيب به نظر يرسد ،اما من فكر ميكنم آن دوران ،بهترين دوران عمرش بود. در آن دوران براي چيزي ميجنگيد ،احساس زندگي ميكرد ، احساس ميكرد ميتواند با نيروي مخالفش بجنگد . ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد پائولو كوئليو

Samstag, Februar 28, 2004

ميشينه كنارم و سيب و چاقو ميده ميگه: پوست بكن.شروع ميكنم به پوست كندم و ميدم دستش ميگه : ميدونم مشكل از چاقو نيست ، تو بلد نيستي . دستش ميگذاره روي شونه ام و ميگه :وقتي از انگليس آمدم تو يكساله بودي ،عكسهاي تولد يكسالگيت و خودم انداختم هنوز يادم نرفته تا در و باز ميكردم ميومدي و ميگفتي : كاكالو خريدي ؟ نخريدي؟ حالا بزرگ شدي، انقدر بزرگ شدي كه خيلي چيزا رو نميشه ازت پنهان كرد. بعد دست ميكشه روي موهامو ميگه اگه بچه داشتم همسن و سال تو بود ... بغض ميكنم ،بغلم ميكنه و ميگه : مگه پسر عموت مرده ،نبينم غصه بخوري . محمدرضا مياد يواشكي ميگم :نميخواهم اينجا بمونم ، منو ببر ،اينا هم مثل اون هستند. با هزار بهانه از خونه عمو ميزنيم بيرون و با شهاب و محمدرضا ميرم . ميريم خيابان گردي ،حالم از تمام خيابانها به هم يخوره هر گوشه اش يه خاطره است . چشام و ميبيندم و شهاب ميگه : خوابت مياد ؟ ميگم :نمي خواهم نصف تهران و ببينم .و يادم ميافته كه 9 اسفند امسال هم رسيد : 6 سال پيش تو همين روز بود ، تو همين روز بود كه اومدي كه تا 9 فروردين سال 77 بهترين روزهاي عمرم بود. ميدوني اين همه سال خيلي آدم اومدند حتي همين پارسال تو همين روز كوه بودم يادمه يه كسي گفت :اگه اون نيست فكر كن من اون هستم . حالم به هم خورد از اين حرفش ،چطوري توانست جسارت به خرج بده ،اون هيچ كجا و هيچ وقت نميتوانست جاي تو رو بگيره و اون ،اون بود و تو ، تو . اين همه مدت آمدند و رفتند ، با اومدنشون جايت تنگ نشد كوچيك نشد وقتي هم ميرفتند هم انگار كه از همون اول نبودند وقتي ميرفتند دوباره دلم هواي خودتو ميكرد دلم برايت تنگ ميشد . ميبيني اين همه سال گذشت و من از تو نگذشتم .هنوزم با صداي ابي ديوونه وار دلم برايت تنگ ميشه ، هنوزم صداي اون سلام گفتنات تو گوشمه ، هنوز بوي عطرت اين طرفا هست ،هنوز يه عالمه كارت لاي كتابام هست كه ماله تو بوده و هيچ وقت به دستت نرسيده هنوز به عالمه حرف تنهايي مكتوب هست كه هيچ وقت نخوانديش ، هنوزم اين دل تنگه تنگه برايت . ميدوني ديگه دلم يه كار سنيگن نميخواهد ، ديگه دلم يه عالمه كلاس نميخواهد كه سرم گرم باشه ،دلم ميخواهد حوالي يكي از همين روزا سرم و بگذارم روي شونه ات و بهت بگم كه خسته ام ، كه خيلي تنهام ،كه همه ي وسايلش و جمع كرد و رفت كه چقدر اين همه مدت اذيت شدم كه ... ميدونم چند سال ديگه يه شب بي خبر زنك ميزني و ميگي :حدس بزن چي شده ؟ اون موقع حتما بايد حدس بزنم كه بابا شدنت نزديكه ،به همين سادگي ،ديگه مثل آخرين بار نخواهي گفت: كه هميشه دوستت داشتم ، دارم ،خواهم داشت ،هرگز حسرت روزايي كه ميتوانستيم با هم باشيم و نبوديم و نخواهي خورد ،ديگه اون شب نميگي همه چيزو از همون اول اول يادم بيار خاطره هامو از همون اول بگو،بگو چه احساسي داشتي و داري . فقط ميخواي خوشحاليت و قسمت كني. روزهاي خوبي كه نيست هيچ ، بهتره از شها چيزي نگم . همين .

Freitag, Februar 27, 2004

در عدمت جز حضور تو هيچ چيز اين جهان را جدي نگرفتم حتي حتي عشق را .

Donnerstag, Februar 26, 2004

با زمين قهرم و حرف آسمان را باور ندارم و از معجزه ي دستها نگو نگو که شعبده بازي بيش نيست ... سري بر زانويي و سکوت و سکوت و سکوت تنها همين .
وقتي رسيدي خونه فهميدم خوب نيستي . ميشه ناراحت باشي و من نفهمم .ميشه وقتي ميزني زير گريه و براي مامان آسمون ريسمون ميبافي که کارم زياد شده و وقتي رويت و بر ميگردوني به مامان اشاره نکنم که نگران نباش دلش براي مري تنگ شده . بعد هم مامان اشک تو چشاش جمع ميشه و بغض ميکنه . تو هم مياي تو اتاق و گوشي و بر ميداري و شماره ميگيري و گوشي و ميدي دستم و ميگي الان کارخانه است بگو پيجش کنن و يادت ميره که صداي من و تو انقدر شبيه هست که گاهي مامان هم اشتباه ميگيره . يه ساعتي با هم حرف ميزنيد حالت خوب ميشه شام ميخوري و ميخوابي. مامان ميگه : راست گفتي . دلش تنگ شده بود .و بعد هم ادامه ميده . که من با تو هيچ وقت از اين مشکلات نداشتم مشکلم با تو به خاطر بي نظميت هست. کز ميکنم روي مبل و پرتغالي پوست ميکنم و ياد هزار و يک خاطره مي افتم ياد اون تابستون و شمال که تا صبح از دلتنگي خواب نداشتم ياد اون پياده روي هاي با مانا تو کوچه پس کوچه نزديک خونتون که هميشه دگرگونم ميکرد ياد هر روز اومدن هاي من و نيامدن هاي تو و ياد تمام حرفهاي آخر .... ميدوني خواهر بزرگه اگه منم مثل تو وقتي دلم تنگ ميشدم گوشي و بر ميداشتم و يک ساعتي غرق صداش ميشدم که دنيا رو فتح ميکردم يا فلاني مثل تو اگه هفته اي يکبار ميديدمش حس ميکردم خوشبخت ترينم . قصه ي آدم ها با هم فرق داره قصه ي من هم اين بود و قهرمان داستان هم تو ...

Mittwoch, Februar 25, 2004

و خدائي که در اين نزديکيست
رئيس ميگه : من نمي دونم چطوري ازت تشکر کنم . ميگم : پژمان از اين حرفا نزن . ديوونه کاري نکردم .(ديوونه تکه کلام نويسنده است) ميخنده و ميگه : تو يعني جدي گرفتي ؟تو هنوز پسرا رو نشناختي . بعد هم عصر در اقدامي بي سابقه رئيس به دادم ميرسه . ميدوني رئيس دخترا رو نميدونم اما نميدونم چطوري جبران کنم . به موقع کمکم کردي . ممنون هوارتا يه ريسک ميخواهم بکنم وحشتناک.مامان امروز کلي بهم روحيه داد و بابا هم گفت اگه موفق نشي مهم نيست مهم اينه که تجربه اي شده . فردا ۱۰۰٪ ميشه که آره يا نه . خدا به دادم برسه ...

Dienstag, Februar 24, 2004

سر پيچ همان کوچه بود که دستي بر دستي دنيا را به طعنه بخشيدي هر روز سر پيچ همان کوچه هست که «دوستت دارم» را گم ميکنم ...
چقدر نازك نارنجي . جمله ي بالا رو هر طوري بخواهيد ميتوانيد تصور كنيد. راستي بايد بپرسيم نازك نارنجي چيه يا كيه ؟

Montag, Februar 23, 2004

ميآيي و جاري ميشي و انگار نه انگار كه تمام هيچ هاي مسكوت من كلامي ست كه در مابين حرفهاي تو به حاشيه ميرود و گم ميشود و بغض ميشود . انديشه به هيچ چيز نبود و اين روزهاي رفته را آنگونه بود كه انگار كه از ابتدا هم كسي نبوده اما ميآيي و جاري ميشوي و همه ي نقشه ها نقش بر آب ...
آسمون شب بي ستاره و سرخ شده و خورشيد روزها بي گرما اين روزها زوري ندارد هيچ توئي هم مخاطب نيست. به گمانم بي حوصلگي بدبينم كرده ميتوان چاي نوشيد ، چاي هنوز همان چاي است. حتي جاي شك هم نيست . هست ،مينوشي و تمام ميشود

Sonntag, Februar 22, 2004

هر وقت دلم گرفته هروقت دلم ميگيره ياد بادکنک ميافتم که وقتي فشارش ميدي يکدفعه ميترکه .بومب !! بدي دل اينه که زود تنگ ميشه و وقتي تنگ ميشه بغض و دعوت ميکنه و اون هم بي روي دربايستي ... بعد هم انقدر بزرگ ميشه که همه دل و پر ميکنه و يک دفعه مي ترکه . بومب ! مثل يک بادکنک .

Samstag, Februar 21, 2004

شام که نيست ! خوب زحمت خودنشو هم ندارم . کسي نيست... مراعات خيلي چيزا رو هم ميشه نکرد .

Freitag, Februar 20, 2004

دمه های آخر بود. دست بردم به ساقٍ درخشنده‌ی گندم‌ها. چيزی جنبيد و گندم به گندم تا انتهای تاريکی را مواج کرد. لکنت

Donnerstag, Februar 19, 2004

هنوزم مثل اون دوران وقتي سوار تاب ميشم و تو اوج سرم و به سمت آسمون ميبرم وحشت ميکنم ... آسمون ابريه بي ستاره .... با اين جمله که برايم آفلاين گذاشته بودند بدجوري حال کردم : صندوقها در روز جمعه تابوت آزاديست در تشييع جنازه ي آزادي شرکت نميکنم.
اين روزها و احتمالا تا هميشه ، مرثيه خوان آن روزها باقي خواهم ماند .

Mittwoch, Februar 18, 2004

تقصير من نيست . تقصير بوي اسفندماه هست . ، ميشه اسفندبياد و ياد تو نياد ؟ . همون قصه ي دوباره هاي ما . قصه ي بود يکي و نبود يکي . قصه ي همون روزها که شب بود . قصه ي اينکه هيچ وقت نه دستات تو دستم بود و نه زانو هايت تکيه گاه گريه هام اما خب بازم يکتا بودي و بي همتا . راستي با اونکي که اين همه سال بردي چي کار کردي؟ اينطوري نگاهم نکن . دلمو ميگم.

Dienstag, Februar 17, 2004

مشقهاي عاشقانه را خط خطي نکرده سالهاست که رفته ام و يادم رفته هزارسال را چقدر نباريده ....گريسته ام چتر نميبرم بي آنکه يادم رود مي خواهم احساسم بي هواتر شود و يک نفر خيسه خيس ...

Montag, Februar 16, 2004

شب بدي بود ، صداي باد و به هم خوردن درهاي پاركينگ كه صداشون خونه رو پر كرده بود ،‌صداي نايلون ها تو دست باد ، حس ترس و نا امني ،‌وحشت از زلزله ،‌ تنهايي شكوه تو ساوه ،‌اتاق كه تاريكتر از هميشه بود ،‌خستگي چشام . حجم سنگين يه روح كه كنار حمام ايستاده بود و هواي اتاق و مسموم كرده بود ، بوي سيگاري كه بابا بيرون ميكشيد و فضاي اتاق و پر کرده بود . شب بدي بود شبي که بلاخره از ترس بغضم شکست ...

Sonntag, Februar 15, 2004

بچه که بودم يکدونه از اون مداد تراشهايي که رويش که يک نيمدايره ي برفي بود داشتم که توي اون يه آقا خرسه بود با شال گردن قرمز . اونو واژگون ميکردم و و ميگذاشتم تمام برف در بالاي آن جمع بشه و دوباره به سرعت واژگونش ميکردم و مدتها ريختن برف رو سر آقا خرس را و تماشا ميکردم . هميشه نگران آقا خرسه بود که تنهاست . يکبار به بابا گفتم که خرسم خيلي تنهاست .بابام جواب داد :خرست تو دنياي بي نقصي به دام افتاده و زندگيه قشنگي داره . امروزبابا مداد تراشم و از تو انباري خاک خورده آورد .نميدونم چرا اون روز راحت پذيرفتم که زندگيه بي تقصي داره اما امروز...

Freitag, Februar 13, 2004

ميشه امشب بر من وحي شي ؟ مممممـ نميشه ؟ اگه نميشه من حکم لازم ميکنم .
طبيعت و بايد طي کرد . طي شد و من ناخنم شکست . طي شد و امروز کلي خوش گذشت . طي شد تا فردا بي فردا باشه . طي شد تا من و دوربينم بمونيم . طي شد تا بفمم که چقدر سايه ي ابر و رو کوه پر از برف دوست دارم .

Mittwoch, Februar 11, 2004

هيچ كس درست نميداند مرز بين دلشادي و درد كجاست ، اغلب ميانديشم جدائي آن ها غير ممكن است ماري ، تو انقدر شادي به من ميبخشي كه به گريه در مي آيم و آنقدر رنجم ميدهي كه به خنده ميافتم . نامه هاي عاشقانه ي يك پيامبر جبران خليل جبران
مورچه تلاش ميکرد تا حرف «پ» را به سلامت بالا ي برج برساند. آن سر برج به آسمان وصل ميشد و آسمان روزنامه اي بيش نبود .

Dienstag, Februar 10, 2004

هي ميسازي و ميسازي و ميسازي و انگار نه انگار که اين همه ساختي با يه نگاه ميريزه با يه کلام ويرون ميشه با يه حرکت داغون ميشه ميشه از اول نساخت ؟ ميشه مواظب حرفها بود ؟
مترسه خدا شم تنها شم . بعد ميگه : اگه قرار بود تنها باشيم خدا هر کدوممون و تو يه کره خلق ميکرد . ميشه خدا بود و تنها نبود ميشه تنها بود و خدا نبود

Montag, Februar 09, 2004

شعري در خواب نه اينکه اينجا در اين مهتاب همينجا، از همين فاصله هم مي توانم كرم شبتاب روزهای خود باشم.

Sonntag, Februar 08, 2004

خوشا به حال شما كه اكنون گرسنه ايد ، زيرا كه سير خواهيد شد . خوشا به حال شما كه اينك گريانيد ، چرا كه خواهيد خنديد . انجيل لوقا:22-21.
هستي زنگ ميزنه و بي مقدمه ميگه : تولدن مبارک . جا ميخورم . هنوز تولدم نشده که . بعد از يه خورده مکث ميگم : اما اشتباه کردي امروز تولدم نيست . ميگه دوست داشتم بهت بگم . شب سحر زنگ ميزنه و ميگه : يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند رو به هر بالهوس بي سرو پائي نکنيم . خيلي خوشم مياد از اين چند کلمه ...

Samstag, Februar 07, 2004

+ : دستت درد نکنه . - : خب. + : امري نداري ؟ - : نه. + : قربانت - : باشه .
آفتاب محال که تابيدن نداره . اين روزا عجيب آدمها در مورد نوشته هايم دچار اشتباه ميشوند منم هيچ تلاشي براي اينکه بهشون بفهمونم نميکنم . داره بهم خوش ميگذره .بازيه خوبي شده . جريان همون چوب و گربه دزد است.

Freitag, Februar 06, 2004

قراره دوئل ميگذارند يک دو سه و مسابقه ي دو ميداني شروع ميشه

Donnerstag, Februar 05, 2004

اولا ميگفتم : آخرش که چي ؟ بعد به اين نتجيه رسيدم که اصلا اولش که چي ؟ وحيد باحال نوشته بود که وسطش که چي ؟ همه ي اتفاقها تو اون دوره ي وسط مي افته. من ميگم : آخرش هيچ گناهي نداره تقصيره اولشه که باعث ميشه وسطي باشه . راستي چند وقت بود ميخواستم بنويسم من از وحيد ميترسم حتي از اينکه بهش لينک بدهم و ازش تعريف کنم .وحشتناک اين بشر جديه .
نذر کرده بود اگه بتونه زندگي مرتيکه ي شکم گنده ي کچل دروغگوي پولدار و بهم بريزه بره پا بوس امام رضا . شنبه قراره با هم بروند ماه عسل پابوس . نذرش مقبول حق افتاد

Mittwoch, Februar 04, 2004

بايد ترسيد ؟ بايد باور كرد ؟ بايد خنديد ؟ سوال اينكه جايم كجاست سوالی تكراريه دوست دارم بپرسم آخرش چی ميشه ؟ دوست ندارم بگم آخرش كه چی ؟ اما شايد يه روزی آخرش بگم اولش كه چی ؟ می ترسم
اخلاقم بد شده خب چي کار کنم ؟ هميني که هست .مممم . خب يه مدت با آدمها ساختم و رفتار آدمها رو توجيه ميکردم خب حالا ديگه اين کارو نميکنم ديگه ميخواهم توقع داشته باشم و يه کم هم خودخواهي چاشنيش کنم راستي ميخواهم خيلي چيزا رو هم نفهمم . آهان حالا آدم شدم ... به همين سادگي

Dienstag, Februar 03, 2004

ميدونيد هيچ وقت رو پيشونيه آدم نمينويسند خر . اما خب شماهاييد که خوب خر ميبينيد . خوب دارم ميبينم که به چه دردهايي ميخورم واسه تک تکتون .آقا اين خره ديگه موجود نيست . اسباب اثاثيه ر و ببريد يه جا ديگه اين خره با همه ي خريتاش فهميد واي به حال کسي که فردا زنگ بزنه يا پي ام بده که چته . نه صداتون ميخواهم بشنوم نه ميخواهم نوشته ها تو بخوانم . ۱-ميفهمي ؟ ۲-فهميدي ؟ ۳- متوجهي ؟ ۴- به تو هم حتما خبر ميدهند . راستي ديشب مبخواستم بگم اون پست دو خطي آخرت حالم و به هم ميزنه .
تمام پل هائي که به نامعلوم زده ام ميشکنم درهاي گشوده به ناممکن را ميبندم و سعي ميکنم به جاي کشتن مارها مراقب پاهايم باشم و شايد مهربانتر با خودم !!!
بهتره سرم داد بزني و بگي : كسي مسئول دلتنگي ها و مشكلات ما نيست .اگر ردپاي دزد آرامش را دنبال كني به خودمان خواهي رسيد كه در آخر هر مفهومي لنگر انداخته ايم و همه چيزهاي تلنبار مربوط و نامربوط را زير و رو مي كنيم .

Montag, Februar 02, 2004

بيا تا پيوند عطرت را با اين ثانيه ها دست به دعا بردارم ...
تكه تكه می‌كند مرا اينهمه لكنت. كجاست عطر تنت تا بوزد مثل قاتلی ميان كلمات؟ لکنت

Sonntag, Februar 01, 2004

و اين منم نازک نارنجي تنها در آستانه ي قاطي سرد يا معتدل
هشت سال از من بزرگتره راهنمايي که بودم دانشجو بود و تا يه چيزي ميشد ميگفت: من دختر راهنمائي نيستم که ... رفتم دبيرستان .آخراي دانشگاهش بود و ميرفت سرکار و تا چيزي ميشد ميگفت : من دختر دبيرستاني نيستم که ... حالا که ۲۰سالمه بازم راه ميره و ميگه : من دختر ۲۰ساله نيستم که ... خيلي جالبه مني که هم راهنمائي بودم هم دبيرستاني هم ۲۰ ساله هم هيچ وقت اون کارا رو انجام ندادم ... اما چرا هميشه از همسن هاي من توقع انجام اشتباههاي بزرگ داره ؟

Samstag, Januar 31, 2004

تو شک کن منم ميشيم به تماشا تو شک کن آخه من کاري نکردم تو شک کن آخه من به خودم مطمئنم تو شک کن چون هنوز به خودت اعتقاد نداري تو شک کن چون ميدونمدوباره همه چيز خوب ميشه من شک کردم يادته آخرش بهت گفتم :‌ اگه ميدونستم که قراره مال خودم باشي اين همه فکرهاي جوراجور نميکردم و خودمو اذيت نميکردم . تو شک کن اما اگه يه روزي فهميدي که به اشتباه شک کردي نميخواهم هيچي بهم بگي . فقط تکرار نکن عزيزترين خوب من .
دستانت پيوندم ميدهد به آنچه هست . به آنچه بايد باشد . دستانت ميرهاندم از تنهايي ـ غبار ـ تکرار دستان گرم و مهربانت پل عبور من از بي تو زيستن است . دستانت دستانت دستانت ...

Freitag, Januar 30, 2004

کامپيوتر و خاموش ميکنم و ميرم بخوابم .چشمامو ميبندم و ياد خودم و خودت ميافتم ياد چيزايي که دوست داري و ياد تولدت و يهويي ياد اون بسته ي تو کمد ميافتم که هنوز از ترس اينکه بويش بره از تو جعبه اش در نياوردم ميافتم . ميرم سراغش و نگاهش ميکنم . دستم بوي عطرش و ميگيره بوي عطر تو رو . و حس ميکنم بايد بگم اما خب نيستي که بهت بگم پس بايد بنويسم و انقدر وسوسه ميشم که محافظ کامپيوتر و ميزنم و ۱۰ دقيقه ميشيم تا چرا غ سبزش روشن بشه و بعد هم پاور و ميزنم و بعد از اينکه ويندوز بالا اومد کانکت ميشم و تو صفحه ي اديت مينويسم :‌دوستت دارم ديوونه خيلي. حالا دکمه هاي دوستت دارم کيبوردم هم بوي عطرت و ميده رفتم بخوابم ديگه بوس بوس
يادت رفت اون شب بهت گفتم : اين روزا رو با هيچي عوض نميکنم و تو رو . تو از اين حرفم کلي جا خوردي و پرسيدي : مطمئني ؟ و در جوابت با اطمينان گفتم مطمئنم . چه زود يادت رفت ... راستي اون اصله خودمون يادته ؟ ميگفتي من به خودم اطمينان دارم و چون به خودم اطمينان دارم به تو هم اطمينان دارم . اين روزا به خودت شک کردي ؟ آخه به من شک کردي.
اول دي تولد آيدو (آرزو)۱۱ دي و ۱۴ دي و بعد هم ۲۶ دي تولد ميلاد و ۲۷دي تولد شکوه و ۲۸ دي تولد عمه جان و ۳ بهمن تولد فاطمه و ۱۰ بهمن تولد داداشم و دائي جان با هم و۱۷بهمن تولد آرشي و ۲۲ بهمن تولد آتي ( آتوسا ) که به آرش و آرزو و آتوسا به مدت يکسال هر چي دوست داشتن ازم قول گرفتن که براي تولدشون بخرم و بعد هم ۱ اسفند تولد شهاب و ۱۳ اسفند تولد مريم و احتمالا تو همين روزا بچه ي شهرام هم به دنيا مياد و ۲۱ اسفند تولد مانا و ۱ فروردين تولد بهروز و ۵ فروردين تولد بابا و ۷ هم سالگرد ازدواج بابا و مامان و کلي هم عيدي اين وسط و آخرش هم تولد تو چه خبره !!!!!!!!!!!!!! امسال نمي دونم چرا اينطوري شدم ذوق تولد و کادو خريدن و هيچي و هيچي نداشتم . تمام مدت گذاشتم به اختيار مامان . حتي ذوق کادو کردن هم نداشتم . عجيب سال بي حوصلگي بود امسال .... همه اينا رو نوشتم که بگم امشب قسمت دوم تولد داداشم هست و تولد دائي جان شايد روز خوبي باشد ....
و ما دچار قصه ي دوباره هائيم

Donnerstag, Januar 29, 2004

ayda
مانا چند روز پيشا نوشته بود : :: شد يه دفعه مامانم يه چيزي رو به من بسپره و من نسوزونمش ؟ مانا بهت اميدوار شدم وقتي بهت ميسپرند حتما عرضه ي اين کار و در تو ديدن حتي اگه بسوزوني حالا دفعه ي اول سوخت دفعه ي دوم سوخت اما دفعه ي سوم حتما يه چيزي ميشه . من چي بگم که حتي تو جور چيزا رو من حساب هم نميکنند .
همه قادرند هر روز در ساعتي معيني بيدار شوند ، چاي بنوشند و به بستر بروند _ و از اين انضباط خوشنودند . از نظر من اين مردم هميشه فقط همان يك روز را زندگي ميكنند. نامه هاي عاشقانه ي يك پيامبر جبران خليل جبران

Mittwoch, Januar 28, 2004

اين مدت که تو خونه بودم حسابي حوصله ام سر رفته بود از خدام بود که زودتر کار رنگ شرکت تموم بشه و برم سر کار و زندگيم .اما امروز که پدرام از شرکت زنگ زد که بيا هر چي فکر کردم ديدم حوصله ندارم پدرام هم گفت: ميگم خونه نبودي .خلاصه که امروز هم سرکار نرفتم و تا عصر اين دائي پژي هي تعريف و تمجيد و مبالغه کرد و منم مثلا گول خوردم و کار پرشين کول تموم کردم. بعدش هم خونه دائي جون و تاب بازي و موتور سواري و نقشه هاي شيطاني با شهاب ( يه نقشه کشيديم خدا اصلا هم از انجامش عذاب وجدان ندارم) . روزانه نويسي هم گاهي بد نيست . و در آخر اينکه : مواظب چيزهايي که شکستي و مواظب چيزهايي که هنوز ميتواني مانع شکستنشون بشي باش . با تو نيستم با تو ام .

Dienstag, Januar 27, 2004

به دو دليل از وبلاگهاي بلاگ رولينگ دار عذر ميخواهم : ۱-معذرت ميخواهم که زياد آپديت ميکنم به خدا من فقط يکبار در روز پينگ ميکنم و بقيه اش تقصيره بلاگر هست که پيشرفت کرده و خودش ميپينگه . ۲-عذر ميخواهم که فقط بهتون سر ميزنم که ببينم کدوم بلاگ ها آپديت شده . داشتم از عذاب وجدان ميردم .
از ترديد به توهم و از توهم به سرگشتگي در اين همه بايد ها و نبايد ها به قول مسعود نبايد خاکستري بود يا سياه يا سفيد

Montag, Januar 26, 2004

در اين جهان فقط دو چراغ می‌تابيد يكي چراغ خانه‌ي تو بود به ديگری نمی‌رسيدم هرچه می‌رفتم جمشيد مشكانی
بودنت يه حس زيباست که نميشه ديگه تکرار ...
ميشناسمت فقط کافي بود يه کم فکر کني که اگر موضوع بازي و امتحان بود ميتوانستم ادامه اش بدهم ميتوانستم به دفعات بيشتر هم برسونم اما اين کارو نکردم قصدم حتي شوخي هم نبود بازي هم نبود . يادت باشه که با چند خط نوشته که مربوط به هيچ کسي نيست چه ساده حرف از رفتن ميزني ... ديشب جاي اين مار و پله نوشتم : اگه هيچ جا توي اين دنيا نداشته باشم اقلا ميدونم يه جايي اين گوشه هست که مال ماست حتي اگر تو مال من نباشي تو مينويسي و من ميخوانم پرنده ي اهل پرواز نيستم . اما نميدونم چرا نخواستم بگذارم اينجا تنها دلم خواست تو آرشيوم نگهش دارم . دردانه روز ابريت خوش .

Sonntag, Januar 25, 2004

بازيه مارو پله است از پله ها ميروم بالا چه فرقي دارد پله پله يا ده تا ده تا در خانه ي نود و هشتم ماريست !! نيش ميخورم راه ديگري نيست (تنها تکرار همين راه است ) بازي را رها ميکنم . ديگر بس است ...
بلاخره ميرم بلاخره جمعه ي اين هفته بعد از يه عالمه وقت با آديداس سرمه اي و کيف کوله ميرم کلکچال حتي اگه سنگ از آسمون بباره راستي يادم باشه جوراب پشمي قرمزم رو با يخ شکنهام بردارم . دلم واسه پيچهاي جمشيديه تنگه نه براي آدمهايي که باهاشون ميرفتم دلم براي خوده جمشيديه تنگه ... حتي اگه سنگ هم از آسمون بياد ميرم با کيف کوله و يخشکنهام ...
اين وبلاگ خارجکيه کيه که به من لينک داده ؟ وبلاگ من نه طراحيه درست و حسابي داره نه نوشته هايش نوشته است . يعني چي ؟ نکنه خبره من خودم بي خبرم ...

Samstag, Januar 24, 2004

فقط دو راه مونده راهي که دوست دارم و ميخواهم برم اما هنوز چند قدم نرفته يه نيرويي نگهم ميداره راه دوم و هم دوست ندارم برم پاي رفتن نيست ...
من دوباره نظر خواهي گذاشتم . دليلش و هم نميدونم يهويي هوس کردم اصلا هم قول نميدم که تا آخر هفته چه عرض کنم تا فردا باشه ... آخه نوشته هاي من مگه نظر هم داره ؟!!
سه نقطه هاي دست نوشته هايم کليد اين درهاي بسته اند و من بي آنکه کسي بگويد : نقطه . سر خط تمام سطرها ر خوانده ام اينک ... پايان سطر جاي سه نقطه : تو تنها تو !

Freitag, Januar 23, 2004

رفتم تو اتاق و همه ي ستاره ها رو چيدم روي سقف با دست حرکتشون دادم و بعضي ها رو آوردم نزديکه نزديک به همين سادگي لعنت به تو که چراغ و روشن کردي و ستاره ها همه مردند

Donnerstag, Januar 22, 2004

تو رابطه ي چهار نفره ي ما دو نفر بهترين دوستام هستند و نفر چهارم بهترين دوست مشترك بهترين دوستاي من هست و اين رابطه براي هر يك از چهارنفر همينه . بهترين چهارتاي دنيا....

Mittwoch, Januar 21, 2004

حرف اول شاعر ي مي خواهم كه شعرم را بگويد شاعري كه شعر را تا ناتمام برود قول داده تا آخر شعرم با من باشد شاعر يادت باشد كه شعرم را تمام نكني تا نرود ... حرف دوم ميگم چيزه نمي خواهم آرامش اين روزا رو از دست بدم مممممم نه نه ... ميشه آرامش اين روزا رو ازم نگيري ؟ مممممم نه نه ... نگذار آرامش اين روزا برام رويا شه اصلا اين همه پيچوندم تا اينو بگم كه التماس ميكنم كه اين روزا خراب نشه . حرف سوم هر كسي بهم ميرسه ميگه چي كار كردي لاغر شدي ؟ لبخند ميزنم و ميگم : جدي ؟ هيچي . امروز حس كردم مانتوم برايم كوتاه شده من قد كشيدم يا مانتوم آب رفته ...

Dienstag, Januar 20, 2004

بيراهه رفتم آن شب يادت هست دستم را گرفتي و كشيدي زين بعد همه ي عمر را بي راهه خواهم رفت ... امروز سحر جونم برايم يه گلدون كه دو تا گل بنفشه ي نارنجي هست خريد اندازه ي يه دنيا ذوق كردم سحر جونم بوس بوس .

Montag, Januar 19, 2004

يكي از همين روزها ميترسم ميخندم و ميترسم ميگريم و ميترسم پنهان كردم هم ندارد مثل دوست داشتنت نيست كه پنهان شود يكي از همين روزها ميگريم مي ترسم و ميگريم مي خندم و ميگريم پنهان كردم هم ندارد مثل دوست داشتنت نيست كه پنهان شود يكي از همين روزها دوستت ميدارم مثل دوست داشتنت نيست كه پنهان شود ...

Sonntag, Januar 18, 2004

بنويس و بگو ، تا به يادگار بماند ! تا بدانند كه شما قشنگ روزگار من هستيد ! شانه نيانداز بالا و بنويس نياز ساده ي من كه اين همه دور و دير نيست نزديك تر از هميشه گر چه تلخ و زخميم مينويسم و ميگويم كه شما يگانه هستيد و خو ب خوب هستيد و يگانه .

Samstag, Januar 17, 2004

حرف اول : بعضي وقتها ساعت دستم نميكنم دوست دارم بعد زمان و كنار بگذارم نميخواهم بدونم دير رسيدي زود يا به موقع نميخواهم بدونم كه چه مدت زمان با هم بوديم نميخواهم بدونم كم بود يا زياد ، نميخواهم بدونم چه مدت دستات تو دستمه نميخواهم بدونم چه مدت سرت رو شونه ام هست هيچي نميخواهم بدونم جز اينكه الان با هم هستيم . بابت اين با هم بودن ممنون. بابت اين روزها كه ميشه بي وقفه دوستت داشت ممنون بابت اين روزهاي بي غم ممنون حرف دوم : امروز اينجا تولده ،تولد خواهرم . دو سال پيش روز تولدم نوشتي : دختر پاكنهاد ارديبهشت با بهار از بهشت آمد امروز برايت مينويسم كه تو نويد بهاري ، شكوفه بارانمان مبارك .
دستانم از آن تو گرمايش ببخش .

Freitag, Januar 16, 2004

اين روزهاي ليموئي ... انقدر كه حتي از پشت سيمهاي تلفن ، حضورت و عطرت حس ميكردم انقدر كه هيچ وقت هيچ وقت وجود چنين روزهايي پيـش بيني نميكردم ساده بگويم كه با توئي اين روزا بهترين اتفاق دنياست .

Donnerstag, Januar 15, 2004

مكعبهاي كه روي دستم ميچيدم و به آسمان نرسيده همه سقوط ميكرد دوباره از نو مكعبهاي كه روي ... راستي ، منو گرفت از هم همه

Mittwoch, Januar 14, 2004

هميشه ادعا ميكردم ميتوانم راحت دل بكنم و آدمهايي كه تو زندگيم ميايند رهگذرند .... اينا همه تئوري هايي بودند كه من از بيست ،صد ميگرفتم . اما اين مسافرت چند روزه بهم فهموند كه تو عمل صفرم .صفر . نميشه دل كند ، نميشه دوست نداشت ، نمي شه ،نمي شه تازه فهميدم نبودنت يعني چي ... براي موندنت "تا كي " نميارم ، هرگز. فقط خواهش ميكنم تو همين لحظه هايم جاري باش حتي همين لحظه همين لحظه لطفا همين .

Dienstag, Januar 13, 2004

مثل يه نقطه ي وسط يه ضربدر چهار راهي كه هر طرف بن بسته ...

Montag, Januar 12, 2004

استامينوفن
رفتم ،برگشتم ديدم همه چيز همون طور هست (فقط كمي زمان عوض شده) مانا هست ،او ، خانواده ي خوشبخت چهار نفرمون ... منم باشم ؟ نه مثل اون روزا ، نه مثل اين روزا نه مثل هميشه ... مثل كسي كه بايد باشد ...
چيزه ميگم وقتش بود امروز بيام ، يعني خوب دوست داشتم امروز بيام ، راستش مممممممممم داشتم بال بال ميزدم كه امروز بيام ، ديديد امروز اومدم و نذاشتم به فردا بكشه . تو .

Donnerstag, Januar 08, 2004

سهمم كم شده حس ميكنم اين يه ذره هم سهمم نيست اجاره كردم ... شناسنامه ام رو داده دستم ميگه : اگه اتفاقي قراره بيوفته بهتره اينجور چيزا دست خودتون باشه من كه دارم ميرم مسافرت بر ميگردم باي

Mittwoch, Januar 07, 2004

ركورد نميدونم گفتن به تعداد نميدونم تا ركورد غذا خوردن دو وعده ركورد تو اتاق موندن 23ساعت ركورد دعوا نكردن با تو ده روز ركورد آدم بودم 2 مين ركورد فهميدن : ركوردي كه هنوز زده نشده
هرچي بزرگتر ميشيم چيزاي بزرگتري از دست ميديم
اين روزا ضبط خرابه و جاي هدفون روي گوشم خاليه چقدر صداي هاي اطرافم نا آشنا و وحشتناك هست ...

Dienstag, Januar 06, 2004

من تو اين اتاق لعنتي نشستم و خودم و درگير مشكلي كردم كه اون طرفه دنيا يه كسي هست كه انقدر برايش اين اين موضوع ساده است كه حتي بهش فكر هم نميكنه . ما با هم خيلي فرق داريم ....
دو تا دوست بودند يكي دلش به حال همه مي سوخت اون كي تا نفس داشت از آدمها سو استفاده ميكرد ميدونيد آخرش چي شد ؟ منم نميدونم اما انگار آخرش تموم شد و هر دو مردند ...
اين روزا جز غصه ي خودم دارم غصه ي دو نفر ديگه رو هم ميخورم اينكه اونها نفهميدن چي شده و دارند راحت زندگي ميكنند اينكه من فهميدم چي شده و نميدونم چطوري ميشه جبران كرد ... اصلا بايد جبران كرد ؟

Montag, Januar 05, 2004

من و وقت اين روزا با هم درگيريم من وقت ميكشم و وقت منو تنها فرقش اينه كه وقتي ميكشمش دچار عذاب وجدانم ميكنه اما اين وقت لعنتي حتي وجدان هم نداره ....
گاهي اوقات حتي گفتن يك "باشه " كه دوست دارم بگم سخت تر از باور كردن هست . راحت باور كن اما كمي سخت تر از باور شدنت.
قراره برام تعيين تكليف بشه ، ميگم : خب الان از اين بابت بايد بخندم ، خوشحالم باشم ، گريه كنم يا بترسم ... ميگه : نگران نباش ، خوبه ، همه چيز بستگي به خودت داره ... پيش خودم ميگم :والا تا الان همه چي به خودم بستگي داشت كه زندگيم اينطوري به گند كشيده است ... همچين حرف ميزنه انگار آدم بزرگم و صلاح خودم و ميدونم ...
بوي موهات زيره بارون بوي گندم زار نمناك بوي شوره زار خيس ... شاعر وقتي عاشق باشه حتي از شوره هاي سر يار هم مينويسه .... هميشه صداي بارون صداي پاي تو بوده ...

Sonntag, Januar 04, 2004

فواره تو راه آسمون ميشكنه ... ما كجاي زندگي ؟

Samstag, Januar 03, 2004

وقتي هست نمي بينم وقتي ميخواند نميشنوم احتمالا وقتي ميبينم كه نيست وقتي ميشنوم كه نميخواند چطوري ميشه ديد و شنيد ؟

Freitag, Januar 02, 2004

پيتزا با طعم بادمجون شير نسكافه با طعم طالبي تنيس با طعم استرس خانه با طعم مقررات مامان با طعم نگراني از نوعه ثابت من با طعم هميشگي ناباوري تو با طعم ثانيه اي امنيت و دوباره من، من با طعم هميشگي ناباوري ...

بوي نو شدن مياد ....