اصلا این باران تا وقتی که ما پنجره های بلند روبه کوچه ی خیس نداریم دارد تلف میشود.
Mittwoch, April 29, 2009
از بس که سردم شده لباسهای ضخیم پوشیدم . شلوار سفید نایک که عیدی روزهای دوستی من و راد بود با یکی از تی شرت های سفید راد که تا به حال نپوشیده .. از بس که سفید شدم احساس دوران نقاهت را دارم ...فردا هم امتحان دارم ، دوشنبه هم دوباره دارم ... این باران هم غمگینم میکند.. اصلا دوست دارم این چند روز زودتر تمام بشه که زودتر بساطمون را جمع کنیم و برویم خانه جدید.. هر چند که خرید کردن هیجان انگیز هست اما من دوست دارم زودتر گشتن و انتخاب کردن تمام شود و زودتر هم خرداد بیاد.. مهمان داریم .. قرار است یک عالم خوش بگذرونیم و خوش باشیم .....
Mittwoch, April 22, 2009
Samstag, April 18, 2009
Sonntag, April 12, 2009
Mittwoch, April 08, 2009
مداوم با هم بودن از چیزی کم نمیکند هنوز هم با همان بکارت هستند . هنوز هم فرقی نداره که شب و روز هستیم ، با هم بیدار میشیم (به زور بیدارم میکنی!).. با هم صبحانه می خوریم . با هم درس میخوانیم ، با هم چت میکنیم با هم میخوابیم و حتی با هم روزمرگی میکنیم ، هنوز هم همه چیز مثل اول سرجای خودش هست هنوز هم من ذوق با هم بودن ، با هم قدم زدن ، دست هم را گرفتن ، حرف زدن را دارم . اصلا شاید همین تازه مونده ها هست که منو متناقض میکنه .. اما من از همین طوری ماندنشون عجیب لذت میبرم . همینه که وقتی خودم رو جای اون میگذارم غمگین میشم .. من مرد کندن نبودم. اصلا تمام آرامشهای سال گذشته حالم را خوب میکند .. اصلا یادم نمیاد که چطوری شد و چه کردند و نکردند ... اصلا حتی یادآوریشان را هم دوست ندارم .. اما بی دغدغه بودن همه روزهایی که گذشتند را دوست دارم .. برای همین هم هست که خوشحالم که بلدی تصمیم های بزرگ بگیریم و کارهای بزرگ انجام بدی .. اینکه بلدیم مستقل باشیم .