Sonntag, Februar 29, 2004
وقتي كه شوهرش معشوقه گرفت. آن وقت سر و صدايي به راه انداخت ،چند كيلو وزن كم كرد ،چند تا شيشه شكست و ـ در چند هفته آخر ـ نگذاشت هيچ كدام از همسايه ها ،از جيغ و داد او بخوابند.
شايد هر چند عجيب به نظر يرسد ،اما من فكر ميكنم آن دوران ،بهترين دوران عمرش بود. در آن دوران براي چيزي ميجنگيد ،احساس زندگي ميكرد ، احساس ميكرد ميتواند با نيروي مخالفش بجنگد .
ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد
پائولو كوئليو
Samstag, Februar 28, 2004
ميشينه كنارم و سيب و چاقو ميده ميگه: پوست بكن.شروع ميكنم به پوست كندم و ميدم دستش ميگه : ميدونم مشكل از چاقو نيست ، تو بلد نيستي . دستش ميگذاره روي شونه ام و ميگه :وقتي از انگليس آمدم تو يكساله بودي ،عكسهاي تولد يكسالگيت و خودم انداختم هنوز يادم نرفته تا در و باز ميكردم ميومدي و ميگفتي : كاكالو خريدي ؟ نخريدي؟
حالا بزرگ شدي، انقدر بزرگ شدي كه خيلي چيزا رو نميشه ازت پنهان كرد. بعد دست ميكشه روي موهامو ميگه
اگه بچه داشتم همسن و سال تو بود ... بغض ميكنم ،بغلم ميكنه و ميگه : مگه پسر عموت مرده ،نبينم غصه بخوري .
محمدرضا مياد يواشكي ميگم :نميخواهم اينجا بمونم ، منو ببر ،اينا هم مثل اون هستند.
با هزار بهانه از خونه عمو ميزنيم بيرون و با شهاب و محمدرضا ميرم . ميريم خيابان گردي ،حالم از تمام خيابانها به هم يخوره هر گوشه اش يه خاطره است . چشام و ميبيندم و شهاب ميگه : خوابت مياد ؟ ميگم :نمي خواهم نصف تهران و ببينم .و يادم ميافته كه 9 اسفند امسال هم رسيد :
6 سال پيش تو همين روز بود ، تو همين روز بود كه اومدي كه تا 9 فروردين سال 77 بهترين روزهاي عمرم بود.
ميدوني اين همه سال خيلي آدم اومدند حتي همين پارسال تو همين روز كوه بودم يادمه يه كسي گفت :اگه اون نيست فكر كن من اون هستم . حالم به هم خورد از اين حرفش ،چطوري توانست جسارت به خرج بده ،اون هيچ كجا و هيچ وقت نميتوانست جاي تو رو بگيره و اون ،اون بود و تو ، تو .
اين همه مدت آمدند و رفتند ، با اومدنشون جايت تنگ نشد كوچيك نشد وقتي هم ميرفتند هم انگار كه از همون اول نبودند وقتي ميرفتند دوباره دلم هواي خودتو ميكرد دلم برايت تنگ ميشد . ميبيني اين همه سال گذشت و من از تو نگذشتم .هنوزم با صداي ابي ديوونه وار دلم برايت تنگ ميشه ، هنوزم صداي اون سلام گفتنات تو گوشمه ، هنوز بوي عطرت اين طرفا هست ،هنوز يه عالمه كارت لاي كتابام هست كه ماله تو بوده و هيچ وقت به دستت نرسيده هنوز به عالمه حرف تنهايي مكتوب هست كه هيچ وقت نخوانديش ، هنوزم اين دل تنگه تنگه برايت .
ميدوني ديگه دلم يه كار سنيگن نميخواهد ، ديگه دلم يه عالمه كلاس نميخواهد كه سرم گرم باشه ،دلم ميخواهد حوالي يكي از همين روزا سرم و بگذارم روي شونه ات و بهت بگم كه خسته ام ، كه خيلي تنهام ،كه همه ي وسايلش و جمع كرد و رفت كه چقدر اين همه مدت اذيت شدم كه ...
ميدونم چند سال ديگه يه شب بي خبر زنك ميزني و ميگي :حدس بزن چي شده ؟
اون موقع حتما بايد حدس بزنم كه بابا شدنت نزديكه ،به همين سادگي ،ديگه مثل آخرين بار نخواهي گفت: كه هميشه دوستت داشتم ، دارم ،خواهم داشت ،هرگز حسرت روزايي كه ميتوانستيم با هم باشيم و نبوديم و نخواهي خورد ،ديگه اون شب نميگي همه چيزو از همون اول اول يادم بيار خاطره هامو از همون اول بگو،بگو چه احساسي داشتي و داري . فقط ميخواي خوشحاليت و قسمت كني.
روزهاي خوبي كه نيست هيچ ، بهتره از شها چيزي نگم .
همين .
Donnerstag, Februar 26, 2004
وقتي رسيدي خونه فهميدم خوب نيستي . ميشه ناراحت باشي و من نفهمم .ميشه وقتي ميزني زير گريه و براي مامان آسمون ريسمون ميبافي که کارم زياد شده و وقتي رويت و بر ميگردوني به مامان اشاره نکنم که نگران نباش دلش براي مري تنگ شده .
بعد هم مامان اشک تو چشاش جمع ميشه و بغض ميکنه .
تو هم مياي تو اتاق و گوشي و بر ميداري و شماره ميگيري و گوشي و ميدي دستم و ميگي الان کارخانه است بگو پيجش کنن و يادت ميره که صداي من و تو انقدر شبيه هست که گاهي مامان هم اشتباه ميگيره . يه ساعتي با هم حرف ميزنيد حالت خوب ميشه شام ميخوري و ميخوابي.
مامان ميگه : راست گفتي . دلش تنگ شده بود .و بعد هم ادامه ميده . که من با تو هيچ وقت از اين مشکلات نداشتم مشکلم با تو به خاطر بي نظميت هست.
کز ميکنم روي مبل و پرتغالي پوست ميکنم و ياد هزار و يک خاطره مي افتم ياد اون تابستون و شمال که تا صبح از دلتنگي خواب نداشتم ياد اون پياده روي هاي با مانا تو کوچه پس کوچه نزديک خونتون که هميشه دگرگونم ميکرد ياد هر روز اومدن هاي من و نيامدن هاي تو و ياد تمام حرفهاي آخر ....
ميدوني خواهر بزرگه اگه منم مثل تو وقتي دلم تنگ ميشدم گوشي و بر ميداشتم و يک ساعتي غرق صداش ميشدم که دنيا رو فتح ميکردم
يا فلاني مثل تو اگه هفته اي يکبار ميديدمش حس ميکردم خوشبخت ترينم .
قصه ي آدم ها با هم فرق داره
قصه ي من هم اين بود و قهرمان داستان
هم تو ...
Mittwoch, Februar 25, 2004
رئيس ميگه : من نمي دونم چطوري ازت تشکر کنم .
ميگم : پژمان از اين حرفا نزن . ديوونه کاري نکردم .(ديوونه تکه کلام نويسنده است)
ميخنده و ميگه : تو يعني جدي گرفتي ؟تو هنوز پسرا رو نشناختي .
بعد هم عصر در اقدامي بي سابقه رئيس به دادم ميرسه .
ميدوني رئيس دخترا رو نميدونم اما نميدونم چطوري جبران کنم . به موقع کمکم کردي . ممنون هوارتا
يه ريسک ميخواهم بکنم وحشتناک.مامان امروز کلي بهم روحيه داد و بابا هم گفت اگه موفق نشي مهم نيست مهم اينه که تجربه اي شده .
فردا ۱۰۰٪ ميشه که آره يا نه . خدا به دادم برسه ...
Dienstag, Februar 24, 2004
Montag, Februar 23, 2004
Sonntag, Februar 22, 2004
Samstag, Februar 21, 2004
Freitag, Februar 20, 2004
دمه های آخر بود.
دست بردم
به ساقٍ درخشندهی گندمها.
چيزی جنبيد
و گندم به گندم
تا انتهای تاريکی را مواج کرد.
لکنت
Donnerstag, Februar 19, 2004
Mittwoch, Februar 18, 2004
تقصير من نيست . تقصير بوي اسفندماه هست . ، ميشه اسفندبياد و ياد تو نياد ؟ .
همون قصه ي دوباره هاي ما .
قصه ي بود يکي و نبود يکي .
قصه ي همون روزها که شب بود .
قصه ي اينکه هيچ وقت نه دستات تو دستم بود و نه زانو هايت تکيه گاه گريه هام اما خب بازم يکتا بودي و بي همتا .
راستي با اونکي که اين همه سال بردي چي کار کردي؟
اينطوري نگاهم نکن . دلمو ميگم.
Dienstag, Februar 17, 2004
Montag, Februar 16, 2004
شب بدي بود ، صداي باد و به هم خوردن درهاي پاركينگ كه صداشون خونه رو پر كرده بود ،صداي نايلون ها تو دست باد ، حس ترس و نا امني ،وحشت از زلزله ، تنهايي شكوه تو ساوه ،اتاق كه تاريكتر از هميشه بود ،خستگي چشام . حجم سنگين يه روح كه كنار حمام ايستاده بود و هواي اتاق و مسموم كرده بود ، بوي سيگاري كه بابا بيرون ميكشيد و فضاي اتاق و پر کرده بود .
شب بدي بود شبي که بلاخره از ترس بغضم شکست ...
Sonntag, Februar 15, 2004
بچه که بودم يکدونه از اون مداد تراشهايي که رويش که يک نيمدايره ي برفي بود داشتم که توي اون يه آقا خرسه بود با شال گردن قرمز .
اونو واژگون ميکردم و و ميگذاشتم تمام برف در بالاي آن جمع بشه و دوباره به سرعت واژگونش ميکردم و مدتها ريختن برف رو سر آقا خرس را و تماشا ميکردم .
هميشه نگران آقا خرسه بود که تنهاست .
يکبار به بابا گفتم که خرسم خيلي تنهاست .بابام جواب داد :خرست تو دنياي بي نقصي به دام افتاده و زندگيه قشنگي داره .
امروزبابا مداد تراشم و از تو انباري خاک خورده آورد .نميدونم چرا اون روز راحت پذيرفتم که زندگيه بي تقصي داره اما امروز...
Freitag, Februar 13, 2004
Mittwoch, Februar 11, 2004
Dienstag, Februar 10, 2004
Montag, Februar 09, 2004
شعري در خواب
نه اينکه اينجا
در اين مهتاب
همينجا، از همين فاصله هم
مي توانم
كرم شبتاب روزهای خود باشم.
Sonntag, Februar 08, 2004
Samstag, Februar 07, 2004
Donnerstag, Februar 05, 2004
اولا ميگفتم : آخرش که چي ؟
بعد به اين نتجيه رسيدم که اصلا اولش که چي ؟
وحيد باحال نوشته بود که وسطش که چي ؟
همه ي اتفاقها تو اون دوره ي وسط مي افته. من ميگم : آخرش هيچ گناهي نداره تقصيره اولشه که باعث ميشه وسطي باشه . راستي چند وقت بود ميخواستم بنويسم من از وحيد ميترسم حتي از اينکه بهش لينک بدهم و ازش تعريف کنم .وحشتناک اين بشر جديه .
Mittwoch, Februar 04, 2004
Dienstag, Februar 03, 2004
ميدونيد هيچ وقت رو پيشونيه آدم نمينويسند خر . اما خب شماهاييد که خوب خر ميبينيد . خوب دارم ميبينم که به چه دردهايي ميخورم واسه تک تکتون .آقا اين خره ديگه موجود نيست . اسباب اثاثيه ر و ببريد يه جا ديگه اين خره با همه ي خريتاش فهميد
واي به حال کسي که فردا زنگ بزنه يا پي ام بده که چته . نه صداتون ميخواهم بشنوم نه ميخواهم نوشته ها تو بخوانم . ۱-ميفهمي ؟
۲-فهميدي ؟
۳- متوجهي ؟
۴- به تو هم حتما خبر ميدهند .
راستي ديشب مبخواستم بگم اون پست دو خطي آخرت حالم و به هم ميزنه .
Montag, Februar 02, 2004
Sonntag, Februar 01, 2004
هشت سال از من بزرگتره
راهنمايي که بودم دانشجو بود و تا يه چيزي ميشد ميگفت: من دختر راهنمائي نيستم که ...
رفتم دبيرستان .آخراي دانشگاهش بود و ميرفت سرکار و تا چيزي ميشد ميگفت : من دختر دبيرستاني نيستم که ...
حالا که ۲۰سالمه بازم راه ميره و ميگه : من دختر ۲۰ساله نيستم که ...
خيلي جالبه مني که هم راهنمائي بودم هم دبيرستاني هم ۲۰ ساله هم هيچ وقت اون کارا رو انجام ندادم ...
اما چرا هميشه از همسن هاي من توقع انجام اشتباههاي بزرگ داره ؟