Dienstag, August 22, 2006

چراغها را خاموش کن سر تا پا ايستاده ام به آغوشم بيا بی ماه ؛ شب کامل نمی شود ... و از " کافه ترانزیت " تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که همیشه فکر میکردم آقایون ایرانی دستپخت و غذای خوشمزه و این چیزا براشون حرف اول و میزنه اما خب انگار میشه کلا این قضیه رو تعمیم داد به جنس مذکر .. و اینکه با آشپزی دلبری ها میشه کرد .. (حالا بقیه خشونت ها و تعصبهای مزخرف بماند) . به خودم قول میدم از چند سال آینده کتاب آشپزی رزا منتظمی و بگذارم تو لیست خرید کتابام تا شاید تفارت نیمرو و از املت تشخیص بودم ... امروز در جریان وب گردی رسیدم به یکی از اون وبلاگ ها که خودم طراحی کرده بودم ، بعد دیدم طرف سر یه سری جریانات یه جورایی نفرینم هم کرده .. به این میگن، نمک خوردن نمکدون شکستن وبلاگی .. آخه بابالنگ دراز ما را چه به شما !! هر کی نشناسش .. اون گربهه می شناسه .. فقط مواظب باش گربه ملوسه یادش می افتی النگو هاش نشکنه .. بچه حساسه اساسی !! کاش قدرت این و داشتم که حضور یه آدم حتی با اینکه وجودش برام خنثی هست و از زندگیم حذف کنم .. وقتی از چند سالگیم حذفش میکنم میبینم با نبودنش جاهای بهتری از زندگی بودم. شاید خیلی زود تر یه جای دیگه ، یه جا که از تمام چیزایی که الان بهتر هست بودم .. بعد میام جلوتر میبینم خیلی از ترسای زندگیم بابت حضورش بوده .. همون ترسا که از بچگی چسبیده به من .. هی میام جلوتر و مطمئن تر میشم از بهتر بودن اوضاع تو نبودش تا می رسم به همین امروز که هنوز روبروم نشسته و من هیچ قدرتی برای پاک کردن این آدم مسخره از زندگیم ندارم .. و میدونم حضورش تو تک تک ثانیه های آینده ی زندگیم جز مزاحمت و به تاخیر انداختن همه چیزای خوبی که میتوانیم داشته باشیم نداره .. با توام ، توئی که اون بالا نشستی .. یه قیچی میشه بدی ؟!!

Keine Kommentare: