Montag, Juni 05, 2006

اصرار در نگاه داشتن ِ آن چه نگاه داشتنی نيست
به فرو ريختنش می انجامد
همانند دانه های شن
از ميان انگشتان.
"فرشته يی در کنار توست --- مارگوت بيکل"
می ترسم ازآدمی که دارم می شم می ترسم
حالا تنها چیزی که دلم میخواد اینه که یه روز سرد و ابری پاییزی ، کوله پشتی سورمه ایم رو پر کنم از لباس و خوراکی و بزنم از خونه بیرون...از دکه ی روزنامه فروشی سر خیابون یه مجله فیلم بخرم و راه بیفتم ...برم برای خودم بلیط چالوس بخرم و روی صندلی کنار پنجره بشینم ، کنارم یه دختر دانشجو بشینه که تمام راه کتاب درسیش رو بخوونه...بعد من سرم رو تکیه بدم به پشتی صندلی ... نه کتاب بخونم و نه مجله یی رو که تازه خریدم.. به آهنگی هم گوش ندم...فقط بیرون رو نگاه کنم...فقط نگاه کنم و هیچ فکر و خیالی نبافم و هیچ آرزو نکنم که کاش تنها نبودم ...برسم چالوس و با دختر دانشجو خداحافظی کنم و ناهار ساندویچ سوسیس"از این ساندویچ هایی که دورش کاغذ کاهی داره " بخورم ...بعد برم لب دریا ...تمام ساحل رو پابرهنه راه برم و هیچ بروی خودم نیارم که چه سرده و دارم یخ میزنم...غروب که شد ، برگردم...با یه نارنج که از درخت توی خیابون چیدم...و برگردم...شب رو باید برگردم...اما راه برگشت چشمانم رو می بندم که از سیاهی کوهها نترسم...و بالاخره برسم به خونه و هیچکس نفهمیده باشه که من اینهمه ساعت نبودم...بعدحس کنم که: " چه روز خوبی داشتم"
از گیلاس

Keine Kommentare: